بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
یک سوالی در دل همه ما است که چه کنیم که به خدا نزدیکتر بشوم. جوابهایی که به این سؤال میدهند همه اش درست است. منتهی برای ما قابل اجرا نیست ما که در این دنیا زندگی میکنیم. خدا وقتی که آدم را آفرید، یک نحوی آفرید که او احتیاج به این غذاهای ما نداشت از همه چیز بینیاز بود، خودش نخواست. بقول بعضیها که بیشتر گندم میگویند، گندمی خورد این بلا را سر خودش و سر ماها درآورد، الان دیگه ما در آن دنیایی که خدا میخواست نیستیم. شاید خداوند یک روزی یک موجود دیگری همانطوری که بعد از حیوانات ناراضی شد و خواست انسانی را بیافریند. حالا شاید خواست انسانها را هم ببیند. یک جاندار دیگری بین انسان و ملائکه بوجود بیاورد نمیدانم. اما الان خدا خودش خواسته ما را دور کند. خوب گفت بروید دور شوید این داستانها اینها که نوشته شده است ما باید استفاده سمبلیک هم از آن کنیم. نه اینکه استفاده سمبلیک باشد، نه! داستانی است، عبرت بگیریم.
خداوند شاید از اول در نظر داشت که جانداری را بیافریند که بعد اسمش را انسان گذاشت که این جاندار احتیاجی به این چیزها نداشته باشد. کلید این کار را هم، این بود که از آن میوه ممنوعه نخورَد، منتهی کلیدش را دست خود آدم داد شاید میخواست امتحان کند. ببیند این آدم آن قدرت و لیاقت را دارد که خلیفةاللّه باشد، یا نه! نمیدانم حالا چه نتیجهای گرفت. بنابراین خودش ما را دور کرده است بعد روی محبّتی که به همه و بخصوص به این آخرین موجودش بنام انسان داشت مدتی او را نگه داشت و باغی به خاطر او آفرید. وقتی دید که خیلی این گریه میکند ناراحت میشود، میگوید رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا وَإِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ (اعراف/۲۳). خودش یادش داد و این را بگو و برمیگردی پیش من. منتهی فعلا باید یک دورانی در آنجا بگذرانی، همین وضع زندگی ماست بدنیا میآییم. اول نیازی به هیچ چیز نداریم. فقط نیاز به آن کسی داریم که ما را بوجود آورده یعنی مادر، و بعد کمکم نیازها پیدا میشوند و بعضیها میگویند به عنوان مجازات بیرونش کرد. فرمود دیگر بهشت جای تو نیست تو که غذا میخوری محتاج به هضم غذا هستی بعد زائده دارد و آن زائده آلوده است، بهشت جای آلودگی نیست، برو بیرون. ولی به او وعده داد گفت برای اینکه ارتباطت با من قطع نشود، و به یاد بیاوری آن مسکن خوبی که برایت فراهم کردم و مدتی در آن بودی یک رشتهای میآفرینم که هر کسی به آن رشته دست پیدا کند. بشر که نمیخواست از آن دور باشد، خدا میخواست بشر دور باشد، پس اینکه ما از خدا دوریم خواستِ خداست.
پیغمبران هم یک لحظاتی غذا میخوردند خدا خواست که یکی مدتی دور باشیم. وعده کرد و گفت این کارها را بکن آماده میشوی. آن کسی که هم حالا در این دنیای فعلی میخواهد به خدا نزدیکتر بشود، خدا باید بخواهد. یعنی به میل خودش که نیامده بیرون که حالا هم به میل خودش یک کارهایی کند. چه بسا اگر کاری برخلاف انجام دهد، خداوند به او میگوید که معلوم شد که صلاحیت خلیفةاللّهی را نداری. فقط باید بگوید خدایا همان وضعی که اول داشت بگوید، خدایا یک کاری بکن و من را برگردان به سر جای خودم، یعنی جای اصلیش بهشت. از اول هم در آنجا بوده، البته این زبان حال بیشتر مردمست که حافظ میگوید:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت / ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
البته او نفروخت چون چیزی از آن نگرفت، در آن طغیان حالش بود. متأسفانه بیشتر فرزندان آن آدم ناخلفند که ماها باشیم. آن روضه رضوان که پدر نَفْس (انسان) به دو گندم بفروخت. ما خیلی ارزونتر میفروشیم. منظور این است که، نزدیک شدن به خدا یعنی آنچه دستور داده است در این راه انجام بدیم آنوقت از خدا بخواهیم که خدایا تو ما را بگیر نزدیک خودت قرار بده. نه اینکه چگونه من چکار بکنم که به خدا نزدیک بشوم. من این در را باز کنم بروم، من دربان خدا که نیستم که بگویم که خدا اینطور گفته، این کار را بکنید، نه! خودش قبلاً این مسئله را گفته است.
