بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
کسالت داشتم، امروز موجب شد دیر بیایم. آرتروزی از قدیم داشتم و گردنم درد گرفته بود و الان هم نمیتوانم به سمت چپ و راست زیاد [نگاه کنم]. آقای افشار از برادرانمان گلاب میدهند،گفتند آقای افشار گلاب نمیدهند، حالا چی کسی بیاید! گفتم برای چه؟ گفتند آقای افشار گفتند چون فلانکس نیامده من هم گلاب نمیدهم. حالا این به من شوک وارد کرد. بعلاوه دیدم حیف است از دیدار برادران محروم بشوم، بخصوص مثل امروزی گذشته از جنبهی پنجشنبه و فقری؛ یادبودی است از آقای سلطانعلیشاه جد ما و استاد ما. من خودم یادم نرفته، نمیتوانم یادم برود هرکسی وجود خودش را که یادش نمیرود. حضرت صالحعلیشاه هم خیلی این اظهار ارادت را میکردند. حضرت نورعلیشاه از دست دشمنان همیشه در مسافرت بودند. حتی من یادم است در جلسهای فرمودند، ما خادم این درگاه هستیم. حالا کدام بیماری جرات میکند که من را از این واجب محروم کند! آمدم. از این جهت هم تشکر میکنم، از جهت معنوی همه یکی هستیم. حضرت صالحعلیشاه در پند صالحشان میفرمایند، برادران من! از این جهت اینکه جد ما بودند و ما خانوادگی عزادار هستیم. گو اینکه خانواده هم قابل شناختن نیست ولی خب ما که میشناسیم.
یک مسئله که بعضی از آقایان اشتباه میکنند. مرحوم کمالی سبزواری واعظ بود، فقیر هم بود میگفت حضرت سلطانعلیشاه مؤسس سلسله هستند، بعد به او تذکر دادیم توضیحی داد که منظور از مؤسس چیست. سلسله گنابادی، سلسلهی جداگانهای نیست. از حضرت پیغمبر(ص) و علی(ع) و دوازده امام، بعد هم همینطور معروف کرخی، جنید بغدادی و بعدیها به همین شکل ادامه پیدا کرد. منتهی در این رشته چون از معروف رشتههای مختلفی جدا شد، بعضی سلاسل را معروفیه میگفتند، یعنی بعضی سلاسل که به معروف کرخی میرسد. همینطور بعضی سلسلهها، در این سلسلهشان شاه نعمت الله ولی بوده، شاه نعمتالله ولی یکی مثل قبلی خودش، یعنی مرحوم یافعی، همه یکی هستند، منتهی چون شاه نعمت الله ولی یک خصوصیتی داشت یعنی سلسله را، که در معنا شیعه بود (نمیتواند مسلمان شیعه نباشد) ظاهر کرد و گفت بله ما شیعه هستیم. به این مناسبت سلسله به نام شاه نعمتالله نامیده شد.
سلسله جدا گانه نیست، مثل تسبیحها یک مهرهاش به چشم ظاهر خیلی برجستهتر از آنهای دیگر باشد (در چشم معنا همهشان یکی است) همه نگاه به آن میکنند. در این رشته تسبیح هم، شاه نعمتالله یک برجستگی داشت، گفتند سلسله شاه نعمتالله ولی. ایشان هم در همین سلسله یک مهرهای بود، مهرهی برجستهتر. آقای سلطانعلیشاه هم به همین طریق یک مهره برجسته بودند، برجستگیشان هم روشن بود، الان هم ما میتوانیم توجه کنیم. برجستگی ایشان اینکه تا شانزده و هفده سالگی تقریبا نداشتند سواد (شاید سواد مختصری داشتند)، بعد طالب علم شدند، نه طالب سواد! در محیط کوچکی که، به اصطلاح به عنوان:
ز آب خُــرد، مـاهی خُــرد خیـزد / [نهنگ آن به، که با دریا ستیزد]
اول ماهی خرد بودند، معلمشان همان درسی را از اول عمرش به دیگران میداد، گفت خداوند یکی است، واحد است وِالّا همانطوری که آقای ققائی میگوید، اگر دو تا بودند با هم دعوایشان میشد. ایشان گفتند، ما هنوز از خدا داریم حرف میزنیم، از قران چرا استدلال میکنی! بعد گفته بود تو به جایی رسیدی من نمیتوانم بگویم. به مشهد رفتند، در مشهد هم همین صحبت بود. یک سوالی از فقیهی کردند، طلبه بودند یک مشت ماده و حدیث و خبر با هم گفت، بعد گفت به نظر من اینجا این طوری است. ایشان شاگرد بودند، فرمودند من نظر خدا را خواستم، نظر پیغمبر خواستم، تو میگویی نظر من این است! ما نظر تو را چکار داریم. آن فقیه گفته بود من از عهدهی تو بر نمیآیم برو.
