Search
Close this search box.

گفتگو با شاهدان کهریزک؛ کابوس‌ها هنوز با ما است

kahrizak1غلامحسین محسنى اژه‌ای، سخنگوى قوه قضائیه به نقل از رئیس دیوان عالی کشور مى گوید که رسیدگى به این پرونده هنوز پایان نیافته و نیاز به کار کار‌شناسی دقیق دارد.

به گفته وی، بخش عمده‌ای از این پرونده رسیدگی شده و در مورد بخش دیگر آنکه مربوط به قضات بود، طی دو سه مرحله بررسی‌های لازم صورت گرفت که پس از صدور حکم و اعتراض متهمان٬ هم‌اکنون این پرونده در مرحله رسیدگی در دیوان عالی کشور است.

کهریزک نامی است که تا پیش از ورود بازداشتی‌های تیر سال ۸۸ کسی آن را نمی‌شناخت، بازداشتگاهی که در آن گروهی از معترضان به انتخابات ریاست جمهوری آن سال٬ تحت شکنجه‌های جسمی و روحی قرار گرفتند و۶ نفر جان خود را به خاطر شکنجه‌ها از دست دادند اما حاکمیت تنها مسئولیت جان سه تن از آن‌ها یعنی محسن روح‌الامینی، امیر جوادی‌فر و محمد کامرانی را بر عهده گرفت.

چهار سال بعد از فاش شدن ابعاد جنایات رخ داده در این بازداشتگاه، قضات شعبه ۷۶ دادگاه کیفری ، سه متهم پرونده را در رابطه با اتهام بازداشت غیرقانونی به انفصال دایم از خدمات قضائی و پنج سال سال انفصال از خدمات دولتی محکوم کردند و سعید مرتضوی متهم ردیف اول پرونده در خصوص اتهام گزارش خلاف واقع به دویست هزار تومان جریمه نقدی محکوم شد!

در پنجمین سالگرد فجایع کهریزک به سراغ شاهدان آن جنایت رفتیم تا روایت خود را از آن روز‌ها بازگو کنند.

مسعود علیزاده یکی از شاهدان جنایات کهریزک است که می‌گوید تمام آنچه در کهریزک دیده و وقایع بعد از آن را بار‌ها روایت کرده، اما موضوعی که او را بعد از گذشت پنج سال از آن دوران وحشتناک رنج می‌دهد آزار و اذیت‌ها و ترس همیشگی خانواده‌هاست که مدام تحت کنترل هستند تا مبادا ابعاد دیگری از آن فجایع افشا شود. او اضافه می‌کند: «قربانیان و آسیب دیدگان ۱۸ تیر تنها ما نیستیم بلکه خانواده‌هایمان هستند که به اندازه ما حتی بیشتر از نظر روحی آسیب دیدند.»

علیزاده خاطرنشان می‌کند: «پنج سال از آن فجایع گذشت اما هیچ روند قانونی برای رسیدگی به پرونده کهریزک دنبال نشد و آمرین و آمران آن جنایات محاکمه نشدند و الان آزادانه می‌گردند. حتی خانواده‌های کشته شدگان کهریزک تمام تلاش خود را کردند اما متاسفانه به جایی نرسیدند و مقصرین اصلی حساب پس ندادند. تنها سعید مرتضوی به ۲۰۰ هزار تومان جریمه محکوم شد! موضوعی که جالب است این‌که آقای خامنه‌ای با افتخار گفتند به جنایات کهریزک رسیدگی می‌شود و مرتکبین به سزای اعمال خود خواهند رسید؛ اما دیدیم که چنین نشد زیرا دستگاه فاسد است. مقصر اصلی خود آقای خامنه‌ای است زیرا سیستم تحت نظر ایشان فاسد است و همین سیستم باعث شده که امثال مرتضوی‌ها هر کاری می‌خواهند انجام دهند و تنها خانواده‌ها و قربانیان بعد پنج سال باید هنوز تحت فشار و آزار و اذیت باشند. تنها کاری هم که از دست من بر می‌آید این است که نگذارم خاطره کهریزک خاموش و فراموش شود و شاهدان کهریزک را راضی کنم که سکوت خود را بشکنند. البته این تلاش هم برای من بی‌هزینه نبود و مادر و خواهرم تحت آزار و اذیت دستگاه اطلاعاتی و امنیتی قرار گرفتند که من سکوت کنم. واقعا شرمنده مادرم هستم که بخاطر من با تمام سختی‌هایی که در زندگی کشیده مجبور به ترک کشورش شد.»

از آقای علیزاده خواهش می‌کنم گفتگویی با مادرش داشته باشم اما خانم علیزاده حتی یادآوری آن سال‌ها برایش سخت است و دخترش این فرصت را در اختیارمان قرار می‌دهد تا آنچه در این سال‌ها بر آن‌ها گذشت را برایمان روایت کند.