بازهم نامهای رسیده یکی مقداری از کارهایی که به طریق معمولی کرده بود و کارهای زندگی گذشتهاش شرح داده بود و بعد مشکلش را گفته بود و این مشکل چیست. و اول نامه نوشته یکبار نامه نوشتم به من جواب ندادید. این دومین نامه است! شما فکر نکنید که خداوند یک کسانی را مأمور کرده که اینها هر خطائی که شما میکنید برایتان جبران کنند. این هم میگویند که چکار بکنید و چکار نکنید. در مورد آن که میخواهید به خدا نزدیک بشوید، کسی که توقع از یک کمک معنوی دارد، کمک معنوی میگویم برای اینکه من که هیچ نیرویی ندارم نه خودم نیرویی دارم، تلنگر بزنند میافتم نه نیروی ظاهری دارم، یک نیرویی از نیرویی معنوی که انشاءاللّه که من داشته باشم و دارم از او کمک خواستن. کمک خواستن از آن هم ده تا نامه بنویسند، ممکن است جواب ندهم، نمیتوانم جواب بدهم. اینجور نامههایی که نشانتان دادم از اینها هم فراوان است ولی همینها را هم آخر میخوانم. نه اینه نخوانم شاید یک وقتی بخوانم که نوشدارو بعد از مرگ سهراب باشد، وقتش گذشته باشد. این است که ضمن نامهها که مختصرتر مینویسید آنچه که مربوط به این قضیه است بنویسید نه همه زندگی، همه زندگی هم وقتی مشکلی دارید.
یکی سوالی؛ که دعا کنید در امتحان قبول بشوم دعا کنید که چنین شود. و مادرانی در مورد فرزندشان یا قوم و خویششان مینویسند. درست است که امروز سواد و دیپلم از این ورقهها که اسمش دیپلم است تا کسی نداشته باشد نمیتواند، ولی خوشبختی آن نیست. خوشبختی در دل آرام و فکر و ذهن منظم است. خیلی از این فیلمهای زندگیهای روستایی دیدهایم. بسیاری از این روستاییها زندگیشان خوبتر و خوشبختتر از زندگی شهری نشان داده میشود. این هم مصلحت الهی است برای اینکه در یک جا در قرآن میگوید مصلحت این بود که در داخل اجتماع یک گروهی باشند که تسلط بر دیگران پیدا کند، یعنی ایجاد حکومت از ارادههای الهی است. خوب و بدش دیگر با ماهاست. آن خلیفةاللّه که گفتم در این قسمتش ما خلیفهایم که سعی کنیم که آن کسانی این مأموریت داده بشود که لیاقت دارند. آن قسمتش با ماست. آرامش نه به آن گروه ربطی دارد نه به این گروه. آرامش و خوشبختی و حتی سعادت اخروی بستگی به خود شخص و دلش و فعالیتش دارد. تا حدی بسیاری و تقریباً همهاش، در زندگیم بر خودم روشن شده ثابت شده است. به یک نفر گفتم آقا بیخود دنبال نرو، میخواهی من ورقه دکترایم را میآورم و به تو میدهم. برو اگر توانستی یک جایی پیدا کنی که اینهم برگردانی به خودت من حاضرم من نمیخواهم، اینها بدرد نمیخورد.
