Search
Close this search box.

مجلس صبح پنجشنبه ۱۱-۰۷-۹۲ (حب وطن-تعلق خاطر پیامبر به مکه -آقایان)

01

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

یکبار همین صحبت پیش آمد و مفصل‌تر صحبت کردم ولی خُب تکرارش باز هم مفید است.

بازگو از نجد و از یاران نجد / تا در و دیوار را آری به وجد

پیغمبر(ص) سر حلقه‌ی اولیاء و عرفای اسلامی است و از علی(ع) به پیغمبر(ص) می‌رسند. آن حضرت در مکه متولد و بزرگ شد. ولی از همان کوچکی چون پدر و مادرش و خانواده اینها مورد احترام همه بودند، خودِ حضرت هم از همان اوایل مورد محبت و احترام بودند (جریان را می‌دانید). در واقع متنفذین مکه که قوم و خویش پیغمبر هم بودند، پیغمبر و مسلمین را آزار می‌رساندند. می بینیم این آزار در طی تاریخ همیشه هست. پیغمبر از قبیله‌ی بنی‌هاشم بودند (هاشم لغتاً یعنی کسی که در آبگوشت و اشکنه نان خُرد می‌کند) و مشهور است که هاشم جدّ پیغمبر در سال قطحی اطعام می‌داد و خود هاشم می‌نشست برای آنهایی که ناتوان و فقیر نان در کاسه یا ظرفی خُرد می‌کرد و به آنها می‌داد. چندین کار از این قبیل داشت، مورد علاقه مردم بود. ولی به بهانه‌ی همین مردم پیغمبر را اذیت می‌کردند، صحابه به پیغمبر عرض می‌کردند اجازه بدهید ما مقاومت کنیم، ما عدّه‌مان (جوان‌های زیادی داشتند) زیاد است، پیغمبر می‌فرمود من بدون امر خداوند هیچ کاری نمی‌کنم. تا خداوند امر به هجرت کرد خودش هم موجبات هجرت را فراهم کرد. خداوند فرمود من که گفتم برو، بسم الله بیا برو.

از یک طرف آن دو تا قبیله بزرگِ در مدینه (اسامی فراموشم شده است) با هم اختلاف قدیمی داشتند، عُقلای قومشان می‌خواستند با هم صلح کنند. مثلاً صد سال پیش قتلی واقع شده بود به خون‌خواهی یکدیگر بلند شده بودند. تا زمانی که بعثت پیغمبر پیش آمد و غالباً همه شنیده بودند در این ایام پیغمبری ظاهر خواهد شد، منتظر بودند. آمدند خواهش کردند از پیغمبر که شما به مدینه بیاید. ریاست تمام مدینه را داشته باش، ما و آن قبیله را با هم صلح بده. پیغمبر هم البته به امر خدا قبول کرد. تا آنجا از مکه تا مدینه نمی‌شود پیاده رفت (آنهایی که رفتند می‌دانند آنهایی که نرفتند ان‌شاءالله خواهند رفت که خودشان ببیند) اعراب خیلی پیاده می‌رفتند، خیلی سخت بود. ابوبکر از پیرمردان مکّه بود که آزاری به پیغمبر نرسانده بود. می‌گویند او چهل و پنج هزار دینار پس انداز داشت، شتر خرید و یا کرایه کرد، وسیله را فراهم کرد، چطوری بروند؟! خیلی محرمانه باید بروند! به اندازه‌ای محرمانه بود که حتی نمی‌گذاشتند مردمی که از خارج می‌آیند با پیغمبر تماس بگیرند. حتی بعضی‌ها که تماس پیدا می‌کردند به آنها می‌گفتند گول این شخص را (اشاره به پیغمبر) نخورید العیاذ بالله سحر و جادو می‌کند. تحریم و بایکوت خبری کرده بودند. کسی از خارج می‌آمد می‌رفتند سر راه، دم دروازه به او می‌گفتند حق نداری با پیمغبر حرف بزنی، به این شدت بود، شبانه فرار کردند.