منصوره علیزاده برایمان می‌گوید: «همه چیز از آن روزی شروع شد که همه با شادی رفتیم به میرحسین موسوی رای دادیم اما رای‌هایمان برای کس دیگری خوانده شد و مردم اعتراض کردند. برادر من هم در بنگاه املاک خود برای ستاد میرحسین موسوی فعال بود و بعد از شروع اعتراضات در همه تظاهرات شرکت کرد و شاهد بود که ماموران٬ مردم را از پیر و جوان چطور مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند. شب قبل از ۱۸ تیر مادرم خواب دید و به مسعود گفت نرو، خواب دیده‌ام که ماموران تو را گرفته‌اند اما مسعود برای اینکه من و مادرم نگران نشویم گفت استخر می‌رود. در آخرین تماس تلفنی که من با مسعود داشتم او تعریف کرد که خیابان‌ها خیلی شلوغ و پر از نیروهای لباس شخصی و مامور است و مردم را می‌زنند… بعد موبایل‌ها قطع شد و هر چه سعی کردم با او تماس بگیرم گوشی‌اش جواب نمی‌داد و بعد هم خاموش شد.‌‌ همان موقع دلم شور افتاد و شروع به پرس و جو از دوستانش کردم تا ساعت چهار و پنج صبح جلوی پنجره ایستاده بودیم و منتظر آمدن مسعود بودیم اما خبری نشد. پدرمان هم سیزده سال پیش فوت کرده و من و مادرم تنها بودیم و نمی‌دانستیم چکار کنیم.

ساعت ۷ صبح دوستان مسعود آمدند ما را بردند ستاد پیشگیری میدان انقلاب و آنجا به غیر از ما خانواده‌های زیاد دیگری هم بودند که از عزیزان خود بی‌خبر و نگران بودند و وضعیت ما را داشتند. پدر و مادرهای پیر التماس می‌کردند که فقط به ما بگویید بچه‌هایمان زنده هستند یا مرده، اما دریغ از یک پاسخ! وقتی که دیدند ازدحام جمعیت زیاد است و خانواده‌ها زیاد‌تر می‌شوند چند سرباز با باتوم دنبال خانواده‌ها افتادند و خانواده‌ها پراکنده شدند. ما هم رفتیم داخل ماشین نشستیم اما نمی‌توانستیم بدون گرفتن خبری برگریدم خانه، تا ساعت چهار و پنج بعداز ظهر آنجا ماندیم اما بعد گفتند که باید برویم دادسرای انقلاب و فردای آن روز رفتم دادسرای انقلاب. آنجا یک لیستی از اسامی بازداشتی‌ها را به در زده بودند اما اسم مسعود بین آن‌ها نبود. هر روز کار ما و خانواده‌ها این بود که برویم دم دادسرای انقلاب و زندان اوین و بدون نتیجه برگردیم. هر چه بگویم که در آن شش روز چه کشیدیم نمی‌توانم درد و رنج خود و خانواده‌ها را بیان کنم. وقتی فکر می‌کنم که ما در آن شش روز آنقدر نگران و زجر کشیدیم پیش خودم می‌گویم مادر سعید زینالی که پانزده سال دنبال فرزندش می‌گردد چه کشیده و می‌کشد.

اگر درست خاطرم باشد روز سوم بود که گفتند چند تا از بچه‌ها را به محلی بنام کهریزک برده‌اند. فردای آن روز دوستان مسعود ما را بردند کهریزک که در یک محل پرت و بیابانی بود. یک سربازی دم در آنجا ایستاده بود و چند خانواده دیگر هم آنجا بودند، عکس مسعود را به سرباز نشان دادم و گفت بله او را دیده و چند شب پیش او را به همراه عده‌ای دیگر (حدود ۱۵۰ نفر) به آنجا آورده‌اند. من و مادرم خوشحال شدیم که مسعود را پیدا کرده‌ایم اما خبر نداشتیم که کهریزک چه جهنمی است!

شروع به پیگیری کردیم و روز ششم از دادسرا به سمت اوین رفتیم و حدود پنجاه نفر از خانواده‌ها هم بودند، وقتی خبری به ما ندادند بعضی از خانواده‌ها برگشتند اما یک فردی که گویا وکیل هم بود گفت تعدادی از بچه‌ها را سوار ماشین کرده‌اند و دارند از کهریزک به اوین می‌آورند. بعد ساعت یک و دو بود که یک ون که پرده‌هایش کشیده بود جلوی اوین ایستاد و یک پسری را پیاده کردند و روی زمین گذاشتند. همه شاکی بودند که چرا آمبولانس زنگ نمی‌زنند. بعد‌ها متوجه شدم محسن روح الامینی بوده و به خاطر شکنجه‌ها به این حال افتاده بود، همه خانواده‌ها نگران بودند و گریه می‌کردند. در یک لحظه پنجره ون باز شد و بچه‌ها گفتند فقط شماره خانواده‌هایمان را می‌دهیم و به آن‌ها بگویید زنده هستیم.

