متن حاضر مصاحبه سایت مجذوبان نور در مورّخ ۱۳۸۸/۰۵/۲۱ شمسى در خصوص داستان حضرت یوسف (ع) میباشد که به صورت کتبى تنظیم شده است.
نکاتى درباره سوره یوسف [۱]
حضرت آقای حاج دکتر نورعلى تابنده مجذوبعلیشاه
بسماللّه الرّحمن الرّحیم
قصّه حضرت یوسف یکى از زیباترین و جذّابترین قصّههاى قرآنى است که خصوصا عرفا دربارهاش سخن بسیار گفته و تفاسیر متعدّدى نوشتهاند و طبعا سؤالات بسیارى در اینباره مطرح مىشود، لطفا ابتدا درباره قصّهنویسى در قرآن و خصوصیّات آن توضیحاتى بفرمایید.
من از ابتدا که به مطالعه قرآن و کتب عرفانى و مذهبى مىپرداختم، منحصرا قصدم این بود که از آگاهى و معرفت بیشترى نسبت به مسائل دینى و اعتقادى خودم برخوردار شوم و غالبا مطالب مذکور را یادداشت مىکردم، لذا این یادداشتها از نظم و انسجام کاملى برخوردار نبود امّا حالا که این مسؤولیّت طریقتى برعهده من گذاشته شده وظیفه دارم موضوعات مربوط به مسائل عرفانىئى را که از من سؤال مىشود پاسخ داده و راهنمایى کنم. و از آنجا که در مورد هر سؤالى که از من مىشود تمام موضوعاتى را که درباره آن وجود دارد بیان مىکنم، به این دلیل ممکن است گاهى اوقات مطلب عنوان شده از نظم خاصّى برخوردار نباشد که بهصورت سلسلهوار بیان نمایم البتّه مستمعین در ذهن خودشان آن را منظّم خواهند کرد.
همچنین گاهى در اثناى مطالعات خودم، مطالبى را متوجّه مىشدم که شاید دیگران متوجّه آن نشده بودند یا کمتر به آن توجّه کرده بودند مثلاً در مورد موسى (ع)، قرآن مىفرماید که خداوند به مادر موسى وحى کرد که طفلت را شیر بده و اگر از آسیب فرعونیان بر او ترسیدى، او را به دریا بینداز. [۲] غالبا به این نکته توجّه نکردهاند که با اینکه مسلّم بود فرعون دستور کشتن همه بچّهها را داده بود ولى خداوند نفرمود که ابتدا به ساکن او را به دریا بینداز بلکه فرمود اوّل شیرش بده و اگر ترسیدى، آنوقت او را به دریا بینداز. من در این اندیشه بودم که خداوند با این عبارت چه چیزى را خواسته به ما تفهیم کند، تا اینکه متوجّه شدم شاید خداوند خواسته است ما به این نتیجه برسیم که از ترسِ وقوع حادثهاى نباید رویه معمولى و عرف متداول را تغییر داد زیرا خداوند به مادر موسى (ع) فرمود که اگر ترسیدى او را به دریا بینداز؛ چهبسا، ممکن بود شیر بدهد و اصلاً هم نمىترسید و اتّفاقى هم براى موسى نمىافتاد و او بزرگ مىشد. اگر خداوند هم مىخواست مادر موسى را بترساند، همان موقع هم مىتوانست او را بترساند و بگوید این طفل را الآن در دریا بینداز ولى فرمود او را شیر بده و اگر ترسیدى آن وقت اینکار را بکن. این نکتهاى بود که من در این داستان متوجّهاش شدم و بهعنوان مثال گفتم.
تفاوت قصصى که در قرآن آمده است با قصصى که در عهدین (تورات و انجیل) و یا در زُهر (کتاب عرفانى یهودیان) مىباشد این است که وقایعى که قرآن ذکر مىکند، وقوع آن قطعى است ولى در مابقى کتب دینى ممکن است یا داستان به آن صورتى که ذکر شده اتّفاق نیفتاده باشد و یا به داستان شاخ و برگ داده باشند.
نکته دیگر اینکه چرا در قرآن و دیگر کتابهاى آسمانى به بیان قصّه مىپرداختند؟ مثلاً تورات فعلى بهصورت قصّه است و کمتر سخنان مستقل حضرت موسى (ع) در آن بیان شده است مگر در قالب داستان؛ علّتش آن است که انسان بهگونهاى است که قصّه و داستان بر او خیلى مؤثّر است. به همین دلیل در این دورانى که ما هستیم فیلم و سینما بسیار متداول شده چون بسیار تأثیرگذار است بهطورى که من از دوره نوجوانى و جوانى یادم هست که وقتى بچّهها یا جوانان به سینما مىرفتند موقعىکه از تماشاى فیلم بیرون مىآمدند خودشان را جاى قهرمانان فیلم مىگذاشتند (البتّه من خودم چون اهل مطالعه بودم و بسیارى از این داستانها را خوانده بودم کمتر در من اثر مىکرد). قصّه و داستان هم همینطور بر انسان تأثیرگذار است.
