بناي اين قبيل سئوالات در اين فکر است که اسلام چيزي است و عرفان چيز ديگري است، بعد مي پرسند که تفکر عرفاني و انديشه عرفاني در عالم اسلامي چطور پديد آمد؟ صورت ديگري از اين پرسش اين است که عرفان را در عداد فرق و نحل اسلامي تلقي مي کنند يا در واقع چيزي تلقي مي کنند که به متن عالم اسلامي و به تفکيک و تباين از عالم اسلامي و فتوح مصطفوي (ص) پديد آمده، آن وقت مي پرسند که چرا پديد آمده و از چه زماني پديد آمده در حاليکه حقيقت مسأله اين است که عرفان که همان جنبه معنوي و ولوي حضرت و باطن رسالت ايشان است، يعني باطن هر نبي نبوت است و باطن نبوت هر نبي ولايت اوست بنابراين عرفان و ولايت همراه هر ديني است هيچ ديني متحقق نمي شود مگر اينکه بر مباني عرفاني استوار باشد. براي اين سؤال مي توان وجهي را در نظر گرفت اينکه اگر چه ولايت، باطن نبوت و نبوت، باطن رسالت است وليکن ممکن است که يک دين در طول تاريخ تحولش به معنويت و جنبه هاي ولوي توجه نداشته باشد و اين جنبه ها بعداً توسط پيروان پديد بيايند. يعني نسبت به زمان ابلاغ و دعوت رسول تأخر داشته باشند. اگر چنين امري را بپذيريم آن وقت مي توان وجهي براي اين سؤال پيدا کرد والا عرفان باطن هر ديني است و در هيچ ديني پيوند معنوي و ملکوتي با عوالم مجرده پديد نمي آيد بلکه تمامي اديان از اين شأن برخوردارند. اگر اين طور فکر کنيم عرفان يکي از فرق مسلمين نيست بلکه هر کدام از فرق را که در نظر بگيريم مي توانند جانب معنوي و جهت ملکوتي داشته باشند که آن جنبه، عرفان است. عرفان از اين نظر با همه اديان ارتباط يکساني دارد به اين معنا که هم اديان در خود شوق تفکر عرفاني دارند البته اين گهر باطني اديان يا به تعبير شما عرفان، در اديان مختلف داراي مراتب است.
اي اختلاف مراتب را ناشي از چه امري مي دانيد؟
بله، اين بواطن داراي مراتب هستند يعني عرفان ها در اديان مختلف هر کدام مظهر حقيقتي هستند و اين امر در مواردي فرايند تطبيقي ميان مباني عرفان را در اديان مختلف با دشواري همراه مي کند بعضي غريبه وجودند يعني بعضي از عرفان ها متوجه مقام الاولند و بعضي عرفان ها متوجه مقام الاخرند، در عرفام اسلامي مقام الاول و الاخر با هم است. در قرآن آمده: هو الاول و الاخر. پس ضمن اينکه در هر ديني عرفان وجود دارد بايستي به تفاوت ها و مراتب عرفان در اديان مختلف نيز توجه داشته باشيم.
– اين مراتب از کجا ايجاد مي شوند؟ آيا سير تشريعي اديان مختلف است که سبب اين اختلاف مراتب مي شوند؟
بله، به سير نبي و فتوحي که صاحب آن دين داشته نيز مربوط مي شوند در فتوح مصطفوي ساير فتوحات ساير انبيا مستتر است چنان که فرمود «اوتيتو جوامع الکلم» داراي مقامي هستم که جوامع الکلم به من داده شد، اين است که همه انبيا از مشکات معنويت آن حضرت اقتباس نور مي کردند اگر چه ايشان آخر از همه آمدند ولي در حقيقت اول اند، «کنت نبيا و آدم بين الماء و الطين»
– مي توان اين گونه برداشت کرد که انديشه هاي عرفاني با انديشه هاي باطني در دين يکسان است؟
نه اين طور نيست. من نمي خواهم بگويم هر گونه تفکر باطني همان تفکر عرفاني است که جوانبي اصحاب تفکرات باطني يعني آنهايي که به نوعي به esoterism معتقدند در مواردي به تفکر اسلامي نزديک مي شوند ولي عرفان غير از تفکر در باطن است. مي توانيم وجه غالب اصحاب تفکر باطني را التفات به شرق بدانيم يعني کساني مثل اسماعيليه و ديگران که ناظر به شرق وجود تفکري نظر دارند، و از اين حيث تفکرشان با تفکر اسلامي تفاوت پيدا مي کند به هر حال تفکر عرفاني، تفکري است که با انتقال سينه به سينه منتقل مي شوند، سينه مردان خداست که جايگاه آن دم است در اين تفکر حقيقت علم همان حقيقت نور است و ائمه معصومين در موارد زيادي اشاره به سينه مي کنند، «انشراح علي صدره» در کتب آمده است.
