معصومه دهقان، همسر عبدالفتاح سلطانی، یکی از بانوان معلمی که روز یکشنبه در منزل خانم احترام السادات نواب صفوی، مادر زهرا رهنورد، با میرحسین موسوی و زهرا رهنورد دیدار کرده بود در یادداشتی به شرح این دیدار پرداخته است.
متن این یادداشت که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
یک شنبه ۲۵ اسفند، جمعی از معلمان برای عیادت از مادر خانم زهرا رهنورد به منزل ایشان رفته بودند که به صورت کاملا اتفاقی متوجه حضور دو عزیز در حصر جناب آقای میرحسین موسوی و خانم زهرا رهنورد شدند. هر دو بزرگوار از لحاظ جسمانی خوب و تحت مراقبت پزشکی بودند و از لحاظ روحیه نیز مقاوم بودند. وضعیت دیدار این پدر و مادر پیر با فرزندانشان بهتر از گذشته شده بود و به علاوه رفتار مامور خانم و سایر آقایان مامور بسیار مودبانه و مطابق شان نظام جمهوری اسلامی بود. معلمان حاضر در آن جمع تشکر خود را از مسئولان ذیربط به خاطر حسن برخورد ابراز می دارند.
ساعت یک ربع به دو قرار داشتیم سر کوچه همه آمده بودند و من ۵ دقیقه دیرتر از بقیه رسیدم. دقیقا راس ساعت دو زنگ درب منزل را زدیم. درب منزلشان آیفون نداشت کسی نپرسید که چه کسی هستیم و درب را باز کردند گمان کردیم چون از قبل خبر داده ایم خودشان می دانند. وارد حیاط که شدیم دو مرد را دیدیم که من متوجه گوشی روی گوش یک نفرشان شدم یک نفر دیگر هم کنار میزی نشسته در حال صرف میوه و شیرینی بود. نفر سومی هم بعد از ما داخل منزل شد (به نظرم بعد ما وارد شد یا داخل بود مطمئن نیستم) انگار حضور هر دو طرف برایمان غیر مترقبه و عجیب بود به گونه ای که آنان به حضور ما اعتراض کردند و ما به حضور آنان که در منزل دوستمان چه می کنند. آقایانی که در حیاط بودند به ما گفتند که باید هماهنگ می کردید و می آمدید که یکی از دوستانمان پرسسید که ما برای دیدن بیمار آمده ایم و چرا باید با شما هماهنگ می کردیم. شما در منزل دوست ما چه کار دارید؟ در حین این گفتمان بود که مرد مودبی از داخل منزل سرک کشید ما دیگر متوجه شده بودیم که آقایان مامورند و آن اقا به مردان داخل حیاط گفت که هماهنگ هست و به ما اجازه داخل شدن دادند. بعدا از خواهر زهرای سبزمان شنیدیم که این آقا با جایی تماس گرفته و استعلام کرده و اجازه گرفته است. اینها همه نتیجه یک اتفاق مبارک بود باورمان نمیشد مثل خواب و رویا بود انگار داشتم پرواز می کردم نمی توانستم گریه کنم و نه حرفی بزنم من دو عزیز در حصر را با چشمان خود می دیدم زهرای سبز را با سردار سبز.
قامت زهرا از لحاظ جسمانی خمیده بود گرچه از کلامش می شد استقامت و استواری را به وضوح دریافت. من می خواستم که از زهرای سبزمان عکسی بگیرم که دختر جوانی که چادر به سر داشت و کنار خانم بود ممانعت کرد که متوجه شدم ایشان مامورند و در تمام مدت کنار خانم بودند دختر مودبی بود و خانم رهنورد نیز از ایشان ابراز رضایت می کردند و با تلخی از خاطره کتک خوردن دخترشان گفتند که وقتی مامور از او خواسته که لباسهایش را در آورد دختر امتناع کرده و مامور زن به صورت او سیلی زده است و مادر سبزمان با دیدن رد انگشتهای دست زن مامور بر روی گونه های دخترش حالش بد شده و فشارش به ۱۸ رسیده و بعد از آن واقعه فشار خونش متعادل نشده است. همین طور از کاهش شدید ناگهانی وزنش گفت که در مدت کوتاهی حدود ۱۵ کیلو کاهش وزن داشته اند که ظاهرا به دلیل تغییرات بیماری ایشان بوده که سابقا بیماری قند خون داشته اند و دارو مصرف می کرده اند اما باید داروها تغییر می کرده و ایشان به دلیل عدم مراجعه به پزشک متوجه نشده بودند که همین امر سبب کاهش شدید وزن ایشان شده بود که بعد از مراجعه به پزشک و تغییر داروها وضعیت بهتری پیدا کرده بودند. اسطوره سبز گفت دو سه ماهی است می تواند دخترانش را هر هفته ببیند. جویای احوال ما شد و می خواست بداند که ما هم زندانی داریم یا نه. در جمع ما دو زندانی داشتیم و البته همه ما دو زندانی عزیز در حصر داشتیم نه در واقع همه ایران دو عزیز در حصر دارند. از درختی در حیاط خانه شان گفت که هنگامی که ماموران سختگیری می کنند او می گوید که این درخت برای دار زدن من است به نظرم منظورشان این بود که از مرگ نمی هراسند. ایشان گفتند که از آن پس هرگاه می خواهند استقامت خود را در برابر امری نشان دهند مساله درخت را به صورت یک کد مطرح می کنند (یادم نیست درخت چه بود) و ماموران متوجه می شوند که ایشان چه می گویند. وقتی که برای آزادی شان از حصر دعا می کردیم گفتند که امیدوارند ابتدا همه زندانیان دیگر آزاد شوند و در آخر این دو عزیز.
در تمام این مدت ما در اتاقی بودیم که بانوی سبز و مادر و خواهرانش حضور داشتند که یک لحظه یکی از معلمان گفت که اجازه داریم سید حسین موسوی را نیز ببینیم که در اتاق مجاور در کنار دو مامور و همین طور دو مرد دیگر که بعد فهمیدیم برادر خودشان و برادر خانمشان بود هستند. توصیفش و نگارش آن هم برایم سخت است آرام و متین نگاهی به زیر با صدایی پر صلابت به ما سلام کرد جویای احوالش شدیم که گفتند که خوب هستند خیلی کوتاه دیدار کردیم اتاق کوچکی بود که تقریبا در سه نوبت خالی و پر شد و همه در حد یک احوالپرسی ایشان را دیدند و ماموران اصرار داشتند که زودتر بروند آنقدر عجله داشتند که ابتدا سید سبز می خواستند که با آنها بروند که یادشان آمد با مادر خانمشان خداحافظی نکردند و به ماموران گفتند و برگشتند به اتاقی که مادر بودند چه دیدنی بود خداحافظی داماد و مادرزن. چه حسرتی داشت آن لحظه ها.
همان موقع خداحافظی بود که یکی از دختران زهرا و حسین با تلفن تماس گرفت معلوم بود که دلتنگ است زیرا می خواست بیاید که مادرشان گفتند که فرصت نمی شود و آنها در حال رفتن هستند. سخت بود خداحافظی. آنقدر سخت که یکی از معلمان گفت که کاش ما را هم با شما میبردند که پاسخ بانوی سبز لبخندی بود از سر محبت. شاید مجموع زمانی که با آنها سپری شد حدود ۲۰ دقیقه بود.