مسأله دیگرى که در مورد قصص قرآنى هست این است که قرآن قصد داستانسرایى ندارد بلکه از وقایع پیشین، فقط به ذکر آن نکاتى مىپردازد که ما باید از آن درس و عبرت بگیریم و موضوعاتى را که به ما ربطى ندارد، بیان نمىکند. مثلاً اگر یک نفر در حین داستان، دیگرى را کتک زده باشد چون به ما ربطى ندارد بیان نمىفرماید. چنانکه در مورد حضرت موسى (ع)، در آنجایى که یکى از پیروان موسى با یکى از فرعونیان (دشمنان موسى) به نزاع مشغول بود، قرآن مىفرماید: فَاسْتَغاثَهُ الَّذى مِنْ شیعَتِهِ عَلَى الَّذى مِنْ عَدُوِّه فَوَکَزَهُ موسى فَقَضى، [۳] پس آن کسى که از پیروانش بود در برابر آن کسى که از دشمنان موسى بود، از موسى یارى خواست. آنگاه موسى مشتى بر او زد و او را کُشت و بعد مىفرماید: هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ اِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبینٌ، ۲ یعنى اینکار از فریب شیطان بود و شیطان دشمنى گمراهکننده است. ولى قرآن به شرح کامل و علّت زد و خورد بین آن دو نفر نمىپردازد بلکه تنها نکاتى را بیان مىکند که ما باید از آن عبرت بگیریم.
در قصّه حضرت یوسف (ع) چه اوصاف و نکاتى وجود دارد که موجب شده قرآن از آن، اینقدر تمجید کند؟
در سوره یوسف نیز که قرآن به شرححال حضرت یوسف (ع) مىپردازد، زنى به نام زلیخا وارد داستان مىشود و نقشش را بازى مىکند تا آنجایى که اقرار بر بىگناهى یوسف مىنماید و مىگوید: اَلانَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَ نَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقینَ، [۴] یعنى الآن حقیقت آشکار شد و من به خواهش نفس در پى کامجویى از او بودم و او از راستگویان است.
از اینجا بهبعد دیگر قرآن از زن عزیز (زلیخا) نام نمىبرد و ادامه سرگذشت او را بیان نمىکند ولى در بیانات مأثور از انبیا و داستانهاى تورات، ادامه کار زلیخا بیان شده است. در روایات آمده که از ائمّه در مورد ادامه داستان زلیخا سؤال شده و آنان جواب دادهاند. البتّه جوابهاى آن بزرگواران نیز براساس داستانهایى است که سینه به سینه از انبیاى سابق نقل شده که برخى از آنها در تورات مذکور است و ما درصورتى که به صحّت روایت پى ببریم مىتوانیم به آنها استناد کنیم.
موضوع دیگرى که در سوره یوسف درباره زلیخا هست این است که قرآن نام او را نمىبرد بلکه به شرح کارهایش مىپردازد. اصولاً نکتهاى که در نحوه بیان داستانها در قرآن رعایت شده و براى ما آموزنده است این است که قرآن کمتر نام اشخاص را به بدى یاد کرده است بلکه عمل نادرست افراد را تقبیح کرده است؛ چنانکه حضرت لوط (ع) هم به قومش نفرمود من از شما بیزارم بلکه فرمود: اِنّى لِعَمَلِکُمْ مِنَ الْقالینَ [۵] یعنى من نسبت به کار زشت شما، دشمن هستم. قرآن تنها در چند مورد نام اشخاص را به بدى ذکر کرده است مثلاً در سوره مَسد، از ابولهب که عموى پیامبر هم بوده به بدى یاد مىکند و مىفرماید: تَـبَّتْ یَدا اَبى لَهَبٍ و تَبَّ [۶] و در ادامه آیه همسر ابولهب را نیز تقبیح کرده و مىفرماید: وَامْرَاَتَهُ حَمّالَةُ الْحَطَبِ [۷] (در حاشیه این مسأله، موضوعى را که خودم دیدم و مىتواند دلیلى بر تعصّب احمقانه باشد این است که وقتى من در مکّه به حجّ مشرّف شدم، روزى که مىخواستیم برویم به عرفات از خیابانى رد شدیم که نام آن خیابان ابولهب بود و این موضوع بسیار عجیب بود زیرا با اینکه کشور مسلمان بود ولى چون ابولهب عرب بوده، خیابان را بهنام او، نامگذارى کرده بودند. البتّه یک نفر هم که قاعدتا مسلمان و به احتمال قوى هم ایرانى بود، با گچ روى تابلو بالاى کلمه ابولهب نوشته بود: تَبَّتْ یَدا).
