يكى از مقاماتى كه براى مؤمن ذكر شده، مقام شهادت است. شهادت بر دو نوع است: نوع اوّل شهادت ظاهريست كه مؤمنين در مقابل دشمنان دين بهمقام رفيع شهادت مىرسند و از نظر ظاهرى، جسم خاكى و فانى در معرض فنا قرار مىگيرد و بهعبارت ديگر كشته مىشوند و شهيد مىگردند.
نوع دومى كه براى شهادت ذكر كردهاند شهادت باطنى است كه در اين شهادت، قاتل خود دوست است و بهتعبير عرفانىاش شهيد به مقام فناء فىاللَّه مىرسد و در حديث قدسى داريم: مَنْ طَلَبنى وَجَدنى و مَنْ وَجَدنى عَرَفنى و مَنْ عَرَفَنى عَشَقَنى و مَنْ عَشَقنى عَشقتُه و مَنْ عَشَقْتُه قَتَلتُه و مَنْ قَتَلْته اَنا ديتُه. خداوند مىفرمايد: كسى كه به جستجوى من آمد، مرا طلب كرد، مرا درمىيابد؛ وقتى كه مرا دريافت، مرا مىشناسد و كسى كه مرا شناخت، عاشق من مىشود و كسى كه عاشق من شد، من هم عاشق او مىشوم و كسى كه عاشق او شدم او را مىكشم و كسى كه او را كشتم، خونبهايى براى او قائل هستم و اين خونبها خود من هستم. و چه مقامى بالاتر از اين كه خونبهاى شهيد، خود خداوند است.
باز در حديث نبوى (ص) آمده است كه مَنْ عَشَقَ فَعَفَّ وَكَتَمَ ثُمَّ ماتَ، ماتَ شَهيداً: كسى كه عاشق شد و خويشتندارى كرد و عشق خود را پنهان كرد و مُرد، درحالتى از دنيا رفته است كه بهمقام شهيد رسيده است. وقتى مؤمن و سالك بهمقام شهيد مىرسد كه عشق او به محبوب و معبود واقعى به سر حدّ كمال برسد تا به آنجايى كه جز دوست، ديگرى را نبيند؛ اين عشق است كه باعث مىشود مؤمن به اين چنين مرحلهاى برسد.
عشق در لغت از ريشه “عَشَقه” گرفته شده است؛ عَشَقه در فارسى همان پيچك است. پيچك گياهى است رونده كه به دور گياه ديگرى مىپيچد و آن قدر سماجت در پيچش خودش به خرج مىدهد كه گياه اوّلى را در وجود خودش حل و با خودش يكى مىكند. اين سماجت در پيچش به دور آن گياه بهوسيله گياه ديگرى بهنام عَشَقَه يا پيچك باعث اين مىشود كه هر دو گياه يكى بشوند.
عشق را به مجازى و حقيقى تقسيم كردهاند كه از نظر شخص من عشق مجازى مفهومى ندارد؛ چون عشق تا به آن حد مقامش والاست كه بهجز معبود و معشوق حقيقى بهكار بردنش درباره ديگرى مفهومى نخواهد داشت.
براى آنكه فرق بين عشق مجازى و حقيقى را بدانيم بهترين نمونهاش اشارههايى است كه در قرآن مجيد در قصّه حضرت يوسف آمده كه حضرت شيخاحمد غزّالى “احسن القصص”(۱۴۸) خواندنش را از جهت آنكه داستان عشق است مىداند. شرح عشق مجازى و حقيقى هر دو در اين داستان آمده است. وقتى زليخا به يوسف اظهار عشق و تمايل مىكند كه در قرآن مجيد آمده: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِه وَ هَمَّ بِها(۱۴۹)؛ در يك لحظه يوسف نيز مىرود كه تسليم هوا و هوس نفس خود شود و لذا رو به او مىآورد. در اينجا از روى عشق مجازى است كه او تسليم هواى نفس خود مىشود و تصميم به وصال زليخا مىگيرد؛ ولى در همان لحظه عشق واقعى درصورت ملكوتى پيرش، محبوبش، مرادش كه يعقوب پدر بزرگوارش بوده، ظاهر مىشود و به تعبير قرآنى “برهان ربّ”۲ را مىبيند كه او را از گناه باز مىدارد بهطورى كه يوسف از زليخا فرار مىكند. زليخا بهدنبال او مىرود و پيراهن او را از پشت پاره مىكند؛ ولى از آنجايى كه خداوند مىخواست كه يوسف آلوده به گناه نشود، درهاى مقفّل تالار، همه باز مىشود و يوسف از يكى از درهاى تالار خارج مىشود.(۱۵۰)
در اينجا فرق بين عشق مجازى و عشق حقيقى كاملاً عيان مىشود كه خداوند عشق حقيقى و واقعى به خودش را كه در صورت ملكوتى پير متجلّى شده بوده به او نشان مىدهد.
