بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
ان شالله با همت خودمان، لطف الهی و توجه این بزرگان، واقعا شایسته ی این صفت رضویه نعمت اللهی که می گوییم، باشیم. نعمت اللهی هم که می گویند، نعمت الله از آن کسانی بود که در همین مسیر لیاقت پیدا کرده بود که خادم حضرت رضا (ع) تلقی بشود. آن حضرت بعد از یک دوران فشار و سختی که پیدا شده بود، متولد شد و یک مدت کوتاهی در زمان حضرت بود که شیعیان، فقرا توانستند یک نفس آسایشی بکشند. امام موسی کاظم (ع) که همه می دانید یک دوران انچنان تحت فشار و اختناق قرار گرفتند که آن حضرت را مدتی زندان کردند و حتی بسیاری از مورخین می گویند رحلت حضرت در زندان بود. روی فرمایش ابراهیم (ع) و دعایی که کرد که خدا فرمود ما این موهبت و مقام را در عقب تو قرار دادیم، یعنی تمام پیغمبران و اولیای الهی از نسل حضرت ابراهیم هستند به همین جهت هم در رسم قدیمی که در اعراب بود که پسر ارشد هر خانواده به عنوان رئیس بعدی خانواده تلقی می شد. این انتصاب حضرت رضا به عنوان جانشین امام موسی کاظم مورد توجه همگان بود.
وقتی که حضرت امام موسی کاظم از مدینه الزاماً به بغداد تشریف آوردند، به این معنی که خودِ خلیفه ایشان را مجبور کرده بود از آن زمان تقریباً تشیع و تصوف مخفیانه تلقی می شد و روی همین نظر که اینها فکر می کردند که فرزندی برای امام نباشد حضرت امام موسی کاظم را مدتی در زندان نگه داشتند و بعد هم دستور داد که جنازه ی حضرت یک مدتی نگه داشته شود که همه بیایند. البته شیعیان هم از همه ی جای دنیا بر این تصمیم ایرادی نداشتند و بلکه خوشحال بودند که حداقل بر توفیق اینکه بر جنازه ی حضرت نماز بخوانند را دارند. حتی خیلی ها توفیق اینکه به ایشان اقتدا کنند و نماز جماعت با حضرت بخوانند را نداشتند و حداقل این توفیق را داشته باشند. آنچه که در همان اول حضرت امام موسی کاظم به فرزندشان علی بن موسی (که به قول ما امام رضا باشد) دستور فرموده بودند و خانواده را به حضرت سپرده بودند. البته این سفارش برای یک تاییدی بود، مشهور است که حضرت رضا رختخوابشان را دم درب منزل می گذاشتند، به این معنی که برای خودشان استقلالی در این جریان قائل نبودند و فرمانی که امام موسی کاظم داده بودند می خواستند که جلوه اش هم همانطور باشد یعنی میفرمودند من بر حسب دستور امام خادم خانواده هستم ولی همان شبی که امام موسی کاظم در زندان (یا خارج از زندان) رحلت فرمودند در همان شب، صبح حضرت رضا فرمودند از این به بعد من امام هستم یعنی در واقع همان فرشته ای که امر الهی را حامل است و خدمت حضرت موسی بن جعفر می برد همان فرشته خدمت حضرت رضا آمد گفت از این تاریخ ایشان رحلت کردند. از ان تاریخ حضرت جزء راس خانواده به حساب آمده و رختخواب جداگانه ای در داخل منزل داشتند که این هم توجه حضرت را به این مقام می رساند و هم آن روشن بینی که هر امامی دارد، از ائمه قبلی داشتند. که جریان را می دانید.