و وقتى قرآن از فرعون هم نام مىبرد ذکر نمىکند که کدامیک از فراعنه منظور قرآن بوده است ولى وقتى از صلحا و نیکان یاد مىکند نام آنها را بیان مىکند مثلاً از یوسف و یعقوب و اسحاق نام مىبرد. همانطور که قبلاً گفتم قرآن قصدش شرح زندگى اشخاص نیست بلکه یک ذرّهبین بر روى آن قسمت از داستان که به درد ما مىخورد مىگذارد تا از آن درس بگیریم مثلاً با اینکه سوره یوسف را به شرح زندگانى حضرت یوسف اختصاص داده ولى تنها به ذکر آن قسمتى مىپردازد که باید سرمشق ما باشد چنانکه حتّى از مادر یوسف که راحیل نام دارد، اسم نمىبرد.
قرآن در ابتداى سوره یوسف علّت بیان داستان را اینگونه مىفرماید: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما اَوْحَیْنا اِلَیْکَ هذَا الْقُرْانَ وَ اِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلینَ، [۸] ما بهترین طرز قصّهگویى را با این قرآنکه بر تو وحى کردیم به تو مىگوییم، اگرچه پیش از این تو از آن آگاه نبودى؛ یعنى آن مقدار از داستان که متناسب با وحى است به تو مىگوییم. قرآن به حشو و زواید نمىپردازد.
راجع به اَحْسَنَ الْقَصَص بعضى از مفسّرین قصص را جمع «قصّه» گرفتهاند و آن را بهترین قصّهها معنى کردهاند ولى بعضى دیگر قِصَص را مصدر دانسته بهمعناى قصّهسرایى گفتهاند من اوّلینبار از حضرت آقاى صالحعلیشاه شنیدم که فرمودند: اَحْسَنَ الْقَصَصِ بهمعنى بهترین طرز قصّهگویى است. این فرمایش ایشان در ذهن من حک شد. یعنى خداوند مىفرماید که ما بهترین طرز قصّهگفتن را به تو مىگوییم و الاّ همه قصّههاى الهى احسن و خوب هستند و این موضوع مربوط به عقل و استنباط ما از آیه است.
نکته دیگرى که در سوره یوسف هست این است که این سوره کلاًّ اختصاص به زندگى حضرت یوسف دارد و از قصص دیگر در آن نام برده نشده است و همه سوره درباره یک داستان است. داستان زندگى حضرت یعقوب (ع) را قرآن بهطور کامل بیان نفرموده ولى درتورات هست که اسحاق نبى (ع) به فرزندش یعقوب گفت: از دختران کنعان براى همسرى خود انتخاب نکن بلکه به فَدّان اَرام ــ محلّ سکناى قبیله مادرى یعقوب ــ برو و همسرت را از دختران دایىات لابان انتخاب کن. [۹] علّت اینکه اسحاق به یعقوب چنین دستورى داده شاید این است که اسحاق از همسرش بسیار راضى بوده و خواسته فرزندش نیز از همین قبیله، زن بگیرد و این نشاندهنده این است که برخلاف نظر برخى محقّقین و روانکاوان، ازدواج با فامیل، خودْ بهخود ضرر ندارد البتّه بهشرطى که در طرفین کسالت مهمى وجود نداشته باشد و حتّى خداوند در قرآن نیز به پیامبر فرموده که مىتوانى با دخترعمو، دخترعمه، دخترخاله و دختردایى ازدواج کنى: یا اَیـُّها النَّبِىُّ اِنّا اَحْلَلْنا لَکَ اَزْواجَکَ الّتى اتَیْتَ اُجُورَهُنَّ وَ ما مَلَکَتْ یَمینُکَ مِمّا اَفاءَ اللّهُ عَلَیْک وَ بَناتِ عَمِّکَ وَ بناتِ عَمّاتِکَ وَ بَناتِ خالِکَ وَ بَناتِ خالاتِکَ الّتى هاجَرْنَ مَعَکَ. [۱۰] و چون افراد قبیله قریش نقص عقلانى و جسمانى نداشته و هم خانواده پیامبر بودند بنابراین اکثر ازدواجهاى پیامبر با قبیله قریش بود. امّا ادامه داستان یعقوب براساس تورات این است که وقتى یعقوب به نزد لابان دایى خود مىرفت در راه، راحیل دختردایىاش را دید که آمده بود از چاه آب بردارد. به او کمک کرد و از او پرسید که نام تو چیست. او گفت: من راحیل دختر لابان هستم. یعقوب هم خود را معرّفى کرد و گفت که آمدهام دایىام لابان را ببینم. قرآن از این داستان ذکرى نکرده، بالاخره