بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
یک بار بسمالله گفتیم، چون میکروفون نبود که صدا بلند بشود، همه نشنیدند، حالا برای اینکه همه بشنوند حتی آنهایی که از بسمالله فرار میکنند، تکرارش اشکال ندارد.
یکی از خصوصیات اخلاقیِ غلطی که گاهی افرادی میگیرند دروغ است. باید ببیند برای چه یکنفر دروغگوست، به آن علت بپردازد. اولاً راستگویی به اندازهای که، راستِ هر چیزی را بگوید مورد نظر نیست و مشکل است. حتی گاهی ممکن است راستگویی به یک نحوی مورد ناراحتی قرار بگیرد. من یادم میآید مرحوم مادرم رحمتالله علیها یک بار که صحبت همین دروغگویی شد، گفتند که پدرت (یعنی حضرت صالحعلیشاه) میگوید نور علی همیشه راست میگوید و این راستگوییاش اسباب زحمت من است (البته به شوخی میگفتند). گفتند چطور؟ گفتند مثلا از روی بیتوجهی ظرفی (یک لیوان یا استکانی) میشکند، (به هر چیزی به اندازهی ارزش خودش بازخواست میکردند) من نمیخواهم بازخواست کنم ولی میخواهم بفهمانم که کار بدی است. میگفتند که چرا دقت نکردی و چه کسی این استکان را شکسته؟ قاعدتاً همه باید ساکت باشند، نورعلی میگفت من. من هم خیلی دروغ گفتم، دروغ به علت اینکه، این جهاتی که موجب دروغگویی میشود در همهی بشرها هست و اینکه فرمودهاند چهارده معصوم. یعنی واقعاً این چهارده نفر، موردی هم برایشان پیش نیامد، حتی دروغ هم نگفتهاند.
در مورد راستگویی از زبان پیغمبر؛ داریم که فرمود خداوند در روی زمین راستگوتر از اباذر نیافرید، اباذر از صحابه بزرگواری بود که اول شغلش چوپانی بود، در اجتماع آن روز، یک آدم ظاهراً کم ارزش بود. در روزی که گفتند برویم محمد را بکشیم چارهای نیست، منتهی گفتند محمد قبیله بزرگی دارد بنیهاشم مورد احترام و تبعیت خیلیها هستند، او را باید دسته جمعی بکشیم، همین کاری که با حضرت صالحِ پیغمبر انجام دادند. از هر قبیلهای یک نفر برود که بعد بگویند دسته جمعی کشتیم. تا جمع شدند و خانه پیغمبر آمدند شب شده بود، جاهلیت اعراب آن روز به حریم امنِ خانواده خیلی معتقد بودند، شب وارد منزل ولو دشمن هم نمیشدند مگر در حال جنگ بودند. شب شده بود گفتند حالا که نمیتوانیم برویم، دور خانه را محاصره کردند که محمد از منزل بیرون نرود و صبح بکشند همان شبی است که در اصطلاح مورخین لیلةالمبیت میگویند، که علی (ع) [در بستر پیغمبر] خوابید و احتمال میرفت که هرکسی در آن رختخواب بخوابد کشته میشود. علی حاضر شد، آمد خوابید. بعد ظاهراً پیغمبر نمیتوانست فرار کند ولی خدا یک راهی جلویش گذاشت، اباذر تا آن وقت پیش محمد بود صحبت میکرد بعد اجازه مرخصی گرفت و مرخص شد. معلوم نیست خودش این فکر را کرد و یا پیغمبر این فکر را کرد، یک گونی آوردند پیغمبر داخل آن رفت و گره زدند، اباذر هم نیرومند بود و این را روی دوشش گذاشت مثل یک کولهباری ببرد. وقتی از محاصره خارج میشد یکی گفت آهای پیرمرد چه داری؟ اباذر از روی دوشش زمین گذاشت، گفت محمد! از این راستتری دیگر نمیشود. وقتی خدا میخواهد، عقل او را برمیگرداند. گفتند پیرمرد تو ما را مسخره میکنی! خیال کردند به طعنه میگوید. بلند شو برو! این کولهبار را روی شونهاش گذاشت و رفت. به این دلیل است که پیغمبر فرمود از ابوذر راستگوتری نیست.