در همین جریان هارون الرشید مُرد. بر حسب وصیتی که کرده بود که امین فرزند بزرگترش خلیفه باشد برای خودش جانشین تعیین نکند و مأمون فرزند کوچکترش بعد از امین خلیفه باشد، مأمون هم به احترام فرمان پدرش به رسم حکومت خلافت امین را قبول کرد و با کمال احترامی به خلافت با امین تجدید بیعت کرد و از طرف برادرش امین و طبق وصیت پدر مأمور مرو شد. مرو پایتخت خراسان قدیم تلقی می شد، بعد چون امین از این وصیت تخلف کرد یعنی چون نمی خواست مأمون خلیفه بشود برای خودش خلیفه تعیین کرد، مأمون به استناد اینکه تو وصیت پدر را رعایت نکردی بنابراین به آنجا لشکر کشید و در آن جنگ برادرش کشته شد.
مأمون هم که جوانی بود که بیشتر در خدمت پدرش بود خیلی هم مرد باهوشی بود چون میدانید مادرش ایرانی (از مملوکان بیت المال) بود. مأمون چندین بار دیده بود که پدرش چقدر به حضرت موسی بن جعفر (ع) احترام می گذارد. هیچکس حق نداشت از در کاخ سواره بیاید، باید پیاده می شدند و بعد وارد کاخ می شدند، خلیفه هم بالا می نشست و دیگران دستش را می بوسیدند و می آمدند. فقط حضرت موسی بن جعفر با سوار تا دم ساختمان می آمدند و از آنجا پیاده می شدند و خودِ خلیفه هم تا همان جا به استقبال ایشان می آمد (خلیفه به استقبال هیچکس نمی رفت) بعد چه بسا برای جلب محبت حضرت و بنی هاشم و چه بسا برای اینکه نشان بدهند حضرت هم کاملا تسلیم من هستند، می گفت بنی عم (پسر عمو). در سلام علیک و احوال پرسی ایشان را پسر عمو صدا می کرد، خیلی هم اظهار ارادت و محبت می کرد، یک بار آن چیزی که باید به وزراء به همه می داد مثلا به همه ده هزار دینار می داد به حضرت پانصد دینار یا یک مبلغ کمتری داد. مأمون در مورد احترامی که پدرش به حضرت می کرد، بارها از پدر پرسید که ایشان کیست که این اندازه او را احترام می کنید و به او پسر عمو هم می گویی؟! گفت کسی است که خلافت حق اوست، مال اوست ولی ما از پدرمان گرفته ایم، این سخنان در ذهن مأمون ماند حتی مشهور است که یکبار گفت که پس اگر مال اوست چرا خلافت به او نمی دهی؟! هارون گفت که پسر، اگر تو هم این حرف را از روی جدیت بگویی، تو را هم از بین می برم «حب شی ء یعمی و یصم».
یا بارها می دید که حضرت اگر گاهی به قول خودشان پیش پسر عمو می آمدند، (پسر عمو صدا می کرند، امیر المؤمنین نمی گفتند) پهلوی خلیفه می نشستند یعنی ان محلی که برای خلیفه گذاشته بودند، خلیفه خودش را حاشیه می برد که سمت دیگرش باز باشد که حضرت آنجا بنشینند. و از این احتراماتی که دیده بود ظاهراً به نظر می رسد که مأمون ارادت اولیه ای خدمت حضرت داشت.
بعد که یک دو تا شورش شد به علت اینکه حاکم شهری گزارشات درست و کاملی نداد. مأمون از حضرت پرسید باعثِ این شورش ها کیست؟! حضرت فرمودند که به واسطه ی وجود دو نفر است، یکی من و یکی آن حاکم. در اینجا معلوم می شود مأمون به حضرت اعتقادی داشت منتها این اعتقاد آن اندازه نبود و دلش نمی خواست که به آن اعتقاد عمل کند، اعتقاد را فدای میل کرد ولی از فرمایش حضرت فهمید برای اینکه حکومت دستش بماند حضرت، نباید باشند. البته آدم می بیند و در قرآن مقایسه می کند وقتی که از شرح زندگی حضرت یعقوب و فرزندش حضرت یوسف ذکری می شود، وقتی دیگرْ فرزندان حضرت یعقوب آمدند و به ایشان گفتند چرا اجازه نمی دهی ما یوسف را به گشت و گذار ببریم؟! یعقوب فرمود که نه، می ترسم شما توجه نکنید و گرگ او را بخورد، درست حضرت یادشان دادند گناه که کردید اینطور بگویید. بعد هم دیدیم که فرزندان برگشتند همینطور گفتند که پدر ما رفتیم گرگ آمد و یوسف را خورد. به قول سعدی که می گوید:
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
اینجا همان تصویر مجسم شد، بالاخره خودتان می دانید که چه شد.
