بِسمِاللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
امروز عید ثابتی داریم که روز جمعه است. روز جمعه نماز خاصی هم دارد که شبیه همان نماز عید است. به این جهت که خود جمعه عید تلقی میشود و امروز تولد حضرت امام رضا(ع) هشتمین امام ما و بخصوص حلقهای از ائمه است که ما به آن حلقه متوسلیم؛ یعنی سلسهی رضویهی نعمتللهی. از حضرت رضا(ع) به اسلام وصل میشویم و به رشتهی ائمهی دوازد امامی. همهی اینها یکی هستند: «کلهم نورٌ واحد». دوران حضرت بیشتر با مباحثه با سایرین میگذشت،. خلیفهی وقت یعنی مأمون از موقعیت و از علم و دانش حضرت به نفع اسلام بهرهگیری میکرد. تمام علمای خارج از اسلام میآمدند، زمانهای قدیم آزادی نداشتند، نمیتوانستند حرف بزنند، مأمون این خاصیت را داشت و به دلیل تربیتی که در مرو (خراسان) پیدا کرده بود، این آزادی را میداد که علما بیایند و حرفشان را بزنند و حضرت را صدا میزد و حضرت در مجلس جواب آنها را میداد که این مباحثات در کتابهایی جمع شده و نوشته شده است. این امر هرگز موجب نشد که خدایی نکرده امام وظیفهی اصلیاش فراموش کند. یک وقتی گفتند که در کتابها نوشتهاند که یک صوفی را به جرم دُزدی نان به محکمه آوردند. در بیشتر موارد مشکوک مأمون از حضرت استجازه میکرد و با ایشان مشورت میکرد. در زمانهای قدیم هم، خلفای وقت از فرمایشات حضرت علی(ع) این استفاده را میکردند. خلیفه به صوفی گفت: چرا دُزدی کردی، گفت من دُزدی نکردم! گفت که تو را هنگام دُزدی گرفتهاند، گفت که این سهم خودم است. این مال بیتالمال است. و بیتالمال هم یک قسمتش مال من است و من که به امام وقت ندادهام، آمدهاند از من گرفتهاند و این در ملکیت من باقی است.
مأمون گفت: نه !این حرف قابل قبول نیست. صوفی جواب داد که تو چرا اینقدر از مردم بیخبری؟ من نیازمندم، چند فرزند هم دارم و هر چه داشتم، حاکمان تو از من گرفتند، ناچارم برای بچهام نان ببرم. گفت: این حرفت برای من قابل قبول نیست و باید مجازاتت کنیم.
صوفی گفت: اگر هم باید مجازات شوم، تو حق نداری مرا مجازات کنی. مأمون پرسید چرا من نمیتوانم مجازاتت کنم؟ صوفی که روشنبین و دقیق بود، گفت: تو مثل غلام من هستی و من ارباب تو هستم. گفت: چطور ما غلام تو شدیم؟ گفت: جزیی از وجود تو غلام و ملک من است. گفت: به چه دلیل! گفت: به این دلیل که مادر تو کنیز من بوده است. مأمون گفت: از کجا و چطور؟ درواقع کنایه زد به زندگی اول مأامون که در داستانها هم نوشته شده است.
خلیفهی قبلی هارونالرشید با زبیده همسرش که از اشراف و بزرگان قریش هم بود، شطرنج بازی میکرد و بعد زبیده برنده شد. هارون پرسید من باختهام. چی باید بدهم، زبیده گفت بگو از کنیزهای بیتالمال یک زشتی را اینجا بیاورند. یک کنیز آوردند و او هم از دیدنش ناراحت شد، گفت این را بگیر و از او بچهدار شو، این را به عنوان مجازاتش گفت. از آنجا که خدا میخواهد، وسایل را فراهم میکند. هارون این کار را کرد، این زن هم ایرانی و اهل مرو بود. وقتی بچه به دنیا آمد، اسمش را مأمون گذاشتند.
مأمون گفت که بیتالمال امانت است و دست تو و از آن تو نیست که اختیار داشته باشی. یا مال دیگری نیست! کی به تو اجازه داد که از او بچهدار شوی؟ بنابراین هم خودت گناهکاری هم آن فرزند، پس تو، مأمون غلام منی. همانقدر که در بیتالمال سهم دارم، تو غلام منی. مأمون در دل به او ناسزا گفت و رو کرد به امام رضا و با اشاره گفت چه میفرمایید؟ به امید اینکه حضرت رضا بگویند نه! مجازاتش کن. حضرت رضا فرمودند: رهایش کنید تا برود. این را هم میگویند که این مسأله خیلی بر دشمنی مأمون از امام رضا افزود. مأمون نمیشود گفت که از اول دشمن بود، اما دشمن شد. حالا انشاءالله خداوند ما را از زمرهی بستگان حضرت قبول کند. بر هر که حضرت لعن میفرستاد، ما هم لعن میفرستیم. انشاءالله که خداوند قبول کند.