در رمانها هیچ توجهی به مسأله راست و دروغ نشده است که در ضمنِ رمان تربیت هم شده باشد، جز رمان بینوایان از ویکتورهوگو، که مرد بزرگ و متدینی بود. باید ببینیم دروغ به چه جهتی است. چرا اباذر این طوری گفت؟ ابوذر العیاذبالله آدم نفهمی نبود، آدم خیلی فهمیده، باهوش و زرنگی بود به احتمال قوی همین علامت ایمان و اعتقادِ قوی ابوذر بود. ابوذر میداند که دروغ کار بسیار بدی است، گفته بودند جوابی میخواهید بدهید، حرفی میخواهید بزنید حتما راست باشد. اگر نمیخواهید و نمیتوانید بگویید، هیچچیز نگویید، جواب ندهید. اباذر دید به جای اینکه سکوت کند و جواب ندهد، چون ایمان داشت که خداوند نگهدار است.
گر نگهدار من آن است که من میدانم
در واقع به خدا سپرد و گفت این محمد است. و شدت اعتقاد به اینکه آن جانبِ راستگویی که در نظرِ شخص است قدرتش قویتر از این قدرت مخالف است. به همین علت است که به راست کشیده میشود. چرا دروغ بگویم! میگوید آن طرفی که راست بگویم قویتر از آن طرف [دروغ] است. یک دلیلِ دیگر اینکه دروغ میگویند این است که هرکسی آن مخاطب را از خودش قویتر میداند، فکر میکند اگر راست بگویم او قویتر است من را از بین میبرد، این است که دروغ میگوید. ولی اگر بداند خودش (نه شخص خودش) اعتقاداتش، آن کسی که نگهاش میدارد قویتر است، دلیلی ندارد که دروغ بگوید، راست میگوید.
اصولاً خداوند طوری بشر را آفریده که دنبال منافع خودش است، نه منظور منافع مالی! دنبال این است که قوی باشد و بالاتر از همه باشد. به همین جهت هر وقت فکر کرد، مطمئن شد که خودش قویتر است دروغ نمیگوید، راست میگوید. به این طریق میبینیم دروغ در همهی موارد از ضعف است. البته منظور، از دروغی است که موثر باشد. مثلاً پدر یا مادری به بچهاش دروغ میگویند، فردا تو را سینما میبرم ولی نه خیال دارند که او را ببرند و نه فردا که آمد این کار را میکنند (دروغ مصلحتآمیز) اینجا یک مصلحتی بالاتر از هدف راستگویی است. هدف راستگویی این است که من قویترم هستم ولی اینجا در مقابل بچهاش میگوید، من از بچهام قویتر هستم؟ نه! به این صورت دروغ میگوید و هیچ قُبْحی در آن احساس نمیکند.
اما افرادی که بیخودی خوششان میآید دروغ بگویند، این افراد در واقع برای خودشان رجزخوانی میکنند و خودشان را میخواهند بزرگ کنند. یک داستان، البته واقعیتی است میگویند بالزاک نویسنده مشهور فرانسوی است میگویند خیلی دروغگو بود، خیلی هم در مجالس بزرگان محترم بود، نویسندهی بزرگی بود، ولی دروغگو بود. یکمرتبه در مجلسی داستانهای مفصلی گفت مثلاً وقتی من در کنگو بودم، در آنجا با مارشال رئیس ستاد آشنا شدیم با هم شکار آهو رفتیم. مجلس که تمام شد دو سه روز بعد یک جوانی آمد و پیش بالزاک رفت، گفت این صحبت چند روز پیش شما که شرح میدادید من با آن مارشال صحبت کردم گفت اصلا چنین چیزی نبوده است، من اصلاً بالزاک را ندیدم و نمیشناسم. بالزاک پرسید داستانی که گفتم به نظرت خیلی جالب بود؟ گفت بله داستان که خیلی جالب بود ولی همهاش دروغ بود. گفت به تو چه که دروغ بود، برای تو جالب بود بخوان.
این نوع دروغها میخواهد، دروغی است که میخواهد به دروغ یک نسبتهایی به خودش بدهد که آن نسبتها را اگر دیگران باور کنند نیرومندی این شخص را قبول میکنند. تمام این موارد را که جمع کنیم، میبینیم دروغهای موثر از این است کسی میخواهد خودش را به دیگران خیلی بزرگ نشان بدهد یا از دیگران میترسد که با او بد هستند از خودش قویتر باشند و خیال میکند این دروغ در رفع آن نگرانی موثر است. به ما گفتهاند دروغگو دشمن خداست. البته حدیثی است ولی شبیه این در آیهی قرآن هم هست. اما بستگی به تشخیص انسان دارد، که آن دروغی که به فرزندانش میگوید، آن دروغش از دروغهای مجاز است و یا غیر مجاز؟ خودش بداند.