بعد یک اتوبوس دیگر آمد و چهره مسعود را دیدم و بعد از آن هر روز در دادسرا و زندان اوین پیگیری می‌کردیم که چه زمانی بچه‌ها را آزاد می‌کنند. دقیقا در‌‌ همان زمان که حال خانواده‌ها خراب بود و دنبال بچه‌هایشان بودند اطلاعات به خانه خانواده‌ها می‌رفتند و خانواده‌ها را بازجویی می‌کردند و مثلا می‌پرسیدند به چه کسی رای دادید؟ و… حتی از همسایه‌های ما پرسیده بودند این‌ها نماز می‌خوانند؟ نماز جمعه می‌روند؟ و… خلاصه خانواده‌ها هر روز می‌آمدند جلوی اوین و یک روز به یکی از مادر‌ها عکس فرزندش را نشان دادند که مرده بود، بعد‌ها فهمیدم که مادر سهراب اعرابی بوده است. من و مادرم نگران بودیم و می‌گفتیم نکند عکس مسعود هم نشان دهند و بگویند او هم مرد. روزهای خیلی سختی بود و هنوز آثار آن روز‌ها روی جسم و روح ما مانده است.

بعد از آزادی مسعود هم اینطور نبود که همه چیز تمام شود. او هر شب از خواب می‌پرید و تمام بدنش داغ و عرق کرده بود. مسعود برای من و مادرم هیچوقت تعریف نکرد که چه شکنجه‌هایی در کهریزک شده و فقط ما آثار شکنجه‌ها را روی جسم و روحش می‌دیدیم. بعد از آزادی هم یک ماشینی جلوی در خانه می‌ایستاد و یک لحظه آرامش نداشتیم. وقتی می‌شنیدیم که بعضی از بچه‌ها را هم که آزاد کرده بودند دوباره گرفتند و بردند٬ بر نگرانی‌هایمان اضافه می‌شد و می‌ترسیدیم دوباره مسعود را ببرند. تمام تلفن‌ها کنترل بود و تمام حرکاتمان زیر نظر بود.

با خانواده‌هایی که دم اوین آشنا شده بودیم و درد مشترک داشتیم رفت و آمد می‌کردیم. خلاصه سختی‌ها و فشار‌ها حتی بعد از آزادی مسعود ادامه داشت. مسعود دنبال شکایت از مامورین بازداشتگاه کهریزک و سعید مرتضوی بود و با خانواده‌ها در ارتباط بود؛ تا این که یکسال بعد او را در خیابان با برنامه ریزی چاقو زدند و رفتیم بیمارستان مدنی کرج و مسعود را اتاق عمل بردن.د طحال و پرده دیافراگمش پاره شده بود و از بدنش خارج کردند و آسیب زیادی دید. ترس و نگرانی‌مان بیشتر شد و هر لحظه منتظر اتفاق بدی برای او بودیم تا اینکه مجبور شد ایران را ترک کند. بعد از رفتن مسعود باز من و مادرم تحت فشار بودیم و ما را بازخواست می‌کردند و می‌خواستند رابطه امان را بعضی از خانواده‌ها قطع کنیم و با مسعود ارتباط نداشته باشیم. از پلیس امنیت عظیمیه کرج به ما زنگ زدند و ما را خواستند. با مادرم به آنجا رفتیم و مورد بازجویی قرار گرفتیم و سوالاتی مانند اینکه چرا درتجمعات بعد از انتخابات شرکت کرده، چرا از کشور خارج شده، چرا با رسانه‌های خارجی و ضد انقلاب در ارتباط است، چرا با بعضی از خانواده‌ها ارتباط داریم، چرا با مسعود ارتباط داریم و… می‌پرسیدند. من هم گفتم با خانواده‌ها ارتباط ندارم و بعد یک فیلمی از سالگرد امیر جوادی فر جلوی ما گذاشتند و گفتند وقتی در این مراسم حضور داری چرا می‌گویی با خانواده‌ها ارتباط نداری و از من تعهد گرفتند که دیگر با خانواده‌ها ارتباط نداشته باشم و با برادرم هم هیچ تماسی نداشته باشم. حتی تهدیدم کردند و گفتند اگر گوش نکنی پرونده‌ای برایت تشکیل می‌دهیم و تو را می‌فرستیم زندان، خیلی ترسیده بودم. در خیابان هم چند تا بسیجی جلوی مامانم را گرفته بودند و می‌گفتند مسعود با بی‌بی سی مصاحبه کرده و شما ضد نظام هستید و… به پسرت بگو خفه شود یا اینکه خودمان خفه‌اش می‌کنیم و از این تهدید‌ها…. وقتی مامانم خانه آمد٬ رنگ و رویش پریده بود. خلاصه بعد از انتخابات ۸۸ و فجایع کهریزک زندگی ما زیر و رو شد و رنگ آرامش را دیگر به خود ندیدیم. تهدید می‌کردند که چرا برادرت اینقدر در مورد کهریزک خبر می‌دهد؟ بعضی از خانواده‌ها بی‌خیال کهریزک شده‌اند اما برادرت ول کن نیست، اگر فعالیت‌اش را قطع نکند ما هر کاری که بخواهیم می‌توانیم انجام دهیم. می‌گفتند باید در یک فیلمی که تهیه می‌کنند بر ضد مسعود حرف بزنیم که بر ضد نظام است و… من و مادرم هم می‌گفتیم چنین کاری نمی‌کنیم. یکبار هم سه نفر مامور وارد خانه شدند و شروع به سوال و جواب کردند و خانه را بازرسی کردند و به من گفتند از اتاقم بیرون بروم و کامپیو‌تر من را جستجو کرد. بعد گفتند با شما تماس می‌گیریم تا به پلیس امنیت بیایید. هم ترسیده بودیم هم دیگر تحمل این فشار‌ها را نداشتیم. به خاطر همین آزار و اذیت‌ها و فشار‌ها هم بر خلاف میلمان کشور را ترک کردیم. تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که پنج سال از فجایع کهریزک گذشت اما هنوز فشار‌ها و آزار و اذیت‌ها بر روی خانواده‌ها و خود آسیب دیدگان کهریزک ادامه دارد.»

