تخطئه امام على(ع) به دليل قبول حكميّت؟ اين نيز از جمله اتّهاماتى است كه برخى به حسن وارد آوردهاند و به دلايل زير مردود است
تخطئه امام على(ع) به دليل قبول حكميّت؟
اين نيز از جمله اتّهاماتى است كه برخى به حسن وارد آوردهاند و به دلايل زير مردود است:
الف – تخطئه حكميّت مهمترين شعار خوارج و نقطه آغازِ جدايى آنان از تمامى مسلمانان (اعمّ از شيعيان و طرفداران خلفا( بود؛ و اگر حسن در اين مورد با خوارج همراى بود، آن همه دشمنى ايشان با وى و مخالفت او با آنان وجهى نداشت؛ درحالى كه به گواهى ابن سعد(256)، خوارج دشمن سرسخت حسن بودند؛ و قتاده از شاگردان مبرّزِ حسن مىگفت: به خدا قسم كه حسن را جز خوارج دشمن ندارند؛(257) و در گزارشها آمده است كه يكى از خوارج در مجلس حسن حضور مىيافت؛ و حاضران را مىآزرد؛ و به حسن پيشنهاد كردند كه از دست او به حكومت شكايت كنند.(258) مخالفت حسن با خوارج نيز به مرتبهاى بود كه مىگفت: كسانى از خوارج كه دست به كشتار مردم مىزنند قتل ايشان جايز است؛(259) و وقتى جابربن زيد )عالمِ منسوب به خوارج( در بستر مرگ بود، حسن به عيادت وى رفت و او را دعوت كرد كه از خوارج – و حتّى از معتدلترين ايشان كه اِباضيّه بودند – بيزارى بجويد.(260) باتوجّه به اينگونه برخوردهاى حسن و خوارج با يكديگر، قويّاً مىتوان احتمال داد كه خوارج خواستهاند با متّهمكردن حسن به قبول عقيده ايشان در باب حكميّت، عقيده خود را ترويج و چهره او را در نزد عامّه مسلمين – اعمّ از شيعه و طرفداران خلفا – مشوّه نمايند.
ب – كسى كه مدّعى است حسن بصرى على(ع) را به دليل قبول حكميّت تخطئه مىنموده، مُبَرَّد است كه متّهم به دروغگويى است؛(261) و صدسال پس از وفات حسن متولّد شده؛ و آنچه را از قول حسن نقل كرده فاقد سند است؛ و در مقام تعارض با گزارشهاى قوىتر درخور اطمينان نيست.
ج – ادّعاى مبرّد در اينباره كه حسن امام على(ع) را بهدليل پذيرش حكميّت خطاكار شمرده، مغاير گواهى كسانى است كه گويند حسن پيش از حكميّت و پس از آن، على(ع) را دوست مىداشت؛(262) و نيز منافى روايات معتبرى است كه بهموجب آن، حسن از يكسو حيله عمروعاص را كه به ماجراى تحكيم انجاميد محكوم مىكرد؛ و آن را فسادى مىشمرد كه پيامدهاى آن تا روز قيامت، گريبانگير مسلمانان خواهد بود؛ و از سوى ديگر كلام امام على عليهالسّلام )كلمة حق اريد بها الباطل(263)) در تخطئه شعار خوارج )لا حكم الّا للَّه(264)) را كه با هدف تقبيح حكميّت سر مىدادند، كلامى از سرِ فهم و درايت مىشمرد.(265)
د – در جنگ صفّين هنگامى كه سپاه امام على(ع) در آستانه پيروزى بود، سپاه معاويه با نيرنگِ عمروعاص درخواست كرد جنگ متوقّف شود؛ و هر يك از دو طرف، حَكَمى برگزينند و به داورىِ آن دو رضايت دهند. اميرمؤمنان(ع) و مالك اشتر و بسيارى از ياران امام(ع) با اين پيشنهاد بهسختى مخالف بودند؛ و آن را جز حيله و فريب نمىدانستند. امّا چون بسيارى از سپاهيان امام(ع) گول اين پيشنهاد را خورده و مصرّاً خواستار توقّف جنگ بودند، و با موضعى كه آنان اتّخاذ كردند، امكان ادامه نبرد نبود، اميرمؤمنان و مالك اشتر و ديگران، ناگزير به خواسته آنان تن دردادند – بدون آنكه قلباً به آن راضى باشند. در مورد حسن نيز مىتوان گفت كه او از اصلِ ارجاعِ دعوى به حكمين و نتايج آن ناخشنود بود؛ و آن را تخطئه مىنمود؛ و همين امر برخى را دچار اين توهّم ساخته كه وى على(ع) را براى قبول حكميّت تخطئه مىكرده؛ درحالى كه مخالفت حسن با حكميّت، از قبيل مخالفت مالك اشتر و ديگر ياران على(ع) و بلكه خود امام با حكميّت بود – نه بهمعنى اعتراض به امام كه چرا در شرايط اضطرارى آن را پذيرفته؛ زيرا حسن آگاهتر از آن بود كه نداند تندادنِ امام به حكميّت، از روى اضطرار، و در موقعيّتى بود كه راه ديگرى در برابر او وجود نداشت؛ و با طرفدارىِ مصرّانه كثيرى از سپاهيان او از حكميّت، امكان ادامه نبرد نبود؛ و عدمِ قبول آن، مشكلات بزرگتر و بيشترى را بهوجود مىآورد؛ و امام همان كارى را كرد كه بايد مىكرد. كوتاه سخن اين كه: مخالفت حسن بصرى با حكميّت، از نوع مخالفت خوارج و بهمعنى تخطئه على(ع) نبود؛ و از قبيل مخالفتى بود كه مالك اشتر و ديگر ياران امام(ع) با آن داشتند؛ و اين نكته را محقّقان پيشين نيز دريافته و بدان تصريح كردهاند.(266)
كلام منسوب به حسن در تخطئه حكميّت
توضيحى درباره تعبيرِ ((لا اَباً لك))
متن آنچه از قول حسن در تخطئه حكميّت نقل شده چنين است: ((فلما شارف الظفر، وافق على التحكيم، و مالك فى التحكيم؟ والحق فى يديك – لا ابا لك))(267) و ترجمه اين دو سه جمله، با چشمپوشى از عبارتِ ((لا ابا لك)) چنين مىشود: و چون )در جنگ صفّين( پيروزى نزديك شد، با حكميّت موافقت كرد. و تو را با حكميّت چه كار؟ آن هم در شرايطى كه حق در ميان دو دست توست؟
عبارت ((لا ابا لك)) را نيز با مراجعه به معتبرترين فرهنگهاى عربى معنى مىكنيم:
خليل بن احمد از بزرگترين اديبان، و پيشروِ فرهنگنويسان عرب و نخستين كسى است كه در ميان تازيان اقدام به گردآورى واژهها و تأليف لغتنامه نموده؛ و اين راه را براى ديگران هموار ساخته است.(268) وى در هنگام درگذشتِ حسن دهساله بوده؛ و در اثر بسيار گرانمايه خود مىنويسد: در مَثَل كه مىگويند ((لا ابالك)) گويا مىخواهند كسى را مدح كنند و بستايند.(269) نيز از قول وى نقل شده كه عبارت مزبور به اين معنى است: جز تو هيچكس نيست كه مهمّات تو را كفايت كند.(270)
جوهرى نيز از ادباى بلندپايه و اوّلين كسى است كه در تاريخِ زبان عرب، براى تأليف لغتنامه، شيوهاى سهل و نيكو اختيار كرده؛ و پس از وى، همه فرهنگنويسان از او پيروى كردهاند.(271) در اثر گرانسنگ او مىخوانيم: مىگويند لا اب لك و لا ابالك؛ و اين دو عبارت براى مدح و ستايش است.(272)
فيروزآبادى نيز از نامىترين كسانى است كه فرهنگ عربى نوشتهاند؛ و خيلى كم كتابى به اندازه اثر او القاموس رواج يافته و مورد اعتنا و توجّه بوده است. در اين كتاب مىخوانيم: لا ابالك و لا اباك… همه اين تعبيرات، در لفظِ خبر و گزارش، و به معنىِ دعاست؛ و در مورد هركس – چه پدر داشته باشد و چه نه – به كار مىرود.(273)
سعيد خُورى شَرْتُونى نيز پيشرو فرهنگنويسان جديد عرب است؛ در كتاب گرانمايه او مىخوانيم: لا اب لك تعبيرى ستايشآميز است براى كسى كه پدر داشته باشد يا نداشته باشد.(274)
چنانكه ملاحظه شد، در اين منابع كه اصيلترين و معتبرترين فرهنگهاى قديم و جديد عربى است، هيچ اشارتى به اينكه تعبير لا ابالك براى نكوهش به كار مىرود يافت نمىشود. يعنى اگر هم فرض شود كه براى نكوهش نيز بهكار مىرفته، آن كاربرد به اندازهاى نادر بوده كه در نظر فرهنگنويسان مزبور ارزش يادآورى نداشته است.
