بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
شعری بیان این مطلب است که میخواهیم بگوییم، میگوید:
داد حق را قابلیت شرط نیست
وقتی خدا میخواهد به پیغمبر، پیغمبری بدهد مثل بشر که باید سوابقش را بررسی کند و ببیند این کار را نمیکند، شاید خیلی سوابق دارد که ما اطلاعی نداریم.
داد حق را قابلیت شرط نیست / بلکه شرط قابلیت داد اوست
برای اینکه بدانیم این شخص قابلیت دارد یا نه، ببینیم خدا به او داده یا نداده است. خدا چه داده است؟ خدا هر چه داده روی قابلیت داده منتهی ما قابلیت را تشخیص نمیدهیم. شخصی را فرض کنید هر شب هزار و پانصد و پنجاه رکعت نماز میخواند ولی روز بلند میشود و کاسبیاش را میکند. این را ما تشخیص نمیدهیم که لیاقت دارد یا نه! اگر خدا به این قابلیت یا وظیفهای و یا توفیقی داد که کار جانبی کرد آن وقت میفهمیم که قابل هست.
بسیاری از این داستانهای عرفانی که نوشتهاند اگر دقت کنیم آنهایی که صحیحتر است و از بزرگان شناخته شدهی عرفان هستند. میگویند آهنگری بود که زندگی خیلی سادهای داشت و صرفه جویی کرد تا این صرفهجوییاش به اندازهی سفر مکه شد. در آن وقت یکی دیگر از عرفا و سلاک راهرو (که در راه میروند) از خدا خواست خدایا چه بکنم که حج من قبول باشد؟ در این فکر بود خواب دید کسی به او گفت در این سفر مکهای که مثلا این اهالی شهر رفتند فقط حج یک نفر(که اسمش را گفتند) قبول شده است. فردا بلند شد و در آن شهر میگشت تا آن شخص را پیدا کرد، از او پرسید تو فلان کس هستی؟ گفت بله. گفت حج تو قبول باشد ما را هم دعا کن، گفت من حج نرفتم. تعجب کرد پرسید چطور حج نرفتی؟ گفت علت اینکه من پرسیدم این است که خواب دیدم یا عارفی به من گفت که حج تو قبول است، من خواستم ببینم تو چه کار کردی که حج تو قبول است که من هم همان کار را بکنم. او گفت من سفر حج نرفتم پولی ذخیره کردم گذاشتم که سفر حج را انجام بدهم، (سفر حج آن وقتها این طوری نبود مقید باشند، با یک نان خالی و خشک به حج میرفتند و برمیگشتند) این ذخیره به اندازه کافی شد که خودم و همسرم هر دو به حج برویم در این ضمن که همسرم حامله بود (کسالتهای خاص حاملگی) بوی کباب از خانهی همسایه بلند شد زنم گفت من خیلی هوس کباب کردم، برای من حتماً کباب بیاور. رفتم از همسایه پرسیدم از آن کباب که کردید تکهای به ما هم بدهید، گفت آن کباب بر ما حلال است ولی بر شما حرام است! تعجب کردم پرسیدم چرا؟ گفت برای اینکه بچههای من از گرسنگی گریه میکردند آنها را خواباندم به هر زحمتی بود، آتشی روشن کردم گفتم غذا میپزم، به شوهرم گفتم هرچه پیدا کردی بیاور، در کوچه کبوتر مردهای پیدا کرد و همان را کباب کردم به بچهها بدهم. این بر شما حرام است چون شما میتوانید غذا بخرید ما که نمیتوانستیم بخریم. من وقتی این را شنیدم رفتم پول را برداشتم و آوردم گفتم این مال شما و بچههای یتیم، او ما را دعا کرد خداوند دعای او را به این صورت قبول کرد که از ما حج را قبول فرمود. این داستان پندهای مختلفی به ما میدهد، یک پند آن این است که بدانیم رفتن به مکه، آن مکهای قابل قبول است که هم ردیف چنین فداکاری شود. تمام ذخیرهاش را برداشت و این کار را کرد. از این قبیل اشخاص خیلی بودند.
