بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
یک نفر نامهای نوشته بود که من با شریکم مشکل دارم. اخیراً هم یکی نامهای نوشته بود و از همسرش خیلی بدگوئی کرده بود، نوشته که چهار سال است که شوهرم درویش است (من هم درویشم)، این چه درویشی است که از ادارهٔ یک خانواده کوچک برنمیآید! درویشی که نگفته خانواده! بعضیها از قدیم میگفتند، کسی زن نگرفت تک طلا باشد این ربطی به درویشی ندارد. بالاتر از درویشی و بالاتر از همهٔ این آقایان علما و شبیه العلماهایی که هستند پیغمبری که آن قدرت را داشت نتوانست این کار را انجام بدهد. نتوانسته، یعنی در حکم الهی نبوده است. در قرآن آمده است: نه اینکه تو هر کسی را بخواهی هدایت میکنی بلکه خداوند کسی را که اراده کند هدایت میکند. تو میخواهی که همهٔ مردم مسلمان بشوند ولی اراده خداوند این نیست. بنابراین وقتی که اینطور میگویند اگر خوب فکر کنیم این منم که درویشی میتواند به من بگوید، این چه درویشی است! که من این همه دستورات به او دادم و هیچ کدام را اجرا نکرده است،بعد از من، طلبکار هم است.
خیلی قدیم یک خانمی آمد که خیلی گله و شکایت از شوهرش داشت که چنین و چنان است. گفتم که چه مشکلی است؟ شروع کرد همهٔ عیبهایی که در دنیا است شمردن، که ایشان دارای این عیوب هست. البته واقعاً کسی که همهٔ این عیوب را داشته باشد این بالاترین شکنجه و زجر برای همسرش است که باید با آن شخص زندگی کند، همین را من گفتم. که خیلی متأسفم که در حال چنین کسی که با چنین شخصی باید زندگی کند و بعد گفتم شما یک خورده به خودتان بپردازید. آیا این خودخواهی که او دارد شما هیچی ندارید؟ گفت چرا یک کمی، و یک دو مثال زد، دیدم خودخواهیاش این خانم از شوهرش بیشتر است. لجبازی همینطور، لجبازی یعنی گوش ندادن به نصیحت ولو که صحیح باشد. والا نه اینکه هر که هر چی گفت باید گوش بدهیم و اجرا کنیم. یکی یکی معلوم شد همه آن عیوبی که خودش دارد به شوهرش هم نسبت داده است. و گفتم خوب بر یکدیگر مزیتی ندارید بروید با هم زندگی کنید. رفتند و دیگر نیامدند، خوب الحمداللّه که دیگر به این منظور نیامدند.
یکی دیگر از دوستان سابق من هم بود. پدر خانواده مرحوم شده بود و یک دختری هم داشت خیلی فهمیده، و از دامادش هم خود آن مرحوم خیلی تعریف میکرد که آدم فاضلی است و من هم دیده بودم. بعد آمد و گفت میخواهم از شوهرم طلاق بگیرم. گفتم تو به چه مناسبت! چرا؟ گفت دیگر با هم نمیسازیم. بعد معلوم شد و میدانستم شوهرش یک آدم تحصیل کرده منتهی یک تحصیل کرده بدون سرمایه بدون مایه، پدر این خانم که آن را پسندیده و آورده داماد خودش کرده است خیلی هم راضی بود. ماشین برایش خریده منزل برایش خریده و داشته همه اینها را، بعد گفتم تو هیچ وقت به شوهرت گفتی که این ماشین را چه کسی خریده است؟! گفت بله! این ماشین را بابام خریده. گفتم منزلت چطور؟ و گفت منزلم هم بابام از منزلهای خودش به ما هدیه داده است. گفتم نکتهاش همین جاست. وقتی که با هم ازدواج کردید به قبلش کار نداریم بالاخره از الان که ازدواج کردید دو نفریتان یکنفر حساب میشوید؛ یک وجود. نگو، پدر من اینکار را کرد. نگو من، بگو ما! و حالا برو اگر یک ماه دیگر بر این نظرت باقی بودی بیا من وکالتت را قبول میکنم. خیلی هم خوشحال شد و تشکر کرد و رفت و دیگر هم نیامد. از این قبیل موارد من خیلی داشتم،این موضوع از آنجا به یادم آمد که آدم وقتی با دوستش خداحافظی میکند، و میگوید برو انشاءاللّه هفته آینده همدیگر را میبینیم. خوشحال میشوم که هفته آینده ببینیم، اگر هم نیامد شما تلفن میزنید که چرا نیامدید ولی در این مورد من میگویم رفتند و الحمداللّه نیامدند.