یعقوب از راحیل خوشش آمد و عاشقش شد البتّه نه آن نوع عاشقىئى که در رمانهاى امروزى بیان مىشود. بعد آمد نزد لابان و از او راحیل را که خوشسیما بود، خواستگارى کرد و لابان گفت که چه بهتر، چون تو خواهرزاده من هستى ولى باید هفت سال براى من کارى کنى تا او را به تو بدهم و در تورات آمده است: «پس یعقوب براى راحیل هفت سال خدمت کرد و بهسبب محبّتى که به وى داشت در نظرش روزى چند نمود». [۱۱] و مثل اینکه این هفت سال همان مهریه بوده است که به پدر دختر مىدادهاند و بعد از این هفت سال جشن عروسى گرفتند. امّا لابان هنگام شب دختر دیگرش لیئه را که از راحیل بزرگتر بود و چشمانش ضعیف بود و زیبا نبود به نزد یعقوب برد که معلوم مىشود چون هوا تاریک بوده، کسى متوجّه این موضوع نشده و یعقوب هم به او نزدیک شد ولى به هنگام صبح که هوا روشن شده بود یعقوب متوجّه شد که این دختر، راحیل نیست. نزد لابان رفت و گفت: چرا مرا فریب دادى مگر من هفت سال براى راحیل به تو خدمت نکردم؟ لابان گفت: ما رسم داریم تا دختر بزرگ در خانه هست، دختر کوچکتر را عروس نکنیم ــ البتّه این از رسومى است که در ایران هم وجود دارد ــ و لیئه دختر بزرگتر بود، امّا حالا اگر راحیل را مىخواهى باید هفت سال دیگر نیز کار کنى و یعقوب قبول کرد. و از اینجا معلوم مىشود که یعقوب چه علاقه خاصّى به راحیل داشته که بهخاطر او چهارده سال زحمت کشید و از راحیل دو فرزند داشت: یوسف و بنیامین.
حضرت یعقوب دوازده فرزند داشت که این دو فرزندش از راحیل بود و شاید علّت علاقه خاصّى که به این دو فرزند نسبت به سایر فرزندانش داشت این بود که به راحیل علاقه داشت. البتّه قرآن در داستان حضرت یوسف این مسائل را بیان نکرده ولى در توراتآمده است و از آنجایى که برخى اخبار که از معصوم رسیده با این قسمت از تورات مطابقتهایى دارد مىتوان به صحّت مطالبتورات در مورد این داستان پى برد. قرآن از آنجایى که یوسف خواب مىبیند، داستان زندگى حضرت یوسف را آغاز مىکند و به قبل از آن کار ندارد و مىفرماید: اِذْ قالَ یُوسُفُ لاَِبیـهِ یا اَبَتِ اِنّى رَاَیْتُ اَحَدَ عَشَرَ کَوْکَبا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَاَیْتُهُمْ لى ساجِدینَ، [۱۲] و در اینجا است که خمیره معنوى یوسف شکل مىگیرد زیرا وقتى که خواب را خدمت پدرش عرض کرد، یعقوب به او فرمود: وَ یُـتِمُّ نِعْمَتَه عَلَیْکَ، [۱۳] یعنى خداوند نعمتش را بر تو تمام مىکند؛ ولى وقتى یوسف بزرگتر شد خداوند مىفرماید: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَیْناهُ حُکْما وَ عِلْما و کَذلِکَ نَجْزِى الْمُحْسِنینَ، [۱۴] یعنى وقتى یوسف به رشد و کمال رسید، حکمت و دانش به او عطا کردیم و این پاداش محسنین است؛ امّا در موقعى که آن خواب را دیده بود چون هنوز احسان نکرده بود قرآن نمىگوید: کَذلِکَ نَجْزِى الْمُحَسِنینَ بلکه قرآن مىفرماید: وَ کَذلِکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْویلِ الاَْحادیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ عَلى الِ یَعْقُوبَ کَما اَتَمَّها عَلى اَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ اِبْراهیمَ وَ اِسْحقَ اِنَّ رَبَّکَ عَلیمٌ حَکیمٌ، [۱۵] یعنى به این ترتیب خداوند تو را برمىگزیند و تعبیر خواب مىآموزد و نعمتش را بر تو و آل یعقوب تمام مىکند همانطور که بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام کرد که خداوند دانا و حکیم است.