حمید حجار‌ها یکی دیگر از شاهدان فجایع کهریزک است که کمتر حاضر به سخن گفتن شده است. به سراغ او رفتیم تا روایت او در پنجمین سالگرد کهریزک بپرسیم. او صحبتهای خود را اینگونه آغاز می‌کند:

«هیجده تیر آغاز کابوسی تلخ و فراموش نشدنی… ۱۸ تیر سال ۸۸ بعد از انتخابات ریاست جمهوری روزی بود که به دست نیروی انتظامی دستگیر شدم و شروع کابوسی به اسم کهریزک. کابوسی تلخ که ۵ سال است روح و جسم بازداشتی‌هایی همچون من را می‌آزارد. زخمی از آن روز‌ها بر روحمان مانده است که حتی با خوب‌ترین اتفاقاتی که بعد آن ۵روز برایمان افتاد٬ التیام نیافت.

من فعالیتم را از انتخابات سال ۸۴ و در حمایت از آقای هاشمی رفسنجانی شروع کردم اما بعد از اینکه آقای احمدی‌نژاد به ریاست جمهوری رسیدند کلا از فعالیت کنار کشیدم؛ تا اینکه سال ۸۸ در حمایت از آقای میر حسین موسوی دوباره شروع به فعالیت کردم و در پایگاه ایشان به تبلیغات برای او پرداختم. البته کمی حدس می‌زدم که نمی‌گذارند آرا درست خوانده شود و خاطرم هست روز انتخابات به خانمی که بالای صندوق بود، گفتم نکند به آقای میر حسین رای بدهیم و بعد اسم آقای احمدی‌نژاد از صندوق در بیاید که گفتند نه، ما ناظر هستیم و حواسمان به رای شما هست!

در کمال ناباوری ساعت یازده شب خبردار شدم که آقای احمدی‌نژاد رئیس جمهور شده است و اصلا نمی‌توانستم باور کنم چطور ممکن است در حالی‌ که هنوز آراء خوانده نشده، اسم احمدی‌نژاد را اعلام می‌کنند؟ خلاصه فردای آن روز با بچه‌ها رفتیم جلوی وزارت کشور و در تمام تجمعات شرکت کردم زیرا دنبال رای خود بودم. تا اینکه روز هیجده تیر مسیر‌ها مشخص شد و نزدیکی‌ها میدان ولیعصر بودم که شلوغی‌ها شروع شد و ماموران یگان ویژه به هر کس می‌رسیدند شروع به ضرب و شتم او می‌کردند… خلاصه خودمان را به خیابان دانشگاه رساندیم و از آنجا خودمان را به روبروی درب اصلی دانشگاه تهران رساندیم. در آنجا لباس شخصی‌ها با ما درگیر شدند و توسط لباس شخصی‌ها دستگیر شدم اما با دخالت نیروی انتظامی از دست لباس شخصی‌ها خلاص شدم (که‌ای کاش‌‌ همان لباس شخصی‌ها من را برده بودند). نیروی انتظامی با چشم بند ما را به محلی بردند و از آنجا به پلیس پیشگیری میدان انقلاب منتقل کردند و شب را در بازداشتگاه آن‌ها گذراندیم. فردا آقای حیدری فر ما را تقسیم بندی کرد (عده‌ای به کهریزک و عده‌ای به اوین) و اتهاماتی را به ما زدند و به زور از ما امضاء گرفتند و من هم مانند برخی دیگر از بچه‌ها در زیر برگه تفهیم اتهام نوشتم این اتهامات را قبول ندارم.

نام کهریزک را شنیده بودم و می‌دانستم چه جای مخوفی است، اما آنچه در کهریزک بر سر ما آمد خیلی شدید‌تر از آنچه بود که شنیده بودم و فکر می‌کردم. تا مسیر رسیدن به کهریزک چند تا موتور و دو ماشین ما را اسکورت می‌کردند تا اینکه به در کهریزک رسیدیم و مدتی در اتوبوس در گرما و تشنگی بسر بردیم. دست‌هایمان را هم بسته بودند و خلاصه چهار و پنج ساعت طول کشید تا پذیرشمان کنند. بعد از اینکه وارد حیاط شدیم اسامی‌مان را تک تک صدا می‌کردند و لباس‌هایمان را در می‌آوردیم و بعد از پنج ساعت به آن طرف حیاط می‌رفتیم و ما را وارد قرنطینه‌ها می‌کردند. صدای داد و ناله کل قرنطینه را پر کرده و وضعیت خیلی بدی بود و هنوز در بهت بودیم.