یکی پرسیده بود که آسیه چه خصوصیتی داشت که خداوند نام او را برد. فقط خصوصیتش این است که نامش را بردند، هیچ خصوصیتی لازم ندارد. همین که خداوند به یاد او بود و او را جزء زنهای بزرگوار اسم آورد همین برای او کافی است.
داد حق را قابلیت شرط نیست / بلکه شرط قابلیت داد اوست
همهی ما، میگوییم فلان چیز بر حسب تصادف اتفاق افتاد، در نظر ما تصادف هست ولی هیچ کاری بدون ارادهی خداوند نمیشود وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا (انعام/59) یک برگ از درخت نمیافتد بدون اینکه خداوند بداند (یعنی بیخبرِ خداوند هیچ کاری نمیشود) همین که خداوند وقایعی پیش آورد که آسیه خدماتی را انجام داد. اولش همین آسیه زن فرعون میبیند که شوهرش در خطر این است که سقوط کند، به اصطلاح کودتا کنند و میبیند شوهرش همهی بچههایی که به دنیا میآیند را از بین میبرد معذلک نوزادی که میبیند روی آب است او را برمیدارد، نگهداری میکند و بزرگ میکند. همه اینها برای ما شاید تصادف باشد ولی بسیاری از چیزها آن ارزش این را دارد که خداوند نام آسیه را ببرد.
یا آن داستانی را که چندین مرتبه صحبت شده که در روز حسابرسی یکی حسابش را رسیدند گفتند تو جهنمی هستی گفتند از این طرف برو. وقتی این داشت میرفت خداوند نگاه کرد و گفت صبر کن ببینم مگر تو کار خیری نداشتی؟ گفت هر چه داشتم پرسیدند و گفتم. هیچ کار دیگری نداشتی؟ گفت نخیر! خداوند گفت یادت هست یک روزی سنگی را از جلوی راه مردم برداشتی و با زحمت کنار گذاشتی گفت بله. خدا گفت همان را برای من کردی و بخاطر من کردی بنابراین همان جزو کارهایت قبول میشود. فلان جا بچهای گریه میکرد پولم را گم کردم، مامانم کتکم میزند آمدم نان بخرم. پول درآوردی نان برایش خریدی، آن کار را برای خاطر من کردی. ولی مثلا آن پل را که ساختی یا زمین که به مردم دادی، برای این کردی که رئیس بشوی و انتخابت کنند، شدی و مزدش را همان وقت گرفتی، آنها برای من نبود اما اینها برای خاطر من است. خداوند به مبلغ نگاه نمیکند یک قلم که برای بچهای خریدید آن قلم هیچ فایدهی دنیایی برایت نداشت، از خودت خرج کردی و آن برای خاطر من است. ممکن است قابلیتها در این کارها باشد.
این است که از هیچ چیزی مأیوس نشوید و هیچ کار خیری را نگویید خیلی کوچک هست، نه! کار خیر کوچک یا بزرگ هر چه که از دستتان برآمد انجام بدهید. ممکن هست خداوند ذرّهبین دستش بگیرد این را خیلی بزرگ کند. کمااینکه همین کار را برای آسیه کرد. برای اینکه کار کوچک یا بزرگ از نظر ماست که میگوییم دو تومان از یک تومان بیشتر است در نظر خداوند اینها کاغذ پاره هست ما حشراتیم، نه اینکه این حشرات نه! یعنی خداوند به همهی ما به یک نظر نگاه میکند. بارها صحبت شده است در قرآن به نام عنکبوت که ما از آن بدمان میآید سوره آفریده است. سورهای خیلی کوچکی به نام فیل، در کنار آن سورهای به نام پشه (نه اینکه به نام پشه ولی از پشه ذکر کرده است) خداوند به همهی اینها جان داده و این جان برایش موجودیت دارد. انشاءالله خداوند چشم بینا و گوش شنوا به ما بدهد.