بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اینکه گاهی اوقات از خودم حرف میزنم، از نظر خودم عیب است از نظر شما عیب تلقی نمیشود و برای شما میتواند درس باشد. در واقع من مراحلی از سلوک خودم را گفتم. غیر از اساتید سلوکِ من؛ مثل حضرت جعفر(ع) و حضرت صالحعلیشاه، از بسیار از فقرای راه رفته و افرادی که میدیدم مورد تایید حضرت صالحعلیشاه بودند حرفهایی میشنیدم مِن جمله از این اشخاص، مرحوم حاج سیدعلیآقا روحالامین بود. شاید خیلی از شما او را دیدهاید، خیلی وقت نیست که رحلت کرده، بعضیها از او ایراد میگرفتند. (بجا یا نابجا بود کار نداریم، نمیخواهیم برای او مرجع محاکمه باشیم) درویش کار کرده و راه رفتهای بود.
وقتی حضرت صالحعلیشاه به تهران میآمدند، منزل حاج سیدمحمدهادی روحالامین (پدر این روحالامینها) تشریف میبردند. ایشان را من ندیده بودم. بعد که رحلت فرمودند، وقتی تهران تشریف میآوردند، منزل حاج سیدعلیآقا (پسرش) میرفتند. بعداً هم او منزلش را عوض کرد در امیریه منزل گرفت باز هم، سفر دیگری تشریف آوردند همان منزل تشریف بردند، منزل بزرگی بود. وقتی ایشان از گناباد به تهران منزل او تشریف آوردند، خودش رفت در یک نیم طبقهای (یک اتاق) ساکن شد، همهی زندگیاش را جمع کرد و تمام منزل را در اختیار حضرت آقای صالحعلیشاه و رفت و آمد ایشان گذاشتند. ما هم به دیدن حضرت صالحعلیشاه میرفتیم. مثل منزل خودمان رفتار میکردیم.
بعد یک سفری وقتی منزلی در خیابان فرهنگ گرفتیم، من در آن منزل مینشستم (منزلی نداشتم) تهران کار میکردم. یک مرتبه ایشان تشریف آورده بودند، رفتند منزل دیگری گرفتند. سفر بعدی من مجال پیدا نکردم برای اینکه وقتی خبرش را دادند دو روز بعد تشریف آوردند، خودشان هم به من نوشته بودند منزلی نگیری و همان جا باشی و من دیگر تغییر منزل ندادم، ولی همین منزل دوم خیلی کوچک بود. به خاطر دست تنگی خیلی ناراحت بودم. یک دفعه که خیلی از این تنگیِ جا ناراحت بودم، وسط غُر زدن (که نمیدانم به که غُر میزدم) یک مرتبه یادم آمد این حاج سیدعلیآقا روحالامین که مرد بزرگی در درویشی شده، تمام منزلش را با وجود اینکه رفت و آمدهای زیاد اعیانی و تجاری داشت، تمام منزل را در اختیار حضرت صالحعلیشاه گذاشته بود که ظاهراً، نَسب خانوادگی نداشتند خودش که همیشه آزاد بود در یک اتاق کوچکی زندگی میکرد و به این هم افتخار میکرد و من که فرزندشان هستم نَسَب هم دارم از اینکه به من گفتند همین جا بمان (که جایم تنگ است)، غُر میزنی؟ وای بر من! این یکی از قدمهای سلوک من بود.
حاج سیدعلیآقا جز فرمایش ایشان چیزی نمیدید، او خاطرهای تعریف میکرد. مرحوم حاج شیخعماد از مشایخ بزرگوار بودند از لحاظ نَسبی نوهی مرحوم حاج ملاهادی سبزواری (استاد آقای سلطانعلیشاه) بود. فرمودند در مجلسی نشسته بودم، (آقای حاج شیخعماد همیشه دست راستشان مینشستند.) در مجلس یکی از فقرا که تازه مشرف شده بود، رو به روی او نشسته بود و همهاش نگاه به حاج شیخ عماد میکرد. حضرت آقای صالحعلیشاه متغیر شدند، (ظاهرِ متغیر، نه اینکه غضب کنند) خطاب به آقای حاج شیخعماد کردند (خیلی هم به ایشان احترام میگذاشتند) فرمودند این طور درویش تربیت میکنید؟ (اشاره کردند که اصلاً توجه به [بزرگ وقت ندارد]) آقای حاج شیخعماد لرزشی احساس کردند. البته این صحبت مربوط به بزرگان است من جوان بودم و احساسِ اهمیت این مسئله را نکردم، بعد توجه داشتم.
مرحوم ابوالحسن مصداقی خدا رحمتش کند. او هم اول تشرف خدمت حاج شیخعماد بود واقعاً ارادت و توجه قلبی داشت. آقای حاج شیخعماد یک سفر به او فرموده بودند میخواهیم برویم بیدخت، همراه ما بیا. برای اینکه در خدمت آقای حاج شیخ ماد باشد به بیدخت آمده بود. بیدخت حضرت صالحعلیشاه را در جلسه اول دیده بود مثل اینکه اصلاً آقای حاج شیخعماد را فراموش کرد، این هم از مراحل سلوکی شبیه به من است.
به نظرم در مثنوی است که عاشقی میرفت و معشوق هم پشت سرش میرفت. بعد معشوق گفت چرا پشت سرم من میآیی؟ خواهرم که از من خوشگلتر است که پشت سر من میآید، او که عاشق بود سرش را برگرداند که ببیند کیست! معشوق گفت برو معلوم میشود که تو دروغ میگویی، عاشق نیستی والّا اگر عاشق بودی از من بهتری نمیدیدی! چرا برگشتی؟ اینها مراحل سلوک است نباید متوقع باشیم که از همان اول آخرین مراحل سلوک را داشته باشیم، نه! به تدریج است. من خودم به تدریج میرفتم ولی خیلی موارد به این طریق یادم است. چون یادم است به موقع میتوانم به اخوان هم بگویم، راه را ارائه بدهم، نشان بدهم.