بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
مثنوی یک وزن در موسیقی یا در کتاب است، ولی چون کتاب مثنوی مولوی خیلی شهرت پیدا کرده تا می گویند مثنوی، این کتاب به نظر می آید. مثنوی مولوی به قول امروزی ها به عنوان مانیفست درویشی و عرفان شناخته می شود (یعنی خلاصه مرام یا مرام نامه). با وجود اینکه گاهی اوقات حرفهای ظاهراً متناقض در آن دیده می شود ولی هر دو آن درست است، جهت این مثال ها چیست؟ خداوند این موهبت و رحمت را به مولوی داده که در مدت کوتاهی، سیر تمام درجات و مراحل عرفانی را سپری کرده است.
خودمان هم اگر توجه کنیم هر کسی تا یک حدی همین جوری است، مثلاً مظهر توحید در عبارات، دعاها و آیات قرآن کلمه “لااله الا الله” است. فرض کنیم وقتی”لااله الا الله” می خواهیم بگوییم از آن اول نیت می کنیم که این حرف را بزنیم، بعد شروع به گفتن می کنیم. ولی اگر تا گفتیم “لا اله” به قول خود قرآن ( قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَّلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ ﴿سجدة: ١١﴾ ) ملک الموتی که بر ما موکل است؛ گفت، تشریف بیاورید. “لا اله” را گفتیم، آیا در آن دنیا وقتی نامه ی اعمال را می آورند می گویند این آقا “لا اله” گفته است؟ خدایی نیست؟ این در عالم ماست یعنی در عالمی که زمان یکی از ارکانش است.
مثل اینکه مولوی بسیاری از مراحل عرفانی را گذرانده، دیده یا با تفکری که داشته درک کرده است. مقابله ی دو تا دید، دیدِ ابتدایی و دیدِ اعلی، مقابله آن شبان است با موسی.
دید موسی یک شبانی را به راه / کو همی گفت ای خدا و ای اله
تو کجایی تا شــوم مــن چاکـرت / چــارقت دوزم کنــم شانه سرت
دستـــکت بوســم بمالــم پایکت / وقت خـــواب آید بروبـــم جایکت
یعنی مثل یک پرستار، خدمتکار یا مادر مهربان که با فرزندش حرف می زند، آن طوری خیال می کند، این پایین ترین دیدِ از خداوند است. بعد موسی (ع) که شنید، حالا نمی دانم واقع شده یا نشده است، مطلب را می خواهد بگوید. موسی (ع) که چوپان را دید:
گفت موسی، های خیره سر شدی؟! / خود مسلمـــــان نشده کافــــر شدی
موسی(ع) گفت این حرف ها چیست که می گویی، چوپان به موسی میگوید:
گفت ای موسی دهانم دوختی / وز پشیمانی تو جانم سوختی
فهمید چه اشتباهی کرده، پشیمان شد و سر به بیابان گذاشت. خداوند چه می گوید؟
وحی آمد سوی موسی از خدا / بنده ما را زما کـــردی جـــــــدا
تو برای وصــل کــردن آمــــدی / نـی برای فصــل کـردن آمــدی
خداوند در این مواجه ی موسی و شبان، اول جانب موسی(ع) را نمی گیرد. البته موسی برای همین آمده، خداوند او را فرستاده که همه ی ما به درجه ای از فهم،برسیم. (فهم هم، نه این فهم هایی که بمب اتم درست کند) فهمی که یک چوپان خیلی فهیم تر در بیاید، خداوند موسی(ع) و امثال ایشان را فرستاده است که مردم فهیم و آزاده شوند.
کیست مولا آن که آزادت کند / بنـــــد رقیــت زپایــت وا کنــد
کی پس به آزادی نبوت هادی است / مؤمنــــان را ز انبیــــــاء آزادی است
به هر جهت در اینجا درک چوپان را از خداوند (اینکه خداوند کیست یا چیست) بیان می کند.
بعدها جامعه شناسان و علمایی که در این رشته، جامعه را مطالعه می کنند به این نتیجه رسیدند که بشر در شناخت از خدا درجاتی را طی کرده است و ما اسم آن را خدا می گذاریم، یعنی وجودی که دارای آن صفات است. یک بت پرست خیال می کند که بت او این دنیا را آفریده، این خیال او غلط است، درست! ولی وقتی معاشقه می کند با بت می کند، در اینجا خداوند می فرماید او وقتی بت را صدا می زند در واقع مرا صدا می زند خودش نمی داند کیست، بالای سرش را صدا می زند، اما خیال می کند همین بت بالای سرش است.