در قرآن از كلمه عشق ذكرى نشده ولى تعبير حبّ شديد، علاقه شديد، در قرآن آمده، چنانكه مىفرمايد: اَ لّذينَ امَنُوا اَشَدُّ حُبّاً لِلَّهِ(۱۵۱)، كسانى كه ايمان آوردهاند حبّ شديد به خداوند دارند. هيچ مانعى ندارد كه ما بهجاى همين حبّ شديد و علاقه وافر، كلمه عشق را بهكار ببريم.
حال به اين سؤال مىرسيم كه اين حبّ شديد كه بهعشق تعبير مىشود، چگونه در انسان پيدا مىشود؟ انسان عاشق زيبايى و جمال است و خداوند نيز داراى حسن مطلق است:
در ازل پرتو حسنش ز تجلّى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
خداوند مىفرمايد كه من گنج پنهانى بودم كه مىخواستم شناخته شوم، خلق را آفريدم از براى آنكه شناخته شوم: كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِاُعْرَفَ. او مىخواهد چگونه شناخته بشود؟ بدين ترتيب كه حسّ و زيبايى و جمال خودش را به بندهاش نشان بدهد و بدين ترتيب او را عاشق و واله و شيداى خود كند. اين عشق چگونه در قلب مؤمن و بشر عادى پيدا مىشود؟ بشرى كه بهتنهايى امكان عاشق شدن به محبوب و معبود واقعى كه او را به كمال مطلق برساند، ندارد؟ در اينجا راهبر و راهنمايى بايستى وجود داشته باشد. اين راهبر و راهنما كيست و پيدايش آن چگونه است؟ ما يعنى شيعه، شيعه اثنىعشرى – كسانى كه به ولايت على ابن ابىطالب و يازده نفر فرزندان و جانشينان آن بزرگوار اعتقاد داشته و داريم – معتقديم كه اين عشق بهواسطه آن بزرگواران، با رابطه معنوى و ولوى با آنان، با محبوب و معشوق حقيقى برقرار مىشود. كما اين كه باز داريم: ولايةُ علىّ ابن ابىطالب حِصْنى فَمَنْ دَخَل حِصْنى اَمِنَ مِنْ عذابى، ولايت على ابن ابىطالب حصار من است كه اگر آدمى داخل آن حصار بشود، از هر عذابى در امان است. همين حصار است كه انسان را به عشق مىرساند.
و امّا چرا مىگوييم كه بشر احتياج به اين دارد كه رابطه و واسطهاى داشته باشد تا بهخداى خودش، معبود و معشوق خودش، برسد؟ اوّلاً چون اين نفس، اين نفس امّاره، باعث آن مىشود كه آدمى نتواند اميال و اغراض و شهواتش را سركوب بكند و مستقيماً با حقّ ارتباط برقرار بكند، از اينرو رابطه و واسطهاى مىخواهد كه بين ما و محبوب مطلق باشد؛ اصولاً اگر اين چنين نباشد بشر طاقت اين را ندارد كه خداوند حبّ و عشق خود را بهطور كامل و تمام در دل او جايگزين كند. يك بار كه حضرت موسى به كوه طور مىرفت، جوانى عرض كرد كه يا موسى به خداوند عرض كن كه عشق خودش را در دل من بياندازد. موسى وقتى كه عرض مىكند، خداوند مىفرمايد: اين جوان طاقت اين امر را ندارد و براى اين كه به تو ثابت بكنيم كه در اين جوان طاقت عشق ما وجود ندارد، در قلبش ذرّهاى از محبّت خود را جاى داديم، برو ببين كه به چه سرنوشتى دچار شده است. زمانى كه موسى از كوه طور بهپايين آمد، مشاهده كرد كه جوان در اثر همان ذرّه حبّى كه خداوند در دل او جاى داده بود، خودش را از كوه پرت كرده و قطعه قطعه شده بود.
حال چگونه بايد با كمك راهنما و پير و استمداد از ائمّه اطهار(ع) اين عشق را بهتكامل رساند و تيشه به ريشه نفس زد؟ هر چه ياد خدا، ياد محبوب را در دل افزونتر بكنيم، طبعاً اميال نفسانى از دل بيرون مىرود و خانه تهى و مهيّا مىگردد براى صاحبخانه و روشنايى و نورانيّت ربّ به چشم دل ديده مىشود. اين زمانى است كه آدمى تهذيب نفس بكند تا بتواند چهره محبوب را در قلب خودش با چشم دل مشاهده بكند. در راه سلوك، يك دسته اعمال قالبيّه وجود دارد و يك دسته اعمال قلبيّهاى. اگر اين دو با هم انجام بشود آنگاه اين نفس تهذيب و پاك مىشود. خانه رُفت و روب مىشود و آماده آمدن دوست مىگردد و اين فقط و فقط با توجّه تام به ذكر و ياد خدا ميسّر است.
