محمد حسن سیف پور زندانی سیاسی بند ۳۵۰ زندان اوین برای برادرانش از زندان نامه ای نوشته است.
به گزارش کلمه، او در این نامه از حس و حال خود در زندان گفته و دلنوشته ای را به رشته تحریر درآورده است. از زندگی و زمان نوشته که دیگر مفهوم اصلی خود را از دست داده اند ولی معنایی دیگر به خود گرفته اند.
متن کامل نامه را در زیر می خوانید:
“تقدیم به برادرانم: حسین، حمید، علی و فریبرز”
“گل سرخ بدون چراست
گل می دهد، زیرا گل می دهد.
نه متوجه خودش است
نه اشتیاق دیده شدن دارد.”
عزیزانم!
سلام. من حالم خوب است، فقط نمی دانم چرا این روزها زود دلتنگ می شوم. دل تنگ آدم ها، خیابان ها، جاده ها، فکر می کنم آزاد که شوم، همه چیز آنقدر تغییر کرده که بتوانم احساس اصحاب کهف را درک کنم. زندانی که باشی می توانی زندگی را نوعی دیگر بیاموزی،. میتواتی ببینی، بشنوی، آن هم بااتفاقی که هر لحظه امکان دارد بیفتد. اتفاقی ناگریز و بدون چون و چرا.
مثل همیشه خواب شب را طلاق داده ام، من با شب آغاز می شوم. بدون آنکه بتوانم آسمان را ببینم. گاهی از روی دل تنگی، مطلبی قلمی می کنم. گاه قلم روی کاغذ نمی آید. شاید قهر می کند و باید نازش را بکشم. می نویسم تا زخم
های قلب و روحم التیام یابد. اینجا که باشی زمان معنا ندارد. انگار همه چیز متوقف شده است. تقویم زندگی یک زندانی، تمام شدن یک روز و کم شدن دوران محکومیت اوست. اینجا به آزادی فکر می کنم، به گسستن زنجیرها، به رهایی. می دانم از هم دور هستیم. یکدل که باشی، همدل که باشی، عشق که باشد، فاصله جغرافیایی و فراق بی معنی خواهد بود.
اینجا گاه فکر می کنم مرگ چقدر نزدیک است. گاه دورو برمان پرسه می زند، جانی را می گیرد و می رود. تاسف انگیز است، اما، برایمان عادی شده است.انگار اگر روزی اتفاقی نیفتد عجیب است. و در این شرایط، برای من، فرصت فهمیدن زندگی، با حضور مرگ اندک است. امیدوارم روزی بتوانم معنای واقعی زندگی را بفهمم. وقتی برای مشکلی، راه حلی وجود ندارد، پس دیگر نامش مشکل نیست، شاید تقدیر باشد. یا پیشانی نوشت.
خواستم تولدهایتان، سالگرد ازدواج هایتان، جشن ها و مناسبت های خانوادگی خودتان، همسرانتان و فرزندانتان را تبریک بگویم. خواستم بگویم به یادتان هستم و به پاس محبت هایتان، سپاسگزارم. این مرقومه را سپاس نامه ای از روی دلتنگی تلقی کنید. همین و بس. می بوسمتان.
“قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم،
ساخت ما را همسو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
ای مترسک، کلاه را بردار،
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم.
دگر از جان ما چه می خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم.”
با مهر
محمد حسن یوسف پور سیفی
بند ۳۵۰ زندان اوین