خداوند تعبیر خواب را نعمت مىداند ولى یوسف چون هنوز پیامبر نشده بود معنى آن را نمىدانست که این چه نعمتى است و چون خداوند فرموده که: یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ پس این خواب، به یوسف راهنمایى مىکرد که در زندگى چگونه باشد؛ چنانکه روانکاوى در دوران جدید درخصوص تعبیر انواع خوابها به کمک ما آمده است و مىگوید یک نوع خوابهایى است که در زبان فرانسه به آن Rêves dorientation مىگویند؟ یعنى خوابهاى جهتیاب. روانشناسان مىگویند: همه، خواب جهتیاب مىبینند امّا درست معنى آن را فهم نمىکنند یعنى خوابهایى هست که از وقایع آینده خبر مىدهد ــ البتّه غیبگویى نمىکند بلکه از وضعیّت فعلى جسمى و روحى فرد مواردى را استنباط مىکند و بعد این استنباط را به صورت دیگرى در خواب به شخص نشان مىدهد ــ در اینجا هم خداوند مىخواهد به یوسف (ع) بفهماند که خواب درست دیدن، نعمت است. و بعد چون یوسف در آن موقع خردسال بود و مىبایست از پدر راهنمایى بخواهد، بنابراین آن خواب را فقط به پدرش بازگو کرد.
و بعد حضرت به او گفت: لا تَقْصُصْ رُءْیاکَ عَلى اِخْوَتِکَ [۱۶] یعنى خوابت را به برادرانت نگو؛ البتّه نه اینکه جز به برادرانت به دیگران بگو، بلکه حتّى به برادرانت هم نگو. و این نشاندهنده آن است که خوابى را که ما مىبینیم اگر تعبیر واقعى داشته باشد باید به کسى بگوییم که مثل پدر ما باشد و هر تعبیرى هم که او کرد قبول کنیم. بعد قرآن مىفرماید: لَقَدْ کانَ فى یوسُفَ وَ اِخْوَتِهِ ایاتٌ لِلسّائِلینَ، [۱۷] یعنى در داستان یوسف و برادرانش براى سائلین و پرسشکنندگان از حقیقت، نشانههاى الهى وجود دارد. و در دنباله آن به حسد برادران یوسف اشاره مىکند و البتّه در تورات مطالب مفصّلى راجع به این قسمت از داستان بیان شده است.
برادران یوسف وقتى مىدیدند که پدرشان، یوسف را بیش از همه آنان دوست دارد ناراحت شده و کینه او را به دل گرفتند و وقتىکه خواب او را شنیدند، گفتند: تو مىخواهى بالاتر از ما باشى و بر ما آقایى و سرورى کنى؟ برادرانش هم تعبیر خواب او را فهمیدند منتها چون از آن جنبه الهى خبر نداشتند نمىتوانستند این موضوع را منتسب به قضاى الهى کنند و بر حسد آنها افزوده شد البتّه برخى نیز مىگویند که برادران یوسف همه خوب بودند.
وقتى آن ده برادر از خواب یوسف مطّلع شدند با خودشان گفتند: لَیُوسُفُ وَ اَخُوهُ اَحَبُّ اِلى اَبینا مِنّا و نَحْنُ عُصْبَةٌ، [۱۸] یعنى یوسف و برادرش (بنیامین) نزد پدرمان عزیزتر از ما هستند درصورتى که ما جوانان و گروهى نیرومند هستیم و چرا به ما توجّهى ندارد. این عدم توجّه یعقوب به سایر فرزندان باعث ایجاد حسد و اختلاف شد. به همین دلیل در احکام اسلامى بر رعایت این موضوع تأکید شده است و این روش یعقوب باعث شد که آنها، آن مسائل را براى یوسف بهوجود آورند و این یک مجازاتى بود که خداوند براى یعقوب مقرّر فرمود البتّه این استنباطى است که مىتوان از آیه کرد.
خداوند حتّى براى پیامبران و بزرگان امتحاناتى قرار داده که اگر خداى نکرده از آن امتحان مردود شوند یک نمره منفى به آنها مىدهد و متناسب با نوع عمل، مجازاتى را تعیین مىکند ولى ما حق جسارت نداریم که بگوییم خداوند یعقوب را مجازات کرد بلکه رابطه بین خداوند و یعقوب مانند رابطه پدر و فرزند است و ما حق دخالت در آن را نداریم.