به سبزهوار رفتند، خدمت مرحوم حاج ملاهادی، مرد بزرگ و هم حکیم بزرگی بود و هم واقعا درویش بود به دلایل و قرائنی که هست. رفتند پیش حاج ملاهادی، در آنجا از بهترین شاگردانش بودند، کما اینکه هیچ کتابی نیست از حاج ملا هادی شرح حالی بنویشند نام ایشان به عنوان بهترین شاگرد ذکر نشود. کما اینکه بعد هم حاج شیخ اسماعیل، پسر حاج ملاهادی بعدا آمدند خدمت مرحوم حاج شیخ عماد (که از مشایخ ما بودند) مشرف شدند. در سبزوار که بودند، از همان سبزوار میخواستند دنبال آقای سعادتعلیشاه برود و مشرف بشوند، چون استادی که قبولشان داشتند، استادشان گفته بودند، حالا زود است خدمت مادرت برو و ایشان رها کردند آمدند و برگشتند گناباد. ایشان کوچکترین فرزند بودند و خیلی مورد علاقه بودند، این است خیلی در او موثر بود، بعد که آرام شد به سمت اصفهان راه افتادند. نظر استاد را انجام دادند و راه افتادند.
یکی از فقرایی که (اسمش یادم نمیآید)، دیدند ایشان در سرما و برف از بیدخت (مستقیم از راه کویر) راه افتادند. آقایی در درشکهای که بودند، دیدند یک طلبهای تا زانو در برف است و تک و تنها و پیاده میرود، ایستادند از او پرسیدند برادر کجا میروی؟ گفتند اصفهان! گفتند بیا با هم برویم ایشان نشستند و یک فرسخ آمدند، قهوه خانهای بود ایستادند تا چایی بخورند و استراحتی کنند. بعد از آن توقفِ مختصر، ماموران راه گفتند آقا اینقدر برف زیاد است که راه بسته است، از اینجا نمیتوانید بروید، بمانید. آقای سلطانعلیشاه میگویند من نمیتوانم بمانم باید بروم. همسفرشان میگوید صبر کن، شما را میرسانیم فردا من هم میخواهم اصفهان بروم. قبول نکردند با همان برف سنگین راه افتادند. اسمشان یادم رفته (در شرح حال اسمشان را نوشتهاند) وقتی صبح خدمت آقای سعادتعلیشاه میرسد، در مجلس ایشان میبیند همان طلبه گنابادی، گوشهای نشسته است در همین فاصله مشرف شده بودند. که بعدا در مجلس دیگری، یک حالتی به ایشان دست میدهد آقای سعادتعلیشاه خطاب به سایر فقرا میگوید راهی که شما در شصت سال طی میکنید، این طلبه خراسانی در سه شب طی کرد. چنین شخصی، حقش این است که تجلیلشان کنیم و همیشه یادش باشیم. با این خصوصیات و اینکه همان وظیفه و منسب و مسئولیتی که به آن بزرگوار محول بود، به فرزندشان که الان من هستم محول شده است. بر این فرزند است که یادش باشد. انشاءالله خداوند همین مختصر را از من قبول میکند. ظاهرش مختصر ولی در معنا یاد همهی گذشتگان.
کسی مثل حضرت صالحعلیشاه میگفتند ما خادم این درگاه هستیم. وقتی سنگ مزار ایشان را درست میکردند، خود حضرت صالحعلیشاه هم در حجاری و هم در خطش که مینوشتند هم در جنس سنگ، همه جا را گشتند تا قرعه فال و خوشبختی به همین سنگ افتاد که الان هست و بهترین سنگ است. خطش مرحوم عشقی قمی، حجاریاش اوستا عبدالعلی هنرور از اصفهان آوردند، مقیم آنجا شدند، انجام دادند. انشاءالله خدا ما را توفیق بدهد که در همان راه قدم بگذاریم.