پس از تقديم تحيّت، نامه پدرانه و محترمانه و نيکخواهانه شما را در پايگاه خبرگزاري فارس خواندم و آن را حاوي موعظه حسنه و جدال به احسن يافتم. شک ندارم که وظيفه روحاني و غيرت ايماني و عرق مسلماني و «دولت احمدي و معجزه سبحاني» شما را به نوشتن آن نامه برانگيخته است…
پاسخ سروش به آیتالله سبحانی
نسخه قانون ما عين شفاست مصحف ما مستفاد از مصطفاست
اي مبارک آن گليم گل تو را وي خنک آن وصف مزّمّل تو را
نه ملک بودي نه دلخسته ز خاک اي بشير ما بشر بودي و پاک
استاد مکرّم، حضرت آيت الله آقاي جعفر سبحاني
پس از تقديم تحيّت، نامه پدرانه و محترمانه و نيکخواهانه شما را در پايگاه خبرگزاري فارس خواندم و آن را حاوي موعظه حسنه و جدال به احسن يافتم. شک ندارم که وظيفه روحاني و غيرت ايماني و عرق مسلماني و «دولت احمدي و معجزه سبحاني» شما را به نوشتن آن نامه برانگيخته است. من جسارت نميکنم و همچون شما نميگويم که «عواملي در کارست و از شما بهره کشي ميکنند» چرا که نه داعي و نه دليلي بر اين امر دارم و نه آوردن چنين کلماتي را زيبنده يک بحث علمي و طلبگي مشفقانه و منصفانه ميدانم. پيش از شما چهار نفر از فضلاي حوزه علميه نيز در اين بحث شرکت جسته بودند، و همه به زبان تحليل و استدلال، و بدون طعن و تکفير سخن گفته بودند مگر «قرآن شناسي» که رسم مروت فرو نهاد و سخنهايي نه بر سبيل حکمت گفت و مرا از قرآن ستيزان خواند.
نميکنم گلهاي ليک ابر رحمت دوست به کشتزار جگر تشنگان نداد نمي
چرا به يک ني قندش نميخرند، آنکس که کرد صد شکر افشاني از ني قلمي
باري شگفتي من، نخست از اين است که فرمودهايد «سکوت او را ميتوانم گناهي نابخشودني در مقابل اين گزارش به شمار آورم». آيا خبر يقيني داريد که من در اين مورد سکوت کردهام؟ آيا مصاحبه مرا با روزنامه کارگزاران، درين خصوص نخواندهايد؟ يا گناه از مخبران است که اين خبرها را از شما دريغ ميکنند؟
من درين جا عين آن گفتوگو را ميآورم و سپس به تفصيل پارهاي از مجملها خواهم پرداخت و شما خواهيد ديد که پاسخ کثيري از انتقادات شما و ديگران به صراحت و کفايت در آن هست و اطمينان دارم که اگر آن را پيشتر ملاحظه فرموده بوديد، زحمتتان کمتر و رحمتتان افزونتر و صورت و سيرت نقدتان ديگر ميشد.
متن مصاحبه
کلام محمد، اعجاز محمد
در پارهاي از روزنامهها و سايتهاي اينترنتي اخيرا آوردهاند که دکتر سروش رسما «نزول قرآن را از جانب خدا انکار کرده و آن را کلام بشري محمد دانسته است.» آيا چنين است؟
• شايد مزاح کردهاند يا خداي نکرده اغراض سياسي و شخصي داشتهاند.
حالا نظر و توضيح شما چيست؟
• انشاء الله حسن نظر و غفلت از معنا داشتهاند و گرنه کسي که با ولايت کليه الهيه آشناست و قرب اولياي خدا با خدا را ميداند و از تجربه اتحادي آنان با خبر است چنين منکرانه سخن نميگويد. اولياي خدا چنان به خدا نزديک و در او فانياند که کلامشان عين کلام خدا و امر و نهيشان و حب و بغضشان عين امر و نهي و حب و بغض الهي است. پيامبر عزيز اسلام بشر بود و خود به بشريت خود مقر و معترف بود (قل سبحان ربي هل کنت الا بشرا رسولا؟)، اما در عين حال اين بشر چنان رنگ و وصف الهي گرفته بود، و واسطهها (حتي جبرئيل) چنان از ميان او و خدا برخاسته بودند که هر چه ميگفت هم کلام انساني او بود هم کلام وحياني خدا. و اين دو از هم جدا نبود.
همچو سنگي کو شود کل لعل ناب پر شود او از صفات آفتاب
انشاءالله با تامل درين دقيقه عرفاني گره مشکل گشوده شود و سر کلام آشکار گردد.
