بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
داستان های پیامبران و بزرگانی که در قرآن آمده، به عنوان مثال است. به همین دلیل نگفته است قوم شعیب چی میخوردند، لباسشان را از چی میپوشیدند، تجارتشان با کجا بود به اینها کار ندارد و همینطور سایر پیغمبران، بنابر آیه قرآن قوم ثمود پیغمبرشان حضرت صالح بود. (اسمش صالح بود واِلّا همهشان صالح بودند) چنین معجزهای کرد که الان اگر بکند، خیلی عجیب و غریب است. کوه شکافته شد، یک شتر از آن بیرون آمد. مع ذلک در آنجا بعضی چیزها گفته است، ولی بازهم آن حرفهایی که من گفتم(قوم صالح چکار میکردند و امرار معاشان چی بود و امثال اینها) ننوشته است.
در همه پیغمبران، همهی این اقوام که خداوند ذکر کرده است، اول آنها را به توحید و خداشناسی دعوت کرده است. مثلا در قوم صالح (در همهی اقوام) چیزی نگفته جز اینکه خدا را بپرستید. فقط در قوم شعیب به این نکته مختصر اشاره کرده است بنابراین مشکل عمده آن قوم، خدانشناسی نبود. در آیه قرآن میگوید پس از آنکه آنها را به توحید دعوت کرد، معلوم می شود باز هم دعوت کرده است، منتهی مثل اینکه مسئله مهمی نبوده، قوم شعیب خیلی بعدتر از اقوام دیگر بودند. به خداشناسی نزدیکتر بودند. از اینجا که یک مسئلهی اجتماعی را گفته، غیر از آنکه خودِ آن مسئله برای ما مهم است باید یاد بگیریم، نشان دهندهی این هم است که خداوند بعد از خداشناسی که از امّتی میخواهد، نظم خودِ جامعه هم میخواهد. یعنی تنها نه اینکه من را بشناسید و در کوه ها عبادت کنید ولی بعد به جان هم بیافتید مثل الان، یکدیگر را بکُشید، نه! این مسئلهی نظم اجتماع را هم به اندازهی آنهای دیگر، جز اصلی و اساسی قرار داد.
در همه پیغمبران که خداوند ذکر کرده، همین وضعیت است. در هیچ کدامشان راجع به مسائل اجتماعیشان چیزی نگفته است، جز شعیب و قوم لوط. هر کدام از یک جهت. خداوند نظر براین دارد نسلهایی را که مورد علاقهاش هست زیاد بشوند. تولید مثل در این امّت ها، در این قومهایی که مورد توجه خداست زیادتر است. در قوم لوط هم که ذکر کردند، قوم لوط خیلی قبل از شعیب بودند.
انحراف از طبیعت را خدا جایز ندانسته است و میگوید من یک قاعدهای وضع کردم و خلقت را بر اساس آن قاعده گذاشتم، نباید این قاعده را به هم بزنید. هر امّتی این قاعده را بهم بزند نابود میشود. بعد که برخلاف طبیعت رفتار نکردید، طبق مقررات طبیعت رفتار کردید از این جهت ایرادی بر شما نیست ولی ممکن است از جهات دیگر ایراد باشد و آن ایراد این است که، از روش خداوند در اداره امور دوری کردید. روش خداوند بر عدالت است و اطمینان. هر کسی به دیگری اطمینان کند. ولی آن کسی که کم فروشی میکند درجه اول، کمفروشی عادی است در قرآن آمده است: وَيْلٌ لِّلْمُطَفِّفِينَ، الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُواْ عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ، وَإِذَا كَالُوهُمْ أَو وَّزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ(مطففين/3) این قاعدهای که برای بقای اجتماعست، این قاعده را خداوند مهم میداند. طبقهبندی کنید در این چند تا سوره مجموعاً با هم فکر کنید، خداوند مثل اینکه دارد درجهبندی میکند. می گوید شما ملّتی که میخواهید زنده بمانید، اگر میخواهید از بین بروید خوب بروید. خدا نمیگوید به درک ولی عملا میگوید اول خدا را بشناسید. تمام پیغمبران در درجهی اول خدا را میشناختند. در درجه دوم از اساسِ تشکیلِ امّت و قوم غفلت نکنید و منحرف نشوید. نمونهاش مثل قوم لوط. بعد از آنکه خدا را شناختید و جمعی و ملتی را تشکیل دادید، آن وقت در این ملت به عدالت رفتار کنید همانطوری که جنسی میفروشید، وزن را کم نکنید، از طرف مقابل دزدی نکنید، به این امانتی که خداوند به شما سپرده است، خیانت نکنید. مردم در صحبت کردن و معاملات با هم صحبت می کنند، وقتی میگوید این کالا کیلویی چند، اساس بر این امانت است. مثلا این آقا یک کیلو پسته خریده بعد شمرده دیده هزار و دویست تاست و حالا که باز میگوید این پسته کیلویی چند است؟! حساب میکند که هزار دویست عدد پسته، این قیمت است. شما از این امانتش خیانت نکنید. بعد به اصطلاح جلوگیری و منع انحراف از طبیعت، سوم رعایت عدل و نظم در داخل جامعه، این سه تا قاعدهی اساسی برای تشکیل یک جامعه، هر کدام خراب شود جامعه از بین میرود.
