دكتر محمدابراهيم باستانى پاريزى
از عجايب تاريخ كرمان، تكرار يك واقعه تاريخى است: هرچند از جهت مكان و زمان و انسان، تاريخ هرگز تكرار نمىشود.
در اواخر سلطنت كريم خان زند، سيد معصومعليشاه دكنى (۱۲۱۱ ه./۱۷۹۷م.) عدهاى از ياران خود را مامور توسعه طريقت خويش در ايران نمود: فيض عليشاه مامور اصفهان، درويش حسينعلى اصفهانى مامور خراسان و كابل[۱]، درويش عباسعلى سيرجانى مامور كردستان، مجذوب عليشاه مامور آذربايجان، و مشتاق عليشاه مامور كرمان شد و نورعليشاه نيز سمت خليفة الخلفايى او را در ايران و عراق يافت.
اما ميرزا محمدبن ميرزا مهدى اصفهانى معروف به مشتاق در كرمان ماند و كارش رونق گرفت و جمعى كثير بدو گرويدند كه عدهاى از متعينين و روحانيون جزء آنان بودند. از آن جمله بود ميرزا محمدتقى كرمانى مظفرعليشاه (متوفى به ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م.) از متعينين كرمان به روايتى وقتى كه به مسجد مىرفت دوازده تن قرآن خوان در دو طرف او قرآن قرائت مىكردند تا به مسجد مىرسيد[۲].
اين ميرزامحمدتقى در منع صوفيه چنان بود كه هرگز با ايشان ننشستى، روزى يكى از كسبه ساكن «كوچه ماهانى» كه روضهخوانى سالانه داشت، سفره مىداد. علماى شهر نيز در صفهاى خاص نشسته بودند. در همين وقت، بيخبر، مشتاقعلى به مسجد وارد شد و در زاويهاى برابر زاويه محمدتقى نشست.
چون سفره گستردند، محمدتقى دست دراز نكرد و طبعا ساير علما نيز دست نزدند. صاحبخانه كه مردى بازارى و مومن بود، از علت سوال كرد و تاكيد كرد كه اگر احتياط مىكنيد بايد بگويم كه تمام مخارج سفره من از كسب حلال به دست آمده و ذرهاى از آن به ناحق نيست. شيخ اشاره كرد و گفت قرار نبود درويش براين سفره باشد. مشتاق شنيد. نگاهى به حاج محمدتقى انداخت كه اثر خود را كرد. سپس گفت: حاجى اگر سفره مولاست كه «براين خوان يغما چه دشمن چه دوست»، درويش و غيره درويش ندارد. سپس برخاست و از مجلس بيرون رفت. همه حاضرين متحير ماندند. اما از فرط ناراحتى كس نتوانست دست به غذا ببرد. حاجى محمدتقى عباى خود را برداشت و به دوش افكند و در پى درويش روان شد. در اوايل كوچه ماهانى به درويش مشتاق رسيد كه بر قبرى چمباتمه زده بود.[۳] هر چه اصرار كرد درويش بازنگشت. اما شيخ از آن روز تغيير مشرب داد و ديوانه عشق شد و در راه عرفان افتاد و بعدها لقب مظفرعليشاه گرفت و حتى ديوان خود را همچون مولوى به نام مرشد خود «ديوان مشتاق» نام نهاد.