داستانی است که البته چندان ارتباط ندارد. این داستان در کتابهای انگلیسی مثل اینکه نوشتند من که انگلیسی نمیدانم ولی ترجمهاش را دیدم. یک وقتی بخشنامه کردند که وزارت فرهنگ که تمام کارکنان یک مدرسه ولو دبستان باید باسواد باشند. خوب این ظاهراً بخشنامه مترقّی و خوبی است. در یک روستایی پیشخدمت یا فراش دبستان بیسواد بود و مدیر مدرسه او را خواست و گفت یک همچین بخشنامهای آمده و گفت خیلی متأسفیم و شما تشریف ببرید. فراش بیرون آمد همان چهار راهی که آنجا بود دید خلوت است و آنجا نشست و یک خورده فکر کند و نزدیک ظهر شد رفت تا یک ساندویچی بخرد، نگاه کرد دید هیچ مغازهای آنجا نیست. هیچ خوراکیای نیست و منتظر بود به قول ما نشست. از دلش اگر خبر بشویم به آن خدایی که داشت متوسل شد وقتی که خیلی کسی دل شکسته شد خود بخود به خدا متوسل میشود. در این ضمن دید، از این دست فروشها دید که ساندویچ دارد و گفت آقا ساندویچ چنده؟ گفت مثلا فلان قدر، یک نان ساندویچ خرید خورد و بعد آمد گفت این چند تا ساندویچ که داری من اگر بخواهم بخرم یک خورده ارزانتر میدهی؟ گفت بله! اینها را یک خورده ارزانتر گرفت. همان پولی که ته جیبش بود به او داد. بعد خودش دستفروشی میکرد. همهٔ اینها را فروخت، دید که ساندویچ خودش مفت درآمد، گفت تا کاری پیدا نکردم همین کار را انجام میدهم. میرفت داخل شهر ساندویچ میخرید و میآمد اینجا میفروخت. به این طریق کم کم همه شناختنش، ما هم شناختیم ولی حالا نمیشناسیم حالا کنار بگذاریدش.
برویم داستان دیگری شبیه این، یک عدهای آمدند برای یک موسسه خیریهای از یک شرکت تجارتی خیلی مهم و پولداری کمک بگیرند. از رئیسش وقت خواستند وقت داد و اینها نشستند و آمدند منتظر وقت بودند و بعد رفتند پیش رئیس شرکت، گفت ما در بودجه کار خیریه کسری داریم مثلا پنجاه هزار دلار کسری داریم میخواستیم این را از چندین نفر بگیریم منجمله گفتیم که ده هزار دلار از شما بگیریم. در ضمن اینکه اینها دم در منتظر نشسته بودند، دیدند این آقای مدیر دارد با یک کارمندش دعوا میکند که چرا آن چوب کبریت را که بدرد میخورد دور انداختی. گفتند برای یک چوب کبریت این رئیس دعوا میکند، حالا ما از او ده هزار دلار میخواهیم خواستند منصرف بشوند بروند. که وقتشان رسیده بود گفتند بفرمایید، رفتند داخل و صحبت کردند آن آقا پرسید چقدر کسری دارید که ده هزار دلار از من میخواهید. گفتند پنجاه هزار دلار. منشیاش خواست و گفت یک چک پنجاه هزار دلار بنویس و برایم بیاور، یعنی به اندازه تمام نیاز اینها و گفت جای دیگری نروید. آنها خیلی تعجب کردند چک را نوشت، آمد و رئیس مهر کرد امضاء نداشت اثر انگشت گذاشت. اینها بیشتر تعجب کردند گفتند آقا شما سواد ندارید؟ گفت نه! گفت اگر سواد میداشتید چی میشدید! گفت هیچی فراش مدرسه. حالا اینها را در مزیت سواد میگویم خیلی خوب خوبه، ولی همه این نیست. در عین بیسوادی میتواند مدیر شرکت هم بشود، بله! ولی سواد خوب چیزی است حالا حرفها خیلی نامربوط نیست ولی به هم مربوط است.