به نظرم ابوذر چوپانی می‌کرد، همه اینهایی که ما خاک پایشان را توتیای چشم می‌کنیم بیکار نبودند، شغل داشتند. شب و دیر وقت بود دور خانه پیغمبر را محاصره کرده بودند. گفتند شب است نامردی است که ما شبانه حمله کنیم (کسانی که ما می‌خواهیم اذیت کنیم) شبانه نرفتند. اینها جاهلیتشان این بود، صد رحمت به تمدن حالا! جاهلیت آنها این بود. حالا چطور حضرت از محاصره بیرون برود و دیده نشود! ابوذر پیغمبر را در گونی گذاشت سر گونی رو پیچاند و روی شانه‌اش گذاشت،بیرون آمد (شهر کوچک بود، همه همدیگر را می‌شناختند) یکی دو تا از نگهبانان خطاب به ابوذر داد زدند های پیرمرد چه می‌بری؟ ابوذر گفت محمد است! گوش آنها نشنید، برای آنکه طاقت نام محمد را نداشتند یا هر چه بود. آن جوانها گفتند پیرمرد تو هم ما را مسخره می‌کنی؟! خیال می‌کردند که به مسخره می‌گوید، گفتند راهت را بکش برو! به این طریق از مکه بیرون رفتند.

آن یهودی‌هایی که آنجا بودند می‌شنیدند. وقتی که خداوند حضرت موسی را مبعوث کرد و هارون (برادرش) را هم وزیرش قرار داد. موسی (ع) عرض کرد خدایا من از اینها یک نفر را کشتَم و اینها منتظر ریختن خون من هستند، خدا گفت نترس برو إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى (طه/46) من همراهتان هستم من می‌بینم و می‌شنوم. که پیش فرعون آمدند و فرمود من پیامی دارم که این سلطنت را رها کن. به او اجازه می‌دهند مثل یک آدم معمولی بیاید و با فرعون صحبت می‌کند. چه کسی است که می‌بیند، می‌شنود و همراهشان هست؟! إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى من با شما هستم. بعد خود خداوند می‌گوید من خودم همراه فرستادگانم هستم و آنها را تقویت می‌کنم. می‌بینیم در همه پیامبران این همراهی است. پیامبر به مدینه تشریف آورند. از مدینه برایشان دشمن ساختند یکی آن رئیس قبیله‌ی آنجا، عبدالله بن اَبی که کاری که مردم می‌خواستند انجام دهند، این بود که صلح بدهد، او می‌خواست انجام بدهد و خودش رئیس شود. پیغمبر آمد و کاسه و کوزه‌شان را بهم ریخت. انصار (یعنی آنهایی که پیغمبر را یاری کردند) یک عدّه‌ای مهاجرین بودند از مکه آمدند. پیغمبر مدینه را خیلی دوست داشت بخصوص شاید به احتمال قوی که پدرِ حضرت، عبدالله که در سفرش مرحوم شد در مدینه دفن کردند. (من موفق شدم حمد و سوره‌ای و زیارتی در مدینه برای ایشان بخوانم، کمتر حجاج را به آنجا می‌برند چون شناخته شده نیست) مدینه وطن پیغمبر شد. پدر و مادر که از قدیم رحلت کرده بودند قوم و خویش‌ها همه دشمن حضرت بودند، مسلمان نشده بودند.