هر كه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد
دانه در خاك فرو رفت و ســــــرى پيدا كرد[۴]
بدين طريق ميرزامحمدتقى حكيم كه به قول وزيرى «از فحول علماء بل سرآمد ارباب كمال كرمان بود و اهل فنون وعلوم رسميه بر استاديش اذعان داشتند و او را ذوفنون ميدانستند»[۵] مفتون مشتاق شد. در اصول الفصول آمده است كه «سه كس از مجتهدين زمان كه در فن اصول فقه مسلم و بر اقران مقدم مىبود، در نصيحت فرزند و منع مصاحبت از عرفا مىگفت: ميرزامحمدتقى كرمانى با همه علم و دانايى ـ كه همچو من صد نفر، شاگرد او نمىشوند ـ درويش بىسوادى او را فريب داد و از ميان علما بيرون برد.»[۶]
گرويدن ملامحمدتقى در كرمان سخت اثر كرد. هر چه مردم به او مراجعه كردند و مريدان متوسل شدند بازنگشت. بر طبق رسوم محلى، مريدان ـ خصوصا پيرزنها ـ نذرها كردند و حتى نامهها نوشتند و در چاه صاحبالزمان در مسجد بازار شاه كرمان انداختند و ختم برداشتند كه شايد ملامحمدتقى از ماليخوليا نجات داد. اما او راه خود را رفته بود و در جواب به لهجه كرمانى مىگفت: «آن ميرزا منطقى شما ديگر مرد. برويد و ميرزا متقى (محمدتقى) ديگرى پيدا كنيد».
ديگر از مريدان موثر مشتاق، محمدعلى خان راينى پسر ميرزا حسينخان راينى كلانتر بود كه مشتاق مدتها در خانه او به صورت مهمان منزل داشت. اما چون مريدان او رو به كثرت نهادند و روحانيون به جنب و جوش افتادند محمدعلى خان به طريقى عذر مرشد را خواست و مشتاق هم كه مطلب را حس كرد فورى خارج شد و وقتى از در بيرون ميرفت گفته بود: «من با خشت و گلهاى اين خانه كار داشتم نه با صاحبخانه»!
بارى مشتاق روزها در حجرهاى كنار مسجد جامع وصل به مدرسه خاندان قلى بيگ ميگذرانيد و به قرآنخوانى مشغول بود، صوتى بس خوش داشت و به قول وزيرى «تار را در نهايت امتياز ميزد».[۷] اين موسقيدانى و حال و جذبه او موجب شد كه به قول حاج نايب الصدر «در انواع موسيقى و صوت شهره آفاق شد و حاكم اصفهان و اعيان آن ملك بىحضور او انجمن نمىنمودند… و تلاميذ بسيار از خوبان شهر به وسايط و وسايلى ذكورا و اناثا ربوه او بودند و بعضى حاسدين چندين مرتبه به او سرمه خوراندند»[۸]
مخالفان خصوصا روحانيان شهر كه بازار درويش را گرم ديدند در فكر نابودى او افتادند. نقطه ضعف او نواختن ساز بود. شايع كردند كه او آيات قرآن راهمراه با ساز مىخواند! در باب ساز زدن مشتاق، برخى ـ از جمله شيخ يوسف استرآبادى ـ گويد كه بعد از تشرف به فقر از تار زدن دست كشيده بود. ديگرى نيز كيفيت راز و نياز با تار را از زبان مشتاق چنين گفته است:
«اوقاتيكه در ملازمت كريمخان زند بودم به تارزدن اشتغال داشتم. پس تارك شدم. پس از چندى ناخوشى دماغ پيدا كردم. اطبا گفتند از ترك اين عادت است و بايد مشغول باشى كه الضرورات تبيح المحظورات. در شبانهروزى يك دوبار تار ميزنم. بدون حضور اغيار و محض رضا خالق جبار».[۹]
انكار مريدان تار زدن مرشد را، ظاهراً دليل بر عدم آگاهى بوده است از اين نكته كه از هر گوشه راهى به خدا هست. ظاهر اين است كه ايشان داستان پيرچنگى مولوى را نخوانده بودند و نمىدانستند كه آن پير چنگى تا كجا باخدا همراه و «بنده خاص و محترم» او بود.[۱۰]
بارى جمعى «خدمت ملا عبدالله مجتهد و امام جمعه مىرفتند و مىگفتند كه صوفيه در شهر كمال استيلا را به هم رسانيدند و تصوف به نحوى شايع است كه اينك در بلاد شريعت منهدم بل كه منعدم خواهد شد».[۱۱]
نورعليشاه كه خود نيز با مشتاق همراه به كرمان آمده بود در كتاب جنّات الوصال در باب اين واقعه گويد:
جذبه شوقش ز شـــــــهر اصفهان / برد سوى خويش ما را كش كشان
بود ماهان چون ز كــــرمان قريهاى / مىشد آنجا هر دم افزون فرقهاى
نرم نرمك سوى كرمـــــــان آمـديم / مى پرست و باده خـــواران آمــديم
واعظى بودش در آن كشور مقـام / اهل ظاهــر را در آن كــــشور امام
جوش زد بر سينهاش ديگ حســد / بر شمشيرش راه دانـــش كرد سد
ملاعبدالله منتظر فرصت بود تا ماه رمضان فرا رسيد و اجتماع خلق فراهم آمد. روز بيست و يكم ماه رمضان 1206 قمرى[۱۲] هنگامى كه «ملاعبدالله بر عرشه منبر بود و موعظه مينمود. درويش داخل مسجد شده در گوشهاى خارج جمعيت به اداى فريضه مشغول شد.»
