آرش همپا از جمله زندانیان سیاسی و علاقمندان و فعالان در زمینه هویت ایران و شیفته تاریخ ایران است که روز پنج شنبه ۲۸ فروردین به اتهام درگیری با ماموران پس از گروگان گرفته شدن از تونل وحشت باتوم بهدستان گذرانده شد و در مسیر بند ۳۵۰ تا سوار شدن به مینی بوس و سپس اعزام به بند انفرادی ۲۴۰ تحت شکنجه قرار گرفت.
او در روز شنبه به بند ۳۵۰ بازگردانده شد. رنج نامه او حکایت از حضور ماموران اطلاعات در این ماجرا و تهدیدهای شدید آنچه در بازداشتگاهها کهریزک و غیره شنیده شده دارد.
متن رنج نامه که در اختیار «جرس» قرار گرفته در پی میآید:
همیشه از شنیدن داستانهای اسرای جنگی که از عراق باز میگشتند بغضم میگرفت و دلم برای هم میهنانم میسوخت که به دست دشمن اسیر گرفته میشدند و شکنجه و تحقیر میشدند. اما برای نخستین بار دلم برای خودم و هم بندیهایم بیشتر از اسرای جنگ سوخت که اسیر دشمن بودن و شکنجه و تحقیر شدن بدست دشمن یک درد است، اما بدست هم میهن شکنجه و تحقیر شدن هزار درد؛ آنهم در زندان اوین. اسیر شدن ایرانی بدست هم وطن ایرانی و شکنجه و تحقیر شدن بدست برادر مومن ایرانی، بستن پا و چشمان و حبس شدن بدست پاسدار ایرانی، برادریی که ادعای برقراری آسایش و امنیت ایرانی را دارد را دیدم.
روزی که سربازان و ماموران به بندها ریختند زندانیان را به زور بیرون کردند و رانه حیاط کردند و در حالی در حیاط را بستند که چندین نفر در اتاق باقی مانده بودند و به شدت با باتوم مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفتند. همگی در اعتراض به این بیرحمی و رفتار ضد بشری دست به اعتراض زدیم تا شاید دست از ضرب و شتم و آزار چند پیرمرد شصت و هفتاد ساله بردارند اما نه تنها آنها را رها نکردند بلکه با بیشتر کردن ماموران به سمت همه ما آمدند و از جوان بیست ساله تا مسنترینها را زیر ضرب و شتم قرار دادند، هم میزدند و هم دشنام میدادند و الفاظ رکیک را نثارمان میکردند. هم تحقیر میکردند و هم قهقه میزدند؛ انگار که دشمنان خود را میخواستند نابود کنند.
در این میان زمانیکه یکی از همبندیها از شدت ترس و کهولت سن ایست قلبی کرده بود و یکی از دراویش گنابادی که از ناحیه دست بشدت خونریزی داشت و نیاز به پزشک داشتند برای کمک به این دو عزیز درخواست کمک کردیم که حداقل این دو نفر را به بهداری بفرستند اما نه تنها کمکی به مجروحین نکردند، بلکه بسیاری از ما را پس از زدن از میان تونل باتوم و سرباز برای رفتن به انفرادی بدرقه کردند. کاری که حیوان در حق حیوان انجام نمیدهد و حداقل به مجروحین رحم میکردند.
کار برادران هموطن خودمان به اینجا ختم نشد و همه ما (۳۲ نفر) را با دستان و چشمان بسته و دشنام پس از اینکه از تونل مرگ به سمت سالن بالا و مینی بوس هدایت کردند، حتی لحظهای اجازه استراحت در مینی بوس را ندادند و در داخل مینی بوس رفتار مامورین غیر اخلاقیتر و غیر انسانیتر شد و همچنان به سر و بدنمان مشت و باتوم نثار میکردند. بدتر از اینها درد الفاظ رکیک و رفتار مبتذل و وحشیانه اینجانوران به اصطلاح انسان بود. وقتی مینی بوس از حرکت ایستاد فهمیدیم که جلوی انفرادیهای ۲۴۰ رسیدیم و امیدوار شدیم که از این همه توحش و توهین رها شدیم. از رفتن به انفرادیهای تاریک و کثیف ۲۴۰ خیلی خرسند شدیم، اما شوربختانه هنوز قوتی در بازو و زبان ماموران بود و بعد از باز شدن در مینی بوس دقیقا مانند فیلمهای جنگی ایران و عراق شد و ما دوباره شدیم اسیر و ماموران شدند سربازان عراقی. دوباره باتوم و لگد به سمت یکسری زندانی دست و چشم بسته روانه کردند و ما زندانیان در طول مسیر تا انتهای طبقه سوم که محل انفرادیهای ۲۴۰ حوزه قضاییه بود پلهها را نمیدیدیم و زمین میافتادیم و بلند میشدیم و برادران از این رنج ما بشدت خوشحال و خندان میشدند مانند اینکه فیلم کمدی قرن را تماشا میکردند. اگر هم صدای نالهای از ما بلند میشد چنان با ضربات محکم همراه با الفاظ رکیک ما میزدند تا اینکه به طبقه آخر رسیدیم و نوبت به تحقیر دیگری رسید.