در كنار اين منابع، ذكر منابعى كه تعبير لا ابالك را بهمعنى مذمّت هم گرفتهاند لازم است:
مجدالدّين ابن اثير كه معتبرترين كتاب را در شرح و تفسير لغات احاديث تأليف نموده، در ذيل تعبير لا ابا لك مىنويسد: اين تعبير كراراً در احاديث آمده؛ و در بيشتر موارد آن را براى مدح و ستايش از كسى به كار مىبرند؛ و به اين معنى است كه: جز تو هيچكس نيست كه مهماتِ تو را كفايت كند. گاهى نيز آن را در موقع نكوهش يا در هنگام تعجّب يا براى دفع چشم زخم به كار مىبرند؛ و گاهى آن را به اين معنى به كار مىبرند كه: ((در كار خود كوشش نما و آستينها را بالا بزن.)) زيرا كسى كه او را پدرى هست، در پارهاى از كارهاى خود متكى به اوست.(275)
ابن منظور و مرتضى زبيدى – هر دو از داناترين فرهنگنويسان عرب – و نيز فخرالدّين طريحى كه در عالم تشيّع معتبرترين كتاب را در شرح و تفسير لغات قرآن و احاديث فراهم آورده نيز تعبير لا ابا لك را با جملاتى نزديك به همانچه از مجدالدّين ابن اثير نقل كرديم – و بعضاً با فزونىهايى – توضيح دادهاند.(276)
اين هم از لغتنامه دهخدا كه گستردهترين فرهنگنامه فارسى است: لا اباً لك يعنى هيچكس را بر تو برترى و فضل نيست. و اين جملهاى است دعائيه؛ و در حقّ همهكس گويند – خواه پدر داشته باشد يا نه. و آن را گاه در مدح آرند و گاه در دشنام.(277)
بارى از شواهدى كه آورديم، بهروشنى مىتوان دريافت كه تعبير ((لا ابا لك)) را نخست بهمعنى ستايش و مدح بايد گرفت؛ و اگر قرائن موجود در كلام، مانع از اين امر باشد، آنگاه است كه بايد يكى از وجوه ديگر )تعجّب، دفع چشم زخم، دعوت به جديّت، نكوهش( را موردنظر قرار داد. بدينترتيب جاى بسى شگفت است كه در ترجمه كلام منسوب به حسن، از همه معانىِ تعبيرِ لا ابا لك صرفنظر كرده؛ و آن را دشنام انگاشته؛ و بهمعنى "بىپدر" پنداشتهاند؛ و با اين تصوّر ابلهانه كه حسن به امام على(ع) ناسزا گفته، او را مورد حمله قرار دادهاند(278) – مثل اينكه كسى بيايد و معانىِ بلندِ نامها يا القاب مقدّسِ باقر، جعفر، جواد، خديجه، فاطمه را نديده بگيرد؛ و بهدليل آنكه اين نامها و القاب، در پارهاى موارد، بهعنوان اسم يا صفت براى موجودات غيرانسانىِ نامقدّس به كار مىرود،(279) مدّعى شود كه اطلاق اين نامها يا القاب به مقدّسان بزرگوارى كه مىشناسيم، براى اهانت به آنان بوده است!
براى اينكه مطلب واضحتر شود، توجّه به اين نكته نيز سودمند است:
ابن ابىالحديد كه ارزندهترين شرح ادبى را بر نهجالبلاغه نوشته و در عالم ادب جايگاهى بس والا دارد، از سويى تصريح مىكند كه تعبير ((لا ابالك)) – مانند تعبير ((ويل امّه)) – براى بزرگداشت و ستايش و توصيف و تجليل بهكار مىرود – هرچند كه لفظ آن براى ضدّ اين معانى وضع شده است. و از سويى كلام حسن بصرى را بهعنوان شاهدى براى اين گونه استفاده از ((لا ابالك)) مىآورد و مىنويسد: حسن بصرى كه على عليهالسّلام را ياد مىكند، او را به اين گونه توصيف مىكند كه ((در تمامى امور خود بر حق بوده است)) آنگاه مىگويد: چون پيروزى…(280)
كه از همين جمله – علاوهبر بسيارى قرائن ديگر – مىتوان دريافت كه حسن كلمه لا ابالك را بهعنوان دشنام به كار نبرده است. آخر چگونه ممكن است كه حسن – بهگفته ابن ابىالحديد – صريحاً بگويد كه على در تمام امور خود بر حق بوده است؛ و آنگاه بلافاصله پس از اين سخن به وى دشنام دهد؟ اين را كدام عقلى مىپذيرد؟
روايت ابن عبدربّه از گفتار حسن نيز كه در ضمن آن، تعبير مذكور را به كار برده چنين است: اميرالمؤمنين على صلواتاللَّه عليه، هماره پيروز و بهوسيله نعمتهاى الهى يارى مىشد؛ تا به حكميّت تن در داد. چرا با اينكه حق با تو بود حكميّت را پذيرفتى؛ و بىدرنگ و بدونِ تمايل به اين سو و آن سو به راه خود ادامه ندادى؟ لا ابالك!(281)
با اين روايت دوگونه مىتوان برخورد كرد:
اگر آن را صحيح ندانيم و انتساب سخن مزبور به حسن را رد كنيم، انتقاد از او بهدليل نكوهش از امام على(ع) منتفى خواهد بود؛ و اگر برخوردى برخلاف اين داشته باشيم، لحنِ پر از ستايش حسن در آن اجازه نمىدهد تعبير لا ابالك را بهمعنى نكوهش بگيريم. آيا قابل قبول است كه حسن از امام بزرگوار با عنوان اميرالمؤمنين على صلوات اللَّه عليه )تعبيرى كه جز يك شيعى بسيار بعيد است داشته باشد( ياد كند؛ و در جمله بعدى از همان گفتار به وى دشنام دهد؟! اين را فقط كسى باور مىكند كه براى كوبيدن حسن و كلّ آيين تصوّف، فقط دنبال مستمسك مىگردد و بهدرستى و نادرستى آن نمىانديشد.