حضرت مدینه را خیلی دوست داشت و بارها می‌گفت، ولی مکه را هم دوست داشت. تا قضیه فتح مکه پیش آمد. وقتی با قشونی بدون جنگ آمدند. حضرت و همه‌ی قشون در بیرون مکه چادر زده بودند. یک دسته از قشون جلو رفتند (اسامی یادم می‌رود) داد می‌زد الْيَوْمُ‏ يَوْمُ ‏الْمَلْحَمَةِ امروز روز انتقام است، در واقع خطاب به مکه‌ای‌ها! حضرت زود یکی را فرستادند و گفتند این حرف را نگو، بگو الْيَوْمُ ‏يَوْمُ المرحمة امروز روز مهربانی و مرحمت است. مدینه‌ای‌ها ناراحت شدند که حضرت به مکه برگشتند، مکه هم گرفتند الْيَوْمُ‏ يَوْمُ المرحمة هم فرمودند. حتما حضرت مدینه را رها می‌کنند و به مکه می‌آیند، خیلی نگران و ناراحت بودند. خدمت حضرت عرض کردند فرمودند نه! من در همان مدینه هستم ولی حضرت مکه را دوست داشتند. یکی اینکه وطن اولیه‌شان بود و دوم اینکه أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكًا (آل عمران/96) اول خانه‌ای که خداوند بیت‌الحرام و بیت‌الله در کره‌ی زمین برقرار کرد همین خانه‌ای است که در مکه است (شاید هم برای همین بود یا غیر از این) وقتی در مکه بودند، امر خاصی نشده بود رو به بیت‌المقدس در واقع خانه‌ی دوم خداوند، نماز می‌خواندند. به مدینه که آمدند یکبار حضرت وسط نماز روی از بیت‌المقدس به سمت مکه برگرداندند، که یا مسلمین و یا کفار بصورت پرسش گفتند که چه شد رو به آن خانه‌ای که نماز می‌خواندی عوض کردی؟ بیشتر این شایعه و ایراد را یهودی‌ها و مسیحی‌ها که در آنجا بودند می‌گفتند. پیغمبر که جوابی نداشت، برای اینکه به میل شخصی نبود امر الهی بود. در واقع در دل رو کرد به خداوند، من چه بگویم به اینها! آن موقع این آیه نازل شد قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاء فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا (بقرة/144) تو می گویی، ولی ما دلْ نگرانی تو را در آسمانها دیدیم، وقتی دیدیم آن وقت قبله‌ای معین کردیم که راضی باشی. اینها از مواردی است که خداوند به پیغمبرِ ما، لطف کرده است هزاران هزار از این مورد هست قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاء فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا.

علاقه و محبت پیغمبر به همان گرد و خاک و غباری که در مکه بود طبیعی بود. پیغمبر هم گفت اَنَ بَشَرٍ مِثْلُکُم. الان به نام وطن چقدر فداکاری‌ها و خونریزی‌ها می‌شود که حتی ممکن است خیلی‌هایش هم بیجا باشد. مجازات‌هایی که در حیطه تاریخ همه جا یک حکومت علیه دشمنانش می‌کرده، بوده است. این است که از رفتن به وطنش منعش کند و یا تبعیدش کند تا جای دیگری نگه دارند. این هیچ منافاتی با وطن یا با دین ندارد. پیغمبر برای ما مظهر دین است کما اینکه سنّت پیغمبر، هم ردیف قرآن آوردند از ادله اربعه (قرآن سنّت اجماع عقل) پیغمبر محبّتی را که کسی به ایشان ‌کرد فراموش نمی‌کند. به هر نحوی باشد جبران می‌کنند. محبّتی هم که آن ذرّات خاک، آن ملکول‌ها و ذرّاتی که در این خاک هست و یک جاذبه‌ای هم دارد. آخر ما خودمان هم از همین خاک آفریده شده‌ایم، همین خاک که گل کوزه‌گری می‌کنند. اصلا بدو خلقتِ جهان از همین است خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ(رحمن/14) انسان را از گل خشكيده‏اى سفال مانند آفريد، این محبت فراموش شدنی نیست.

من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق آن هم از خاطر ما محو نمی‌شود. با هر کی دوستی کند دوست او هستیم و هر کسی دشمنی کند اگر با بزرگواری ما برخورد کند، ندیده می‌گیریم و اگر نه مصداق وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ (توبه/73). می‌گوییم ما ایمان داریم ولی چه کسی ایمان را برای ما نگه می‌دارد، چه کسی به ما ایمان می‌دهد؟! خدایا خودت به ما ایمان بده و خودت هم برای ما نگه دار.

Tags