در اخبار و روایات مأثور از معصومین علّت ابتلاى یعقوب به فراق یوسف اینگونه بیان شده که حضرت یعقوب کنیزى داشت که فرزندى آورد و در آن زمان کنیز بهعنوان ملک و دارایى بهحساب مىآمد و وقتى آن فرزند قدرى بزرگتر شد، شخصى آمد آن کودک را بخرد و یعقوب هم آن کودک را فروخت و از مادرش جدا کرد. آن کنیز خیلى گریه کرد و به درگاه خداوند نالید. خداوند به او فرمود: فرزند خاصّه و مورد علاقه یعقوب را از او جدا خواهیم کرد و قبل از اینکه او به آن فرزندش برسد تو به فرزندت خواهى رسید. نقل است آن بشیر جوانى که پیراهن یوسف را از مصر به کنعان آورد تا روى سر و چشم یعقوب بیندازد و او بینا شود، در کنعان زنى را دید که در گوشهاى نشسته، از او پرسید: منزل یعقوب کجاست؟ آن زن نشانى داد و گفت: با یعقوب چهکار دارى؟ و آن بشیر موضوع را توضیح داد. در این وقت آن زن که همان کنیز یعقوب بود، وعده الهى به یادش آمد و از بشیر پرسید: اسمت چیست؟ معلوم شد که این همان بچّهاى بوده که یعقوب فروخته است لذا آن وعده الهى تحقّق یافت و پیش از آنکه یوسف به یعقوب برسد، بچّه آن کنیز به مادرش رسید.
در روایات دیگرى وارد شده است که یعقوب گوسفندى را براى طعام ذبح کرده بود، در اینحال مردى وارد شد که گرسنه بود و چیزى براى خوردن پیدا نمىکرد، یعقوب از آن مرد غافل شد و او را اطعام نکرد.
شاید انجام اینگونه کارها براى ما گناه نداشته باشد ولى براى یعقوب و پیامبران مثل این مىماند که بر روى لباس سفید اگر یک لکه کوچک سیاه بیفتد کاملاً آشکار و مشخّص است امّا لکّه سیاه بر روى لباس چرکتاب اصلاً مشخّص نیست. به هر جهت برخى گفتهاند یعقوب بنا به اراده خداوند به این مجازات الهى مبتلا شد.
همچنین بنابر بعضى اخبار چون یوسف کودک بود و اهمیّت امر پدر را نمىدانست، خواب را براى برادرانش تعریف کرد که این موجب تشدید حسادت آنان شد و تصمیم گرفتند او را بکشند؛ ولى یکى از برادران یوسف که بعضى گفتهاند نامش یهودا بود و در برخى اخبار آمده که نامش لاوى بود ــ لاوى همان کسى است که پس از یوسف به نبوّت رسید و نبوّت در نسلش باقى ماند ــ گفت: او را نکشید براى اینکه کشتن فرزند پیامبران شگون و میمنت ندارد و موجب نزول بلا مىشود، بلکه او را در چاهى که در مسیر عبور کاروانها قرار دارد بیاندازید تا او را با خود ببرند و برادران هم همینکار را کردند. در تورات آمده است که نام آن برادر روبین بوده است [۱۹] و او قصدش از این پیشنهاد، آن بود که یوسف را نجات دهد به اینصورت که وقتى برادرانش، یوسف را به ته چاه انداختند و از آنجا رفتند، او به آنجا بازگردد و یوسف را نجات دهد که موفّق به انجام این کار نشد و بنابر بعضى اخبار در انتهاى داستان حضرت یوسف، وقتى به دلیل موضوع سرقتى که مطرح شده بود، بنیامین در نزد یوسف ماند، همین روبین بود که به برادرانش گفت من در مصر مىمانم و به نزد پدر برنمىگردم چون ایمانم را به وثیقه نزد او گذاشتم که بنیامین را حفظ کرده و به او بازگردانم و چون نمىتوانم او را بازگردانم ــ و پیش از این هم در مورد حفظ جان یوسف مقصّر بودیم و هرچند که من آن کار را نکردم ولى چون مجموعه ما گناهکار هستیم ــ از پدر خجالت مىکشم و بنابراین در مصر ماند و قرآن در اینباره مىفرماید: قالَ کَبیرُهُمْ اَ لَمْ تَعْلَمُوا اَنَّ اَباکُمْ قَدْ اَخَذَ عَلَیْکُمْ مَوْثِقا مِنَ اللّهِ وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فى یُوسُفَ فَلَنْ اَبْرَحَ الاَْرْضَ حَتّى یَأْذَنَ لى اَبى اَوْ یَحْکُمَ اللّهُ لى وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمینَ، [۲۰] یعنى برادر بزرگشان گفت به