پس نزول جبرئيل و آوردن وحي چه ميشود؟
• در نظر عارفان، جبرئيل به خداوند از محمد (ص) نزديکتر نيست، بل جبرئيل است که تابع پيامبر است. مگر در داستان معراج نيامده است که جبرئيل از همراهي با پيامبر بازماند و از سوختن بال و پرش هراسيد؟ معني اين حکايت چيست؟ مگر رهبر فقيد انقلاب نگفت که «جبرئيل را هم پيامبر نازل ميکرد؟» آيا معني اين سخن اين است که خدا جبرئيل را فرو نفرستاده است؟ يا معنايش به قول مولانا اين است که:
من نخواهم لطف حق از واسطه که هلاک خلق شد اين رابطه
من نخواهم دايه، مادر خوشتر است موسيم من، دايه من مادر است
اين که بگوييم قرآن کلام محمد(ص) است، درست مانند اين است که بگوييم قرآن معجزه محمد (ص) است. هر دو به يک اندازه به محمد(ص) و به خدا انتساب دارند. و تاکيد بر يکي به معني نفي ديگري نيست. هر چه در عالم رخ ميدهد به علم و اذن و اراده باري است. يک موحد در اين شکي ندارد. با اين حال همه ميگوييم آلبالو، ميوه درخت آلبالو است، آيا بايد بگوييم خدا ميوه آلبالو ميدهد تا موحد باشيم؟ اين اشعريت کهن را جامه تقدس نوين نپوشانيم. و سخن بقاعده بگوييم و معني سخنان دقيق و رازآلود را نيز نيکو دريابيم. قرآن ميوه شجره طيبه شخصيت محمد (ص) بود که به اذن خدا ثمر بخشي ميکرد (توتي اکلها کل حين باذن ربها) و اين عين نزول وحي و تصرف الهي است.
توصيه من به منصفان (با مغرضان نميدانم چه بگويم) همان توصيه مولاناست که سوء ظن نسبت به اولياي خدا را فروگذارند و اولياي حق را از حق جدا نشمارند و آن عزيزان و محبوبان درگاه حق را از مسند رفيع قرب و ولايت پايين نياورند:
اي اولياء حق را از حق جدا شمرده گر ظن نيک داري بر اولياء چه باشد؟
از پشت پادشاهي مسجود جبرئيلي ملک پدر بجويي اي بي نوا چه باشد؟
گويا شما هم در اين باب اشعاري داشتهايد.
• بله در منظومهاي که چندي پيش به عشق پيامبر اکرم سرودم و تقديم آن فاتح آفاق تجرد کردم، آورده بودم که:
توسن تجربهاي فاتح آفاق تجرد در شب واقعه راندي زمداري به مداري
ز سوادي به خيالي ز خيالي به هلالي پاي پر آبله جبريل و تو چالاک سواري
بال در بال ملائک به تماشاي رسولان طاير گلشن قدسي تو و خود عين مطاري
اشاره من در اين ابيات به آن روايت شريفه نبوي است که پيامبر در سجده با خدا ميگفت: سجدلک سوادي و خيالي و آمن بک فوادي.
متشکريم.
• ملاحظه ميکنيد که «محمدي» بودن قرآن، (محمدي که کاملا بشر بود) سخني است کاملا معقول و مبرهن که خيل عظيمي از عارفان و متفکران مسلمان پشتوانه آن اند و معناي عميقي دارد که صد بار از «جبرئيلي» بودن آن عميقتر است (و البته منافات با آن هم ندارد که قرآن قول جبرئيل است: انه لقول رسول کريم) چرا که به تعبير آيتالله خميني (که تعبير همه عارفان مسلمان است) جبرئيل را هم پيامبر اکرم نازل ميکرد. و درين فرايند و در نسبت به خداوند، درون و برون، يکي است. همچنانکه گذشته و آينده. همچنانکه تحت و فوق.
اين دراز و کوتهي مر جسم راست چه دراز و کوته آنجا که خداست؟
لا مکاني که درو نور خداست ماضي و مستقبل و حالش کجاست؟
ماضي و مستقبلش نسبت به توست هر دو در يک چيزند و پنداري که دوست
و اگر من گفته ام در پديده وحي «درون و برون پيامبر» تفاوتي ندارند از اين روست. خدايي که موحدان راستين ميشناسند، در برون و درون پيامبر به يک اندازه حاضر است و چه فرقي ميکند که بگوييم وحي خدا از بيرون به او ميرسد يا از درون و جبرئيل از برون فرا ميرسد يا از درون؟ مگر خدا بيرون پيامبر است و مگر پيامبر دور از خداست؟ نميدانم چرا قرب حق با عبد و اندکاک ممکن در واجب فراموش شده و تصوير سلطان و پيک و رعيت به جاي آنها نشسته است و توضيح آيت الله سبحاني در باب اين تصوير راهزن چيست؟
دوم. اما قصه شاعري.