علاوه بر اين، ابن ابىالحديد كه جمله مشتمل بر آن تعبير را از قول حسن نقل كرده، هركس وى را بشناسد، از دلبستگى شديد او به امام على(ع) آگاه است؛ و مىداند كه او حتّى در اشعار خود، صريحاً خطاب به امام على(ع) مىگفت: اهوى لا جلك كل من يتشيّع.(282) و به همين دليل برخى از علماى شيعه وى را شيعه شمردهاند؛ و بسيارى ديگر نيز انصاف و عدالت او در داورىها و ارادت شديد وى به على(ع) و بلكه غلوّ او در ولايت را ستودهاند؛ و كثيرى از اهل سنّت، سنّىبودن وى را منكر شده و او را به تشيّع منسوب داشتهاند.(283) آنگاه كسى با اين ويژگى، چگونه ممكن است كه از يك سو حسن بصرى را دشمن على(ع) بداند؛ و از سوى ديگر، آن همه از او تجليل كند؛ و در اكثر موارد، از وى با دعاهايى همچون رحمهاللَّه، رحمهاللَّه تعالى، رضىاللَّه عنه ياد كند؛(284) و او را با عنوان ((شيخنا: پيشواى ما)) بستايد؛(285) و از شجاعت او در حقگويى در برابر قدرتمندان، و نكوهشهاى فراوانش از جبّاران – و نيز از سخاوت او – گزارشهاى تحسينبرانگيز نقل كند؛(286) و اعمال و اقوال او را به ديده قبول بنگرد؛ و پياپى به آنها استناد نمايد؛(287) و روايات و سخنان بسيارى از او در فضايل امام على(ع) بياورد؟(288)
البتّه كسى كه مدّعى است ابن ابىالحديد حسن را به دشنامگويى به امام على(ع) متّهم نموده، هيچ توجّهى به اين موارد ندارد؛ بلكه همچنين ادّعا مىكند كه ابن ابىالحديد، حسن را به دشمنى با امام على(ع) و انحراف آشكار از طريق وى متّهم نموده؛ و او را نادانى شمرده كه نمىفهمد چه مىگويد و…(289) و مستند اين ادّعا نيز آنكه ابن ابىالحديد نوشته است: حسن بصرى مردم را از نصرتدادن على باز مىداشت؛(290) و روزى على حسن بصرى را ديد كه وضو مىگرفت. در وضوگرفتن وسواس به خرج مىداد. از اينرو آب زيادى ريخت. على به او گفت: حسن! آب زيادى ريختى! گفت: اميرالمؤمنين! از خونهاى مسلمانان كه بيشتر ريخته نشد. على گفت: آيا تو را ناراحت كرده است؟ گفت: آرى. على فرمود: پس همواره غمگين و محزون باش! گويند از آن پس همواره حسن بصرى عبوس و محزون بود تا از دنيا رفت.(291)
درحالى كه چنين ادّعايى افتراى محض به ابن ابىالحديد است زيرا:
اوّلاً وى، پيش از آنكه چنين مطالبى را نقل كند مىنويسد: و ممّا قيل عنه انه يبغض علياً(ع) و يذمّه، الحسن(292) و پس از نقل دو سه روايت كه حاكى از مخالفت حسن با على(ع) است صريحاً مىنويسد: فامّا اصحابنا فانهم يدفعون ذلك عنه و ينكرونه و يقولون: انه كان من محبّى على(ع) والمعظمين له و روى ابوعمرو… )امّا علماى ما اين اتّهامات را از وى دفع كرده و آن را مردود مىدانند؛ و مىگويند: حسن از محبّان على بوده و او را تجليل مىنموده است؛ و ابوعمرو روايت كرده كه…( و چنانكه از اين منقولات بهوضوح برمىآيد، ابن ابىالحديد پيش از نقل رواياتِ حاكى از مخالفت حسن با على(ع)، با كلمه ((قيل عنه: درباره او گفته مىشود)) صحّت روايات مزبور را مورد مناقشه قرار داده است.(293)
ثانياً وى پس از نقل روايات مزبور صريحاً مىنويسد كه علماى ما صحّت اين روايات را منكرند؛ و حسن را از محبّان على(ع) مىدانند؛ و بهدنبال اين سخن نيز سخنان و گزارشهايى مىآورد كه ثابت مىكند روايات مزبور كذب محض، و دامن حسن از لوث دشمنى با امام على(ع) پاك است؛ و از زبان خود وى حكايت كرده كه آنچه از زبان وى در انتقاد از امام على(ع) نقل مىكنند، براى حفظ جان خود و مصونماندن از گزند جبّاران گفته؛ و اگر نمىگفت او را بردار مىكردند.(294)
در پايان اين بحث، مجدّداً جاى طرح اين سؤال هست كه اگر حسن به امام على(ع) دشنام داده بود، چگونه امكان داشت كه بسيارى از بزرگترين رجال و علماى شيعه، آن همه وى را بستايند و از او دفاع كنند؟(295) همچنين اگر عبارتِ ((لا ابا لك)) دشنام بود، علّامه رجالى محمّدتقى شوشترى – كه اين عبارت را از قول حسن خطاب به امام على(ع) نقل كرده(296) – چگونه حكم به كفر و ارتداد حسن نداده و بلكه به دفاع و ستايش از وى برخاسته است؟(297)
اعتراضى ديگر از حسن به امام على(ع)؟
از حمّاد بن سلمه نقل شده است كه حسن مىگفته: ((اگر على در مدينه خرماى خشك و پوسيده مىخورد، بهتر بود تا به آن صحنه (صحنه خلافت و جنگهاى جمل و صفّين و نهروان) گام نهد.))(298) و انتساب اين سخن به حسن را برخى مسلّم دانسته؛ و آن را بهمعناى مخالفت او با اقدامات امام على(ع) در جنگهاى دوران خلافت او، و بلكه اصل تصدّى خلافت گرفتهاند درحالى كه:
الف – چنانكه قبلاً گفتيم بسيارى از روايات معتبرى كه حسن نقل كرده، و سخنانى كه بر زبان آورده، حاكى است كه وى اقدامات امام على(ع) را در جنگ با طلحه و زبير و عايشه – با همه قداستى كه آنان داشتند – تأييد، و عملكردهاى او در آن جنگها را تقديس مىنموده؛ و آن را متضمّن بركاتى مىدانسته است.(299) و حتّى حديثى از پيامبر(ص)نقل كرده كه بهموجب آن، در فتنهاى كه پس از پيامبر(ص)بر پا مىشود، همه بايد على را همراهى نمايند.(300) بدينترتيب، نمىتوان پذيرفت كه وى در مورد جنگ امام(ع) با معاويه و با خوارج – كه هرگز قداستِ عايشه و طلحه و زبير را نداشتند – نظر مخالف داشته باشد. بهعلاوه بسيارى از سخنان و روايات منقول از حسن، بر مخالفت شديد او با معاويه و خوارج گواهى مىدهد؛ و حاكى است كه وى كشتن معاويه و اعدام كسانى از خوارج را كه دست به كشتار مردم مىزدند، روا مىشمرده است؛ كه در اين مورد قبلاً توضيحاتى داديم.(301) همچنين وى احاديثى را نقل و تأييد مىكرد كه بهموجب آنها، پيامبر(ص)با على(ع) پيمان بست كه با سه طايفه قاسطين (معاويه و سپاهيان او) ناكثين (طلحه و زبير و سپاهيان آن دو) و مارقين (خوارج) پيكار كند.(302)