وارد قرنطینه یک شدیم و یک مجرم با سابقه به نام عادل که به قول خودشان وکیل بند بود نعره می‌زد و می‌گفت قرقه، کنایه از در اختیار بودن اوضاع… اما هنوز در بهت بودیم و نمی‌توانستیم وخامت اوضاع را باور کنیم. وکیل بند و نوچه‌هاش سعی داشتند بازداشتی‌های تازه وارد را را اذیت کنند و یک درگیری هم پیش آمد… خلاصه شب اول خیلی بد گذشت، چهار شب و پنج روز بعد را هم با وضعیت بسیار سخت و وخیم گذراندیم. روزی دو بار برای آمارگیری ما را از قرنطینه بیرون می‌آوردند. در اوج گرما شکنجه می‌شدیم. شوخی نبود ۱۶۰ نفر متشکل از تازه وارد‌ها و مجرمین قدیمی در ۶۰ متر جا… واقعا وحشتناک بود. احساس خفگی می‌کردیم. دو نفر در چار چوب در با لوله‌هایی سفید رنگ و عصبانی در قاب در ایستاده بودند. فحش و ناسزا می‌دادند و ضربات لوله را‌‌ رها می‌کردند و به محض اصابت ۲ الی ۳ نفر را مضروب می‌کرد…. بیستم تیر گرمی بود. خیلی سوزان بود. تشنگی همه را بی‌حال کرده بود. مدت زیادی بود که زیر آفتاب سوزان در حال آمار گیری بودند. بالاخره آمارگیری تمام شد… اما انگار تازه اول شکنجه بود. آسفالت کف حیاط به قدری داغ بود که به حالت روان درآمده بود. افسر نگهبان دستور داد بدوید. بچه‌ها با لبان تشنه دویدند و از فرط تشنگی به زمین افتادند و افسر نگهبان دستور داد چهار دست و پا حرکت کنید و هر کس را سوار یکی دیگر می‌کرد… هر چند کسی که چهار دست و پا بود زجر می‌کشید اما کسی که بر پشت‌اش نشسته بود بیشتر زجر می‌کشید. وضعیت بدی بود… تخریب روح و جسم… کار تا جایی پیش رفت که از زانو و روی پنجه پای همه خون جاری بود. آفتاب هم هر لحظه داغ‌تر می‌شد. دوباره با ضربات لوله و کابل‌های برق فشار قوی به سمت سالن قرنطینه هدایت شدیم و وارد آن مکان کثیف شدیم از بوی تعفن بینی‌هایمان می‌سوخت. همهمه بچه‌ها و سوالات پی در پی جای خود را به آه و ناله داده بود زخم‌ها با آلودگی و عرق سوزش وحشتناکی داشت و همچنان تنگی جا و کمبود اکسیژن… خاطرم هست آقای کمیجانی٬ آقای امیر جوادی فر را به شدت کتک زد.

مدتی گذشت٬ دوباره بچه‌ها را دستبند زدند و دو به دو وارد ماشین کردند و ما را به سمت اوین بردند در وسط راه نزدیک بهشت زهرا ماشین را نگه داشتند و یکسری از اتوبوس پیاده شدند و امیر جوادی فر را گذاشتند داخل ون و یکی از بچه‌ها شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن به او، اما بعد از بچه‌ها شنیدیم که امیر فوت کرد. مسیر تا اوین را در شوک و ناراحتی بودیم و گریه می‌کردیم تا اینکه به اوین رسیدیم و ما را وارد اوین کردند. در ابتدا به خاطر وضعیت خیلی بد ما از پذیرشمان اجتناب می‌کردند. محسن روح الامینی بیهوش شده بود و در حیاط زیر یک درخت توت که دو تا سطل آشغال آنجا بود او را روی زمین گذاشتند. بعد از انتقال به زندان اوین کمی خیالمان راحت شد که بالاخره اینجا اوین است و رسیدگی می‌کنند اما دیدیم که این اتفاق نیفتاد و محسن هم شهید شد. جالب است که ما هر چه درخواست آب می‌کردیم حتی هموطنان خودمان هم یک لیوان آب به ما نمی‌دادند و دو سه تا زندانی افغان آنجا بودند و به ما آب دادند که بعد هم بخاطر اینکار توبیخ‌شان کردند. خلاصه وارد ندامتگاه یک شدیم و دوش گرفتیم و شامپوی شپش دادند و لباس‌هایمان را عوض کردیم…

یک دفعه دیدیم سر و صدا شد و از مسعود پرسیدم چی شده؟ گفت محمد کامرانی سرش گیج خورده و افتاده زمین و بیرون بردنش، اول خوشحال شدم که باز محمد را به بیمارستان می‌برند و به او رسیدگی می‌کنند اما دیگر خبری از او نشد تا اینکه بعد از آزادی متوجه شدم محمد شهید شده است. چند روز بعد چند نفر از نماینده‌های مجلس آمدند و بعد آقای مرتضوی آمد و گفت بگویید چه اتفاقاتی برایتان افتاده؟ من هم او را نمی‌شناختم یعنی خودش را معرفی نکرد و من هم تمام فجایع آنجا را برایش تعریف کردم اما گفت اینقدر در اوین می‌مانی تا این اطلاعات از ذهنت پاک شود. یک قاضی دیگری هم بود که برای او هم تعریف کردم و گفت نگران نباش زود آزاد می‌شوی و بعد از چند روز آزاد شدم.