سخن من اين است که براي درک پديده ناآشناي وحي، ميتوانيم از پديده آشناتر شاعري (و بطور کلي خلاقيت هنري) مدد بجوييم و آن را بهتر فهم کنيم. اين فقط در مقام تصور است. مگر غزالي نگفت براي درک پديده وحي، ميتوانيد از پديده وسوسه شيطاني مدد بگيريد؟ چرا که ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم.
حضرت آيتالله توجه بفرمايند که امروزه مفهوم شعر به منزله يک خلاقيت متعالي هنري بسيار متفاوت است با آنچه در ذهن امثال ابوجهل و ابولهب ميگذشت و استفاده از نماد هنر براي تقريب معناي وحي، نه چيزي از قدر قرآن ميکاهد و نه بر قدر ابولهب ميافزايد!
علامه طباطبايي وحي را شعور مرموز ميخواند و به گمان من هنر مرموز مناسبتر مينمايد.
سوم. اما از مولانا مايه گذاشتن.
خشنودم که شما هم با من هم عقيدهايد که استشهاد به ابيات مولانا استشهاد به تجارب و حکمتهاي يک عارف حکيم است که موقعيت متعالي و راسخي در عرفان اسلامي دارد و گواه آوردن از شعر او به معناي توسل به «شعريات» نيست و اصلا مولانا در مثنوي ناظم است نه شاعر. باري من اگر بخواهم درين باب سخن بگويم، مثنوي هفتاد من کاغذ شود. خواهش فروتنانه من از آيتالله سبحاني اين است که اين سفر شريف الهامي را به جد در مطالعه گيرند و جواهر کلام آن عارف آزاده را از درياي معارف او صيد کنند و به پاره يي از کلمات مشهوره او بسنده نکنند که در مقام داوري راهزن است. براي شيرين شدن کام حضرت آيتالله به اين ابيات اشاره ميکنم که:
چيز ديگر ماند ليکن گفتنش با تو روح القدس گويد ني منش
ني تو گويي هم بگوش خويشتن بي من و بي غير من اي هم تو من
همچون آن وقتي که خواب اندر روي تو ز پيش خود به پيش خود شوي
بشنوي از خويش و پنداري فلان با تو اندر خواب گفتست آن نهان
تو يکي تو نيستي اي خوش رفيق بلکه گردوني و دريايي عميق
ميبينيد که روح القدس را از مراتب وجود صدتوي آدمي ميشناسد و ميشناساند و آدمي را چون دريايي عميق ميبيند که لايهها دارد، و لايه يي در گوش لايه ديگر راز ميگويد و اين را عين رازگويي روح القدس ميشمارد. و حتي گفتگو با ديگري در خواب را سخن گفتن خود با خود ميداند و از اين راه پنجرهاي به روي درک مکانيزم وحي و الهام ميگشايد. گويي در تلقي وحي تلاطمي و جوششي در شخصيت پيامبر رخ ميدهد و خود برتر پيامبر با خود فروتر او سخن ميگويد و البته همه اينها به اذن الله و به عين الله صورت ميگيرد که او همه جا حاضر و به همه چيز محيط است. وقتي مولانا ميگويد:
اي هزاران جبرئيل اندر بشر اي مسيحان نهان در جوف خر
يا
احمد ار بگشايد آن پر جليل تا ابد مدهوش ماند جبرئيل
تعارف نميکند و يک برتري صوري و اعتباري را مراد ندارد. حقيقتا احمد از جبرئيل برتر است؛ يعني جبرئيل در او گم ميشود.
چهارم. اما بشري بودن و هوا و هوس.