یک دوران کوتاهی بود که نسبتاً آسایش بود ولی هم حضرت فرموده بودند ما در این سیاست و حکومت غلطی که شما دارید دخالت نمی کنیم، کارهای حکومتی اصلا به من نگویید ولی حضرت ظاهرا ولیعهد بود و آنچه خلیفه می گوید باید انجام بدهد. ولی خب حضرت دخالتی نکرد. اما به هر جهت شاید هم مأمون از حضرت قولی گرفته بود که شما زیاد تبلیغ تشیع نکنید. حضرت خودشان هم مجال نداشتند چون به هر جهت دخالت صریح و مبارزه با ظلم و ستمِ خلفا تمی کردند. بیشتر حضرت توسط نمایندگانشان کارها را انجام می دادند، وکلائی تعیین کردند که آن وکلاء از طرفِ حضرت بیعت می گرفتند، دستوراتی می دادند و امثال اینها. و آنها هم زیاد در اجتماع حاضر نمی شدند که شناخته بشوند. چون بعد از حضرت دیگر آن آزادیِ کوچکی که بود برطرف شد. و حکومت بسیار با خشونت رفتار کرد به این جهت بعداً هم همینجور وکلاء ائمه اینکار می کردند که می دانید.
حضرت صاحب الزمان، امام دوازدهم به همین شکل نوابی داشتند که تعیین کرده بودند، نواب که تعیین فرمودند با عبارتی که مرقوم فرمودند و همه ی فقها نوشتند آنها حقِ اخذِ بیعت معنوی نداشتند. این است که بیعت معنوی از زمان حضرت رضا (ع) توسط وکلاء ایشان و بعداً به همین شکل انجام می شد. به این جهت سلسله ی عرفا، اقطاب به امام رضا می رسد، نه اینکه بعد از آنها را قبول ندارد، خودِ شاه نعمت الله که به قولی سردسته اقطاب است، کلاه دوازده ترک ایجاد کرد. بسیاری کارهایی کرد که فهمیده بشود که ما دوازده امامی هستیم و اینکه حضرت امام رضا (ع) مانند سایر ائمه، وکالت و نمایندگی دادند. این است که سلسله بنام رضویه نامیده شد به هر جهت حضرت در امروز متولد شدند بعد از سن مشخصی به امامت رسیدند. اما گر چه به نظر می رسد که مامون ظاهراً در اینکه حضرت را به عنوان خلافت آورد، شاید در این کارش ذره ای خلوص نیت بوده است. ولی این نیتش خراب است به دلیل اینکه حضرت را مجبور کرد (حضرت نمی خوایتند قبول کنند) بعد هم در آن آخر خودش وقتی حضرت تشریف داشتند، هر روز باید به مجلس مأمون تشریف می آوردند آن روز که بودند یک انگوری آوردند، مأمون جلوی حضرت گذاشت گفت حتما بخورید، شاید حضرت هم توجه داشتند، به هر جهت حضرت وقتی قدری از انگور خوردند توجه کردند که این انگور مسموم بوده است، مأمون گفت کجا میروی پسر عمو؟! حضرت پاسخ داد همان جایی که من را فرستادی! که خودِ این عبارت اگر صحیح باشد بالاترین دلیل بر متوجه شدن حضرت است. این است که مأمون در آخر کار آن حب جاه و حکومت چربید و مختصر حسن نیتی هم که داشت از بین برد. ولی نام حضرت علی الابد زنده است، نمی میرد، نخواهد مرد و دشمنان او همه خواهند مرد. انشالله خداوند به ما توفیق بدهد که جزء این بندگان قرار گیریم.