بنابراين ارتباط در اين بينش، ارتباط مابين سينه ها و دل هاست. اين ارتباط دل ها يک سلسله را جاري ساخته سلسله اي که از آدم تا خاتم جاري شده اين که فرموده: «اين دم که به ما ريشه ز آدم داريم». بنابراين اين حلقات و حيثيت سلسله وار و تسلسلي که در فقر است هيچ کدام هيچ عامل خارجي اي را در خود راه نمي دهند درست مثل اين است که شما بخواهيد يک حلقه آهني را در يک زنجيري که مرکب از حلقه ها است، وارد کنيد که البته کار آساني نيست. بدين خاطر است که در تذکره ها و در سلسله نامه هاي اوليا اين حلقات و ترتيب و توالي آن هاي ذکر شده و تفکر کساني مثل اسماعيليه و همه شعب باطني به اصطلاح بيرون اين حلقات مي ماند و در همين جا به يک سؤال ديگر هم پاسخ داده مي شود که تفکرات سنت هايي مثل سنت هاي هندي، مسيحي، بودايي که مشهور است و قول رايج است که عرفان اسلامي از آنها تأثير گرفته است هم باطل مي شود.
– در عرفان اسلامي سلسله هاي مختلفي وجود دارند. گذشته از اين يک تقسيم بندي يک تقسي بندي ديگر مابين عرفان سرزمين هاي عربي را صحوي. شما منشاء اين اختلافات را ناشي از چه مي دانيد؟
بالاخره اسلام تمدن وسط عالم است، شرقي نيست و غربي هم نيست و فراخواننده به مقام لاشرقيه و لاغربيه است چنانکه در سوره نور اشاره دارد الله نور السموات و الارض … که بعد مي فرمايد: «کوکبٌ دريٌ يوقدٌ من شجره مبارکه زيتونه لاشرقيه و لاغربيه» که نه شرقي و نه غربي است وليکن اين تمدن در جانب شرقيه خودش ميل مي کند به سکرآميز پديد مي آيند مثلاً در بلخ يا در خراسان و در جانب غربيه خودش ميل مي کند به جانب صحو بنابراين صحواني پديد مي آيد چنانچه در اشبيليه و قرطبه و در واقع در ديارهاي مغربي چنين امري رخ داده است. وليکن حقيقت نه شرقي و نه غربي است بلکه ممتاز است و از عرفان هاي کاملاً شرقي حوزه شرق آسيا و معارف غربي مناطق غربي کاملاً متمايز ايت. اما در باب عرفاني ايراني؛ در اين جا ايران سياسي را نبايد در نظر بگيريم، بلکه بايد ايران فرهنگي را بگوييم. ايران فرهنگي ايران بزرگي است که در قلب قاره آسيا است از آسياي مرکزي تا بلخ تا مناطق جنوبي تا خليج فارس تا بغداد و حتي تا اسپانيا فرهنگ ايراني گسترش داشته است. اگر ايران را به اين معنا بگيريم اين اصطلاح مناسب است اگر چه اين حوزه اي که مشخص کرديم به تعبير دقيق تر حوزه تمدن اسلامي است درون اين تمدن اسلامي ايران يک حوزه ايراني يا فارسي زبان است که اقوام و طوايف آن به معنويت اسلامي توجه کردند و در واقع عرفان بيشتر در ميان اقوام و طوايف پارسي زبان و به بياني ايراني بسط يافته است. اين تفکر مورد پذيرش مردمان ايران فرهنگي قرار گرفت که تا مناطقي از چين ادامه دارد و از آن طرف تا بعضي شهرهاي عرفاني يا وجه عرفاني يا وجه عرفاني دين بيشتر التفات کردند و در واقع تفکرشان ذاتاً تفکر عرفاني است.
– به خاطر پيشينه باستاني آنها نبود؟ بالاخره بسياري از لطايف عرفاني در متون باستاني ايران وجود داشتند.
بله، چون تفکر اجداد اين قوم تفکر عرفاني بود و بالاخره تقدير چنين بوده چون که پيامبر اشاراتي کردند به سلمان و در ضمن اشارات نبوي بوده است که جانب معرفت و عرفاني دين در ميان پارسي زبانان رايج مي شود، در روايت ديني آمده است که به جانب قدسي زبان فارسي اشاراتي شده است و آن را زبان بهشتي دانسته اند از مجموعه اين اشارات معلوم مي شود اين قوم، در يک تقدير خاص واقع بوده اند.