غیر از این است که پدرمان، هنگام گرفتن عهد و پیمان از ما، خدا را شاهد گرفته بود و قبل از این هم در مورد یوسف مقصّر بودیم (ما دیگر به چه آبرویى نزد پدر برویم) من هرگز مصر را ترک نمىکنم تا پدرم به من اجازه دهد یا خداوند درباره من حکمى فرماید که او بهترین حکمفرمایان است. و به آنها هم نمىگوید بروید به پدرمان (اَبانا) بگویید که بنیامین سرقت کرده بلکه مىگوید به پدرتان (ابیکُم) بگویید و خود روبین هم مثل اینکه به این موضوع توجّه داشته که فرزند یعقوب (ع) سرقت نمىکند و براى او این امر عجیب بوده، از اینرو مىگوید خدمت پدر عرض کنید که ما حقیقت موضوع را نمىدانیم ولى مسأله سرقت چیزى است که مردم مىگویند و ما شاهد آن بودیم: اِرْجِعُوا اِلى اَبیکُمْ فَقُولُوا یا اَبانا اِنَّ ابْنَکَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا اِلاّ بِما عَلِمْنا وَ ما کُنّا لِلْغَیْبِ حافِظینَ. [۲۱] همانطور که قبلاً گفتم بنابر روایات جانشین یعقوب، یوسف شد و بعد از یوسف هم، همین برادر جانشین او شد.
به هر جهت پس از اینکه یوسف را در ته چاه انداختند، کاروانى از آنجا گذشت. برخى گفتهاند که رئیس کاروان مالک بن زعر بود که با چهار واسطه از نسل ابراهیم خلیل بود و یوسف را پیدا مىکند و از برادرانش مىخرد. همچنین نقل شده که مالک بن زعر قبلاً خوابى دیده بود و آن را براى او اینطور تعبیر کرده بودند که غلامى را در سرزمین کنعان پیدا مىکند که براى او در دنیا و آخرت موجب خیر فراوان مىشود. بالاخره بعد از آنکه برادران یوسف، یوسف را به مالک بن زعر فروختند، نزد یعقوب رفتند و عرض کردند: گرگ در بیابان به یوسف حمله کرد و او را درید و این پیراهن خونآلود نیز نشان صدق گفتار ماست. نکتهاى که در اینجا وجود دارد این است که برادران یوسف وقتى تصمیم گرفتند که یوسف (ع) را به صحرا ببرند و او را بکُشند، نمىدانستند چگونه مىتوانند بدون اینکه یعقوب (ع) ظاهرا از آن مطّلع شود این نیّت خود را عملى سازند و در اینجاست که انسان متوجّه مىشود وقتى قرار باشد که قضاى الهى واقع شود حتّى ممکن است خود شخص عبارتى را به زبان بیاورد که آن عبارت به دشمنانش راه نابودى او را نشان دهد چنانکه وقتى برادران یوسف خدمت پدر عرض کردند که ما مىخواهیم یوسف را براى تفریح به صحرا ببریم، یعقوب (ع) فرمود: مىترسم که از او غفلت کرده و گرگ او را بخورد، اَخافُ اَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَ اَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ. [۲۲] همچنین مسأله دیگرى که وجود دارد این است که هر موضوعى که پیامبر خدا بر فکرش خطور کند به نوعى آن موضوع، بهصورت عینى جلوهگر خواهد شد. بعد که برادران یوسف نقشه خود را عملى کردند، برگشتند و پیراهن خونآلود یوسف را به حضرت یعقوب نشان دادند و به او گفتند که گرگ یوسف را خورد. حضرت در اینجا بسیار اندوهگین شد و به آنها فرمود: بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ اَ نْفُسُکُمْ اَمْرا فَصَبْرٌ جَمیلٌ، [۲۳] یعنى این نفس شماست که اینکار را براى شما آراسته کرد و این حرف را زدید و براى من هم صبر جمیل بهتر است. و شاید حضرت در اینجا وقتى به دل خود مراجعه کرد دانست که این مجازاتى است که خداوند براى او مقرّر فرموده و براساس همین موضوع نتوانست بفهمد که آنها به او دروغ گفتهاند و حرف آنان را ظاهرا باور کرد. نکته دیگر آنکه در سوره یوسف با دو شأن و شخصیّت از حضرت یعقوب (ع) مواجهیم. یک شأن یعقوب همینجاست که مربوط به وجهه اَ نَا بَشَرٌ مِثْلُکُم [۲۴] مىشود و از جهت این شأن ندانست که یوسف (ع) در چاه کنعان است.