جامعه بشری مثل یک انسان تک می شود که مراحلی دارد. شناخت از خداوند در فطرت انسان گنجانده شد،اگر توجه کرده باشید بچه ها اولین سؤالی که از پدر و مادر می پرسند این است که خدا را چه کسی آفریده؟ خدا چیست؟ آنها می دانند یک چیزی هست اما برایشان مبهم است. در واقع تمام ادیان و مذاهب الهی و حتی خیلی مذاهب اخلاقی در این صدد هستند که این ابهام را بردارند. اصل فطرت که در این ابهام هست، در مرحله اول می دانند خدایی هست اما اینکه خدا چیست، آن را به زندگی خودشان تشبیه می کنند و مثل آن چوپان می شوند یعنی برای خدا رختخواب می اندازد که راحت بخوابد کفشش را تمیز می کند یا مثلا واکس می زند و امثال اینها، در مرحله آخر که خداوند موسی (ع) را برای او آفریده و فرستاده است یعنی مرحله ای که تا درجه ی امکان خدا را بشناسد، همان جوری که خود موسی می شناخت موسی را برای این کار فرستاده بود.
خداوند از موسی (ع) باز خواست می کند که چرا به چوپان این حرف ها را زدی، ما این را به عنوان بازخواست می گوییم ولی حقیقت این است که خداوند همیشه بندگان خاص خودش را هم امتحان می کند و هم درس می دهد. در اینجا خداوند موسی (ع) را درس می دهد میگوید این جوری نگو:
وحی آمد سوی موسی از خدا / بنده ما را زما کـــردی جـــــــدا
تو برای وصــل کــردن آمــــدی / نـی برای فصــل کـردن آمــدی
یعنی تو برای این آمدی که همه را روشن کنی این حرفهای چوپان درست نیست، مع ذلک این حرکت مورد بازخواست شده است، چرا؟ برای اینکه موسی(ع) طبق قاعده بشریتش (أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ) و ماموریتی که داشت، این حرفها را گفت ولی خداوند گفت نه! پس چرا این طوری شد؟ موسی(ع) در آن موقع برای همگان نبوت داشت و باید طبق آن مثلا چوپان را راهنمایی می کرد، جنبه ولایتی اش که تربیت تدریجی آن است یا نداشت یا توجه نکرد. همان جنبه ای که خداوند وقتی می خواست موسی(ع) را به همراهی خضر مامور کند، موسی (ع) با خضر صحبت کرد و خضر آن نقیصه ای را که در کارش بود رفع کرد و داستان شد.
به هر جهت در مثنوی هر داستانی هم که می گوید یک مرحله ای است، در این کتاب دو سه تا داستان هست که بعضی آقایان ایراد می گیرند، بعضی از کتابهای خود آقایان مانند کتاب ذوحلل ربیع که عربی است و ترجمه هم شده است. کتابهایی هست که فقهی هم هستند اما خیلی حرفهای وقیحی می زنند، منتها مثنوی به صورت مَثل و داستان آورده، برای اینکه طبق آیه قرآن (مِن كُلِّ مَثَلٍ) در هر چیزی خود خداوند مَثل آورده، مثنوی در واقع سفرنامه خودش است، سفر معنوی است در هر مرحله ای داستانی گفته، حتی بعضی از همان داستانهایی که می گویند هجو چنان مؤثر است که به صورت ضرب المثل در آمده است. مولوی و کتابش مثنوی از مفاخر ما هستند منتها هر داستانش با آن که او می خواهد گاهی عمدا نشان می دهد گاهی همین جوری گفته می شود، نیتش معلوم است، باید آن را بدانیم ولی خوب عادت نکردیم و به صورت ظاهر داستان می خوانیم اینها از نظر داستانی است، یک گروهی می گویند بعضی اشعارش لق است، آخر کسی که شصت-هفتاد هزار شعر بگوید، چهار یا پنج تای آن خلاف قواعد دستوری نمی شود؟ عیبش این است، اما حُسن آن این است که برای هر حالت یک ضرب المثل، مثال و یا یک دستورالعملی داده است به این جهت است که خیلی موردِ توجه همگان شده چون هر کسی که این کتاب را می خواند روحیات خودش را در یکی از این داستانها می بیند.