ب – كسى كه گفته مىشود آن سخن را از زبان حسن نقل كرده، حمّاد بن سلمه است كه خود او و دايىاش حميدالطويل، از معروفترين شاگردان حسن بودهاند؛(303) و پيوند حميد با حسن و تشيّع را در فصل نوزدهم باز خواهيم نمود؛ و حمّاد نيز در پيروى از شيوه حسن (سلوك مبتنى بر حزن) چندان مصرّ بود كه گويند هرگز او را خندان نديدند.(304) حمّاد را نيز داناترين مردم به احاديث دايىاش مىشمردند؛(305) و دلبستگى فراوانى به آل على(ع) و خصوصاً كسانى از آنان كه به مبارزه برخاسته و شهيد شدند داشته است.(306) با اين مقدّمات، معقول نيست كسى كه تا اين اندازه به آل على(ع) دلبستگى داشته، به حسن يعنى به كسى كه بهگفته او، على(ع) را بهدليل ورود در صحنه مبارزه نكوهش مىكرده، تا آن اندازه نزديك باشد.
ج – استاد بزرگوار محمود شهابى خراسانى، اين سخن را كه به حسن نسبت دادهاند نقل كرده: لو كان على ياكل الحشف فى المدينة، لكان خيراً مما دخل فيه. (اگر على در مدينه…) و سپس بدون مناقشه در صحّت انتساب آن به وى، با اشاره به عقيده كسانى كه اين كلام را در نكوهش امام على(ع) مىدانند مىنويسد: اين كلام، صريح در بدگويى نيست؛ بلكه ممكن است از باب دلسوزى و غمخوارى باشد. يعنى اگر على(ع) براى دنيا كار مىكرد و براى خودش چيزى مىخواست – نه براى خدا و امّت – و گوشهگيرى مىكرد و داخل در اين كار نمىشد، بىگمان آسودهتر و راحتتر و بهتر بود؛ ليكن چون براى خدا بوده در اينكار داخل شده و ناراحتىِ خود را به چيزى نگرفته است.(307)
د – روايات متعدّدى حاكى است كه اين سخنِ منسوب به حسن را بارها براى او بازگو كردهاند؛ و او سخت برآشفته و بازگوكننده را احمق خوانده؛ و در پاسخ او، سخنانى در ستايش و تقديس امام على(ع) بر زبان آورده؛ و گاهى نيز تصريح نموده كه اگر سخنى گفته بهمنظور جلوگيرى از خونريزى بوده است. بنگريد:
× عَنْبَسَة القَطّان گفت: شاهد بودم كه مردى به حسن گفت: به ما خبر رسيده كه تو مىگويى اگر على در مدينه خرماى پوسيده مىخورد، براى او بهتر از كارهايى بود كه كرد. حسن در پاسخ او (به ستايش از على پرداخت و) گفت: احمق! مردى را كه از دست داديد، درحقيقت تيرى از تيرهاى خدا بود؛ از اجراىِ امرِ خدا ملول و خسته نمىشد؛ مال خدا را نمىدزديد؛ واجبات قرآن را – در مورد حقوق و تكاليف خود – مراعات نمود؛ حلالِ آن را حلال و حرام آن را حرام مىشمرد؛ تا آنگاه كه به گلستانهايى زيبا و بوستانهايى سرسبز درآمد. او على پسر ابوطالب بود اى احمق!(308)
× مردى به نزد حسن آمد و گفت: به ما خبر رسيده كه تو گفتهاى اگر على در مدينه خرماى پوسيده مىخورد، از آنچه عمل كرد براى او بهتر بود. حسن گفت: برادرزاده من! اين سخن باطلى بود كه با آن خونى را حفظ كردم (نگذاشتم بريزد.) به خدا كه او (على) را درحالى از دست دادند كه تيرى بود از تيرافكنهاى پاكيزه….(309)
نكوهشهاى امام حسن(ع) از حسن؟
على بن يوسف حلّى از مؤلّفان شيعه در سده هفتم، نامه حسن به امام حسن(ع) را كه مشتمل بر ستايشهاى فراوان از آن حضرت، و خاندان مكرّم او، و استمداد از امام براى توضيح معنى تقدير است آورده؛ و بهدنبال آن نيز پاسخى را كه متضمّن نكوهشهاى بسيار از حسن است ذكر كرده؛ و به امام منسوب داشته است.(310) در اين مورد، نكات زير درخور توجّه است:
الف. پاسخ امام(ع) به حسن را پيش از مؤلّف نامبرده و پس از او، كثيرى از علماى شيعه و سنّى و زيدى و معتزلى و صوفى در كتابهاى خود نقل كردهاند؛ و در آنها نشانهاى از نكوهشهاى مزبور نيست. چنانكه:
در روايت ابن شُعْبَه حَرَّانى )از علماى شيعى قرن چهارم( مىبينيم، حسن ضمن ستايشهاى بسيار از امام و دودمان وى، و تصريح به اينكه در مورد چگونگى تقدير، عقايد مختلفى عرضه گرديده؛ و او در باب استطاعت و توانايى آدمى دچار حيرت است؛ استدعا مىكند كه امام(ع) عقيده خود و پدرانش را در اين مورد براى او توضيح دهد. و امام درخواست او را با ارسال پاسخى مكتوب اجابت مىنمايد؛ و يادآور مىشود كه اگر از حيرتِ خود و گذشتگانت در اين باب نگفته بودى، تقاضاى تو را اجابت نمىكردم.(311)
در روايت ابنشهر آشوب از علماى شيعى سده ششم مىبينيم كه حسن ضمن ستايشهاى بسيار از امام و دودمان وى، استدعا مىكند كه در مورد قضا و قدر، آنچه را بنابر مذهب پدرانش صحيح است براى او مكتوب فرمايد؛ و امام بدون آنكه حسن را درخور مذمّت شمارد، تقاضاى او را اجابت مىفرمايد.(312)
آنچه در منابع متعدّد بهعنوان پاسخ امام حسن(ع) به حسن نقل شده، در روايت فقه الرضا از عالم )امام رضا؟( بهعنوان جواب امام حسين(ع) به سؤال حسن بصرى از آنحضرت آمده؛ و مشتمل بر هيچگونه نكوهشى از حسن نيست.(313)
ديلمى كه از علماى بزرگ شيعه در سده هشتم بوده، پاسخ امام حسن(ع) به حسن را نقل كرده؛(314) و مشتمل بر هيچ نكوهشى از حسن نيست.
