Search
Close this search box.

مخالفت حسن بصری با امامان شيعه؟(بخش سوم)- اختصاصی مجذوبان نور

Imageوقتى خبر شهادت امام(ع) به حسن رسيد، چنان گريست كه دو پهلويش به تكان آمد و گفت: امان از خوارى و ذلّت! ناپاكزاده‏اى فرزند پيامبر(ص)را به قتل رسانيد .

حسن منافق و اموى مسلك؟

برخى حسن را اموى مسلك و كين‏توزترين مخالفان و دشمنان على(ع) و از بزرگ‏ترين منافقان خوانده و مدّعى شده‏اند كه وى از بزرگ‏ترين كسانى است كه به يارى امويان قيام نموده؛ و دوستى آنان را به دل گرفته و….(345)

پاسخ: برخوردهاى سخت حسن با امويان و حكّام ايشان كه در همين دفتر به آن اشاره كرديم،(346) جايى براى اين نسبت‏هاى نااستوار نمى‏گذارد؛ و براى توضيح بيشتر در اين باب، علاوه‏بر آنچه از قول حسن در نكوهش معاويه و ديگر سركردگان خاندان اموى و همدستان و عمّال ايشان )ابوسفيان، عمروعاص، مغيره، ابن زياد، عبدالملك، حجاج و…( نقل كرديم، به روايت ابن‏اثير توجّه كنيد كه مى‏گويد: حسن بصرى امويان را نكوهش مى‏كرد و وقتى به او گفتند: گويا تو از شاميان )امويان( راضى هستى؟ پاسخ داد: من از شاميان راضى‏ام؟ خدايشان زشت گرداند و نابودشان كند! آيا ايشان همان‏ها نيستند كه )در حمله به مدينه( سه روز در حرم رسول(ص)هر گناهى را جايز شمردند؛ و اهل آنجا را كشتند؛ و اين تبهكارى‏ها را براى قِبْطيان(347) و نَبَطيانِ خود(348) روا دانستند؛ و آزاد زنانِ با ديانت را هتك حرمت كردند؛ و سپس به سوى بيت‏اللَّه الحرام بيرون شدند و كعبه را ويران كردند؛ و در ميان سنگ‏ها و پرده‏هاى آن آتش افكندند؟ سپس اين آيه را خواند: اولئك لهم اللعنة و لهم سوءالدار.(349)

نيز اين روايت: حسن بصرى گفت: رسول(ص)فرمود كه دشمن‏ترين خلايق با خدا در روز قيامت، بنى‏اميّه و بنى ثقيف (قبيله حجّاج) و بنى حنيف باشند.(350)

 همچنين رواياتى كه حاكى است:

حسن قتل امام حسين(ع) و كسانى از اهل بيت را كه با او بودند نكوهش كرد؛(351) و وقتى خبر شهادت امام(ع) به حسن رسيد، چنان گريست كه دو پهلويش به تكان آمد و گفت: امان از خوارى و ذلّت! ناپاكزاده‏اى فرزند پيامبر(ص)را به قتل رسانيد.(352) اى افسوس! چه بر سر اين امّت آمد! ناپاكزاده‏اى فرزند پيامبر را بكشت! خدايا در كمين اوباش )تا كيفر او بدهى( سپس اين آيه را قرائت كرد: كسانى كه ستم كردند، به‏زودى خواهند دانست كه به چه بازگشتگاهى برمى‏گردند؛(353) نيز گفت: اگر من از كسانى بودم كه به قتل حسين(ع) رضايت مى‏دادم و آن‏گاه بهشت را به من ارزانى مى‏داشتند، من به دليل شرمسارى از پيامبر(ص)نمى‏پذيرفتم.(354)

 نيز روايت او در اين باب كه پيامبر(ص)دودمان اموى، و قبيله ثقيف )قبيله‏اى كه حجّاج از آن برخاست( و بنى مغيره )كه ابوجهل از آنان بود( را لعنت كرد.(355)

 نيز روايتى كه حاكى است در مورد خلافت يزيد، از چند تن از بزرگان نظرخواهى كردند؛ و جز حسن هيچ‏كس جرأت نكرد پاسخ درست دهد؛ و تنها او بود كه مخالفت خويش را بالصراحه اعلام نمود.(356)

حسن از واقعه قتل‏عام مردم مدينه به دست سپاه يزيد چنين ياد كرده: به خدا سوگند كه نزديك بود حتّى يك تن از مردم مدينه رهايى و نجات نيابد. گروهى از صحابه پيامبر(ص)و گروهى از غيرصحابه در آن واقعه كشته شدند؛ و مدينه به يغما رفت؛ و اموال مردم غارت شد؛ و از هزار دوشيزه ازاله بكارت گرديد. انا للَّه و انا اليه راجعون.(357) پيغمبر(ص)گفت: من اخاف اهل المدينة اخافه اللَّه و عليه لعنة اللَّه والملائكة والناس اجمعين – هر كه مردم مدينه را بترساند، خدا او را بترساند؛ و لعنت خدا و همه فرشتگان و مردمان بر وى باد. اين حديث را مسلم نيشابورى )يكى از دو محدّث طراز اوّل سنّى( روايت كرده است.(358)