وزيرى گويد آخوند از بالاى منبر حكم به قتل و رجم درويش نمود. اما بعضى گفتهاند كه آقا ابوالفضل پسر آخوند كه در سلك روحانيان و در بين جمعيت بود فرياد زد كه «آقاحكم به رجم درويش نمودهاند» و ملا ابوالفضل ـ بيخبر والد خود ـ مرتكب اين عمل شد.[۱۳]
گفت اينك هست وقت اجتهــاد / تيغ مىبايد كشيدن در جــهاد
قتل اين درويش و يارانش كنيد / تيغ بر كف، سنگ بارانش كنيد
و خود پيش افتاد… درويش را گرفتند و از زاويه جنوبى مسجد به طرف شرقى و در شمال مسجد كشيدند و از در بيرون كردند. در محلى كه امروز شبستان مسجد است و آن روزها تلى بوده است[۱۴] درويش را در گودال نگاه داشتند و به سنگ زدن پرداختند. مريدى از مريدان مشتاق به نام درويش جعفر خود را بر روى مشتاق افكند كه او نيز كشته شد.[۱۵]
چون بلا نوبــــت زن مشتـــاق شــد / در ولايـــت از حـــريفان طاق شـــد
بــــــود جعفـــر نــام آن جا صــادقى / بر جمال دوست محو و عاشــــقى
چون به خون غلطان تن مشتاق ديد / رفت و از خونش به دامان دركشيد
خون او را هم به ناحــــــــــق ريختند / تا دو خــــــون با يكــديــگر آميختند[۱۶]
ميرزا محمدتقى وقتى رسيد كه كار از كار گذشته بود.
گويند در آن لحظه كه مىخواستند مشتاق را سنگباران كنند مشتاق رو به مردم كرده و گفته بود: «مردم اگر به من رحم نمىكنيد به خودتان رحم كنيد، به بچههاتان رحم كنيد. به سگ و گربهها و به خشت و گل خانههاتان رحم كنيد» و باز گويند اظهار كرده بود: «چشمان مرا ببنديد كه من از چشمان شما مىترسم»[۱۷] و هم گويند كه ملامحمدتقى گفته بود: «شهرى خونبهاى مشتاق است».
* * *
همان طور كه بنده در صدر مقال گفتم هيچ ميل ندارم وقوع حوادث بزرگى را كه بر شمردم معلول كرامات اين و آن بدانم. مقصود اين است كه بعض وقايع مشابه را كه در تاريخ رخ داده بيان كنم و بگويم كه هر چند «تاريخ هرگز تكرار نمىشود» اما به هر حال «اين تكرارها» هست.
اين كه بهاءالدين ولد گفت: «تا سلطان محمد پادشاه خراسان است بدانجا نيايد» و اين كه شيخ محمد كرمانى گفت: «ما كرمان را پشت پاى زديم چنان كه در پاى مناره شاهيگان گرگ بچه كند» و يا مظفرعليشاه گفت كه «شهرى خونبهاى مشتاق است» خود از يك مطلب ديگر غير از كرامت مىتواند حاكى باشد و آن اين كه اين اشخاص ـ كه مردمانى فهيم و دقيق بودهاند ـ در آن روزگارهاى آشفته، آينده كار را مىديدهاند. آشفتگى اوضاع و بحران اقتصادى و پراكندگى مردم و خونريزىها و دودستگىها،… هر آدم پيشبين و واقعبينى را مىتوانست به اين نكته راهنمايى كند كه يك حادثه بزرگ در پيش است.
