بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
پیغمبر(ص) مقیم مکه بودند و به همان مکه علاقه داشتند. ناراحتیهایی که به ایشان وارد میشد، تحمل میکردند. غلامها و بندگان در اختیار ارباب بودند آن شکنجههایی که آنها را میکردند به اسم اسلام نبود، به اسم اینکه اینها خلاف امنیت کار میکنند، بود. هر زخمی که بر دلهای مسلمین وارد میشد، پیغمبر خودش احساس میکرد. مع ذلک تحمل داشت چون به مکه علاقهمند بود. وقتی هجرت فرمود، که در واقع امر الهی بود، خدا امر کرد برو! حضرت رفتند و هجرت کردند. حضرت در مدینه هم که بودند به اهالی مدینه خیلی محبت داشتند اسم آنها را انصار گذاشتند. یعنی کمک کار پیغمبر بودند، در واقع مرکز مذهبی اسلام مدینه بود. بعد هم که آمدند مکه را فتح کردند (نه جنگ).
حرف حق بالاخره در همهی دنیا پیروز میشود. پیغمبر ما علمدار حرف حق بود (اصلاً خود حق بود) بالاخره در آن محیط پیروز شد و تا آخر زمان پیروز خواهد شد، بطوری که مدینه را حضرت با جنگ نگرفت، مثل اینکه حضرت فرمود همه از منزل بیرون نیایید تا دعوا نشود. پیغمبر میتوانست از همه گذشت کند ولی مردم عادی که نمیتوانستند، دشمن میدیدند ممکن بود جنگ بشود. اهالی مدینه کمی ناراحت شدند که ای وای پیغمبر آمده، مکه را گرفته است، مستقر هم میشود. به خاطر آن علاقهی شخصی به مکه و هم مقدس بودن خانه کعبه، گفتند حتما پیغمبر میماند، این نگرانی را ابراز کردند پیغمبر فرمود نه! برای اینکه آن عُلقهای (که ما تعبیر میکنیم) که پیغمبر به مکه داشت، عُلقهی میهن دوستی یا وطن دوستی بود (شخصی بود). ولی عُلقهای که به مدینه داشت ایمانی بود. مدینه و مکه هر دو ساکنینِ مسلمانی داشتند. در واقع درست است تمام مکهایها نه، ولی اهالی مکه حضرت را مجبور به مهاجرت کردند یعنی العیاذ بالله به اصطلاحِ امروزِ ما بیرون کردند، ولی اهالی مدینه استقبال کردند.
پیغمبر میفرمود مدینه بر گردن من حقی دارد و اسمشان هم انصار یعنی یاورها بود. این نشان دهندهی تنظیمی است که پیغمبر حتی از عواطف خودشان میکرد، یعنی بر همهی عواطف خودش (از جانب خدا) مسلط بود. ولی شاید پیغمبر مایل بودند وقتی مکه را فتح کردند آنجا بماند، ولی دیدند نه! مصلحت این است و انصار خیلی کمک کردند.
عواطفی که ما داریم، در واقع هر چه که داریم، مخلوق خداوند است، در اختیار خداوند است. از آن طرف خداوند ما (بشر) را خلیفهی خودش قرار داده است. یعنی وکیل من هستی، میتوانی آن کارهایی که من انجام میدهم، اگر بتوانی حق داری انجام بدهی. پیغمبر این اختیار کامل را داشت و این احساسِ اینکه خلیفه و وکیل یک مقام مافوق تمام خلقت است. پیغمبر میفرماید که: اسلم شیطانی علی یدی شیطان من به دستم اسلام آورد و مطیعم شد.شیطانی که انسان خیلی جاها دلش میخواهد مثل او باشد.
پیغمبر فاطمه(ع) را دوست داشت، این دوست داشتن مانع هیچ چیز نبود. ما باید بفهمیم پیغمبر که به این وجود مبارک و مقدس لطف داشت، این الهی است و به آن احترام بگذاریم. همهی بستگان پیغمبر بت داشتند. خداوند فرمودند وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ (النور/26) تمام اینها در دریای رحمت پیغمبر اگر هرچه بودند، پیغمبر آنها را بخشید. البته این خصوصیت را شاید خیلی از بزرگان دیگر، به این شدت نداشتند. یعنی بین آنها و پیغمبر فرقی بود.
حالا ما به هر اندازه که بتوانیم از این بزرگوار پیروی بکنیم. خدا هم به ما توفیق بدهد که همان احساسات و عواطف را که داریم بتوانیم مثل درشکهی هشت اسبه همهی اسبها رو به یک طرف بروند و اگر هر کدام به سمتی بروند، متلاشی میشوند.
عواطف را ما باید مهار کنیم و انشاءالله که بتوانیم.