Search
Close this search box.

باستانی پاریزی، انسانی که خودش بود!

باستانی پاریزی - استاد باستانی پاریزی - درویش گنابادیسیدعطاالله مهاجرانی: استخوان در گلو یا خار در گلو را شنیده ایم اما اره در گلو داستان ملت ما و سیاست است.

یکم: داشتم برای باستانی پاریزی قصه ای را روایت می کردم! شیرین و رندانه و کم نظیر. رفته بودم مهاباد. دوران جنگ بود و همان سال های دفاع از ایران و انقلاب. تیمسار اقارب پرست فرمانده لشکر مهاباد بود. گفت قصه ای برایتان بگویم! نماینده مجلس بودم و نیز عضو کمیسیون دفاع و مسوول کمیته اطلاعات و اخبار کمیسیون. اقارب پرست که او را از انجمن می شناختم، گفت: به من خبر دادند یکی از سربازا دیوانه است. بروز دیوانگی اش هم این است که مدام تکه کاغذ ها را از هر جا که باشد بر می دارد. در برابر چشم می گیرد. با دقت و هراس نگاه می کند و می گوید: نه این نیست. داد می زند که نه این نیست. بایستی آرامش کنند. دیدم راهی جز معاف کردن این جوان از سربازی نیست.کنجکاو شدم که جوان را ببینم. نوزده سالش بود. آمد. در نگاهش هراس و همان سادگی و معصومیت دیوانگی بود. تا آمد تکه کاغذی را از روی میزم بر داشت و گفت: نه این نیست. فریاد زد نه این نیست. دستش را گرفتم: گفتم حسن از سربازی معاف شدی. سکوت کرد. با دقت در چشمم نگاه کرد. برگه معافیت را دادم دستش. نگاه کرد. یکهو از جا پرید و فریاد زد: خودشه!

باستانی گفت: خیال کنم این جوون کرمونی بوده. بلکه از همون دور وبر پاریز خودمون…سکوت کرد و با همان صدای آرام و موسیقی بم صدا و نگاهی که انگار دور دستی را می نگریست، پنچه اش را بر دسته عصای ساده و بلکه ناهموارچوب پاریز فشرد و گفت: عجب جوانی! این قدر رند و شیرین…من هم باور کنید در همه عمرم همه تلاشم همین بوده است که خودم باشم…

تلاش باستانی تلاش موفقی بوده است. او در بهار امسال، در فروردین فرخنده در آستانه نود سالگی، زندگی دیگر و جهانی دیگر را آغاز کرد. تا بر آرد در ملایک بال و پر…

دوم: باستانی گفت: وقتی اومدم به دانشکده ادبیات و دفتر گروه تاریخ، منشی گروه گفت: آقای باستانی از دفتر اقای هویدا وزیر دربار تلفن کردند، با شما کار داشتند.گفتن وقتی شما اومدین، اطلاع بدم. حالا زنگ بزنم؟

گفتم بله: تلفن کنید. رییس دفتر وزیر دربار بعد از سلام و صلوات! گفت: آقای باستانی َ جناب وزیر دربار می خواهند شما را ببینن، می خواستن به دانشگاه تهران بیان، منتها ملاحظه کردن…خب می دانید این روزها و تظاهرات و خبر ها. گفتم: بسیار خوب من به دفتر ایشان می آیم. منتها ماشینی بفرستید که گرفتار نشوم. فرستادند و رفتم. هویدا در دفترش از من پذیرایی کرد. گفت: آقای باستانی من سال ها پیش در پاورقی یکی از کتاب های شما خواندم که سیاست گاهی مثل اره در نشیمنگاه سیاستمدار گیر می کند. نه راه پس دارد و نه راه پیش! خواستم بگویم بعد از این همه سال در سیاست، حالا من همان احساس را دارم! باستانی لبخند زد و در چشمانم نگاه کرد و نگاهش را تا درخت گیلاس ویلای لواسانات! پرواز داد. سیاست در کشور ما همین است. اما آن وجه ناگفته اش این است که این اره سیاست گاهی، گاهی؟ مکث کرد. بیشتر اوقات، بیشتر اوقات یا همیشه؟ در گلوی مردم هم گیر می کند. استخوان در گلو یا خار در گلو را شنیده ایم اما اره در گلو داستان ملت ما و سیاست است.

سوم: دوست قدیمی- حالا چهل و پنجسال از سابقه دوستی ما می گذردـ حاج ابراهیم حسینجانی، که خوشنامترین و موفقترین بازرگان شهر ماست؛ گفت جمعی از اهل نظر و فرهنگ و دوستان و نیز سفیر سوریه احمد الحسن و سفیر لبنان- بعدا وزیر خارجه لبنان- و سفیر اردن را هم دعوت کرده است، مهمانی ناهاری در ویلای ایشان در لواسانات…رفتم. استاد باستانی هم بود. با سفیر سوریه و دیگر سفرا سخن به متنبی کشیده شد و..روزنامه محترم و منصوب و منسوب به ولایت تیتر زد که: مهمانی در ویلای لواسانت! با حضور سفیر انگلستان و فرانسه و کانادا، بنده و آقای کرباسچی در باره انتخابات ریاست جمهوری مذاکره کرده ایم. این دروغ آن چنان آشکار بود که احمد الحسن و سفیر لبنان و اردن در این باره توضیح دادند. من هم یادداشتی نوشتم و نوشتم: کاش استاد باستانی پاریزی با همان قلم شیرین تر از عسلش ماجرای ویلای لواسانات را بنویسد. نوشت. مقاله ایشان بعدا در کتاب پوست پلنگ منتشر شد و سندی شد بر درجه راستگویی و امانت مدعیان راستی و ولایت… از جمله حزب موتلفه که در این باره بیانیه داده بود.