نميدانم حضرت آيتالله چرا آن همه تصريحات مرا در باب «الهي بودن نفس نبي» نديدهاند و بشري بودن را به معني هوا و هوس داشتن گرفتهاند؟ بر اين بيالتفاتي چه نامي ميتوان نهاد؟
آن محمد (ص) که فاعل و قابل وحي است، بشري است مويّد و مطهّر. و لذا «از کوزه همان برون تراود که دروست» و از شجره طيبه وجود او جز ميوهاي طيب برنخواهد خاست. از پيامبر بگذريم. آدميان غيرمعصوم (چون شما، چون آيتالله بروجردي و چون بوعلي و سعدي و ناصرخسرو و کانت و دکارت و پوپر)، آيا چون پيامبر نبودهاند پس هر چه گفتهاند آلوده به هوا و هوس بوده است؟ بفرض که وحي پيامبر صد در صد بشري و غير الهي باشد، باز هم نميتوان نتيجه گرفت که لاجرم از سر هواست. چه جاي آنکه آن وحي صد در صد بشري و صد در صد الهي است، يعني ماوراي طبيعتي است که مقدّر به اقدار طبيعت شده است و فرا تاريخي است که تاريخمند شده است و امري متعالي است که "نازل" شده است، و بحري است در کوزه و جيحوني است در خم، و نفسي است دميده در ني و از خدايي است در ميان آدميان نشسته و از آدميي است پر از خدا شده و بقول مولانا:
آب خواه از جو بجو خواه از سبو کان سبو را هم مدد باشد ز جو
…
اين نکردي تو، که من کردم يقين اي صفاتت در صفات ما دفين
"لا"شدي پهلوي "الا" خانه گير اين عجب که هم اسيري هم امير
به من حق بدهيد که بگويم متافيزيک شما متافيزيک بعد و فراق است و متافيزيک من متافيزيک قرب و وصال. تصويري که از خدا و محمد در ذهن شماست، گويا تصوير خطيب و بلندگو (يا ضبط صوت) است. خطيب ميگويد و بلندگو آن را پس ميدهد. يعني پيامبر (چون بلندگو) طريقيت و ابزاريت محض دارد و اين کجا و نزول قرآن بر قلب محمد(ص) کجا. گويا شما ميپنداريد قرآن بر زبان محمد نازل شده است نه بر دل او. اما تصوير من از آن رابطه (اقرب من حبل الوريد) تصوير نفس و بدن، يا سادهتر، تصوير باغبان و درخت است. باغبان بذر ميکارد و درخت ميوه ميدهد. و اين ميوه، همه چيزش از رنگ و عطر و شکل گرفته تا ويتامينها و قندهايش مديون و مرهون درختي است که از آن بر ميآيد، درختي که در خاک ويژهاي نشسته است و نور و غذا و هواي ويژهاي مينوشد. و البته هم کاشتنش و هم ميوه دادنش به اذن الله است و موحدان در اين ترديدي ندارند. و بلکه وجود درخت عين امر خدا و اذن خداست و اينها از هم فاصله ندارند و مانند امور اعتباري بشري نيستند که يکي فرمان بدهد و ديگري اجرا کند. و من در شگفتم که چرا دستگاه خدا در چشم شما همچون دستگاههاي اجرايي و مديريتي بشري است.
روشنتر بگويم گرچه همه طبيعت الهي است، اما در طبيعت همه چيز طبيعي است و در بشر همه چيز بشري است و در تاريخ همه چيز تاريخي است و لذا پيامبر اسلام در فرايند وحي موضوعيت دارد نه طريقيت، و «بشر»ي است که قرآن بر او «نازل» و از جاري شده است (و هر دو تعبير در متن قرآن آمده است). دو قيد «نزول» و «بشريت» در عميقترين لايههاي وحي حضور دارند و بدون توجه به اين دو صفت مهم، نميتوان از وحي تفسيري خردپسند عرضه کرد. باز به عبارت سادهتر: نميگوييم خدا ميوه نميدهد، ميگوييم براي اينکه خدا ميوه بدهد، راهش اين است که درختي بيافريند و آن درخت ميوه بدهد. نميگوييم خدا سخن نميگويد، ميگوييم براي اينکه خدا سخن بگويد، راهش اين است که پيامبري سخن بگويد و سخنش سخن خدا شمرده شود.
مطابق تصوير شما، گويا خطيب ميتواند هر کلامي را به دهان بلندگو بگذارد (از شعر گرفته تا فلسفه تا رياضيات، از عربي تا انگليسي و چيني …) اما مطابق تصوير من، هر ميوهاي از هر درختي بر نميخيزد. درخت سيب فقط سيب ميدهد نه آلبالو. و اشعريت محض است اگر بگوئيم از هر درختي هر ميوهاي را ميتوان انتظار برد.
حتي در همان تصوير خطيب و بلندگو هم، بلندگو بي کار نمينشيند و محدوديتهاي خود را بر صداي خطيب تحميل ميکند.