ولى شأن دیگر او مربوط به وجههاى است که ملهَم به الهام الهى است بنابراین در آنجایى که بشیر پیراهن یوسف را براى یعقوب مىآورد وجهه یُوحى اِلَىَّ۴ یعقوب هویدا مىشود و مىفرماید: اَ لَمْ اَ قُلْ لَکُمْ اِنّى اَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ. [۲۵] این ابیات سعدى علیه الرّحمه ناظر به دو وجهه و شأن یعقوب است که مىگوید:
یکى پرسید از آن گمکرده فرزند
که اى روشنگهر پیر خردمند
ز مصرش بوى پیراهن شنیدى
چرا در چاه کنعانش ندیدى
بگفت احوال ما برق جهان است
دمى پیدا و دیگر دم نهان است
گهى بر طارم اعلى نشینیم
گهى بر پشت پاى خود نبینیم
اگر درویش درحالى بماندى
سر و دست از دوعالم برفشاندى [۲۶]
ولى در خبرى آمده است که یعقوب (ع) بعد از دیدن پیراهن خونآلود یوسف (ع) گفته بود که آنچه گرگى بوده است که به شدّت بر تن یوسف غضب کرده ولى بر پیراهنش مهربانى نموده است که خود یوسف را خورده و پیراهنش را پاره نکرده است. [۲۷]
[۱]. متن حاضر مصاحبه سایت مجذوبان نور در مورّخ۱۳۸۸/۰۵/۲۱ شمسى در خصوص داستان حضرت یوسف (ع) میباشد که بهصورت کتبى تنظیم شده است.
[۲]. سوره قصص، آیه ۷: وَ اَوْحَیْنا اِلى اُمِّ موسى اَنْ اَرْضِعیهِ فَاِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَـاَ لْقیهِ فى الْیَمِّ.
[۳] و ۲. همان، آیه ۱۵.
[۴]. سوره یوسف، آیه ۵۱.
[۵]. سوره شعرا، آیه ۱۶۸.
[۶]. آیه ۱: دستان ابولهب بریده باد و نابودى بر او.
[۷]. آیه ۴: و همسرش هیزمکش است.
[۸]. سوره یوسف، آیه ۳.
[۹]. تورات، سفرپیدایش، باب ۲۸، آیات ۱ ـ ۳.
[۱۰]. سوره احزاب، آیه ۵۰: اى پیامبر، ما زنانى را که مهرشان را دادهاى و آنان را که به عنوان غنایم جنگى که خدا به تو ارزانى داشته است مالک شدهاى و دخترعموها و دخترعمهها و دختردایىها و دخترخالههاى تو را که با تو مهاجرت کردهاند بر تو حلال کردیم.
[۱۱]. سفر پیدایش، باب ۲۹، آیه ۲۰.
[۱۲]. سوره یوسف، آیه ۴: هنگامى که یوسف به پدر خویش گفت اى پدر، من در خواب دیدم یازده ستاره و خورشید و ماه به من سجده مىکنند.
[۱۳]. همان، آیه ۶.
[۱۴]. همان، آیه ۲۲.
[۱۵]. همان، آیه ۶.
[۱۶]. همان، آیه ۵.
[۱۷]. همان، آیه ۷.
[۱۸]. همان، آیه ۸.
[۱۹]. تورات، سفر پیدایش، باب ۳۷، آیه ۲۱.
[۲۰]. سوره یوسف، آیه ۸۰.
[۲۱]. همان، آیه ۸۱.
[۲۲]. سوره یوسف، آیه ۱۳.
[۲۳]. همان، آیه ۱۸.
[۲۴] و ۴. سوره کهف، آیه ۱۱۰.
[۲۵]. سوره یوسف، آیه ۹۶: آیا به شما نگفتم که آنچه من از خداى دانم، شما ندانید؟
[۲۶]. کلّیات سعدى، به کوشش دکتر ظاهر مصفّا، روزنه، تهران، ۱۳۸۳، گلستان، ص ۴۳، ابیات ۱۱ ـ ۱۶.
[۲۷]. تفسیر صافى، ملاّ محسن فیض کاشانى، ج ۲، مؤسّسه الاعلمى للمطبوعات بیروت، لبنان، ص۱۰.