بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
برای چندمین بار این موضوع مطرح شده، که به هر کار دست میزنم، جلویش را میگیرند. اسم آن کسی که مزاحم میشود را هم تعیین کردند؛ جعفر جنی! بله یک جنی جلویتان را میگیرد و مزاحم هست، منتهی آن جن در درونتان است.مثلی هست که میگویند سختترین دشمن تو همان دشمنی است که در سینهات است. حتما موجودی به نام جن وجود دارد، برای اینکه خداوند فرموده است. اما چه آثاری از آن مترتب میشود معلوم نیست. از جمله آثاری که در قرآن گفته است مترتب میشود این است که یک گروهی از جن، از صحرای احقاف رد میشدند شنیدند که صدای قرآن خواندن میآید گوش دادند، دیدند پیغمبر قرآن میخواند، که به همدیگر خبر دادند. قصههای مختلف را که با هم جمع کنید، یک چیزی بدست میآید. علی(ع) پای منبر نشسته بود که خلیفه صحبت میکرد. (حضرت در زمان خلفای راشدین بخصوص دو تا خلیفه اول پای منبرشان مینشستند، اگر غلط خیلی فاحشی بود همان وقت میگفتند حرف نزن، این نیست و اگر غلط مختصری بود بعدا میگفتند.) عمر گرم خطابه بود، که حضرت صدا زدند مسلمین در جنگ ایران در حال شکست خوردن هستند. عمر نپرسید که تو از کجا خبر داری؟! گفت من چیکار کنم! امیر فرمود تو صدایت را به الله اکبر بلند کن که لشگر مسلمانان دلگرم شوند، عمر گفت خیلی خوب، چه کسی حرف مرا به آنها برساند؟ علی فرمود تو حرفت را بزن من صدایت را میرسانم. همین فرشتهای که از زبان علی (ع) گفت من صدایت را میرسانم، صدای قرآنِ پیغمبر را هم به گروه جن رساند. مبحث مفصلی است، حالا مختصری از آن را گفتم شما خودتان بر آن شرح بنویسید، بنابراین ما نمیدانیم جن چیکار میکند.
حدیث دیگری از علی(ع) نقل است أ تَزعَمُ أنّکَ جِرمٌ صَغیرٌ آیا خودت را یک جسم کوچکی خیال میکنی؟! (در اینجا، هم بچه کوچک حساب می شود و هم رستمِ دستان) یعنی در این عالم بزرگ خیال میکنی جسم کوچکی هستی؟ نه! وَ فیکَ انْطَوَى الْعَالَمُ الأَکبرُ در تو، تمام این عالم کبیر نهفته است. اگر اینطوری است در وجود خودت همه اینها نهفته است این جن در وجود خودت است، من گفتم به خود بپرداز. این در وجود خودت است، ببین کجایش ایراد دارد.
یکی نامه نوشته چرا هر کسی که به خواستگاری من میآید بعد میرود و دیگر نمیآید. بخودت نگاه کن. گرچه من این دوران را گذراندم، ولی چندین مورد یادم است که میتوان گفت، یکی اینکه میخواهی با پدر مادرت زندگی کنی، من نمیتوانم. میگوید نمیتوانی پس تشریف ببرید من که نگفتم بیایید. من مادرم پیرزنی است، که دارد روزهای آخر عمرش را میگذراند بر من واجب است که خدمت کنم. این شخص که نمیتواند از مادرش دست بکشد و اگر به قول تو مادرش را به کلی رها کند، گناهی کرده که تو هم در آن شریک هستی، بنابراین باید این کار را بکند. حالا تو در این حد شرایطی معین کن یا اینکه میگوید تو چقدر حقوق داری؟! اگر مسلمان، از روی شناخت بخواهد این کار کند، میگوید، به تو چه! اگر ازدواج کردیم ما باید یک نانی با هم بخوریم، نان خالی و با یک پیالهی کوچک ماست (هرچند حالا میگویند ماست هم خیلی گران است) میگوید من خیلی زحمت میکشم دیگر یک پیاله ماست میتوانم تهیه کنم، با هم میخوریم. میگوید نخــیر! من باید میوه بخورم که دسر حساب میشود و … . میگوید خُب ما اهلش نیستیم، به همین شکل هر کسی را رد میکند. به خودت نگاه کن امکاناتی که خودت داری و امکاناتی که آن خواستگار دارد بر حسب اطلاعاتی که کسب کردی به همهی اینها بگو بله. دو تا کتاب خواندم که قبلا راجع به آنها صحبت هم کردم و خیلیها خریدند. یکی بامداد خُمار و یکی که در جواب این کتاب است (به نام شب سراب)، هر دوتایش جالب است. به این آقا و خانم باید گفت که تو با خدا چه کردی؟ مگر دشمن خدایی؟ اگر دشمن خدایی، خدا هم دشمن توست برایت دشمنی میکند. دو تا دشمن با هم دعوا کردید ولی تو که دشمن خدا نیستی! پس چه دلیل دارد در بین این همه مردم که کار و زندگی دارند، زندگی تو یکی را خراب کند. اینطور نیست پس معلوم میشود استغفرالله تقصیر خدا نیست، پس تقصیر خودت است. اگر خواستگاری را مثال بزنیم، تقصیر کیست؟! تقصیر خواستگار است که نمیتواند کاخ عظیم بخرد؟! خب نمیتواند. همین است.