 

 حسن در سپاه قتيبة بن مسلم و حجّاج؟

 عدم حضور او در سپاه امام حسين(ع)

 برخى گفته‏اند كه حسن براى حاضر نشدن در سپاه امام حسين(ع) در ماجراى كربلا، با سپاه حجّاج و همراه قتيبة بن مسلم به خراسان رفت.(359)

 پاسخ: اين دروغ‏هاى بى‏پايه را كسانى ساخته يا باور مى‏دارند كه از بديهى‏ترينِ قضاياى تاريخى بى‏خبرند. زيرا قُتَيْبَة بن مسلم در سال 49 ه . و حجّاج در سال 40 ه . تولّد يافته‏اند؛(360) و در سال 61 ه . كه حادثه كربلا روى داد، اوّلى 12 ساله و دومى بيست ساله بود؛ و در آن هنگام، نه حجّاج حاكم عراق بود – و نه مى‏توانست باشد – تا سپاهى بسيج كند؛ و نه قتيبه در سنّ و سالى بود كه بتواند سردارى سپاهى را برعهده گيرد تا حسن به او ملحق شود و با سپاه حجّاج و همراه قتيبه به خراسان رود. لشكركشى‏هاى حجّاج و قتيبة بن مسلم نيز نه به موازات حادثه كربلا بلكه 25 سال پس از آن در سال 86 ه . بود؛(361) و در هيچ يك از تواريخ معتبر هم نيامده است كه حسن – كه در آن هنگام 64 ساله بوده – كوچك‏ترين نقشى در آن لشكركشى‏ها داشته باشد؛ و گزارشِ حضورِ او در سپاه اعزامىِ حجّاج به سردارىِ قتيبه، همان‏قدر افسانه است كه لشكركشى قتيبه به خراسان به موازات واقعه كربلا. علاوه بر نكوهش‏هاى مكرّر حسن از حجّاج و حتّى گاهى در برابر خود آن حاكم خونريز كه قبلاً به آن اشاره شد؛(362) و هر يك از آنها دليلى استوار است بر ضدّيت و تنافرى كه در ميانه بوده است.

 عدم حضور حسن در سپاه امام حسين(ع) نيز مى‏تواند به علّتِ عدمِ اطّلاعِ به موقعِ او از ورود سپاه امام به كربلا باشد؛ زيرا در روايات شيعه آمده است كه مردم بصره تجهيز لشكر كردند تا در كربلا به يارى امام حسين(ع) بشتابند؛ و ايشان را آگهى رسيد كه آن حضرت را شهيد كردند؛ لاجرم بار بگشودند و به مصيبت و سوگوارى بنشستند.(363)

 همچنين مى‏توان نپيوستنِ او به سپاه امام را به دليل عدم قدرت وى به خروج از شهر بصره دانست؛ زيرا در روايات شيعه مى‏خوانيم كه از هنگام ورود امام حسين(ع) به كربلا، ابن‏زياد از واقِصَه – كه راه كوفه است – تا راه شام و تا راه بصره را مسدود كرده بود؛ و خبرى بيرون نمى‏رفت؛ و كسى داخل نمى‏توانست شد؛ و كسى بيرون نمى‏توانست رفت.(364)

 تازه گناهِ نپيوستن به سپاه امام(365) را تنها حسن بصرى مرتكب نشده بود كه به دليل آن وى را ملعون بشمارند. بلكه بسيارى از صحابه بزرگ رسول(ص)و اميرمؤمنان(ع) و نيكانِ تابعين نظير عبداللَّه بن عباس، عبداللَّه بن جعفر، كميل بن زياد، ابوسعيد خُدْرى، ابوالاَسْوَد دُئَلى، قَنْبر، حارث هَمْدانى، سهل بن سَعْدِ ساعِدى، عَرَفَه اَزْدى انصارى، محمّد بن عمروبن حَزْم انصارى، حَبّه عُرَنى، عبدالرّحمن بن ابى ليلى، مِنْهال بن عمرو، سعيد بن قَيْس هَمْدانى، سعد بن عمران )يا سعد بن فيروز(، اَبُوبَرْزَه اَسْلَمى، عبداللَّه بن حَنْظَلَه غَسِيلُ الملائكه، قاسم بن محمّد بن ابى‏بكر و سعيد بن مُسَيِّبْ و غيره نيز – به هر علّتى بود – از پيوستن به سپاه امام خوددارى كردند؛ و كسى آنان را به صرف اين امر مردود و ملعون نخوانده است – همچنين ابوساسان كه پس از سلمان و ابوذر و مقداد، ارجمندترين جايگاه را در نزد امامان شيعه داشته است.(366)

 

 چرا حسن راه شهادت را برنگزيد؟

 برخى به حسن ايراد گرفته‏اند كه چرا مثل ميْثَم تقيّه را بالكلّ كنار نگذاشت. و مسير منتهى به شهادت را انتخاب نكرد تا در پاسدارى از ((ميراث درخشان علمى اعتقادى كه در تشيّع…)) برجا مانده سهمى مانند ميثم داشته باشد؟(367)