دم که مرد نايي اندر ناي کرد در خور ناي است نه در خورد مرد
چنين است که معناي بيصورت از خدا و صورت از محمد است، دم از خدا و ني از محمد، آب از خدا و کوزه از محمد است، خدايي که بحر وجود خود را در کوزه کوچک شخصيتي بنام محمد بن عبدالله(ص) ميريزد و لذا همه چيز يکسره محمدي ميشود: محمد عرب است لذا قرآن هم عربي ميشود، وي در حجاز و در ميان قبائل چادرنشين زندگي ميکند، لذا بهشت هم گاه چهره عربي و چادر نشيني پيدا ميکند: زنان سياه چشمي که در خيمهها نشستهاند (حور مقصورات في الخيام، سوره الرحمن). بلاغت قرآن هم به تبع احوال پيامبر پستي و بلندي ميپذيرد، باران هم رحمت خدا شمرده ميشود (بسي بيشتر از نور خورشيد) و قس عليهذا. همين است معناي آنکه وحي و جبرئيل تابع شخصيت پيامبر بودند و همين است مدعاي حکيمانه ابونصر فارابي و خواجه نصيرالدين طوسي که قوه خيال پيامبر در فرايند وحي دخالت ميکند و (به تعبير مولانا) بر بيصورت، صورت ميافکند. شخصيت بشري ـ تاريخي محمد (ص) در قرآن همه جا جلوهگر است و اين شخصيت خداپرورده، تمام نعمتي است که خدا به مسلمانان عطا کرده است. و لذا سخني که اين وليّ مويد و فاني در خدا ميگويد همان سخن خداست! و اين است معني آنکه «گرچه قرآن از لب پيغمبر است/ هر که گويد حق نگفته کافرست» از لب پيامبر يعني جوشيده از شخصيت او که جبرئيل هم در او گم است.
بلي «مصحف ما مستفاد از مصطفاست» و مگر سخن گفتن خداوند راهي ديگر هم دارد. شما اگر راه حل ديگري براي تبيين معضل سخن گفتن خدا داريد بيان بفرماييد.
نه فقط عارفان که فيلسوفان هم در اينجا به مدد ما ميآيند و به چالش با آقاي سبحاني. مگر حکيمان (و از همه بهتر و بيشتر صدرالدين شيرازي) نگفتهاند که کل حادث مسبوق به ماده و مده (هر حادثي در شرايط مادي ـ زماني خاصي به وجود ميآيد)؟ حادثه وحي محمدي هم در شرايط مادي و تاريخي ويژهاي قابل حدوث بوده است و آن شرايط مدخليت تام در شکل دادن به آن داشتهاند و نقش علت صوري و مادي وحي را بازي کردهاند. توجه کنيد که قصه فراتر از لفظ و معناست، قصه صورت و بيصورت است و لفظ يکي از صورتهاست. خلاصه آنچه محمد (ص) به ميان ميآورد محدوديتهاي (علمي، وجودي، تاريخي، خصلتي و …) اوست که هيچ آفريدهاي از آنها گريز و گزيري ندارد.
از جناب آقاي سبحاني ميپرسم چرا قرآن به زبان عربي است؟ لاجرم ميگويند چون خدا از سر حکمت ميخواسته است چنين باشد. من اين را نفي نميکنم اما ميگويم عرب بودن پيامبر اسلام همان «خدا ميخواسته است» است و بر اين قياس، امور ديگر.
پنجم. اما قصه ورود خطا در قرآن و علم پيامبر.
غرض از خطا همان مطالبي است که از ديدگاه بشري خطا محسوب ميشوند يعني ناسازگار با يافتههاي علمي بشر. نه در قرآن آمده است که خداوند همه علوم را به پيامبر خود آموخته، نه پيامبر بزرگوار خود چنين ادعا کرده، نه کسي چنين انتظاري داشته است که از الهيات و روحانيات گرفته تا طب و رياضيات و موسيقي و فلکيات پيامبر همه چيز را بداند. بر خلاف نظر آقاي سبحاني قرآن هم که ميگويد و علمک ما لم تکن تعلم (چيزهايي را که نميدانستي به تو آموخت) نميگويد «همه چيزهايي را که نميدانستي …». به قول منطقيين مهمله در قوه جزئيه است. به علاوه که به پيامبر ميگويد: «بگو خدايا علم مرا افزونتر کن».