درباره ذكر و مراتب آن و اينكه قلب را بايد آماده بكنيم براى ورود محبوب، داستان شيرين و فرهاد نمونه بارزى است، به اين شرح كه روزى بهشيرين مىگويند: فرهاد چهره تو را بر كوه، نقش بسته است. وقتى شيرين مىآيد و به كوه نگاه مىكند مىبيند چهرهاش را بههمان طريق كه عيناً هست فرهاد به كوه نقش و حجّارى كرده است. شيرين از فرهاد سؤال مىكند كه تو يك بار بيشتر من را نديدى چگونه با يك بار ديدن اين چنين حجّارى كردى؟ او در جواب مىگويد كه آرى يك بار ديدم ولى آن يك بار به چشم دل ديدم نه به چشم سر. وقتى كه آدمى به چشم دل، محبوب را ببيند، هرگز از دل نمىرود و هميشه در قلبش باقيست و مىماند.
اين ذكر و فكر بايد هميشگى باشد تا باعث قوّت قلب، باعث بينايى دل، باعث روشنايى دل، باعث نزديك شدن عاشق به معشوق شود.
باز در اينجا بىمناسبت نيست كه داستان دختر هندويى را كه پسرك مسلمانى بر او عاشق مىشود ذكر كنم. پسرك وقتى كه به خانه دختر مىرود و اظهار عشق به او مىكند، دختر در جواب مىگويد: مگر ديوانه شدهاى؟ جوان مسلمان همين جمله “مگر ديوانه شدهاى” را ذكر خودش قرار مىدهد و هر كه با او صحبت مىكند، در جواب مىگويد: مگر ديوانه شدهاى؟ پادشاه به او مىرسد، با او صحبت مىكند، در جواب پادشاه مىگويد: مگر ديوانه شدهاى؟ شاه تعجّب مىكند. او نمىداند كه اين جوان ذكر را از معشوق گرفته و آنچه از لب معشوق بهزبان آمده براى عاشق دليل و برهان است. عاشق بايستى ببيند كه معشوق چه مىگويد و به خواست معشوق بايد عمل كند نه به هوا و هوسهاى خودش. ولى پادشاه در مقابل شنيدن اين جمله “مگر ديوانه شدهاى؟” به خيال خودش تصميم بهمعالجه جوان مىگيرد. اطباء دربار را بسيج مىكند. همه را مىآورد و جوان عاشق را به آنان نشان مىدهد. و هر يك از او سؤال مىكنند: درد تو چيست؟ او در جواب مىگويد: مگر ديوانه شدهاى؟ اطبّاء نتيجهاى نمىگيرند زيرا كه در مقابل جويا شدن حال او، پاسخى جز “مگر ديوانه شدهاى؟” نمىشنوند. تا اينكه ماجرا را به پادشاه مىگويند. پادشاه مىگويد او را رها كنيد، بگذاريد به هر جا مىخواهد برود. او را رها مىكنند، به در خانه معشوق مىرود. وقتى به در خانه معشوق مىرسد وارد مىشود. دختر وقتى چشمش مىافتد به عاشق خودش، به او نگاهى مىكند و مىگويد تو هنوز زندهاى؟ جوان بيرون مىآيد و مىخوابد و جان به جان آفرين تسليم مىكند. چرا؟ چون معشوق از او خواسته بود كه زنده نباشد. مگر “هنوز زندهاى” مفهومى جز اين ندارد كه نبايد زنده باشى و خواست معشوق اين بوده كه او بميرد. خبر به پادشاه مىدهند. مىگويد جنازهاش را تشييع كنيد و از جلوى در خانه معشوق ببريد. وقتى از جلوى در خانه معشوق رد مىشوند، جنازه متوقّف مىشود. به او خبر مىدهند كه چنين اتّفاقى افتاده است. وقتى مىآيد بيرون و چشمش به جنازه مىافتد، او هم در جا جان مىدهد و به عاشق حقيقى خودش مىپيوندد.
ترسم اى فصّاد گر فصدم كنى
نيش را ناگاه بر ليلى زنى (۱۵۲)
من كيم ليلى و ليلى كيست من
ما يكى روحيم اندر دو بدن(۱۵۳)
وقتى كه عاشق و معشوق يكى شدند، جانها يكى شد، فرقى بين آنها نمىماند.