بچه‌ها یکی یکی آزاد شدند و با هم تماس گرفتیم و شروع به پیگیری و شکایت کردیم، پیش آقای کروبی هم رفتیم. بعد مسعود به من زنگ زد که می‌خواهیم برویم نیروی انتظامی و شکایت کنیم من هم با آن‌ها رفتم. فردی بنام حسینی بازپرس پرونده در شعبه یک دادسرا بود و گفت اگر شما تا آخر باشید من کار‌هایتان را پیگیری می‌کنم و انصافا هم تا آخر پرونده را دنبال کرد. بعد آقای حسینی به من زنگ زد که برای بازدید به کهریزک می‌آیی و من و یکی از بچه‌ها به اتفاق قاضی حسینی و چند نفر از نیروی انتظامی از جمله‌پور مختار به کهریزک رفتیم. اما دیدیم هیچ آدمی در کهریزک نبود و همه جا شسته و تمیز کرده بودند. بعد وارد سوله شدیم و آن دوستم تمام وضعیت آنجا را توضیح داد؛ بعد قاضی حسینی به من گفت تو کجا بودی و من گفتم در این سوله نبودم و‌پور مختاری از پشت قاضی حسینی به من اشاره می‌کرد که چیزی نگویم. در انتهای حیاط وارد زیرزمین و قرنطینه شدیم که اصلا باورم نمی‌شد وقتی آنجا را دیدم باورم نمی‌شد اینقدر آنجا را شسته و ضد عفونی کرده بودند و هواکش روشن کرده بودند و پنجره‌ها را تغییر داده بودند که همانجا به قاضی حسینی گفتم اینجا را تغییر داده‌اند و برایش توضیح دادم که چه جوری بوده است. چند هفته‌ای گذشته و فشارهای نیروی انتظامی شروع شد تا شکایت خود را دنبال نکنیم و رضایت دهیم. تحت فشار آن‌ها رضایت دادم که مورد سرزنش دوستان و حتی پدر محمد کامرانی قرار گرفتم. بعد وکیل گرفتم و یک لایحه پر کردم تا رضایتم را پس بگیرم اما بعد‌ها معلوم شد که آن وکیل هم از نیروهای خودشان بود و با وجود اینکه تا بیست روز می‌توانستم رضایت خودم را پس بگیرم اما اینکار را برایم نکرد و رضایت همانطور ماند. اما قاضی حسینی که نامش هم جایی برده نشده در پیگیری پرونده تمام تلاش خود را کرد و خیلی از واقعیت‌ها را مکتوب کرد از همین جا از او تشکر می‌کنم.

زمانی که جلسه‌ای با قاضی حسینی و متهمین کهریزک بود و کمیجانی و شمس آبادی و محمدی آنجا بودند با موبایل یواشکی فیلم آن جلسه را گرفتم بعد هم آن فیلم را به پدر محسن روح الامینی دادم اما هیچوقت آن را رو نکرد و آن فیلم را به خود من هم بازنگرداند اما نکته مهمی که در آن فیلم و جلسه بود این بود که کمیجانی و شمس آبادی و محمدی گفتند که دستور از جای دیگر داشتند و به آن‌ها می‌گفتند که کتکشان بزنیم و غذا به آن‌ها ندهیم و…

یکروز هم با چند تا از بچه‌ها و پدر محمد کامرانی رفتیم دادسرای قضات و آنجا از سعید مرتضوی شکایت کردیم، آنجا درگیری لفظی هم با حیدری فر پیدا کردیم. بعد از آن قضیه در دومین سالگرد امیر جوادی فر دوباره من را دستگیر کردند و مجبورم کردند که شکایت خود را از مرتضوی در دادسرای اوین پس بگیرم. مدتی گذشت و من فعالیت فیس بوکی داشتم اما بعد از اینکه ستار بهشتی وبلاگ نویس را کشتند و بخاطر انواع فشار‌ها از ایران خارج شدم.

در هر حال الان پنج سال از آن روزهای سخت می‌گذرد و حس می‌کنم پنج سال است که داریم این ظلم را بر دوش خود می‌کشیم و مجبورمان کردند که در مقابل ظلمی که به ما شده ساکت باشیم اما ظالم همچنان آزاد است و به کار خود ادامه می‌دهد. ما شاهد بودیم که حیدری فر با تلفن دستور می‌گرفت و مدام می‌گفت چشم حاجی، اما آن را کتمان کرد و اصرار داشت که همه ما دروغ می‌گویم و فقط او راست می‌گوید. خلاصه تمام آنچه بر سر ما آوردند بعد از پنج سال همچنان با روح و روان ماست، دوستانم می‌گویند تو شب‌ها بد می‌خوابی و از خواب می‌پری، خودت را به دکتر نشان بده. مخصوصا نزدیک تیرماه که می‌شود خوابهای آشفته می‌بینم و زخمهایی از آن روز‌ها بر روح و قلبم مانده است که با گذشت زمان هم درمان نمی‌شود….