فردوسى در شاهنامه گويد كه رستم فرخزاد در اصطرلاب نگريست و پيشبينىهايى كرد و در نامهاى به برادرش اين پيشبينى را نوشت:
از اين پس شكست آيد از تازيان / ســتاره نگــردد مگــر بر زيـــــان
شـــود بنــده بىهنــر شـهريــار / نـــژاد و بزرگــى نيــايد بــه كــار
بزرگان كه از قادســى با مننـــد / درشتنـد و با تــازيــان دشـــمنند
گمانند كاين بيشه پرخون شــود / ز دشمن زمين رود جيحون شود
البته رستم اين پيشبينىها را به اصطرلاب استناد مىدهد ولى شك نيست بايد قبول كرد كه مرد هوشمند رياضى دانى مثل او مىتوانست بعد از آشفتگىهاى زمان خسرو پرويز و قحط و غلا و تورم[۱۸] و وبا و پراكندگى خلق و اختلاف ميان لشگريان خراسان و عراق و كشته شدن پدرش فرخزاد و طغيان دجله و جنگهاى طولانى با روم و كشته شدن همه شاهزادههاى ساسانى و بىسامانى خلق و تجرى عرب، هر آدمى كه حساب «دودوتا چارتا» را خوانده باشد مىتواند لااقل پيشبينى كندكه فردا چه خواهد شد. اين است كه در همين نامه رستم فرخزاد به وقوف خود اشاره مىكند و مىگويد:
چـو اين خانه از پادشاهى تهى است / نه هنـگام پيروزى و فرهــى است
چنين است و كارى بزرگ اسـت پيش / همى سير گردد تن از جان خويش
همه بودنىها ببينــــم همـــى وز آن / خامشى برگــــــــــــــــزينم هــمى
چو آگاه گشتـــم از ايــــن راز چـــــرخ / كه ما را از او نيــــست جز رنج برخ
به ايــــــرانيــان زار و گــريــان شـــدم / ز ســاســانيــان نيز بــريــان شدم
انتساب دادن پيشبينى وقايع به حكم ستارگان و اصطرلاب در واقع يك نوع زيركى بوده است براى احتراز از عوامل صراحت و بىپرده گويى پيشآمدها و حوادث كه ممكن بود گوينده مورد بيمهرى قرار گيرد و يااينكه روحيهها تضعيف شود، وگرنه در همان روزهايى كه سلجوقيان كرمان آن اوضاع را در كرمان پيش آوردند، به قول افضل كرمانى «ارباب بصيرت دانستند كه نبض اين ملك ساقط است و نج اين دولت هابط»[۱۹]… و در بيهقى هم اشارتى است آنجا كه سلطان مسعود پس از اوضاع آشفتهاى كه در ايام حكومتش پيش آمده بود، مىخواست لشگر به جنگ تركمانان سلجوقى بفرستد، باز صحبت نجوم پيش آمد و «خواجه بزرگ، پوشيده، بونصر را گفت كه من سخت كارهام رفتن اين لشگر را، و زهره نمىدارم كه سخنى گويم. گفت به چه سبب؟ گفت نجومى سخت بد است ـ و وى علم نجوم نيك دانست ـ . بونصر گفت: من هم كارهام. نجوم ندانم. اما اين مقدار دانم كه گروهى مردم بيگانه كه بدين زمين افتادند و بندگى مينمايند ايشان راقبول كردن اوليتر از رمانيدن و بدگمان گردانيدن. اما چون خداوند و سالاران اين مى مبينند چز خاموشى روى نيست».[۲۰]
البته نتيجه اين خاموشى را در برابر سالاران و فرماندهان نظامى چند روز بعد ديدند كه از همان تركمانان «لشكر سلطان را هزيمتى هول رسيد… و سالار بكتغدى را و غلامانش را از پيل به زير آوردند».[۲۱]