پس همانطور كه عرض كردم بشر طالب حسن و جمال است كه اين زيبايى و حسن و كمال مطلق تنها و تنها در معشوق حقيقى و كل يعنى خداوند متعال وجود دارد و اوست كه مىتواند زيبائيش را به عاشق خود نشان بدهد. ولى آيا به هر كسى مىتوان اين زيبايى را نشان داد و آيا ما شايستگى ديدن اين زيبايى را داريم؟ لحظهاى بيانديشيم و فكر كنيم آيا آنچه محبوب خواسته ما كردهايم تا ما آنچه مىخواهيم او بكند و زيبايى كه مورد مطلوب ما است به ما نشان بدهد؟
زنى به حضور بايزيد بسطامى مىرسد و عرض مىكند كه اى شيخ همسر من، شوهر من، قصد دارد كه همسر ديگرى را اختيار كند و اگر شرعاً مجاز بودم كه برقع از صورت خود بردارم و تو چهره من را مىديدى درشگفت مىماندى كه چگونه با اين زيبايى، همسر من قصد تأهل مجدّد دارد؟ بايزيد بهمحض شنيدن اين سخن نعرهاى مىكشد و به زمين مىافتد. اين زن مات و مبهوت ماند كه اين سخنى نبود كه بايزيد را به اين وضع انداخت. زن از زيبايىئى صحبت كرد كه به ظاهر به زير روبند بود و بايزيد او را نديده بود، پس چرا صيحهاى كشيد و افتاد؟ وقتى كه بايزيد به هوش آمد از او سؤال كردند كه علّت اين حالت چه بود؟ گفت: اين زن مرا به ياد محبوب و معشوق واقعى خودم انداخت. من به اين فكر افتادم كه اگر معشوق و معبود من، يعنى خداوند متعال، برقع از صورت خود بردارد و صورت زيباى خويش را به من نشان بدهد و به من بگويد تو با داشتن چنين معشوق زيبايى كه هيچكس تاب تحمّل ديدن آن را ندارد، چگونه به دنيا و زيبايىهاى ظاهرىاش فريفته مىشوى، من چگونه پاسخ بگويم؟
همين زيبايى و همين جمال الهى والا را اصحاب حضرت سيّدالشّهداء(ع) در روز عاشورا ديدند كه چنين عاشق و واله شدند. در شب عاشورا حضرت سيّدالشّهداء مقامات آنها را نشان داد و بهعبارت ديگر آنان در آن شب معشوق واقعى را ديدند و به اين دليل در صبح عاشورا هر يك سعى داشت كه به ديگرى تقدّم بگيرد و زودتر به ميدان برود و حتّى برخى زره خود و همهچيز را از تن مىكندند و بهدور مىانداختند. چرا كه عشق در تمام سراسر وجودشان رخنه كرده و فضاى سينهشان را پر از دوست كرده بود و مىخواستند كه هر چه زودتر ترك قالب جسمانى كنند و به دوست برسند و رسيدن به دوست جز دل كندن از اين دنيا و اين جسم خاكى راه ديگرى براى آنها نداشت. آنها كه اين مقامات را ديدند مىخواستند كه از بدن خاكى رهايى پيدا كنند و به آن مقام بالايى كه ديده بودند و مولايشان و سرورشان حضرت سيّدالشّهداء(ع) به آنها نشان داده بود برسند؛ يعنى بهمقام فناء فىاللَّه كه نهايت آرزوى هر سالك و همان مقام شهادت معنوى است، نائل شوند.
پانوشته ها:
۱۴۷) متن سخنرانى جناب آقاى حاج على تابنده (محبوبعليشاه) در ۲۸ مهر ۱۳۷۰.
۱۴۸) اشاره است به سوره يوسف، آيه 3: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَص بِما اَوْحَيْنا اِلَيْكَ هذَا الْقُرْانُ…(با اين قرآن كه به تو وحى كردهايم، بهترين داستان را برايت حكايت مىكنيم…).
۱۴۹) و 2. سوره يوسف، آيه ۲۴: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِه وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه (آن زن آهنگ او كرد. و اگر نه برهان پروردگارش را ديده بود، او نيز آهنگ آن زن مىكرد).
۱۵۰) مولوى در اشاره به اين مطلب مىفرمايد:
گر زليخا بست درها هر طرف
يافت يوسف هم زجنبش منصرف
باز شد قفل و دَرو شد رَه پديد
چون توكّل كرد يوسف، برجهيد
گرچه رخنه نيست عالم را پديد
خيره يوسفوار مىبايد دويد
تا گشايد قفل و در پيدا شود
سوى بىجايى شما را جا شود
(مثنوى معنوى، به اهتمام توفيق سبحانى، دفتر پنجم، ابيات ۱۱۰۵-۷).
۱۵۱) سوره بقره، آيه ۱۶۵.
۱۵۲) مثنوى معنوى، دفتر پنجم، بيت ۲۰۱۸.
۱۵۳) همان، چاپ كلاله خاور، ص ۳۱۲، س ۳۹.