در هر حال روز‌ها می‌گذرد و همچنان در این اندیشه که آیا آمرین و عاملین این فاجعه مشخص شدند؟ مجازات شدند؟ البته یکی از آمرین به پرداخت بهای نقدی ۲۰۰ هزار تومان محکوم شد…. فاجعه‌ای که شهادت تعدادی از بیگناه‌ترین جوانان وطن و تعداد زیادی آسیب دیده داشت تنها ۲۰۰ هزار تومان جریمه. اما حق طلبی فرزندان ایران که به نوعی صاحبان و ولی نعمتان دولت هستند محکوم به بازداشت غیر قانونی و شکنجه و مرگ شد. هنوز هم جوانان رعنای ایران در بازداشتگاه‌ها و زندانهای رسمی و غیر رسمی ایران در حال گذراندن دوران محکومیت خود هستند. اما به کدامین گناه؟ کهریزک تنها یکی از اتفاقات تلخ سالهای اخیر ایران زمین است… تا به کی ظلم دوام خواهد داشت. امروز ۵ سال از آن روز‌ها می‌گذرد و هیچ چیز عوض نشده جز جای خالی کسانی که پدرو مادر هاشون با چشمانی گریان یادشون رو زنده نگه می‌دارند… و جوانانی که در گوشه گوشه جهان درغربت به زندگی ادامه می‌دهند فقط به یک امید؛ امید به روزی که حق پایمال شده اشان را به آن‌ها بازگردانند. به امید روزی که ما هم در کشور خودمان آزاد زندگی کنیم و پاسخ هر سخن و ایده‌ای سردی زندان و تلخیه شکنجه نباشد. عدالت و مساوات سهم هر شهروند باشد.»

رضا ذوقی یکی دیگر از شکنجه شدگان بازداشتگاه کهریزک است که چند ماه پیش در گفتگوی تفصیلی با جرس سکوت خود را شکست و روایت خود را از روزهای وحشتناک کهریزک بیان کرد. اینک در پنجمین سالگرد فجایع کهریزک محاکمه طنزآمیز متهمان کهریزک اشاره کرده و می‌گوید:

«باز تیرماه دیگری رسید. تیرماه، ماه خون برای ماست که تلخ‌ترین خاطرات را برای ما زنده می‌کند. تیرماه، ما را به روزهایی می‌برد که یادآور کهریزک است. کهریزک جهنمی بود که سه نفر از دوستان خوب ما شهید شدند. آثار شکنجه‌ها و دیدن مرگ جوادی فر که جلوی من نشسته بود هیچوقت از ذهنم پاک نمی‌شود و هر چه زمان می‌گذرد این حس بیشتر بر روی قلب و روحم سنگینی می‌کند یعنی شاید درد کهریزک دو سال پیش کمتر از امسال برایم تداعی کننده حس بدی باشد و روز به روز که می‌گذرد آثار آن بیشتر در زندگیم نمایان می‌شود. بد‌تر از آن این است که شکایت کردیم اما با فشارهای امنیتی سعی کردند ما را از پیگیری منصرف کنند. واقعا حکم جریمه دویست هزار تومانی سعید مرتضوی بخاطر جنایاتش در کهریزک الان به طنز تبدیل شده است. بیشتر از شکنجه‌هایی که در کهریزک شدیم از این ناراحتیم که چرا باید آمران و عاملان اصلی کهریزک این گونه محاکمه شوند که به طنز تبدیل شود.