ابن خلدون صريحا در «مقدمه» ميگويد سخنان پيامبر در باب طب، همان سخنان و عقايد اعراب باديه نشين بود و خود به طبيب مراجعه ميکرد. ابن عربي هم (همو که امام خميني خواندن فتوحاتش را به منزله گل سرسبد معارف اسلامي و عرفاني به گورباچف توصيه ميکرد) در فصوص الحکم، در فص شيثي، در باب اينکه کامل از همه جهات برتر از ناقص نيست، ميآورد که: پيامبر اکرم، اعراب را از دخالت در لقاح گياهان و از گرده افشاندن از نخلهاي نر بر نخلهاي ماده منع ميکرد و چون درختان کم بار شدند به اشتباه خود پي برد و گفت: «شما امور دنيايي را نيکوتر ميدانيد و من کار دين را نيکوتر از شما ميدانم.» (من خود اين روايت را قبل از ديدن در فصوص الحکم، از مرحوم استاد مطهري شنيدم)
وي روايت ديگري را هم ميآورد که پيامبر راي عمر را در باب اسيران جنگ بدر از راي خود بهتر يافت. قرآن هم در باب ابراهيم عليه السلام ميگويد فرشتگان را نشناخت و از آنان ترسيد. ابن عربي هم ميگويد ابراهيم تعبير رويا نميدانست و لذا اسماعيل را به خطا به قربانگاه برد. لذا اگر کسي بر آن رود که دانش رياضي ـ طبيعي ـ دنيايي (نه دانش ديني و بينش ملکوتي و علم به اسرار ربوبي) پيامبر همتراز دانش مردمان همروزگار وي بوده است، به خطا نرفته است، و دست کم خلاف ضروريات دين سخن نگفته است.
اما ناسازگاريهاي ظواهر قرآن با علم بشري:
مگر غير از اين است که همه کساني که دست به تاويل بردهاند، به ناسازگاريهاي پارهاي از ظواهر قرآن با علوم بشري اذعان داشتهاند؟ تاويل هم به حقيقت چيزي نيست جز پناه بردن از علمي بشري به علم بشري ديگر. استاد شما، مرحوم علامه سيد محمد حسين طباطبايي در تفسير الميزان با صراحت و صداقت علمي تمام، در تفسير استراق سمع شياطين و رانده شدنشان با شهابهاي آسماني (سوره صافات آيات 10-1) ميگويد تفاسير همه مفسران پيشين که مبتني بر علم هيات قديم و ظواهر آيات و روايات بوده باطل است و امروزه بطلان آنها عيني و يقيني شده است و لذا بايد معني تازهاي براي آن آيات جست و آنگاه خود با استفاده از فلسفه اسلامي يوناني که علم بشري ديگري است به تاويلات بعيدهاي دست ميگشايد که نميدانم چه کسي را قانع ميکند (گرچه خود او با يحتمل و الله العالم، ترديدش را در اين تفسير تصريح ميکند) و ميگويد شايد اينها از قبيل مثالهايي است که خدا ميزند و غرض از آسمان، عالم ملکوت است که مسکن ملائکه است و مراد از شهاب، نور ملکوت است که شياطين را دفع ميکند و يا شايد مراد آن است که شياطين بر حقايق حمله ميبرند تا آن را واژگونه کنند و ملائکه با شهاب حقيقت بر آنها ميتازند تا اباطيلشان را باطل کنند. … (گويا مرحوم طباطبايي فراموش کرده است که تيرها از همين آسمان دنيا به سوي شياطين پرتاب ميشوند نه از ملکوت: و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح و جعلناها رجوما للشياطين …)
چنين است پيچش و قبض و بسطي که در تفسير ميافتد و معنايي که براي پيشينيان بديهي بوده از بداهت تهي ميشود و ظاهر آيات (که با علم قديم سازگار بوده، و کسي در آن ترديدي نکرده) تاويل ميپذيرد تا با علم بشري ديگري سازگار افتد. دراين قبض و بسط تفسيري سخني، و بر مفسر ملامتي نيست. اين سرشت و سرنوشت همه تفاسير است. سخن در اين است که پيش از تاويل، منطقا اذعان به ناسازگاري وجود دارد. پس از آن است که شيوهاي و حيلهاي براي رفع آن انديشيده ميشود. آيتالله طالقاني پا را فراتر مينهد و در «پرتوي از قرآن» در تفسير آيه الذي يتخبطه الشيطان من المس (سوره بقره)، آشکارا ميگويد «ديوانگي را ناشي از تماس و تصرف جن و شيطان» دانستن، از عقايد اعراب جاهلي بوده و قرآن به زبان قوم سخن گفته است (و اين رايي است که پارهاي از مفسران جديد عرب هم اظهار داشتهاند). وي اصلا کوششي در تاويل آيه نميکند و «خطا» را ميپذيرد اما مصلحتي را براي ذکر اين خطا در قرآن پيشنهاد ميکند. اما اين سخن نه بديع است و نه بدعت. جارالله زمخشري معتزلي عين اين نظر را هشت قرن قبل از آيت الله طالقاني در تفسير کشاف بيان ميکند و آشکارا مينويسد که «اين از عقايد باطل اعراب جاهلي بود که ضربه ديو موجب صرع ميشود … قرآن هم بر حسب اعتقاد آنان نزول يافت». و آلوسي در تفسير روح المعاني ميآورد که اين عقيده همه معتزليان است.