سيّد حيدر آملى از علماى بزرگ شيعه در سده هشتم، در مجموعهاى كه به خطّ خويش نگاشته، نامه حسن به امام(ع) و پاسخ امام به وى را آورده؛ و پاسخ مزبور مشتمل بر هيچ نكوهشى از حسن نيست؛ و سيّد ضمن نقل آن، حسن را تجليل نموده؛ و از وى با دعاى رحمةاللَّه عليه ياد كرده است.(315)
در كتابهاى معتزله و زيديه، نامه امام حسن(ع) به حسن بهعنوان نامهاى از امام(ع) خطاب به اهل بصره )و نه بهعنوان حسن( آمده؛ و هيچ نكوهشى در برندارد.(316) در كشف المحجوب هُجْويرى – از مهمترين متون كهن صوفيه – نامه امام به حسن آمده؛(317) و مشتمل بر هيچ نكوهشى نيست.
ب. از امام حسن(ع) كه نمونه اكمل حلم و بردبارى بوده، و حتّى با كسانىكه به او و پدر بزرگوار او لعنت مىفرستادند، با ملاطفت و نرمى و مهربانى سخن مىگفته، و از آنان مىخواسته هر حاجتى دارند بگويند تا برآورده سازد،(318) چنين كسى در پاسخ حسن بصرى كه نامهاى سراسر ستايش براى او فرستاده،(319) و درخواست راهنمايى كرده، بسيار بعيد )و شايد محال( است سخنان نكوهشآميز بر قلم بياورد.
ج. امام حسن در سال 50 ه . درگذشته؛ و حسن در آن هنگام 28 ساله بوده؛ و اگر فرض كنيم كه امام، در همان سالِ وفات خود، حسن را با چنان سخنانى مخاطب قرار داده، وى در آن سن و سال، هنوز عنوانِ پيشوايى و مقتدايى بهدست نياورده بود تا – بهگونهاى كه در پاسخ منسوب به امام آمده – اصحاب و اوليايى داشته باشد؛ و بخواهد بر امامانِ اهل بيت تقدّم و پيشى بجويد.
د. با توجّه به ايرادات مزبور، قاضى شوشترى پس از اشاره به عقيده سيّد بن طاوس در باب مقبوليّت حسن مىنويسد: نامهاى كه در كتاب احتجاج آمده، و مشتمل بر نكوهش از حسن بصرى است،(320) نسبت آن به امام حسن(ع) بهمرتبه صحّت نرسيده است.(321)
كلام امام باقر(ع) در تخطئه حسن؟
مرحوم مجلسى پس از نقل گفتگوهاى ناپسندى كه به عقيده او حسن با امام على(ع) داشته، با نقل نيمى از يك روايت ديگر مدّعى مىشود كه امام باقر(ع) حسن را تخطئه فرموده است. مىنويسد: به سند معتبر از حضرت امام محمّدباقر(ع) منقول است كه: اگر حسن خواهد بهجانب راست برود، و اگر خواهد به جانب چپ، علم يافت نمىشود مگر نزد ما اهل بيت.(322)
در اين مورد نيز بايد دانست كه:
اوّلاً برخلاف گفته مجلسى، اين روايت سند معتبر ندارد؛ و حتّى خود او در شرحى كه بر كافى نوشته، آن را ضعيف شمرده؛(323) و بدينترتيب شگفت است كه آنچه را در كتابِ تحقيقىِ خود بهعنوان حديثى ضعيف قلمداد كرده، دركتاب تبليغى خود و در مقام محكوم كردن حسن، مدّعى مىشود كه سند آن معتبر است – و نعم الحكم اللَّه!(324)
ثانياً در اينجا نيز مجلسى فقط قسمت آخر روايت را ترجمه كرده؛ و بقيه آن را نديده گرفته؛ زيرا مىدانسته كه هركس با احاديث شيعه در نكوهش كتمان علم آشنا، و از نظريه حسن در باب ضرورت تقيّه آگاه باشد، با مشاهده قسمتهاى ترجمه نشده روايت، سستى و بىپايگى و كذبِ انتسابِ آن به معصوم را درمىيابد؛ و آن را بهعنوان مستندى استوار براى محكوم كردن حسن نمىتواند بشناسد. ترجمه تمامى روايت چنين است: مردى از اهل بصره به امام باقر(ع) گفت: حسن بصرى مىپندارد كه آن كسان كه علم را پنهان مىدارند، بوى شكمهاى ايشان اهل دوزخ را آزار مىدهد. امام(ع) فرمود: اگر چنين باشد، پس مؤمن آل فرعون )كه علم و ايمان خود را پنهان مىداشته( اهل هلاكت خواهد بود. از هنگامى كه خداوند نوح(ع) را به پيامبرى فرستاد، علم پنهان بوده است. حسن خواهد به جانب راست رود يا چپ، به خدا كه علم جز در اينجا يافت نمىشود.(325)
براى ردّ روايتِ ياد شده، كافى است گفته شود: احاديث در نكوهش كتمان علم، در كتابهاى شيعه نيز هست – از جمله اين حديث نبوى(ص)كه مجلسى نيز نقل كرده است: ((هر كه خداوند به او دانشى عطا كند، و او آن را دانسته و كتمان نمايد، در روز قيامت خداى عزّوجل را درحالى ملاقات كند كه دهانبندى از آتش بر دهان او باشد.))(326) و هر توجيهى براى اين حديث بتوان كرد، براى سخن حسن هم مىتوان كرد – و ما هو جوابكم فهو جوابنا.(327) بنابراين معقول نيست كه امام باقر(ع) حسن را بهدليل سخنى هم مضمون با حديث نبوى تخطئه نمايد. اگر هم مقصود، ضرورتِ كتمانِ علم در شرايط خاص – از باب تقيّه يا مراعات مصالح ديگر – است – كه مجلسى هم روايت را محمول بر آن دانسته – كه اين نيز مورد انكار حسن نبوده است تا بهدليل آن، امام وى را تخطئه نمايد. زيرا ما مىدانيم كه حسن در روزگار حجّاج، گاه تصريح مىنمود كه بهدليل شرايط موجود، منبع علم خود را كتمان مىنمايد؛ و از او نام نمىبرد.(328) همچنين يك بار كه از او پرسيدند چرا على(ع) را نمىستايد گفت: نمىبينيد كه از شمشير حجّاج خون مىچكد؟(329) و هنگامى كه مىخواست در اسرار عرفانى – كه آگاهى از آنها جز بر اهلش سزاوار نيست – به سخن پردازد، فرقد سبخى و مالك دينار و كسانى ديگر از اهل ذوق را مىخواند؛ و در به روى اغيار مىبست؛ و آنگاه به سخن مىنشست؛ و اين شيوه او را دليل بر آن دانستهاند كه مكتوم داشتنِ پارهاى سخنان واجب است.(330) و از همه جالبتر، اين سخنِ صريحِ او در باب تقيّه، كه منعكسكننده كاملِ عقيده شيعه و برخلاف نظر بسيارى از اهل سنّت است؛ و شيعه را بهدليل اعتقاد به آن تخطئه مىكنند: تقيّه تا روز قيامت جايز است(331) – نيز روايت او در اين باب كه پيامبر(ص)عمل كسى را كه از باب تقيّه، به نبوّتِ مسيلمه كذّاب شهادت داد تأييد فرمود؛(332) كه اين روايت را شيخ طوسى آورده است.(333)
بارى با اثبات اين مطلب كه حسن كتمانِ دانستهها و اعتقادات خود، و حتّى تظاهر برخلاف دانستهها و اعتقادات خويش را – در مواقع ضرورى – جايز مىدانسته، اين ايراد كه وى كتمان علم را در همه موارد نكوهيده مىشمرده، نادرست؛ و حديثِ مشتمل بر آن فاقد اعتبار خواهد بود.