 در پاسخ اينان، نخست كلام صادق آل محمّد(ع) را يادآور مى‏شويم كه در اعتراض به عمل ميثم فرمود: ميثم را – كه خدايش رحمت كند – چه انگيزه‏اى از تقيّه بازداشت؟ به خدا او مى‏دانست كه آيه الّا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان،(368) در تأييد عملِ عَمّار و ياران او نازل شد )كه براى گريز از شكنجه‏هاى فراوان و طاقت‏فرسا، ناگزير به‏زبان اظهار كفر كردند.((369)

 ثانياً معلوم نيست چرا فقط حسن هدف اين گونه اعتراض‏ها واقع مى‏شود؛ و مثلاً حسين بن روح نوبختى – سومين نايب خاصّ امام مهدى(ع) – كه گزارش نمونه‏اى از تقيّه او را – در تصريح به افضليّت و برترىِ سه خليفه بر امام على(ع) – در صص 594 – 5 مى‏آوريم، مشمول اين ايراد نمى‏شود؟ آرى به اين دليل كه عظمتِ شخصيّتِ نوبختى جايى براى اعتراض به او نمى‏گذارد. ولى جاى اين سؤال هست كه وقتى عمل نوبختى با عذر تقيّه قابل توجيه است، چرا براى رفتار حسن كه در روزگارى بس دشوارتر از نوبختى مى‏زيسته، چنين عذرى نتوان آورد؟ آخر كسى‏كه مى‏گويد چرا حسن مثل ميْثَم گام در راه شهادت ننهاد؟ چرا اين ايراد را به سلمان، مِقْداد، حُذَيفَه، ابن عبّاس، زُرارَه و برادرش حُمْران، ابوبصير، يونس بن عبدالرّحمن، اَبانِ بن تَغْلِب، مؤمن الطّاق، محمّد بن مسلم و جابر بن عبداللَّه نمى‏گيرد؟ و كسى‏كه نسبتِ كذبِ همكارى با امويان را دستاويزى راى دشنام‏گويى به حسن مى‏شمارد، همكارىِ مقدّس‏ترين ياران پيامبر(ص)و اميرمؤمنان(ع) با خلفا(370) را چگونه توجيه مى‏كند؟ چه زيباست كلام امام هادى(ع) در اين مقام: فان كان ذلك جائزا فهذا جائز(371).

 ثالثاً لازم است معترضان نگاهى به نقش ممتاز و استثنايى حسن در پيشرفت بسيارى از دانش‏هاى اسلامى بياندازند؛ و آن‏گاه باتوجّه به حديث شريف توزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فيرجح مداد العلماء على دماء الشهداء،(372) بپذيرند كه اهميّتِ شيوه حسن در ترويج حقايق دينى، بسى بيشتر از امثال ميثم بوده است؛ مى‏گوييد نه؟

 براى نمونه، يك نگاه به مهم‏ترين تفاسير شيعه – تبيان طوسى، مجمع البيان طَبْرِسى، تفسير ابوالفتوح و… – بياندازيد تا استفاده‏اى را كه اين بزرگان – در مقام تبيين مفاهيم قرآنى و تشريح آيات كتاب الهى – از اقوال و آراء حسن كرده‏اند ببينيد؛(373) و در مقابل، بنگريد كه در سراسر اين كتاب‏ها چند نقل‏قول از ميثم و قنبر و مالك اَشْتَر موجود است؟ به شمار انگشتان دست مى‏رسد؟ آن‏گاه اگر قرار بود كه حسن هم به راه آنان مى‏رفت، جاى خالى او در صحنه تفسير را كه پر مى‏كرد؟ البتّه آنچه را در مورد كتب تفسير ذكر كردم، در مورد كتاب‏هاى اخلاق و عرفان و كلام و حديث و… هم صادق است.

 

دو نكته ديگر

الف. برخى گفته‏اند كه خليفه عمر، حسن را دعا كرد؛(374) و اين گزارش چندان درست نمى‏نمايد؛ زيرا از زبان حسن آورده‏اند كه وى در روز قتل خليفه عثمان ده ساله بوده؛(375) و آن‏گاه قتل عثمان در سال 35 ه . و قتل عمر در سال 23 ه . بود؛ و حسن به روايتى روزگار عمر را درك نكرد؛ و اگر هم تولّد وى در روزگار عمر را بپذيريم، باز در هنگام درگذشت عمر بسيار خردسال بوده، و چون پدر و مادر او هم اصلاً از اسيران جنگى و غيرعرب بوده‏اند، احتمال آن‏كه وى را به نزد خليفه آورده باشند، و وى در حقّ او دعا كرده باشد، ضعيف مى‏نمايد. علاوه‏بر آن‏كه مادر وى – به احتمال قوى – با امّ‏المؤمنين امّ سلمه، و پدر وى – به‏قولى – با جابر بن عبداللَّه انصارى پيوند ولا و وابستگى داشته؛ و آن دو بزرگوار از هواداران جدّى امام على(ع) بودند؛ و در جرگه هواخواهان خلفا جا نداشتند؛ و طبيعى بود كه اين ويژگىِ ايشان در وابستگانشان هم تأثير بگذارد. و بگذريم كه به فرض هم خليفه عمر حسن را دعا كرده باشد، دليلى بر مجرميت حسن نخواهد بود. چنان‏كه تكريم‏هاى خلفاى جور از امامان اهل بيت را موجبى براى اعتراض به آن بزرگواران نمى‏توان انگاشت.(376)