هر انسانی یک مقتضاتِ طبیعت و فطرت دارد و وظایفی دارد. و یک وظایفی که خدا معین کرده است. بنابراین اینجا ببنید یک قدری اجتماع این وضع را فراهم کرده که از دست ما یک نفر کاری بر نمیآید، البته همه جامعه باید به یک مطلبی توجه کنند. یک سری مشکلاتی خانوادگیست. همان طوری که یک مدتی در روزنامههای فکاهی ایران میبینیم، همیشه دعوای عروس و مادر شوهر را بزرگ میکردند، هی تلقین میشود هر عروسی و هر مادر شوهری این طوری هستند. در اروپا در آن ایام شاید هنوز هم باشد همین بازیها در مورد داماد و مادر زن است. همهی انسانها باید با هم زندگی کنند. مثلا مردی که به خواستگاری میرود، فکر این را نمیکند که مادرش را باید ول کند، مادر کیست! کسی که به خواستگاریاش میروند او هم نباید توقع کند. رشتههای ارتباطی را نمیشود از بین برد، کمی میشود تحلیل کرد.
یک وقتی نمایشگاه کارخانجات فورد و شِورلت بود. هر کدام از همان ماشینهای اولیهشان به نمایش گذاشته بودند، خیلی هم گران بودند. اگر یک ماشین خیلی خوبی مال امسال یک تومان بود آن ده تومان بود، ولی بدرد نمیخورد. هیچ کاری از آن بر نمیآمد. عُلقهها و مهربانیهای کهنهی قدیمی، همینطور است. خیلی قیمت دارد ولی نمیشود دیگر مصرف کرد. اینطوری که اول بوده این ماشین را مصرف میکردند دیگر مصرف نمیکنند این است که هیچ وقت توقع نداشته باشید که مهربانیها و عُلقههای قدیمی به هم بخورد. برای اینکه شمایی که الان عروس هستی، یک روز خودت مادر شوهر میشوی، آن روز یادت باشد. اگر نقصی هست از فکر خودمان است. خودمان باید فکر کنیم.
در خواستگاری تفاوت سن اگر کم باشد فرقی نمیکند، نباید در نظر گرفت. ولی یک دختر پانزده، شانزده ساله با یک مرد هفتاد، یا هشتاد ساله تناسب ندارند. ممکن است حالا عدم تناسب را نفهمند ولی بزودی خواهند فهمید. تفاوت سن، تا سه یا چهار سال مهم نیست. حتی در مورد پیغمبر(ص) فکر کنید ایشان با اولین همسر خود حضرت خدیجه(ع) تفاوت سنی زیادی داشتند. خدیجه(ع) فداکاری داشتند. خود حضرت خدیجه ثروتمند بود اموالی داشت منتهی مباشر میگرفت تا تجارت کنند و سودش را بیاورند، که ابوطالب عموی پیغمبر این کارها را انجام می داد. پیغمبر هم به عنوان وردست ابوطالب بود. با همین ثروت بعد زن پیغمبر شد، تمام ثروتش را خرج کرد. حتی در شعب ابیطالب مشهور است. مسلمین را بایکوت کردند. بزرگان مکه از مشرکین بودند گرچه قوم و خویش پیغمبر بودند. حتی اگر کسی خرما از شام میآورد تا بیاورد اینجا بفروشد، بیرونِ دروازه جلویش را میگرفتند، میگفتند که به محمد نباید بفروشید. که اینها شبانه از محله بیرون میآمدند و کسی مالی و خوراکی میآورد همان جا از او میخریدند که نفهمند. در این وضعیت خیلی به آنها سخت میگذشت سه سال طول کشید. خدیجه با آن همه ثروت در حال سختی و زحمت بود، خم به ابرو نیاورد. حتی یک جایی خواندم حضرت خدیجه(ع) از فقرِ غذایی رحلت فرمود، نمیدانم صحیح است یا نه! منظور این قدر ایام سختی بود. معذلک حداکثر فداکاری را داشتند، پیغمبر هم همینطور همیشه نام خدیجه را با احترام میبرد و حتی عایشه جوانترین زن پیغمبر با اینکه از خانواده محترم و بزرگ (دختر ابوبکر) بود، به خدیجه(ع) که رحلت کرده بود حسادت میکرد. یکبار به پیغمبر عرض کرد که تو چرا از یک زن پیری که داشتی حرف میزنی من که خیلی بهتر هستم. این همه حاشیه دادم برای اینکه از زندگی پیغمبر بدانید که این مسئله خیلی مهم نیست، البته بهتر است که رعایت بشود ولی آناندازه مهم نیست.