در روايت ديگرى كه مجلسى نقل كرده آمده است كه امام باقر(ع) حسن را بهدليل سخن وى در نكوهش صيرفيان )صرّافان و كسانى كه به دادوستدِ انواع پول مىپردازند( تخطئه فرمود.(334) ولى اين روايت – علاوهبر اينكه مجلسى خود آن را مجهول خوانده(335) – به دلايل متعدّد درست نيست. زيرا:
اوّلاً در متون حديثى شيعه، روايات متعدّدى بهويژه از امام صادق(ع)، در نكوهش صيرفيان آمده؛ از جمله حديثى از امام صادق(ع) كه مجلسى آن را موثّق شمرده؛ و در آن، از اشتغال به پنج شغل منع شده است و اوّلينِ آنها شغل صيرفيان؛ و اين هم ترجمه بخش مربوط به آن از حديث مزبور: ((فرزندت را بهدست صيرفى مسپار؛ زيرا صيرفى از رباخوارى درامان نيست.))(336) و هر توجيهى براى احاديث مزبور بتوان كرد، براى سخن حسن نيز مىتوان كرد.
ثانياً در كلام منسوب به امام باقر(ع) – در تخطئه سخن حسن در نكوهش صيرفيان – آمده است كه اصحاب كهف، صيرفى بودهاند.(337) حال آنكه در روايت ديگرى از امام صادق(ع) آمده است كه اصحاب كهف صيرفى بهمعنى كسى كه شغل او مبادله پول با پول است نبودهاند؛ بلكه صيرفى و صرّافِ كلام بودهاند.(338) كه روايت دوم، روايت اوّل را تخطئه مىنمايد؛ و اگر صيرفى را به معناى مذكور در روايت اخير بگيريم، صيرفى بودنِ اصحابِ كهف را نمىتوان دليل بر تخطئه حسن بصرى در نكوهش صيرفيان – بهمعنى كسانى كه به دادوستد انواع پول پردازند – گرفت. به هر حال مجموع اين قرائن، حاكى از نادرستىِ انتسابِ كلامِ مزبور به امام باقر(ع) در تخطئه حسن است.
از همه اينها گذشته، بر فرض محال كه اين روايت درست باشد، چيزى بيش از اين نيست كه حسن در مورد مسألهاى، آن هم نه مربوط به اصول و ضروريات دين و مذهب، اظهارنظرى كرده؛ و امام(ع) سخن او را نادرست شمردهاست. همين! ولى مگر ابراز نظرى ناصحيح، حتّى در مورد مسألهاى از اين قبيل، موجب مطرود شدن است؟ يا مگر توقّع اين بوده كه حسن معصوم باشد و كوچكترين اشتباهى از او سر نزند؟
اعتراض امام حسين(ع) و امام سجّاد(ع) به حسن بصرى؟
سه روايت در دست داريم كه با اندكى تعمّق معلوم مىشود هر سه يكى است؛ و دومى و سومى تحريف شده اوّلى است؛ و البتّه هيچيك از دو روايت دوم و سوم نيز با گزارشهاى درستِ تاريخى سازگار نيست.
روايت اوّل كه جاحظ (م 255 ه .) نقل كرده چنين است:
حسن به مردى گفت: آيا چنين حالى را كه دارى، براى وقتى كه مرگ به سراغت آيد مىپسندى؟ مرد گفت: نه! حسن گفت: آيا به خود وعده مىدهى كه از اين حال به حالى منتقل شوى كه آن را براى وقتى مرگ به سراغت آيد بپسندى؟ گفت آرى ولى نه با حقيقت! حسن گفت: آيا پس از مرگ خانهاى هست كه در آن به حالى منتقل شوى كه آن را بپسندى؟ گفت نه! حسن گفت: آيا نظير حالتى را كه )اكنون دارى و عملاً( براى خود پسنديدهاى، هيچ عاقلى براى خود مىپسندد؟(339)
روايت دوم كه يعقوبى )م پس از 292 ه .( نقل كرده چنين است:
حسين بن على در كنار حسن بصرى ايستاد. حسن او را نمىشناخت. حسين به او گفت: اى شيخ! آيا چنين حالى را كه دارى براى روز رستاخيزِ خود مىپسندى؟ گفت نه. گفت: آيا به خود وعده مىدهى كه آنچه را از خود براى روز رستاخيزت نمىپسندى ترك كنى؟ گفت: آرى ولى نه به حقيقت. گفت وقتى تو، به حقيقت درنظر ندارى كه آنچه را براى خود نمىپسندى ترك كنى، پس در روز رستاخيز، كيست كه بيش از تو به خود نيرنگ زده باشد؟ بعد كه حسين(ع) رفت، حسن پرسيد: اين كه بود؟ گفتند: حسين بن على. گفت: كار را بر من آسان كرديد.(340)
اين روايت، با چشمپوشى از اينكه به احتمال قوى، صورت تحريف شده روايت قبلى است، اين اشكال را دارد كه: حسن در سال 21 ه . در مدينه تولّد يافت؛ و امام حسين نيز در آن سالها مقيم آن شهر بود، امّا در سال 36 ه . در آغاز خلافت امام على(ع) وقتى حسن چهارده ساله بود، امام حسين(ع) همراه پدر بزرگوارش به عراق رفت؛ و پس از توقّفِ كوتاهى كه بهدنبال جنگ جمل در بصره داشت، در كوفه مقيم شد؛ و پس از شهادت امام على(ع) كه منجربه صلح امام حسن(ع) با معاويه در سال 41 ه . شد به حجاز بازگشت؛ تا در اواخر سال 60 ه . در آغاز خلافت يزيد رهسپار عراق و كوفه شد؛ و در كربلا به شهادت رسيد. امّا حسن در سال 37 ه . در اوان جوانى همراه خانوادهاش از مدينه عازم بصره و در آنجا ماندگار شد؛ و ديگر به حجاز نيامد تا در اواخر عمر – و دهها سال پس از شهادت امام حسين. بدين ترتيب تنها احتمالى كه در مورد ملاقات او با امام حسين(ع) مىتوان داد، در سن چهارده سالگى او و پيش از آن است. آنگاه بسيار بعيد است كه در چنان سنّ و سالى، امام با وى، آنگونه گفتگو كرده و حتّى او را با عنوان "اى شيخ" خطاب نموده باشد.