نمی‌دانم چرا در کشور من همیشه جواب بدی را با بدی می‌دهند، چرا بجای خشونت از راههای دیگری استفاده نمی‌شود، کسی تا بحال به این فکر نکرده است که دلیل اینکه اکثر مردم عصبی هستند چیست؟ فکر می‌کنم مشکل به سیستم ما بر می‌گردد که در فرهنگ جمهوری اسلامی تنها راه برای تربیت خشونت است. برای مثال از‌‌ همان دوران کودکی اگر کودکی خطایی مرتکب شود پدر یا مادر کودکشان را با خشونت و کتک ارشاد می‌کنند، سربازی یک امر واجب برای تمام پسران است که اهداف ایجاد آن با این سربازی که در کشور وجود دارد بسیار فرق دارد، ۲ ماه آموزشی تنها دورانی است که هیچ وقت از یاد هیچ سربازی پاک نمی‌شود، دلیل آن خشونت‌ها و بدرفتاری‌هایی است که فرماندهان با سربازان انجام می‌دهند که مثلا به دید خودشان از جوانان مرد می‌سازند ولی واقعا مردانگی یعنی شکستن غرور یک جوان است؟ جوانی که می‌تواند از سازندگان آینده کشورش باشد، برای مرد شدن باید خم شود و پوتین‌های فرمانده‌اش را واکس بزند؟ با این روش مرد ساخته می‌شود؟ در چنین فرهنگی بوجود آمدن کهریزک خیلی دور از تصور نیست؛ حالا برای هر مجرمی ساخته شده باشد، حقوق بشر شامل همه افراد می‌شود نه قشر خاصی از جامعه. آقای رادان در صحبتهای اخیرشان چنان با افتخار می‌گویند که ما برای شرورهای بزرگ تهران کهریزک را در نظر گرفتیم که توقع دارند جایزه نوبل هم دریافت کنند!! باید عرض کنم که من از کسانی بودم که در اعتراض به تقلب در انتخابات ۸۸ دستگیر و روانه بازداشتگاه کهریزک شدم و شاهد شکنجه‌ها و کشته شدن سه نفر به نامهای محسن روح الامینی، امیر جوادی فر و محمد کامرانی بودم. در کهریزک ۸۰ درصد از بازداشت شدگان افراد عادی بودند و بقیه هم کسانی بودند که با‌‌ همان طرز تفکر امثال آقای رادان پرورش یافته بودند که من معتقدم حتی برای افراد شرور هم نباید این مجازات را درنظر گرفت تا فرد جان خود را از دست بدهد. جالب است که آقای رادان آمار داده‌اند که ۹۸ درصد از افراد بازداشت شده در کهریزک که از افراد اراذل و اوباش بودند دور اعمال مجرمانه خود را خط کشیدند، باید بگویم که اولا ۸۰ درصد از بازداشتی‌ها افراد عادی بودند و از ابتدا اراذل نبودند و بعد هم اراذل نخواهند شد و اما ۲۰ درصد باقیمانده هم یا در کهریزک کشته می‌شدند و یا آنقدر شکنجه می‌شدند و بعد از آزادی تهدیداتی را به دنبال داشتند که زندگی آنان دیگر روند طبیعی خود را نداشت. درجواب صحبت‌های اخیر آقای رادان که گفته‌اند حتی حاضر بودند به زندان بروند باید عرض کنم آقای رادان! شما اصلا تحمل جهنم کهریزک و سایر زندان‌ها را ندارید و اگر فقط یک لحظه خودتان را جای خانواده بازداشت شدگان کهریزک می‌گذاشتید که چه روزهای سختی را گذراندند و بعضی‌ها دیگر فرزندان خود را ندیدند و فقط جسم بی‌جان عزیزانشان را برایشان فرستادید هیچوقت با این افتخار نمی‌گفتید که کهریزک را ما برای اصلاح جوانان در نظر گرفتیم. اگر به شما اطلاعات غلط داده‌اند، من که از بازمانده‌های کهریزک هستم به شما می‌گویم که در کهریزک فقط ۱۳ الی ۱۵ نفر مجرمان خطرناکی که مد نظر شماست بودند و دربین تمام بازداشتیان نوجوانانی هم بودند که سن قانونی نداشتند که یکی از آن‌ها محمد کامرانی بود که در آن زمان تنها ۱۷ سال داشت و در اثر ضرب وشتم مامورین شما کشته شد. برای این‌ها چه پاسخی دارید؟ واقعا جواب خون این عزیزان را چه جوری می‌توانید بدهید؟ آقای رادان همه می‌دانند که کهریزک شعبه‌های دیگری هم دارد (بازداشتگاه سروش) ولی با این برخورد‌ها و ایجاد کهریزک‌ها نمی‌توانید جنبش مردمی را از بین ببرید سعی کنید قبول کنید با رویش ناگزیر جوانه‌ها نمی‌شود برخورد کرد.

من سالهای پیش از سال ۸۸ در انتخابات شرکت نمی‌کردم و فقط بخاطر میر حسین موسوی به پای صندوق رای آمدم و بعد از آن هم در تظاهرات‌های مسالمت آمیز برای پس گرفتن رای خود حضور پیدا کردم و در این مسیر هم دستگیر و شکنجه شدم اما هیچگاه از سبز بودنم پشیمان نشدم و حالا که می‌بینم رهبران جنبش سبز همچنان ایستاده‌اند افتخار می‌کنم به اینکه جنبش سبزی هستم.»

مهرداد گنجی یکی دیگر از شکنجه شدگان کهریزک است که می‌گوید: «کهریزک همه چیز را از من گرفت و مسیر زندگی من را عوض کرد‌ای کاش مردم نسبت به این جنایت بی‌تفاوت نبودند و همه سبز بودیم.»

به گفته وی، میرحسین موسوی هم با وجود اینکه شهید داد و خواهر زاده‌اش را به شهادت رساندند همچنان ایستاده است. حاکمیت می‌داند اگر حصر رهبران جنبش سبز آتش زیر خاکستر است که اگر حصر برداشته شود این آتش دوباره شعله ور می‌شود و کشور جان می‌گیرد. اگرچه از سیاست چیزی نمی‌دانم اما این را می‌فهمم که میر حسین موسوی یک خطر برای حاکمیت است اگر او را بکشند یک هزینه دارد و اگر آزادش کنند یک جور دیگر برای حاکمیت هزینه دارد و بخاطر همین نمی‌دانند با حصر چه کنند. در هر حال این وضعیت مانند آتش زیر خاکس‌تر است که دیر یا زود شعله ور می‌شود حالا چه با میر حسین موسوی و چه با میر حسین موسوی دیگری…

منبع: جرس