میخواستند سر همه ما را با نمره صفر اصلاح کنند اما به روش پاسداری. روشی که حتی در فیلمهای جنگی و جانیترین داستانها هم ندیده بودیم. بدین ترتیب که در طبقه آخر ما را نگه داشتند و با لحن عقدهای وار گفتند که باید زانو بزنیم تا سرمان را بتراشند. همه ما از این کار حقارت آور سر باز زدیم اما تک تک ما را که دست بسته و چشم بند به چشم داشتیم را با لگد و مشت زدن به زور بر روی زانوهایمان نشاندند و رفتار وحشیانهای با ما انجام میدادند.
بعد از تراشیدن مو هرکدام ما را به انفرادی بردند و در داخل انفرادی تمام لباسهای ما را درآوردند و یک روپوش که از پشت بسته میشد دادند (که البته از شرم نمیتوانم عبارتی را که بکار بردند بر زبان بیاورم اما برای نشان دادن عمق فاجعه عین عبارتشان را میگویم) «این رخت عروسی توست سریع برو اتاق حجله تا بیایم پیشت.»
اما این پایان ماجرا نبود و هنوز کمی عقده در دل ماموران باقی مانده بود که بعد از رفتن به داخل انفرادی که هنوز چشمم بسته و دستم از پشت بسته بود من را به کنج د یوار کشیدند و خواستند تا سرم را به دیوار بگذارم و پاهایم را باز کنم وقتی ممانعت کردم مامور دلاور با ضربه سنگینی که از پشت سرم وارد کرد با صورت به دیوار خوردم و دیوار خونی شد و بالاخره آن مامور من را با صورتی خونی رها کرد و دستهایم را باز کرد و رفت.
از همان لحظه با همه دوستان اعتصاب خشک را آغاز کردیم. بعد از سه روز اعتصاب آقایان مومنی رئیس بند ۳۵۰ و معاون زندان اوین و آقای خدابخشی دادیار ناظر بر زندان و معاون دادستان به دیدارمان آمدند و علت اعتصاب ما را جویا شدند وقتی گفتیم که به دلیل شکنجه و آزار و اذیت مامورین و برای بازگشت به بند اعتصاب کردهایم آقای خدابخشی خندهای تمسخرآمیز کرد و گفت همه شما به دروغ داستان سازی کردهاید و شما بودید که مامور اطلاعات را زدهاید (در اینجا این جمله را تکرار میکنم که آقای خدابخشی از زبان خودش گفت که ما «ماموران اطلاعات» را زدهایم یعنی خودش اعتراف کرده اینها ماموران اطلاعات بودهاند) شورش کردهاید و بیدلیل فحاشی کردهاید که وقتی گفتم این سر و صورت و خون روی دیوار نمونهای از شکنجههای ماموران شماست با عصبانیت گفت خودت دماغت را انگولک کردی و خونش را روی دیوار پاشیدی و بعد با دستمال خون روی دیوار را پاک کرد.
در بخشی دیگر از صحبتهایش گفت که فیلمها را جمع کرده و دیدهاند که ما به ماموران فحاشی کردهایم اما ما زندانیان هم دوست داریم آن فیلمها را ببنیم که آیا تمام واقعیت این است؟ اگر آمریکایها دزد و گاوچران بودند پیشینه ما و شما چه بود؟ ما که مدعی فرهنگ و تمدن چندین هزار ساله هستیم و وارث کوروش منشور حقوق بشر هستیم چرا باید در حق خودمان و هموطنانمان تا این حد بیدادگری و ستم کنیم. شما نه تنها ایرانی نیستید بلکه از انسانیت هم به دور هستید. امیدوارم سرزمینم و مردمان سرزمینم بزودی زود به حق خود یعنی آزادی و رفاه و احترام دست پیدا کنند. من قبلا هم با کشتن پدرم بدست بسیجی و شکستن تمام دندانهایم توسط ماموران گمنام صدای خاموش عدالت را شنیده بودم تا یک زندان دست و چشم بسته. در پایان با تشکر از دولت تدبیر و امید که انتظار دیگری از او بود.