– هنرهاي سنتي چه نسبتي با عرفان دارند اصلاً برداشت انسان سنتي از عالم يک برداشت جداي از انسان معاصر است اين برداشت به نوعي تفکر باطني و عرفاني نزديک است که نمود آن در هنرهاي سنتي بارز و مشخص است. چه اموري به اين برداشت انسان سنتي از هنر ياري مي رساند؟
هنر به معناي جديد لفظ اصلاً در تمدن اسلامي نبوده است در واقع اگر ما به معناي تخته Techne نزد يوناني ها توجه کنيم که همه صنايع و فنون از نجاري و آهن گري، نقاشي، معماري، پزشکي را در بر مي گرفته. حتي صناعات خمس که برهان، خطابه، جدل، سفسطه و شعر است ترجمه واژه يوناني تخنه است که به آنها تخنه هاي پنج گانه مي گفتند. بنابراين معاني تخنه از ديدگاه يوناني ها بسيار گسترده است اين ديدگاه قديمي يونان که به صدر تاريخ فلسفه آنها بر مي گردد با تلقي بعضي جوامع شرقي از صنايع و فنون تطبيق مي كند کلاً به واسطه صنايع و فنون بود که تمدني بر پا مي شده است اما آن جوهر معنوي که دسته اي از تخنه هاي يوناني را به عنوان هنر جدا کرده و دسته اي را به عنوان غير هنر جدا مي کرده چه بوده است؟ چون بالاخره بين نقاشي هنري و آهنگري خوب فرق است اگر چه هر دو از اصحاب تخنه هستند آن چيست که يک تخنه را تخنه هنري مي کند و به آن poesis مي طوينى كه در عالم اسلامي به شعر و ترجمه كرديم يعني روح شعر كه در تخنه جاري مي شود بنابراين هنر آن تخنه اي است كه اثر آن شاعرانه است و سازنده آن شاعر است. مقصود از شاعر کسي نيست که غزل يا رباعي مي گويد. بلکه مقصود اين است مثلاً آهنگري، بنابراين همه چيز به آن حال شاعرانه بر مي گردد، حال شاعرانه در تمدن ما حال عارفانه است يعني از ميان اصحاب صنايع و فنون، آن کساني که اين حال در درونشان جاري است کارشان هنري است و آن کساني که از اين حال بهره مند نيستند اثرشان هنري نيست. بنابراين ما رابطه وثيقي بين هنرها و عرفان مي بينيم مثلاً وقتي به تذکره خوشنويسان مراجعه مي کنيم در القاب بسياري از آن ها کلمه درويش را به کار نمي برند مراد اين نيست که ما درويش نيستيم و با عرفان مرتبط نيستم.
رضا عباسی بنام آقای رضای مرید امضا می کند.
بله، بسیار خوب این هم مورد خوبی است. پس ربط وثیق و قدیم و قویم میان عرفان و هنر در این تمدن آشکار می شود اما اگر گفتیم همه چیز در تجربه یونانی به جوهر شعر بر می گردد که ربطی به قصیده و غزل و رباعی ندارد بلکه با حضور شاعرانه و جوهر شاعرانه مرتبط است که ممکن است در یک معمار و یک نقاش باشد و اگر گفتیم این حضور و این جوهر در تمدن اسلامی حضور عرفان است نتیجه ای که به دست می آید باید این باشد که شاعران تمدن ما همان عرفا باشند و چنین است یعنی اگر به تاریخ مراجعه کنیم می بینیم فهرست شاعران ما تقریباً فهرست عارفان ماست شاعران همه عارفند و همه عارفان تقریباً از ذوق شعر بهره منداند. ضمن اینکه می پذیریم بعضی از آنها هرگز شعر نسرودند ولی باز هم این پیوند وثیق میان این دو حوزه را می بینیم در این تمدن، به هر صورتی که بحث کنی و از هر جهت که نظر بکنی چه فلسفی، چه تاریخی این ربط را می بینید که هنرها و صنایع و فنون در تمدن اسلامی بر پایه عرفان پدید آمده اند. عرفان یک حوزه که خاص خاص اصحاب معرفت باشد و در کنج دیرها و خانقاه ها محصور باشد، نیست بلکه عرفان حقیقی است که یک تمدنی بر پایه آن بوجود آمده است حتی سیر فلسفه، کلام، هنرها و صنایع و فنون، بر مناسبات و آداب اجتماعی مردم نیز تأثیر داشته است عرفان مثل نخی در یک تسبیح است که دانه های تسبیح را به هم پیوند می دهد پس آن روح ساری و جاری در یک تمدن یا آن جوهر حیات است که در رگ برگ ها، شاخه ها، ریشه ها و دخت جاری و ساری است و همه این ها به فتوح مصطفوی برگشت می کند آن فتوحی که با آن فتوح مقام او از همه انبیا و اولیه درگذشت و سیر اولین و آخرین است.