من در یک شهر خیلى کوچک زندگى مى کنم که مردم آنجا تا این یکى، دو سال اخیر هیچ شناختى از دراویش نداشتند، جز انچه که از رسانه هاى دولتى مى شنیدند و به طبع شاید گاهى برخوردهاى مناسبى نمى کردند، معروف است آدمیزاده گاهى عقلش به چشماش است و خب این سالها همانگونه که شاهد بودهایم رسانهها، نشریات و کتابهای زرد و سایت هاى مختلف به تبعیت از ارگانهای امنیتی و قشرى خاص (!)، براى بدنام کردن دراویش از هیچ دسیسه اى ابا نداشتند و از هیچ فرو نگذاشتند. اما در این سالها اخیر با اطلاع رسانى هاى سایت مجذوبان نور و سپس دستگیرى شمارى از مدیران این سایت و مدافعان حقوق دراویش، همشهری هاى من هم مانند بقیه مردم، این خبرها را از طرق مختلف دریافت مى کرده، و همین سبب شد که نه تنها نظرشان عوض شود و حقیقت را متوجه شوند، بلکه جالبتر اینکه احساس هم دردى نیز میکنند.
گفتم که شهر ما کوچک است و همه یکدیگر را مى شناسند، گاهى اوقات که صبح از خانه بیرون میام که برم محل کارم، از همسایه گرفته تا کاسب محل و دوست و آشنا از من سوال مى کنند که خبر تازه چى دارى، یا اینکه این حکم هاى سنگین یعنى چه؟! اما چند وقت قبل سوار تاکسى شدم که مسافرهاى دیگه هم سوار بودند و راننده را هم از قبل مى شناختم (ایشان زمانى آموزگار من بود و بقول خودش بعد از بازنشستگى و این گرانىها ناچار به انتخاب شغلى دیگر شده بود) بعد از سلام و احوالپرسى بلافاصله از من پرسید که فلانى از وکلاى زندانى چه خبر؟ و رو به مسافرهاش کرد گفت این برادرِ ما درویشه، من در جواب گفتم خبر جدیدی نیست، او رو به سایر مسافران ادامه داد: «چند تا وکیل برای دفاع از حق دراویش خودشون به ده سال زندان محکوم شدند، تازه گفتن حاضر به اعتراض به احکام هم نیستیم، واقعا مرد میخواد که کسى از دل بستگیهاش بگذره و چندین سال زندان را به خاطر حق دیگران و روی عقیدهاش بایسته، یا مثلا اون خانم، نسرین ستوده الحق که شیرزن است» و بعد مسافرها هر کدام نظرى دادند. وقتى از تاکسى پیاده شدم احساس عجیبى داشتم، پاهام سست شده بود، انگار یک چیزهایى را نمیدانستم و یکدفعه این آقاى راننده یا بهتر بگم، معلم سابقم که درویش هم نیست تلنگرى به من زد و بعد به خودم گفتم من و امثال من که حاضر و ناظر بر ویران شدن هولناک حسینیه قم بودهایم، مایى که دیدیم چه به سر حسینیه بروجرد و اصفهان رفت، مایى که شاهد همه جورهاى رفته به مریدان این سلسله بودهایم و آنها مدافع ما، نکند در این دنیاى پر خبر، بى خبر ماندهام که بر این برادرانم که _اندوه و دلتنگىهایشان هم مانند خودشان بزرگوار است_چه مى گذرد؟! نکند که گاهی دلم از شما دور مانده باشد، نکند که در هیاهوى و قیل و قالِ زیاد زندگی، صداى پاى شما را که نوید سپیده دم است، نشنیده باشم که اینگونه کسى بیاید و به من بگوید و بفهماند: «سهم تو چیست»!؟ آیا من تا بحال فقط پیش پاى خودم را دیدهام؟ براى خودم متأثر شدم، متأثر از اینکه منش و اندیشه مقاوم شما در روزمرگىهایم انگار کمرنگ شده بود، متأثر از اینکه واژه هاى زندان، ضرب و شتم و محاکمه و تبعید و…… همچون واژه هاى دیگر تبدیل به تکرار شده بودند، متأثر از اینکه لابلاى زندگى گم شدهام و فقط دنبال راه برون رفتى براى مشکلات خودم هستم، بعد از کلى کلنجار با این «منِ» پرتوقع وقتى به خودم آمدم تصمیم به نوشتن این نامه کردم، خواستم حرف دلم را به همه دوستانم بزنم، من را ببخشید اگر کلمات را خوب ادا نکرده و قافیه و ردیف نمى دانم! اما این را مى دانم که براى گفتن از شما برادرانِ در اسارتم نیاز به هیچ قافیه اى نیست، که شما در وقت ِ تنگ آمدن ِ قافیه نامردیها و نامرادیها، مردانه قافیه ساز شده و بى توقع زیباترین شعرهایى را که در تاریکى از یاد برده بودیم، سرودید، دیگر نگران چگونه نوشتنم نیستم زیرا امتداد راه روشن شما به کلمات جلا مى دهد، وقتى از شما و راه شما صحبت مى شود واژهها بیدار مى شوند.
امید ادامه آدمى ست و آدمى ادامه امید. من و همه ما چشم و دل به راه مى مانیم که به زودى رها شوید و اگر هم میسر نشد تا آخرین روز ِحکم من هم صدا و فریاد شما بیرون از زندان باشم زیرا ما همه از حضورِ دیگرى آمدهایم و مهم این است!
وحید_م