 ب. برخى از مؤلّفان )از جمله عماد طبرى( حسن را متّهم داشته‏اند كه معتقد بوده مهاجران و انصار به‏دليل شركت در قتل عثمان، و دست‏كم عدم حمايت از وى، گروهى كافر و گروهى منافق بوده‏اند؛(377) و برخى مدّعى‏اند كه وى بر عثمان رحمت مى‏فرستاده و كشندگانِ او را لعنت مى‏كرده و مى‏گفته است كه اگر بر آنان لعنت نكنيم، خود ملعون خواهيم بود.(378) درحالى كه:

 اوّلاً رواياتى كه حسن در باب عملكردهاى عثمان و موجودى او در خانه‏اش نقل كرده(379) – و قبلاً آورديم(380) – خالى از تعريض به وى نيست.

 ثانياً از جمله سؤالاتى كه حجّاج در ضمن استنطاق از حسن مطرح كرد اين بود كه نظر تو درباره عثمان و على(ع) چيست؟ و از اين سؤال برمى‏آيد كه حسن، درباره عثمان و على(ع) عقايدى داشته كه مطلوب امويان )خويشاوندان عثمان و دشمنان على( نبوده؛ و پاسخ حسن نيز حاكى است كه نمى‏خواسته در برابر حجّاج به عقيده خود تصريح نمايد؛(381) و اگر آنچه در باب رحمت فرستادن بر عثمان و لعنت به قاتلان او و نكوهش مهاجران و انصار به‏دليل برخوردهايشان با او به حسن نسبت مى‏دهند درست بود، ضرورى‏ترين جا براى عرضه‏كردن آن، در مقام پاسخگويى به حجّاج بود كه به آن وسيله، هم عقيده خويش را ابراز مى‏داشت؛ و هم خود را از اتّهام مخالفت با عثمان – كه در نظر حجّاج از خطرناك‏ترين اتّهامات بود – تبرئه مى‏نمود. درحالى‏كه حسن نه‏تنها چنان مطلبى را در پاسخ حجّاج اظهار نداشت، بلكه هيچ‏گونه سخن ديگرى نيز كه حاكى از هوادارى از عثمان و مخالفت با دشمنان او باشد بر زبان نياورد؛(382) و از اين كه حجّاج وى را مخالف عثمان بشناسد و به اين جرم مجازات كند پروا ننمود.

 

 حسن هرگز اظهار مخالفت با امامان نكرده است؟

 به‏گونه‏اى كه روشن كرديم، هيچ يك از رواياتى كه حاكى از اظهار مخالفت حسن با ائمّه و نكوهش ايشان از اوست – نه به لحاظ سند و نه از حيث محتوا – ارزش استناد ندارد؛ با اين همه، آيا مى‏توان با ضرس قاطع و از بن دندان، احتمال هرگونه اظهار مخالفت با ائمّه(ع) و تظاهر به هم‏عقيدگى با مخالفان را از ناحيه حسن، و احتمالِ صدورِ كوچك‏ترين سخنى از امامان در نكوهش حسن را رد كرد؟ مسلّمانه! و چرا؟ پاسخ را با عنايت به سه نكته زير مى‏توان دريافت:

 نكته اوّل – هفتاد سال از عمر حسن در روزگارى گذشت كه امويان يعنى دشمنان زورمند و خونخوار امام على(ع) بر مسند قدرت جاى داشتند؛ و كسان بسيارى را به جرم هواخواهى از امام به كيفرهاى سخت – و بعضاً اعدام – محكوم كردند. در اين شرايط، بسيارى از دوستداران امام(ع) صلاح در آن ديدند كه در پاره‏اى موارد – از روى تقيّه – دم فرو بندند؛ يا سخنانى بر زبان آورند كه حاكى از بى‏ارادتى به امام(ع) و مخالفت با او باشد – يعنى همان كارى كه امام در زمان حيات خود اجازه آن را صادر نموده؛ و با پيش‏بينىِ شرايطِ سختى كه پس از او شيعيانش با آن مواجه مى‏شوند، فرموده بود كه حتّى اگر از آنان خواسته شد به او اسائه ادب كنند و ناسزا بگويند و بر وى لعنت فرستند، براى نجات خود به اين كار ناروا تن دهند. اين هم عين عبارت مولى(ع): اما السبّ فسبّونى(383) العنى.(384) لذا محال نيست كه در چنين شرايطى، حسن نيز گاهى براى مراعات تقيّه، تظاهر به مخالفت با ائمّه كرده و با مخالفانشان همسويى نموده باشد؛ و اين نكته را كه مجبور بودنِ حسن به تقيّه، و محمول بودنِ پاره‏اى از عملكردها و سخنان وى بر تقيّه باشد، پيشوايان فرقه‏هاى مختلف – از موافقان و مخالفان وى – دريافته و بدان گواهى داده‏اند؛ و خود وى هم بارها به‏صراحت بيان داشته است:

 × ابوجعفر اسكافى از پيشوايان معتزله – شاخه بغداد – مى‏نويسد: مردى به حسن گفت: نمى‏بينيم كه على(ع) را بستايى! او پاسخ داد: چگونه بستايم با اين كه از شمشير حجّاج خون مى‏چكد!(385)

 × قاضى عبدالجبّار معتزلى و احمد بن يحيى بن مرتضى زيدى مى‏نويسند: حسن در روزگارى مى‏زيست كه از جانب امويان خطرهايى بزرگ وجود داشت؛ و او در پاره‏اى موارد تقيّه مى‏كرد؛ و درنتيجه گمان‏هايى به او مى‏بردند كه از آن مبرّا بود.(386)

 × شريف مرتضى به متّهم شدن حسن به دشمنى با امام على(ع) و پاسخ او به اين اتّهام – و به ستايش‏هايش از امام – اشاره مى‏كند؛ و براى توضيحِ شرايطِ دشوارِ حاكم بر زمانه او و اجبار وى به تقيّه مى‏نويسد: حسن چون در روزگار امويان مى‏خواست حديثى از اميرمؤمنان(ع) نقل كند مى‏گفت: ابوزينب گفت…(387)

 × ابن شهر آشوب از بزرگ‏ترين علماى شيعه را سخنى است كه ديگر عالمان شيعه – مانند مجلسى – آن را مقبول شمرده و نقل كرده‏اند؛ وى به شرايط بسيار دشوارى كه در روزگار امويان، براى نقل حديث در فضيلت امام على(ع) يا نقل روايت از وى، وجود داشت اشاره مى‏كند و مى‏نويسد: حديث‏گويى كه مى‏خواست حديثى در فقه از آن‏حضرت روايت كند، يا حديث مبارزه (مبارزه امام با عمرو بن عبدود) را بگويد، از او با نام مستعارِ "مردى از قريش" ياد مى‏كرد؛ و عبدالرّحمن بن اَبى لَيْلى از آن‏حضرت با عنوان "مردى از اصحاب رسول خدا" نام مى‏برد؛ و حسن بصرى چون مى‏خواست حديثى از آن‏حضرت نقل كند مى‏گفت "ابوزينب گفت"؛ و چون از ابن‏جُبَيْر پرسيدند كه عَلَم پيامبر(ص)در دست كه بود؟ در پاسخ سائل گفت: گويا تو كارى ندارى؟(388)

 × عماد طبرى كه از مخالفان حسن بوده مى‏نويسد: حسن بصرى گفت: در روزگار بنى‏اميّه، از خوف بنى‏اميّه نام على(ع) نتوانستم بردن؛ بلكه مى‏گفتم: حدّثنى ابوزينب.(389)

 × ابان بن اَبى عيّاش گويد: به حسن گفتم: با احاديثى كه در فضيلت على(ع) روايت مى‏كنى، پس آنچه از ديگران مى‏شنوم درباره او گفته‏اى چيست؟ حسن گفت: برادرم! من با آن سخنان خون خود را از اينكه به‏دست جبّارانِ ستمگر – خدا لعنتشان كند – ريخته شود حفظ مى‏كنم. و اگر آن سخنان نباشد، چوبه دار را با من مى‏آرايند. ولى من آنچه را به گوش تو رسيده گفتم تا به گوش آنان برسد؛ و دست از من بدارند. مقصود من از گفتگو در بغضِ على، على بن ابى‏طالب عليه‏السّلام نيست؛ و كسى ديگر است؛ ولى مخالفانِ على خيال مى‏كنند من با ايشانم؛ و خداوند كه مى‏گويد: ((بدى را با آنچه كه بهترين است دفع كن.))(390) مقصود از آنچه بهترين است تقيّه است.(391)

 × به گزارش ابن ابى‏الحديد معتزلى شافعى: يك بار پس از ستايش‏هايى كه حسن بصرى از على(ع) كرد، كسى به او گفت: پس اين چه سخنى است كه مى‏گويند درباره على گفته‏اى؟ و او پاسخ داد: برادرزاده من! من با گفتن آن سخن، خون خود را حفظ مى‏كنم – كه به دست اين جبّاران ريخته نشود. و اگر چنين نمى‏گفتم، چوبه دار را به من مى‏آراستند.(392)

 نيز به گزارش او: يك بار كه از حسن پرسيدند چرا على را نمى‏ستايد؟ پاسخ داد: نمى‏بينى كه از شمشير حجّاج خون مى‏چكد؟ براى تو همين بس كه على اوّل مسلمان بود.(393)

 × به گزارش برخى از علماى معاصر سنّى )همچون مصطفى الخن، قلعه‏جى، حُصَرى( كسى به حسن گفت: تو كه رسول(ص)را نديده‏اى چگونه از او روايت مى‏كنى؟ و او در پاسخ سائل گفت: هرگاه مى‏شنوى كه مى‏گويم رسول خدا چنين گفت، بدان‏كه آن را از على بن ابيطالب نقل مى‏كنم؛ ولى ما در روزگارى هستيم كه نمى‏توانم نام على(ع) را ببرم.(394)

 تصريحات برخى ديگر از علماى شيعه همچون مجلسى اوّل و مامقانى و علّامه محمّدتقى شوشترى نيز در اين‏باره كه رفتار و سلوك حسن مبتنى بر تقيّه بوده است در فصل بيست و دوم خواهد آمد.