از پیغمبران که خداوند مثال زده، به همین طریق مثال زده است. راجع به قوم شعیب که پرسیدند. فقط مختصر میگوید، میفرماید قوم شعیب بعد از آنکه خداوند آنها را خواند گفت که کمفروشی نکنید. و اینقدر این مسئله هم مهم است یک سوره خاصی در مورد آن صادر شده است. البته آیات و سورههای قرآن، همهی تعالیم اخلاقی، اجتماعی و حقوقی را دارد. منتهی ممکن است یک سوره یا یک آیه، مختص یک موضوع از آن استباط میکنیم سایر دستورات اخلاقی هم از آن استنباط میشود ولی آن را کار نداریم. مثلا یک قاعدهای است فرمایش پیغمبر است: النَّاسُ مُسَلَّطُونَ عَلَى أَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ (این حدیث دستورالعمل است) مردم بر جان و مال خويش، سلطه و اختيار دارند. این دستورالعمل رابیشتر حقوق دانان استفاده میکنند و از آن بهره میبرند ولی در همین حال است که مُسَلَّطُونَ عَلَى أَمْوَالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ، خداوند شما را مسلط کرده. خودتان بوجود نیاوردهاید، النَّاسُ مُسَلَّطُون.از این استنباط میشود که این مال (هر مالی که من دارم) مال من نیست، مال خداوند است که به من امانت داده و خود خداوند، من را بر این مال مسلط کرده است.
پیغمبران هم هر کدام یک قسمت از تعلیمات الهی را مشخص و بارز کردهاند. در همهی اینها قدرت الهی مشخص است. در داستان حضرت یوسف قدرت روحی یوسف را خواسته نشان دهد که وقتی هیچ مانعی نیست، شیطان را راه نمیدهد ولو هیچ مانعی ندارد. یعنی قاطعیتِ در مقابل شیطان و قاطعیتِ در مقابل کسی که میخواهد او را وسوسه کند.
بنابراین قرآن را اگر با دقت بخوانیم و بخصوص بعضی جاها لغاتش را دقیقاً معنی کنیم، تمام علوم انسانی، اخلاق، ادبیات و حتی روانشناسی در آن نهفته است. منتهی این استنباط میخواهد. جهتش هم این است که خداوند در عالم وحی، پیامبر را بُرد. برای آنکه مطلب را بفهمیم از زندگی خودمان مثال میزنیم، یک موزهای که فرض کنید تمام آثار زمان ساسانیان در آن است، به شما اجازه میدهند بیایید این همهاش را ببینید. حتی یک مجسمهی کوچکی که هست بردارید نگاه کنید، ببینید تو خالی است یا نه! دقیقا بدانید. آن وقت تعریف میکنید، میگویید یک مجسمهای دیدم تو پُر بود و رنگش اینطوری بود ولی خیلی چیزها هم لازم نیست بگویید.
خداوند هم پیغمبر را بُرد به آن انبار و موزهای که داشت، از خلقت جهان، همهی اینجاها را دید و شناخت. هر چه گفت به اندازه و بواسطهی فهم ما گفت. در آن نقصی نیست منتهی وقتی که در موزه گردش میکند اگر خیلی از این چیزهایی که نگفته ما از او بپرسیم نگاه میکند و جوابش را میدهد. این است که در قران هم یک جا دارد (البته به مناسبت داستان خاصی است) میفرماید که هر سوالی را از پیغمبرتان نکنید بعد اسباب زحمت خودتان میشود. مثل قضیهی بنیاسرائیل که بایستی گاوی را بکشند، خداوند فرمود یک گاوی را بکشید حضرت موسی اعلام کرد یک گاوی بکشید. اینها برای اینکه از زیرش در بروند پرسیدند این گاو نر باشد و یا ماده! جواب آمد گاو ماده! بعد گفتند این گاو بچه داشته باشد یا نه، گفتند نه! هی سوال کردند، بالاخره مجموعهی این سوالات و آن گاوی فکر کردند که باید بکشند، یک گاوی بود که نزد خانوادهی مستمندی بود، به قیمت گزافی یعنی هم وزنش طلا، این گاو را خریدند. اگر از اول که گفته شد گاوی بکشید یک گاو میآوردند راحت میکشتند. به این مناسبت گفتند که هر چیز بیجایی نپرسید. بعد نگویند که خداوند گفته نپرسید، برای اینکه من نمیدانم خجالت نکشد العیاذ بالله. دنبالهاش گفت، در حین وحی (یعنی در حینی که دارد آن موزه را می گردد) هر چه بپرسید جوابتان داده میشود ولی نپرسید، برای اینکه بعضی اوقات به ضررتان تمام میشود.