بنابراين، اگر از قول عرفا هم در چنين مواردى بيانى يا اشارهاى شده باشد يا تبعيد و رنجانيدن عارفى حكيم موجب پيدايش بليهاى شده باشد، اصولاً نمىتواند قابل انكار باشد. زيرا به قول ارسطو «عوامل انقلابات هر چند كوچك باشد، اما علل آن به هر حال بزرگ است». يعنى فىالمثل ممكن است يك گلوله با قتل آرشيدوك جنگى عالمگير را بر پا كند يا مصادره يك قريه كوچك تخت سليمانى را به دست ديو بسپارد[۲۲] و همه اينها عوامل است. اما هر عاقلى مىداند كه علل اصلى شروع جنگ اول و يا سقوط طاهريان از سالها پيش از آن كه اين حوادث اتفاق بيفتد فراهم شده بوده است:
آتشــى كاول ز آهـــــن مىجــهد / او قدم بس سست بيرون مىنهد
دايهاش پنبه است اول، ليك اخير / مــىرســــاند شعـــلها او تا اثير
در پنــاه پنبـــــــه و كــبــريــتهــا / شعــــله نـــــــورش برآيد تا سها[۲۳]
در واقع جبر تاريخ همين است و قانون عليت در تاريخ اين نكات را ثابت مىكند و آدمى كه اندك مطالعه و پيشبينى داشته باشد و در اجتماع بررسى و مطالعاتى كرده باشد، اين قدرها پيشبينى مىتواند بكند و اين اشخاصى را كه در دوره هجوم مغول و غز و آقامحمدخان نام برديم چون مردمانى فاضل و دانشمند مىبودهاند لابد از اوضاع شهر و اجتماع خودشان اين قدر توانسته پيشبينى كنند و احتمال بدهند كه چه خواهد شد. منتهى به صراحت نگفتهاند و به كنايه گفتهاند و بعدها حمل به كرامت شده است. خوب است براى تاييد مطلب نظرى به وضع كرمان افكنيم.
كريمخان زند در اواخر عمر خود «آقا على سيرجانى و ميرزاحسين راينى را به لقب خانى ملقب فرمود. شق غربى كرمان ـ كه شهر بابك و سيرجان و اقطا وارزويه و كوشك و صوغان است ـ ابواب جمع على خان سيرجانى نمود. گواشير و راين و جيرفت و ساردويه و رودبار را به ميرزاحسين خان واگذار فرمود. بم و نرماشير را به محمدخان شهركى سيستانى موكول كرد. بلوك خبيص و گوك به عبدالحكيم خان و عبدالعلى خان اوغان ابدالى سپرده آمد. مرتضى قلىخان خلف شاهرخ خان كه از ساير كرمانيان اعز شانا و اكرم نسبا بود، زرند و كوبنان را ـ بدون منشور سلطنتى ـ با رضاقلى خان بنى عم خود متصرف بود. ميرزامحمدخان رئيس راور تمكين از هيچ كس نداشت».[۲۴]
با اين خان خانى و ملوك الطوايفى كه در ناحيهاى مثل كرمان به وجود آمده بود معلوم بود كه بعد از مرگ كريمخان چه اوضاعى پيش مىآمد[۲۵] .در واقع اگرآقامحمدخان به كرمان نمىآمد، افاغنه بم و سيستان اين شهر را تصرف و زير و زبر مىكردند.
با بررسى اوضاع كرمان در آن روزگار و صوفيه متشرعه كه گروهى از آنان حمايت كرده و زنديه هم با آنها بد بودهاند به اين حساب مىبايستى در انتظار حوادثى بود و محمدتقى مظفرعليشاه حق داشت كه چيزى پيشبينى كند و بگويد كه «شهرى خونبهاى مشتاق است».