در روايت ديگرى هم كه مجلسى )به نقل از احتجاج( و ديگران نقل كردهاند آمده است: امام زينالعابدين بر حسن بصرى بگذشت؛ و او را ديد كه در منى براى مردم موعظه مىكند. پس ايستاد و به او گفت: دست نگهدار! از تو در موردِ حالى كه اكنون دارى سؤال مىكنم كه آيا بينِ خود و خدا، براى خودت راضى هستى كه در چنين حالتى فردا مرگ به سراغت آيد؟ گفت: نه. گفت آيا به خود وعده مىدهى و انتظار اين را دارى كه از حالى كه براى خود نمىپسندى به حالى كه مىپسندى منتقل شوى؟ حسن سكوتى طولانى اختيار كرد و سپس گفت: من اين وعده را به خود مىدهم امّا نه به حقيقت. گفت: آيا اميد دارى كه پس از محمّد(ص)پيامبرى بيايد كه تو را با او سابقهاى باشد؟ گفت: نه. گفت: آيا جز همين خانه دنيا كه در آن هستى، اميد به خانه ديگرى دارى كه تو را به آن بازگردانند تا در آن به عمل صالحپردازى؟ گفت: نه. گفت: آيا مىبينى كسى كه اندكى عقل داشته باشد، براى خود از خود به چنين وضعى خشنود باشد؟ تو در حالتى هستى كه آن را نمىپسندى و نه – به حقيقت – اين وعده را به خود مىدهى كه به حالى منتقل شوى كه آن را بپسندى؛ و نه به پيامبرى پس از محمّد(ص)اميد دارى؛ و نه به خانهاى غير از اين خانه – تا به آن بازت گردانند و در آن به عمل صالحپردازى. آنگاه براى مردم موعظه مىكنى؟ پس چون امام (ع) برفت حسن پرسيد: اين كه بود؟ گفتند: على بن الحسين. گفت: خاندان علم. و پس از آن ديگر نديدند كه حسن موعظه كند.(341)
اين روايت هم درست نيست؛ زيرا حسن بيش از دو بار به حج نرفته؛ يك بار در اوائل عمر و بار ديگر در اواخر عمر.(342) بار اوّل ظاهراً پيش از انتقال خانواده او به بصره در روزگار خلافت امام على بوده؛(343) كه در آن هنگام امام سجّاد(ع) متولّد نشده بود )به روايت معتبر، امام در سال 38 ه . تولّد يافت( يا اگر متولّد شده بود، در دوران صباوت بود؛ و در عراق بود نه در حجاز. بار دوم نيز امام سجّاد(ع) در قيد حيات نبود؛ زيرا امام سجّاد(ع) در سال 95 ه پانزده سال پيش از وفات حسن درگذشت؛ و آنگاه دومين بارى كه حسن حج كرد، در آخرِ عمرِ خليفه عمر بن عبدالعزيز بود كه در سال 99 ه . )چهارسال پس از وفات امام سجّاد( به خلافت رسيد.(344)
يادآورى – هر يك از دو روايت مذكور هم اگر – به فرض بسيار بعيد – درست باشد، با استناد به آن هيچ گناهى را نمىتوان متوجّه حسن دانست؛ و حداكثر چيزى كه از آن استنباط مىشود، راهنمايى و ارشادى است از ناحيه امام به وى؛ و از روايت دوم نيز در مىيابيم كه گفتگوى امام(ع) با او، چنان در وى مؤثّر افتاد كه با همه سوابق خود در كار موعظه و اندرزگرى، و با همه دلبستگىاش به آن، براى هميشه با آن وداع كرد. و ديگر چه جاى ايراد؟
256) بنگريد به صص 218 – 26؛ شريف رضى نيز نمونههايى از پاسخهاى حسن به مُرْجِئه را آورده است و بيايد )صص 444 – 5).
257) برگرديد به صص 53 – 5 – نيز بنگريد به صص 405 214.
258) مولاناى رومى، مج، ص 114 )مشابه اين حديث – با سند صحيح – در اصول كافى به روايت از امام باقر عليهالسّلام آمده است – بنگريد به: مجلسى، م، ج 1، ص 25 – 31؛ براى تفسير فيلسوفانه حديث نيز: صدرا، ش، ج 1، صص 216 – 9).
259) ابن جوزى، آ، ص 52.
260) شيخ بهايى، م، ص 89 .
261) عبدالرّحيم، ج 2، ص 239.
262) همان، ص 137.
263) ابن جوزى، آ، ص 91.
264) مصطفى الخن، ص 330 – چنانكه در فصل هيجدهم )صص 354 342) بيايد، بخشى از اين سخنان برگرفته از كلام امام على(ع) است؛ و در حديثى از امام صادق(ع) نيز آمده است )مجلسى، ب، ج 1، ص 206) و بخشى ديگر از آن برگرفته از حديثى است كه امام صادق(ع) و امام جواد(ع) از پيامبر)ص( روايت كردهاند؛ و مجلسى به روايت از محاسن برقى والدرة الباهرة نقل كرده است )ب، ج 1، ص 208).
265) صدراى شيرازى، ت، ج 7، ص 258.
266) مصطفى الخن، ص 293.
267) ابن جوزى، آ، ص 47.
268) حكمت را هر جا باشد بگير كه حكمت گمشده هر مؤمنى است )آمدى، ش 1829).
269) ابن مسكويه، ج، صص 173 – 4.
270) حُصَرى، ح، صص 248 – 9 245 – 6 213؛ بسيط، ص 61؛ عبدالرّحيم، ج 1، صص 8 تا 12.
271) عبدالرّحيم، ج 2، صص 451 – 79.
272) همان، صص 482 – 8.
273) طوسى، ت، ج 1، ص 98.
274) عبدالرّحيم، ج 2، صص 489 – 92.
275) همان، صص 492 – 6.
276) همان، صص 497 – 502، بَدَوى، ت، ص 174.
277) ابن سعد، ج 9، ص 169.
278) عبدالرّحيم، ج 2، ص 512.
279) همان، ج 2ص 515.
280) همان.
281) كتاب فى الاخلاق والعرفان، ص 217.
282) مجلسى، ب، ج 23، ص 197.