 بنابر آنچه گفته شد، بعيد نيست كه حسن در مقام تقيّه، گاهى سخنى به زبان آورده باشد، كه اگر حمل بر تقيّه نشود، مى‏تواند دليل بر مخالفت او با امام باشد؛ و استاد بزرگوار محمود شهابى نيز مى‏گفت: من احتمال مى‏دهم كه اين عبارت ((اگر على در مدينه خرماى خشك و پوسيده مى‏خورد…))(395) را حسن در مقام اجبار به مراعات تقيّه گفته؛ تا مخالفان على(ع) با شنيدن آن، تصوّر كنند كه حسن از امام على(ع) عيب‏جويى نموده؛ درحالى كه او از اين سخن معناى درستى را درنظر داشته كه ستايش از امام است.(396) نيز استاد ديگرم عالم جليل‏القدر سيّدعلى اكبر برقعى قمى روايتى نقل مى‏كرد – و يادم نيست از چه منبعى – كه به‏موجب آن: يك بار حاكم بصره كسى را به جرم هواخواهى از امام على(ع) دستگير كرده و مى‏خواست وى را به قتل برساند. حسن بصرى براى او پيغام فرستاد كه وقتى جلّاد را شمشير به‏دست در برابر خود ديدى، بارها بگو: خدايا! من از دينِ على بن اُمَيّه بيزارم! او نيز چنين كرد؛ و جلّاد به‏تصوّر آنكه وى از دين امام على(ع) بيزارى مى‏جويد، سخن وى را براى حاكم بازگو كرد؛ و او دستور داد وى را آزاد كردند – بى‏آنكه بداند على بن اميّه از سران مشركان قريش بوده؛ كه با پدرش در جنگ بدر عليه مسلمانان حضور يافته؛ و خود او به‏دست عمّار ياسر به قتل رسيده است.(397)

 البتّه در بسيارى از مواقع، در همين جوّ خفقان و در برابر عمّال حجّاج و خود او نيز حسن تقيّه را كنار مى‏گذاشت؛ و در دفاع از امام على(ع) و تخطئه مخالفان او، و ترويج تعاليم او و تبيين رابطه خود با او هر چه مى‏دانست مى‏گفت؛ و در اين باب گزارش‏هاى متعدّدى در دست است از جمله:

 × يك بار گروهى از تابعين در نزد حجّاج بودند؛ و تمامى آنها از ترس يا براى تقرّب به حجّاج، از على(ع) با سخنانى ناسزاوار ياد كردند. حجّاج از حسن پرسيد تو درباره على چه مى‏گويى؟ او پاسخ داد: چه بگويم؟ على نخستين كسى است كه به سوى قبله نماز گزارد؛ و دعوت پيامبر(ص)را اجابت كرد؛ و به راستى كه على را در نزد پروردگارش جايگاهى شايسته است؛ و با پيامبرِ او قرابت و خويشاوندى دارد؛ و او را پيشينه‏هايى درخشان است كه هيچ‏كس نتواند آن را انكار كند. حجّاج با شنيدن اين سخنان سخت در خشم شد؛ و از كرسى حكومت به زير آمد و به جايى ديگر رفت.(398)

 × يك بار حسن شنيد كسى از ياران حجّاج، امام على(ع) را به بدى ياد مى‏كند. پس گفت: مستوجب شدى. مرد گفت: مستوجب آتش دوزخ؟ گفت آرى و چه بد جايگاهى است! پرسيد توبه كنم؟ پاسخ داد: مادرت در مرگت بگريد! اگر توبه نكنى آيا مى‏توانى عذاب خدا را تحمّل نمايى.(399)

 × يك بار حجّاج پرسشى در باب قضا و قدر از حسن كرد و پاسخ حسن اين بود: احسن ما انتهى الىّ ما سمعت اميرالمؤمنين على بن ابى‏طالب عليه‏السّلام… )نيكوترين سخنى كه در اين‏باره به من رسيده، آن است كه از اميرمؤمنان على بن ابى‏طالب عليه‏السّلام شنيدم…( و به روايت ديگر در پاسخ او نوشت: ما اعرف فيه الّا ما قاله على بن ابى‏طالب عليه‏السّلام… )در اين‏باره، جز آنچه على بن ابى‏طالب عليه‏السّلام گفته چيزى نمى‏دانم(.

 و واكنش حجّاج نيز در برابر اين پاسخ كه از حسن و ديگران شنيد، اين سخن بود: قاتلهم اللَّه! )خدا بكشدشان!((400)

 × يك بار كه عدى بن ارطاة – حاكم بصره – بر سر منبر على(ع) را دشنام داد، حسن بگريست و گفت:مردى را دشنام دادند كه برادر رسول خدا در دنيا و آخرت است.(401)

 و بسيارى گزارش‏هاى ديگر كه پاره‏اى از آنها در فصول پيشين گذشت يا در فصول آينده بيايد.