نکته قابل تامل اين است که تفسير و کلام سيال اسلامي امروز چنان به جمود مبتلا شده که حتي آراي خوديها را بيگانه ميپندارند و گمان ميکنند که مستشرقان مخترع آنها هستند و قابل تاملتر اينکه هيچ کس از گذشتگان معتزله را به اين دليل کافر نخواند. بل پارهاي از درشت گويان اشعري نوشتند که اين منکران ديو، خود ديو زده و ديوانهاند. مولانا هم در اين بيت اشاره به همين نزاع اشعري ـ معتزلي دارد که:
فلسفي مر ديو را منکر شود در همان دم سخره ديوي بود
ماجراي هفت آسمان از اينها هم روشنتر است. بدون استثنا همه مفسران پيشين، آن را به رواني و آساني بر تئوريهاي هيات بطلميوس تطبيق ميکردند (و چرا نکنند؟ همه ظواهر بر آن دلالت دارد) و فقط در قرن نوزدهم و بيستم است که مفسران جديد قرآن (عرب و غيرعرب) به فکر تفسير تازهاي از اين آيات، آنهم در پرتو معارف جديد، ميافتند و معاني مشکوک و تازهاي پيش مينهند.
باري از قبول ناسازگاري (گاه شديد) ظواهر قرآني با علم گريزي نيست. حال، دفع آن اشکال و تخلص از آن، شيوههاي گونهگون دارد: يا دست به تاويلات بعيده ميبريد (طباطبايي)، يا بر سبيل همزباني با فرهنگ عرب، تحملشان ميکنيد (معتزله، طالقاني) يا زبان دين و زبان علم را دوگانه و دوگونه ميبينيد، و همه زبان دين را نمادين و استعاري ميشماريد (پارهاي از متکلمان مسيحي)، يا چون بعضي از معاصران، فراوردههاي وحي را محتمل الصدق و الکذب نميدانيد يا معنا را از خدا و لفظ را از پيامبر ميشماريد (ولي الله دهلوي).
جواب هر چه باشد، من اينگونه آيات را از جنس عرضياتي ميدانم (به تفصيلي که در کتاب بسط تجربه نبوي آورده ام) که در رسالت پيامبر و پيام بنيادين دين مدخليتي ندارند و لذا با آسانگيري از آنها در ميگذرم و دست کم شيوه معتزله را براي رهايي از تکلفات متکلفين بيشتر ميپسندم. اما تاريخي بودن قرآن معناي روشني دارد که آن را هم در کتاب بسط تجربه نبوي آوردهام: از جمله آنها پاسخ دادن به سوالات عاميان زمان و طرح مسائل خانوادگي پيامبر اسلام است که همه ميتوانستند رخ ندهند و در قرآن وارد نشوند.
گمان نميکنم شما هم امروزه از اصرار بر اينکه آسمانها هفت تايند يا صرع و جنون، زاده تصرف ديوانند يا شهابهاي آسماني، شياطين بوالفضول را به تير ميدوزند و ميسوزند تا رازگويي فرشتگان را نشنوند، طرفي ببنديد و دل کسي را به اسلام مايل کنيد يا برتري مسلماني را بر بوداييگري في المثل اثبات کنيد. دلربايي وحي محمدي نه در آن متشابهات که در سورهاي چون حديد است که نامش حديد اما بافتش حرير است و به تعبير غزالي از «جواهر" قرآن است، و خدا و رستاخيز و ايمان و انفاق و جهاد و خشوع و زهد و … را به صلابت و به مهرباني در کنار هم نشانده است. فقط يک بانگ "الم يان للذين آمنو ان تخشع قلوبهم لذکرالله" (آيا زمان نرم شدن دلها نرسيده است؟) آن کافي است تا جانها را بجنباند و چراغ ايمان را در خانه دلها روشن کند.
و اما اينکه فرمودهاند که «قرآني که شما آن را کتاب بشري و خطاپذير دانستهايد چه نيازي دارد که به ترجمه و تفسير آن به زبان روز بپردازيم … شما با معرفي قرآن به عنوان کتاب خطاپذير و بشري از جامعه اسلامي فاصله گرفتيد، ديگر نيازي به نصايح شما نيست. آن کس ميتواند نصيحت کند که در شمار اين گروه بماند …»
معاني خطا و بشري بودن را توضيح دادم، اکنون به عرض شما ميرسانم؛
اولا بفرموده قرآن "لا تقولو لمن القي اليکم السلام لست مومنا".