یادم آمد یک وقتی مثال زده بودم. فرض کنید دکتر معده میگوید چنین، و یک تشخیصی میدهد. هیچ وقت دکتری خوشحال نمیشود از اینکه بگویند که تشخیصت اشتباه است، یکی میآید و میگوید این سنگ کلیه است. یکی میگوید نخیر وَرَم مجاری ادرار است. هیچکس خوشحال نمیشود از اینکه تصمیمش غلط باشد. البته ممکن است قبول بکند ولی خوشحال نمیشود که چرا من تصمیم غلط گرفتم. جز نظیر این مورد، مریض است نگاه میکند و میگوید، که مثلاً تو سرطان داری و بعد میرود یک دو جا نگاه میکند و برمیگردد و میگوید این اشتباه است. این فرد خوشحال میشود و همانطوری که خود مریض خوشحال میشود، آن فرد هم خوشحال میشود. این هم از مواردی است که شبیه آن است آدم میگوید بفرمایید، یک ماه دیگر همانطور که من گفتم وکالتت را قبول میکنم. ولی خوشحال میشود از اینکه نیاید در این نتیجهای که ما میگیریم، در همهٔ این عیوبی که در دیگری میبینیم حالا یک عیوبی در دیگری میبینیم و به ما هم ربطی ندارد و تمام میشود میرود. در ماشین نشستهایم مثلاً سفر شهری است و یک نفر کنارتان نشسته و آدم پرحرف پر مدعائی است ولی خوب فراموشش میکنید و تمام میشود میرود. اما این چیزها، چیزهای است که فراموش نمیشود و از این قبیل، باید سعی کنید که با کسی که با هم رابطه و دوستی و آشنایی با هم دارید، دیدارهای مرتب دارید. در خودتان قیاس کنید. اینکه اصطلاح امروز گفتند، فرافکنی؛ یعنی آن عیبی در واقع که خودش دارد زیر ذرهبین میگذارد و بزک میکند که جای دیگر فهمیده نشود و میچسباند به طرف! این خاصیت کم و بیش در بشر است.
در زندگی انفرادی هم خطایی ما میکنیم، میگوییم بر شیطان لعنت، ما خطا کردیم و میگوییم تقصیر شیطان است. درست است تقصیر شیطان است، ولی نه اینکه شیطان جداگانهای است. همین عیب های ما به شیطان، در درون ما تبدیل میشود. بعد از این شیطان پیدا بشود، میگوید تو خودت را لعنت کن من این چیزها را بلد نبودم تو یادم دادی. سعی کنیم حتیالمقدور عیبی برای دیگری نتراشیم. عیب خودمان را ببینیم و اگر خیلی در دیگری این عیوب برایمان زننده میآید، دقت کنیم ببینیم در خودمان هست یا نیست. مسلماً کسی تا خودش یک قدری مزه حسادت نچشیده باشد نمیتواند بفهمد که دیگری حسود است یا نه! خُب نمیفهمد.
بسیاری از این عیوب تا شخصی، خودش نداشته باشد در دیگری درک نمیکند. این دنیای افکار، دنیای معنوی اینقدر نخ پیچ و تار دارد که یک کسی مشکل است. شاید از یک جهت علوم روانکاوی و روانشناسی پیشرفت نکرده است. برای اینکه همه دلشان نمیخواهد وارد این پیچ و تاب بشوند. خوب فکر کنید خداوند یک عقلی داده یعنی روز اول به بشر از روح خودش آفرید درآن دمید، که البته هم عقل، هم مهر و محبت، هم فداکاری و تمام این چیزها را شامل است. در هر زمانی یکی از اینها را ما خودمان باید تشخیص بدهیم. آن خودم که میگویم یعنی آن عقلی که خدا آفریده است. همه اینهای دیگر را عقل میپسندد.
انشاءاللّه خدا به ما همان عقلی که خودش میخواهد را بدهد.