 نكته دوم – برخى از اصحاب امامان(ع) كه در برترين مرتبه ارادت به آن بزرگواران بوده‏اند، در پاره‏اى موارد، از روى خشمى كه به‏عقيده آنان ناشى از دلسوزى و غيرت دينى بوده، خطاب به آن بزرگواران سخنان ناهموارى بر زبان آورده‏اند. ولى باتوجّه به اينكه نيّت سوئى نداشته‏اند، علماى شيعه ايشان را معذور داشته و به‏دليل آن سخنان، مطرودشان نشمرده‏اند؛ به‏عنوان نمونه:

 × حجر بن عدى از ياران بسيار بزرگوار پيامبر(ص)و اميرمؤمنان(ع) است كه احاديث معتبرِ فراوانى در فضيلت وى وارد شده؛ و سرانجام نيز به‏دليل پايدارى در ولاى على(ع) به شهادت رسيده است. با اين حال، همو در هنگامى كه امام حسن(ع) به صلح با معاويه تن درداد، در برابر معاويه، عمل آن‏حضرت را با عبارتى ناهنجار تخطئه كرد و خطاب به او گفت: اما واللَّه لوددت انك مت فى ذلك اليوم؛ و متنا معك؛ و لم نر هذا اليوم؛ فانا رجعنا راغمين بما كرهنا؛ و رجعوا مسرورين بما احبّوا.(402)

 × سُفيان بن ابى لَيلى يكى از دو صحابىِ خاصِ امام حسن(ع) است كه از شدّت وابستگىِ او به امام، وى  را حوارى آن حضرت در روز قيامت، و از اوّلين پيشتازان و مقرّبان شمرده‏اند.(403) با اين همه، پس از صلح امام با معاويه، روزى سوار بر شتر، از در خانه امام(ع) گذشت. امام ايستاده بود و او از رنجشى كه به‏دليل آن صلح در دل داشت، از شتر پياده نشد؛ و خطاب به امام گفت: السلام عليك يا مذلّ المؤمنين )اى خوار و ذليل‏كننده مؤمنان!( آن حضرت به او گفتند از شتر فرود آى. چون فرود آمد، حضرت از او پرسيدند چه گفتى؟ گفت گفتم: السلام عليك يا مذلّ المؤمنين. حضرت فرمودند: از كجا دانسته‏اى كه من خواركننده مؤمنانم؟ سفيان گفت: از آنجا كه سرپرستىِ امّت محمّد(ص)را به معاويه واگذاشتى، كه بر خلاف احكام الهى حكم مى‏نمايد – و به روايت ديگر، وى امام(ع) را متّهم نمود كه مردم را ذليل ساخته و: تو با اين سركش بيعت كردى؛ و كار را به اين ملعون – پسر هند جگرخوار – واگذاشتى؛ با اين كه صدهزار نفر حاضر بودند جان خود را در راه تو بدهند؛ و خدا كارِ رهبرىِ مردم را در دست تو نهاد.

 البتّه امام، هم حجر و هم سُفيان را با سخنان خود قانع كرد كه در آن شرايط، صلح با معاويه عملى ناصواب نبوده است.(404) ولى به هر حال، مهم اينكه جسارت‏هاى اين دو مرد به امام(ع) هرگز موجب نشده است كه آن دو را مطرود بشمارند. اينك ما هم مى‏گوييم: هرچند با مستندات موجود، نمى‏توان ثابت كرد كه حسن بصرى با ائمّه، اظهار مخالفت كرده است، امّا با توجّهِ دقيق به اقوال و احوال وى، اگر هم مثلاً ثابت شود كه شيوه امام على(ع) را در قبول حكميتِ تحميلى تخطئه مى‏كرده – كه ثابت شدنى نيست – عمل او از قبيل عمل حجر بن عدى و سفيان بن ابى ليلى در تخطئه صلح امام حسن(ع) بوده است.

 نكته سوم – حتّى در ميان مخلص‏ترين و بزرگوارترينِ اصحاب ائمّه(ع) بسيار كم كسى را مى‏توان يافت كه – به‏دليل پاره‏اى از سخنان و عملكردهايش – مورد اعتراض و نكوهش ائمّه قرار نگرفته باشد و به‏عنوان نمونه:

 × هِشام بن حَكَم از عالم‏ترين ياران امامين صادق و كاظم عليهماالسّلام بوده كه علماى شيعه مى‏گويند: پس از عبداللَّه بن عباس هيچ‏كس به اندازه او در اثبات حقّانيّت مكتب تشيّع اهتمام ننموده و در مناظره و احتجاج با مخالفان، توانا و چيره‏دست نبوده است. با اين همه، در كتب حديث و رجال شيعه، روايات متعدّدى ديده مى‏شود كه دلالتِ پاره‏اى از آنها بر قدحِ او، از غالب روايات وارده در نكوهش حسن بصرى آشكارتر است(405) – از جمله روايتى كه حاكى است امام كاظم(ع) رأى هشام در باب جسميّت خدا را با لحنى سخت نكوهش‏آميز مردود شمرده است.