چنين گفت بيچاره افراسياب كه / اين روز را ديده بودم به خواب
_________________________________________________________________________
[۱] ) دو تن از مشايخ مرحوم سيدمعصوم عليشاه داراى تشابه اسمى بودهاند و غالباً با يكديگر اشتباه شدهاند. نفر اول مرحوم حسين عليشاه اصفهانى است كه بعداً شيخ المشايخ نورعليشاه شده و پس از ايشان با تنصيص شاه عليرضاى دكنى عهدهدار قطبيت سلسله نعمتاللهى در ايران گرديد و پس از خود نيز حضرت مجذوب عليشاه قرگوزلوى كبودرآهنگى را به اين مقام تعيين فرمود. نفر دوم مرحوم درويش حسن على اصفهانى است كه مامور به كابل شد و به همين دليل از وى با عنوان حسنعليشاه كابلى نيز ياد شده است. بنا به نوشته حضرت مستعليشاه در كتاب رياضالسياحه اين بزرگوار «آواز خوشش آب را از جريان و مرغ را از طيران بازداشتى. امى بود و قال يقول نخوانده بود و اگر درست خواهى سخن متعارف نيز نتوانستى گفت. اما اگر من نزد او نرفتمى مطلب اين طايفه نفهميدمى.» وى پير صحبت حضرت مستعليشاه بود و مدت چهارسال تمام به تربيت ايشان اشتغال داشت. چنان كه ياد شد به تصريح مكرر حاجآقا ميرزا زينالعابدين شيرازى در كتابهاى رياضالسياحه و حدايق السياحه و بستان السياحه نام دقيق اين بزرگوار «حسن على» و نه «حسين على» بوده و نبايد با حضرت «حسين عليشاه اصفهانى» قطب سلسله نعمتاللهيه ـ كه همعصر با ايشان بوده ـ اشتباه شود. شيخى كه مامور كابل و خراسان شد همين «حسينعليشاه كابلى» يا «درويش حسنعلى اصفهانى» است. هيات تحريريه عرفان ايران
[۲] ) به نوشته مكارمالاثار ص ۵۵۷ نام او ميرزا محمدتقى ابن ابوالقاسم ابن محمدكاظم ابن سعيد
شريف كرمانى از نژاد برهانالدين ملانفيس بن عوض حكيم كرمانى است. ميرزا كاظم پسر مظفرعليشاه دو پسر داشت: اول ميرزا محمدعلى جد خاندان نفيسى و دوم ميرزا محمدتقى طبيب كه در سال ۱۲۹۶ هجرى (/ ۱۸۷۹ م.) درگذشت و جد مادرى ميرزاآقاخان بردسيرى بود. كتابهاى ديوان مشتاق و بحرالانوار و خلاصه العلوم و كبريت احمر و جامع البحار از مظفرعليشاه است. بعضى نويسندگان بين محمدتقى مظفرعليشاه و محمدتقى طبيب دوم نوه او خلط كردهاند.
[۳] ) قبرستانى بود كه بسيارى از بزرگان كرمان آنجا مدفون بودهاند. سالها پيش در آن قبرستان مدرسهاى ساخته شد كه به دبيرستان مشتاق معروف گرديد. در دامه قلعه دختر است و اول كوچه مشتاقيه خيابان مادر.
[۴] ) اين شعر سالها و سالها بر سر در قبرستان نوشته بود و عوام مىگفتند از مشتاق است. خواص
آن را از مظفرعليشاه ميدانستند. اما از ديگران است. در «تاريخ نائين» آقاى صدربلاغى نوشتهاند كه اين شعر را مرحوم نورعليشاه طى نامهاى به مجذوب خود شيخ عبدالرحيم شيخ الاسلام نائين نظر عليشاه نوشته است:
سبز شد دانه كه با خاك سرى پيدا كرد هر كه شد خاكنشين شاخ و برى پيدا كرد
تا تو عريان نشـــوى راه به مطلب نبرى بيضه چون جامه فرو ريخـــــت پرى پيدا كرد
تاريخ نائين ص ۶۰.