در تفسیر این موضوع، مثنوی داستانی دارد مفصل است. که غلامی با اربابش دعوا کردند و پیش موسی (ع) آمدند، صلح کنند. صلح نکرد و هی سوال کرد تا بالاخره خداوند گفت که حالا که این ارباب است و این غلامش. قبلاً این ارباب بوده و او غلامش، منتهی پدر این را کشته و خودش ارباب شده و این را به غلامی گرفته، به ضررش تمام شد. آیات، حکایات و سورههای قرآن بدون حکمت نمیشود نه اینکه خداوند حکمت درس خوانده نه! هر چه خداوند بکند، حکمت است. نه اینکه بگوییم رفتار خداوند مثل حکمت است، حکمت یعنی آنچه خداوند بکند.
در زندگی پیغمبران هم جدا کردند، خیلیها کتابهایی در خود همین موضوع نوشتند. سنت پیغمبران. همهی اینها بیخود نیست. کتاب خداوند بقولی قصهی پایه کرسی نیست، حکمت است.اینکه قصهاش را پیدا می کنند شرح می دهند آن جداگانه است. ولی خداوند نخواسته قصه پردازی کند و هرجا لازم بوده خداوند میفرماید: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ (یوسف/3) این منم که بر تو قصه میگویم. خواسته اهمیت قصه را بگوید. یا جایی به پیغمبر میگوید پیغمبرانی که گفتید بعضیهایشان، قصهشان را به تو گفتم و بعضی را نگفتم. پیغمبر نپرسید چرا نگفتی؟بگو! ولی میگوید بعضیها را نگفتم اینهایی که گفتم کافی است.
داستانهای قرآن و تورات در واقع مثل هم است، مختصری تفاوت دارد. تفاوتش هم مهم نیست. مثلا در تورات میگوید، بچه را شیر بدهد وقتی خیلی ناراحت شدید داخل آب بیاندازش، تورات میگوید از همان اول که این ترسید، خودش دیگر شیر نداد فرقی نمیکند و امثال اینها تفاوتهایی هست. یکی از تفاوتها در مورد بلعم باعورا، در قرآن صریحاً از آن بد میگوید. بلعم باعور و ابلیس لعین، مولوی میگوید. در تورات میگوید بلعم خیلی مقاومت کرد در مقابل خواسته پادشاه و موسی را نفرین نکرد و بعد از مدتی نمیگوید چکار کرد، معلوم میشود بعد از سه چهار بار بالاخره تهدید کرده مجبور شده، نفرین کرده است. تورات این را میگوید که خداوند هم چون قول داده بود به بلعم باعورا که من تو را مستجابالدعوه قرار دادهام آن دعوتش را قبول کرد.
موسی چهل سال بیابانگردی کرد، البته این بیابانگردی را در قرآن میگوید بعد از چند ماه رسیدند به همان لبهی آن زمینی که خداوند به اینها وعده کرده بود، موسی فرمود که این زمینی که میبینید مال شماست، بروید و بگردید. دو نفر فرستادند یکی یوشع بن نون که خواهر موسی، همسرش بود. یکی هم آن کالیب بنظرم داماد موسی بود. موسی خیلی دقت کرد که نگویند قوم و خویشهای خودش را نمیفرستد. اینها بروند تحقیق کنند. قرآن همینقدر میگوید. ولی تورات میگوید رفتند شرح زندگیشان را میگوید. این هم تفاوت عمدهای ندارد. بعد اینها چون برگشتند گفتند، یک قومِ نیرومند و مسلح هستند، خودشان چیزی ندارند جز طمع! نه اسلحهای نه پولی و نه غذایی، گفتند ما نمیتوانیم برویم. این دونفری که رفته بودند آنجا تحقیق کنند، به اینها گفتند نترسید مگر ندیدهاید تا حالا که موسی گفت، خدا نگهدارتان است، بروید. اینها گوش نداند. حتی خطاب به موسی گفتند تو و خدایت دو نفری بروید اینها را بیرون کنید و بعد به ما خبر بدهید ما بیاییم و خداوند در واقع عصبانی شد و گفت چون اینطوری گفتید، چهل سال باید در بیابان بگردید. کار چهار پنج ماهه را چهل ساله کردند و بعد همهی آنهایی که این حرف را زده بودند، از آمدن به آن زمین و حتی خود موسی (ع) محروم شدند. موسی عرض کرد خدایا چرا من محروم بشوم از این ارضی که باید در آن آرام باشم؟! در اینجا دیگر فرق دارد. قرآن چیزی نمیگوید، ولی تورات میگوید آنجا چنین حرفی زدی، در خود تورات میگوید چند جا خداوند عصبانی شد و گفت در بیابان بگردید، اول چهل سال نگفت، گفت بگردید، باز از آن حرفهای بیمعنی زدند خداوند گفت ده سال دیگر بگردید، باز همین جور تا چهل سال شد. ولی یکی است، معلوم است. چون قصهگو و کارگردان این صحنه خداوند است، خودش گفته است. این اختلاف جزئی، از آن کسی است که روایت میکند، بنابراین داستانهای تورات هم از این جهت خوب است با دقت بخوانیم.