خانمی با من مشورت میکرد که من دکتر هستم، جوانی به خواستگاریام آمده، خیلی هم جوان خوبی است، همه چیهم را دارد ولی دیپلم هست من یک دکتر، با دیپلم ازدواج کنم؟! این دکترها و این القاب ظاهری، در صورتی ارزش دارد که عِلمش در درون ما اثر کند نه این ورقه! این هنرش میشود.
نادرشاه شخصیتش در لشکرکشی بزن و بکوب بود، از همان یک درسی میگیریم. وقتی یک شاه جدید میایستد، تاجگذاری میکند یا صحبت میکند رسم این بود قبلا معرفیاش میکنند. که بگویند این شخص اجدادش هم پادشاه بودند. وقتی نادرشاه هندوستان را فتح کرد خواست روز جمعه خطبه بگوید، خطیب آمد گفت پدر شما کیست که بگوییم ابن فلان؛ گفت من پسر شمشیر، پسر شمیشیر الی آخر یعنی خودم هستم. یکی از چیزهایی هم که موجب اختلاف گاهی میشود این است. هنوز هم البته در قبایل متمدن این رسوم هست. هیچ چیزی جز بندگی خدا و مردی که خواستگاری میکند، و زن مؤثر نیست. اگر به این طریق زن و شوهر شدند و نیتشان همیشه خداشناسی بود، همهی این کارها را خدا خودش درست میکند. ممکن است گوشهی آسمان سوراخ شود و پول برایش بریزد یا ممکن است پدرش یک دفعه پادشاه بشود. در دنیای امروز خیلی دیدیم. به هر جهت انسانیت معتبر است در انسانیت تا حدی که خود شرع (دین) میگوید، یعنی یک زن مسلمان (اکثر فقها میگویند) نباید شوهر غیر مسلمان بگیرند. منتهی بعضیها این را قبول ندارند میگویند از ادیان الهی، یهودی یا مسیحی اشکال ندارد. بعضیها اینقدر سختگیری میکنند و میگویند طرف سنی است. سنی چیه؟ فقط انسانیت را باید رعایت کرد. یک مقدار تقصیر خود ماست. شخصی نامهای نوشته؛ طرفِ ما درویش است، جرات نکرده بگوید خواستگاری و ازدواج نکن؛ میگوید احتراز و دوری بهتر است، احتیاط کنید. میشود به این آقا گفت تو هر چی بگویی من اطاعت می کنم؟! نه.
در مورد قبض و بسط. بعضی اوقات انسان بیخود خیلی دلْ گرفته است و به عکس خودبخود خیلی سرحال و شاد است. البته یک مقداری به بدن برمیگردد، که به وضعیت بدنش باید رسیدگی کند. غذاهایی که میخورد عبادتهایی که میکند، یا باید بکند و نمیکند، اینها را درست کند. یک قدری طبیعی است. خداوند در طبیعت ما بهار، تابستان، زمستان و پاییز آفریده، شما در چله زمستان میلرزید. به این فکر میکنید که همین من بودم در استخر آب سرد میافتادم، آن وقت دیگر از فکرش میلرزید. به این قبض زیاد اعتنا نکنید (نه این قبضی که مینویسند) قبض یعنی گرفتگی همین اصطلاح قبض و بسط (وجد و قبض). ولی دستوراتی را که شما باید انجام دهید، آنها را انجام بدهید.