شايد از همين جا انتساب آن به صوفيه مذكور شهرت يافته باشد. اصل شعر در تذكره مخزنالغرايب به نام ملاعلى نورانى ضبط شده و چنين است:
هر كه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد سبز شد دانه كه با خاك سرى پيدا كرد
(تذكره مخزنالغرايب. تصحيح پرفسور محمدباقر پاكستانى. ص ۲۴۵)
در تذكره هميشه بهار غزلى به نام اعلى تورانى اين طور ثبت شده:
هركه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد سبز شد دانــــه چو با خاك سرى پيدا
كردتا تو عريان نشوى راه به مقصــد نبرى بيضه چون خانه فرو ريخت پرى پيدا كرد
شعر را به اين صورت هم ديدهايم:
هر كه شد خاك نشين برگ و برى پيدا كرد دانه در خـــــــــــــاك فرو شد ثمرى پيدا كرد
تا مجـــــــــــــرد نشوى راه به مطلب نبرى بيضه چون پوست فرو هشت سرى پيدا كرد
[۵] ) تاريخ كرمان، به تصحيح نگارنده، چاپ دوم، ص ۵۵۸.
[۶] ) به نقل از طرايقالحقايق.
[۷] ) آقاى خالقى گويد مشتاق عليشاه بر سه تار سيمى ديگر افزوده است (در واقع چهارتارى اختراع كرده است (و اين سيم اضافى در اصطلاح موسيقىدانان به نام خود او معروف و مشهور به سيم مشتاق شده است. (سرگذشت موسيقى ايران).
[۸] ) طرايقالحقايق گفتار سوم. ص ۸۶ معروف است كه خوردن سرمه حنجره را خواهد گرفت و
صدا خراب خواهد شد.
[۹] ) طرايق.
[۱۰] ) رجوع شود به ناى هفت بند مقاله موسيقى.
[۱۱] ) تاريخ وزيرى، چاپ دوم. ص ۵۵۹.
[۱۲] ) ۱۳ مه ۱۷۹۲ ميلادى. مرحوم وزيرى سال مرگ مشتاق را در ۱۲۰۵ نوشته است و حال آن كه ساير تواريخ عموما از آن جمله روضة الصفا و طرايقالحقايق ۱۲۰۶ نوشتهاند و ماده تاريخ او اين است «قطره پويا سوى بحر بيكران شد» كه برابر با ۱۲۰۶ است.
[۱۳] ) فرماندهان كرمان. تصحيح نگارنده. ص ۴.
[۱۴] ) موسوم به تل خرفروشان.
[۱۵] ) از جنّات الوصال. قبر همراهان مشتاق در مشتاقيه است.
[۱۶] ) درويش عباسعلى سيرجانى نيز در واقعه مشتاق چندين زخم خورده و چون وقت نرسيده
بود از آن واقعه جان به سلامت برده و در اواخر به صوب عراق شتافت و در سال ۱۲۱۵ ه./۱۸۰۰ م. وفات يافت رياضالسياحه. ص ۲۱۵.
[۱۷] ) در اين باب رجوع شود به حماسه كوير. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۸] ) در اين باب رجوع شود به حماسه كوير. چاپ دوم. ص ۴۹۹.
[۱۹] ) عقدالعلى. ص 19.
[۲۰] ) تاريخ بيهقى. ص ۴۸۲.
[۲۱] ) تاريخ بيهقى. ص ۴۸۴.
[۲۲] ) اهل حقيقت گويند سبب رفتن مملكت سليمان آن بود كه سليمان روزى از تخت فرود آمد، يك حكم ناكرده بماند آن روز، حق تعالى از او نپسنديد و بر آمدن تخت بر او بسته كرد، تا چهل روز نتوانست بر آمدن. قصص الانبياء.
[۲۳] ) مثنوى مولوى، دفتر چهارم.
[۲۴] ) جغرافى وزيرى. ص ۶۹.
[۲۵] ) وكيل زند چو زين دار بيقرار گذشت سه از نود، نود از صد، صد از هزار گذشت.