برای باستانی تعریف کردم. داستان بازجویی از دوست مشترکمان را در دادگاه انقلاب…قاضی اش مرجوم مقدسی بود که ترور شد. بازجو نگذاشته بود دوست ما استراحت کند. او را خوابزده و بی خواب کرده بودند که بایستی حقیقت را بگوید: آذین بندی هسته مرکزی چیست؟
می گفت: هی بازجو می آمد سراغم که بگو آذین بندی هسته مرکزی؟ اعضای هسته چه کسانی هستند؟
می گفت: هی قسم می خوردم که والا نمی دانم. تقویمم را نشانم داد. ببین این خط خود شماست! یادم افتاد. گفتم: بله منظور آذین بندی هسته مرکزی مجتمع تجاری گلستان است به مناسبت نیمه شعبان! معمولا هر سال من فرش می دهم به دیوار ها آویزان می کنند و…

چهارم: در روزنامه اطلاعات در جمع نویسندگان روزنامه و سرپرست اطلاعات جناب آقای دعایی، آقای باستانی دعوت داشت. پدرم هم به تهران آمده بود. به اتفاق ایشان به روزنامه رفتیم. همان روزگاری بود که من هم نقد حال را برای اطلاعات می نوشتم. استاد باستانی گفت: کتابهای مرا مردم مثل پیاز و سیب زمینی می خرند. قوت رایج مردم هست! در گذر سال ها شاید شما هم به این نکته اندیشیده باشید. تفاوت کتاب های باستانی پاریزی با دیگر کتاب های تاریخ مثل خورشی است که با گوشت تازه بره پخته شده باشد…و خورشی دیگر با گوشت منجمد چند سال مانده در سردخانه. در کتاب های باستانی زندگی جاری است. می گفت: من اول یک مقاله می نویسم. بعد توی این مقاله آب می کنم. نمک وفلفل و زردچونه و زیره کرمون هم هست. یه مقاله دیگر هم می دم دم دستش و بعد می شود یک کتاب!
اما این کار کارستان فقط از او بر می آمد و نه دیگری…اولا حافظه او حافظه غریبی بود. انگار هر چه را می خواست در اختیارش بود. مثل نسبت مولوی با واژه ها. گویی برای یافتن واژه مطلقا مولوی هیچ جا در نمی ماند. هر چند دریای اندیشه او در بستر برکه ناگزیر واژگان موجود نمی گنجد…دوما زبان باستانی زبانی یکه و نادر است. سوما چیرگی او بر ادب پارسی، ذوق شاعری اش و همان طنز نمکینی که ویژه اوست… می گفت : ببین این کتاب یاد و یاد بود مرا با سانسور اجازه چاپ داده اند. من همان جاها را که حذف کرده اند. خودم با قلم سبز برایت نوشته ام. مثلا این رباعی:
دختر ارمن در این شهر هر چه هست
رویهم ای کاش یک لب داشتند
می نهادند آن یکی را هم شبی
بر لب من صبح بر می داشتند!
آخر این رباعی برای دین و ایمون کی ضرر و زیان داره! علاوه بر آن صبح که بشه اصلا شاعر مرده! و همان صدای آرام و نگاه هوشمند و تبسم و رندی شاعرانه خردمندانه کم نظیر…

پنجم: سر سخن را با پدرم در روزنامه اطلاعات باز کرد. شما اهل کدام مهاجران هستید؟ پدرم توضیح داد که مهاجران یا مارون کمر، یعنی کوهستانی. باستانی گفت یک مهاجران ملا ابوالحسن هم شما دارید. داستانش را می دانید. ملا ابوالحسن از خانواده شاهزادگان قاجاری در اصفهان بود. ظل السلطان دستور داد برادران و پدرش را کشتند. ابوالحسن داشت نگاه می کرد که جلاد های ظل السلطان با نوک دشنه چشم برادر هیجده ساله اش را بیرون اوردند. این جوان ۱۵ ساله موفق به فرار شده بود. به منطقه شما آمده بود. تنها باسواد ده او بود. مشهور شد به ملا ابوالحسن…
پدرم از باستانی دو سالی بزرگتر است و بحمدالله هست! بعدا به من گفت: چقدر ایشان راحت حرف می زد. انگار مثل خودمان کشاورز بود و اهل مارون!
باستانی انسانی بود که خودش بود. تکیه زده بر عصای ساده چوب پاریزی

نظرات وارده در یادداشت لزوما دیدگاه مجذوبان نور نیست.