283) طوسى، ت، ج 1، ص 9.
284) عبدالرّحيم، ج 2، ص 519.
285) بدينگونه خدا آيات را براى شما بيان مىكند؛ شايد شما در كار دنيا و آخرت بيانديشيد )البقرة، 219).
286) حُصَرى، ح، ص 255.
287) بهراستى كسانىكه ايمان آوردند و كسانىكه يهودى شدند و ترسايان و صابئين… )البقرة، 62).
288) عبدالرّحيم، ج 1، صص 97 – 8.
289) و هيچچيز نيست مگر آنكه او )خدا( را با ستايش حق تسبيح مىگويد )الاِسراء، 44).
290) عبدالرّحيم، ج 2، ص 84 .
291) همان، ج 1، ص 85 .
292) همان، ج 1، ص 320.
293) ابن ابىالحديد، ج 6، ص 436.
294) فتحاللَّه كاشانى، ج 1، ص 266.
295) عبدالرّحيم، ج 2، صص 511 – 2.
296) برگرديد به صص 68 تا 70.
297) از جمله يكى از دو روايتِ ابنِ حزمِ ظاهرى.
298) برگرديد به ص 69.
299) همان.
300) عبدالرّحيم، ج 2، ص 240.
301) بَدَوى، ت، ص 173.
302) حسن بصرى چهره…، صص 123 – 4.
303) از حسن روايت شده است كه او ترديدى نداشت كه از ميان دو فرزند ابراهيم، آنكه مأمور شد وى را قربانى كند اسماعيل بود )عبدالرّحيم، ج 2، ص 240، بَدَوى، ت، ص 174 – به نقل از ابنكثير و طبرى(.
304) عبدالرّحيم، ج 2، صص 239 – 40.
305) بنگريد به آنچه در دنباله اين گفتار از مرحوم شاهآبادى نقل خواهد شد.
306) طبرسى، م، ج 23، صص 76 – 974؛ ابوالفتوح، ج 16، صص 210 – 11.
307) بَدَوى، ت، صص 174 – 5.
308) طوسى، ت، ج 8، صص 517 – 8؛ ابن ادريس، م، ج 2، ص 223.
309) ابوالفتوح، همان.
310) طبرسى، م، ج 23، صص 76 – 974.
311) طوسى، ت، ج 8 ، صص 517 – 8.
312) هر پاسخى كه شما داشتيد پاسخ ما نيز هست.
313) قيصرى، پاورقىِ صص 606 – 7.
314) حسن بصرى چهره…، صص 123 – 4.
315) عبدالرّحيم، ج 2، ص 479.
316) ج 3، صص 50 – 51.
317) ج 4، صص 218 – 9.
318) سيوطى، د، ج 7، صص 541 – 5.
319) ابن عباس، ص 434.
320) ابن جوزى، ز، ج 7، ص 446.
321) عبدالرّحيم، ج 2، ص 479.
322) برگرديد به صص 61 60 57.
323) المهدى لديناللَّه، ط، صص 21 – 2؛ همو، م، ص 136 – و برگرديد به صص 82 – 3 60 ،59 – نيز بنگريد به صص 311 – 2.
324) حسن بصرى چهره…، صص 229 – 31.
325) در باب جايگاه والاى اين مرد در عالم تشيّع و در نظر ائمّه اهلبيت بنگريد به صص 374 – 5.
326) طبرسى، ج، ج 4، ص 519 ؛ ابوالفتوح، ج 20، ص 346. در كتب ادعيه شيعه نيز ذكر شب قدر، در دعايى كه از ابنعباس براى روز بيست و هفتم ماه رمضان روايت شده آمده؛ و محدّث قمى )مح، صص 439 – 40 434) مىنويسد: موافق مذهب شيعه، دور نيست كه خواندن اين دعا در روز بيست و سوم مناسبتر باشد.
327) كلينى، ج 1، ص 439؛ مجلسى، ب، ج 15، صص 248 و 250 – مرحوم مجلسى احتمال داده كه آنچه كلينى درباره روز تولّد و رحلت پيامبر)ص( گفته محمول بر تقيّه باشد؛ ولى اين توجيه منطقى نيست. زيرا چگونه ممكن است كلينى در تأليف كتابى كه بسيارى از مطالب آن برخلاف معتقدات مسلّم اهل سنّت است – آن هم در مورد امورى مهم و حسّاس – اصلاً مراعات تقيّه را ننمايد؛ و آنگاه در مورد دو موضوع كماهميّت – كه خودِ اهل سنّت در مورد آن اتّفاقنظر ندارند – مجبور به تقيّه باشد؟ هركس نگاهى سطحى ولو به يكى از 8 مجلّد كافى بيندازد، يقين مىكند كه هيچ جايى براى احتمال تقيّه وجود ندارد؛ و البتّه اگر به عذر تقيّه، بتوان سرپوشى بر مخالفت كلينى با عامّه علماى شيعه در باب روز تولّد و رحلت پيامبر)ص( گذاشت، همين عذر را براى حسن بصرى نيزدر تمامى موارد مىتوان آورد.
328) صدوق، م، ج 2، صص 110 – 11.
329) همان، ج 1، صص 188 – 9.
330) همان، صص 233 – 5.
331) به ضميمه ج 12 قاموس الرجال.
332) در پيوستها – فصل دهم نكته دوّم – نيز به شمارى از اينگونه مسائل و مشكلات اشاره شده است.
333) ابن سعد، ج 9، ص 158.
334) تدليس آن است كه راوى، نام كسى را كه حديث را مستقيماً از او شنيده صريحاً ذكر نكند؛ و بدون تصريح به اينكه حديث را از چه كسى گرفته، و بدون آنكه دروغى بگويد، حديث را بهگونهاى نقل كند كه تصوّر شود آن را از راوىِ ديگرى مستقيماً شنيده است – يعنى واسطه خود را در نقل از آن راوىِ ديگر نام نبرد؛ يا عيب و ضعفى را كه در سند روايت هست بپوشاند. )مامقانى، م، ص 47).
335) ذَهَبى، س، ج 4، صص 572 و 588؛ صَفَدى، و، ج 12، ص 306.
336) ارسال آن است كه يك يا چند تن از راويانى را كه در سلسله سند حديث هستند نام نبرند؛ يا با الفاظ مبهم )مثلِ: يكى از محدّثان ما و…( ياد كنند؛ يا كسى كه محضر معصوم را درك نكرده، بدون آنكه دروغى بگويد، از معصوم حديث نقل كند )مامقانى، م، ص 48).
337) ابن سعد، ج 9، ص 159؛ ذَهَبى، س، ج 4، ص 583؛ صَفَدى، همان.
338) همان، ص 572.
339) ابونُعَيم، ج 2، ص 134.
340) عبدالحليم جندى، ص 241 پاورقى.
341) حُصَرى، ح، ص 270؛ قلعهجى، ج 1، ص 18؛ مامقانى، م، ص 48.
342) ابن سعد، ج 9، ص 159.
343) مامقانى، م، ص 48.
344) شوشترى، ا، ج 3، ص 189.