ثانيا بنگريد که علامه طباطبايي و طالقاني و زمخشري نيز چنين ميکنند .
ثالثا شما خود معياري متقن و متين عرضه کنيد و اين مشکلات را از پيش پا برداريد و چشمها را روشن و دلها را قانع کنيد و راه خروج از بن بست تعارض علم و قرآن را بدست دهيد (من خود از ترجمه فرهنگي سخن گفته ام نه بزبان روز در آوردن، به تفصيلي که در مقاله «ذاتي و عرضي در اديان» در کتاب بسط تجربه نبوي آمده است).
و رابعا محققان را به تقليد دعوت نفرماييد و کساني را که با تامل و تحقيق در راهي گام مينهند از سوء عاقبت و زوال سعادت نهراسانيد، که اگر سعادتي هست در تحقيق صادقانه است (ولو به زعم شما به نتيجه ناصواب رسيده باشد) نه در تقليد عاميانه.
من گرچه در نيکخواهي شما ترديدي ندارم و ارشادات و افادات نيکوي شما را ارج ميگذارم، دامن تحقيق و تعمق را از دست نمينهم و به حبل متين تعقل و تفکر متوسل و متمسکم و از مسک اين تمسک چنان خوش بو و خوشخويم که راسته عطرفروشان را هيچ گاه ترک نميگويم.
محمد رسول الله را مينگرم که چون عاشق هنرمندي در تجربهاي روحاني سينه اش گشاده و چشمان باطنش گشوده و جانش پر از خدا شده است و از آن پس هر چه ميبيند و هرچه ميگويد خدايي است. انسان و جهانرا (هر چه که هست با هفت يا هفتاد آسمان، با چهار عنصر يا صد و چهار عنصر) آميخته از او و روانه بسوي او ميبيند و لبريز و شادمان از اين کشف پيامبرانه، تجربه خود را با ديگران در ميان ميگذارد و مغناطيس وار جانهاي شيفته را بسوي خود ميخواند و دريا صفت تيرگي هاشان را ميشويد.
هين بيائيد اي پليدان سوي من که گرفت از خوي يزدان خوي من
در پذيرم جمله زشتي ت را چون ملک پا کي دهم عفريت را
خود غرض زين آب جان اولياست که غسول تيرگيهاي شماست
من با اين «بشر بشير» مهر ميورزم و اگر عطر کلام الهي را از اين گل ميشنوم براي آن است که با آن گل نشسته است. سالها پيش بود که با محمد (ص) سخن ميگفتم و ميسرودم:
نسخه قانون ما عين شفاست مصحف ما مستفاد از مصطفاست
اي مبارک آن گليم گل تو را وي خنک آن وصف مزّمّل تو را
نه ملک بودي نه دلخسته ز خاک اي بشير ما بشر بودي و پاک
——————————
————-
از اطاله کلام بيمناکم و بهمين مقدار بسنده ميکنم و از پارهاي فروع خرد در ميگذرم و ضمن سپاس نهادن به جهد پر شهد و خطاب بي عتاب حضرت آيت الله، از باز بودن باب اين مباحثه و مناظره استقبال ميکنم و خواستار تداوم آنم و ميافزايم که من اکنون در يکي از دانشگاههاي آمريکا به تدريس اشتغال دارم و کاري را که ببرکت سعه صدر مسئولان در ايران از انجامش محرومم، در اينجا انجام ميدهم. مايلم که پس از بازگشت به ايران، در صورت امکان از حضرت آيت الله دعوت کنم تا محيطي امن و آرام فراهم آورند و در گفتگويي حضوري درين خصوص شرکت جويند و احقاق حق و ابطال باطل کنند. همچنين چون غايت قصواي دينداري و هدف از اين همه دقت ورزيهاي عرفاني و کلامي را بنا کردن جامعهاي پويا و اخلاقي و عادل ميدانم به حکم وظيفه وجداني از حضرت آيت الله ميطلبم تا در مقابل انحرافات عملي و اخلاقي نيز ساکت ننشينند و اگر ظلم و جفايي بر مظلومي ميرود آرام نگيرند و به پيمان خداوند با عالمان وفادار بمانند و با جفاکاران همسويي نکنند و در اين طريق مثال و اسوه ديگران باشند. واله المستعان.
گر نبودي زحمت نامحرمي چند حرفي از وفا واگفتمي
چون جهاني شبهت و اشکال جوست حرف ميرانيم ما بيرون پوست
عبدالکريم سروش
واشنگتن
اسفند ماه 1386
مارچ 2008