 شيخ مفيد نيز كه يكى از سه چهار عالم‏طراز اوّل شيعى است مى‏نويسد:

 در تخطئه هشام و ردِّ عقيده او به شباهت خدا با خلق، احاديث آل محمّد(ع) بيش از آن است كه به‏شمار آيد و براى نمونه: يونس بن ظَبْيان گويد: بر امام صادق(ع) درآمدم و به او گفتم: هشام بن حكم در مورد خدا عقيده‏اى سهمناك دارد كه من خلاصه آن را در چند كلمه بازگو مى‏كنم؛ او مى‏پندارد خداى تعالى جسم است؛ زيرا همه اشيا يا جسم‏اند يا فعلِ جسم. و روا نيست كه آفريدگار به‏معناى فعل باشد؛ بلكه بايد به‏معنى فاعل باشد. امام فرمود: ((واى بر او! آيا ندانسته كه جسم محدود و متناهى است؛ و كمى و بيشى مى‏پذيرد؛ و آنچه پذيراى كمى و بيشى باشد، مخلوق است؛ و به اين ترتيب، تفاوتى ميان مخلوق و آفريدگار نيست.)) اين سخن امام(ع) و دليل او در ردّ عقيده هشام است. در اين باب نيز كه خداى تعالى با چشمان ظاهرى ديده نمى‏شود، همه فقيهان و متكلّمانِ طايفه ما )شيعه( اتّفاق‏نظر دارند؛ و تنها عقيده مخالفى كه در اين مورد نقل شده، از هشام بن حكم است؛ و در تخطئه عقيده او، احاديثى از امامانِ راستگو روايت شده و براى نمونه….

 ايضاً شيخ مفيد مى‏نويسد: هشام بن حكم شيعى بود؛ هرچند در باب اسماء الهى و در باب معانىِ صفاتِ او اعتقاداتى داشت كه با عقيده تمامىِ شيعيان مخالف بود.(406)

 × زراره از اصحاب بزرگوار سه امام باقر و صادق و كاظم عليهم‏السّلام است كه قاطبه علماى ما بر جلالت قدر و عظمت مقام او اتّفاق‏نظر دارند؛ و اوّلين كس از آن شش تن است كه ايشان را افقه الاوّلين (فقيه‏ترين از ميان اوّلى‏ها) مى‏شمارند. با اين حال روايات فراوانى در مذمّت او وارد شده است؛ از جمله روايات متعدّدى كه در آنها امام صريحاً زراره را لعنت كرده و گفته است: لعن اللَّه زراره. از همه اين روايات، مرحوم آيت‏اللَّه خويى 25 فقره را آورده و مجموع آنها را دو دسته مى‏داند:

 1 – آنها كه صدورشان از امام معصوم ثابت نيست و با سلسله سند صحيح گزارش نشده است.

 2 – آنها كه صدورشان از امام ثابت است و با سلسله سند صحيح گزارش شده است.

 در مورد روايات دسته اوّل، مرحوم آيت‏اللَّه همان عدمِ ثبوتِ صدورِ آنها از معصوم، و نداشتنِ سلسله سند صحيح را براى ردّ آنها كافى مى‏داند؛ و دسته دوم را نيز محمول بر تقيّه مى‏شمارد؛ و معتقد است كه ائمّه(ع) تعمّداً سخنانى در نكوهش زراره بر زبان آورده‏اند تا دشمنان شيعه و مخالفان اهل‏بيت، متوجّه نشوند كه ميان زراره و شيعيان پيوندى هست؛ و تصوّر اين پيوند و ارتباط، مشكلات و گرفتارى‏هايى براى او پديد نياورد.(407)

 اينك ما هم مى‏گوييم: اگر مبناىِ عدمِ قبولِ هر يك از حسن وزراره را تعداد رواياتِ وارده در مذمت آن دو، يا اعتبارِ سند آن روايات بدانيم، تعداد روايات وارده در مذمّت حسن، از روايات وارده در مذمّت زراره به‏مراتب كمتر؛ و سندِ قريبْ به اتّفاقِ آنها نيز بى‏اعتبارترست؛ و بلكه غالب آنها اصلاً فاقد سند است؛ و اگر هم تقيّه را راهى براى تبرئه زراره بشماريم، اين توجيه را در مورد حسن نيز مى‏توان داشت – خاصّه با برخوردها و درگيرى‏هايى كه حسن با حكّام عصر خود داشته و نظاير آنها را – به آن كميّت و كيفيّت – اصلاً در زندگى زراره نمى‏بينيم.

 

345) مامقانى، م، ص 51.

346) مجلسى، م، ج 1، ص 174.

347) محدّث قمى، س، ج 1، ص 228.

348) ابن حجر عسقلانى، ت، ج 1، صص 22 – 5؛ ذَهَبى، م، ج 1، صص 10 تا 15؛ زركلى، ج 8، ص 116؛ )در فصل بيست و دوم – در ضمن معرّفىِ ستايشگران و مدافعان حسن از بزرگان و علماى شيعه – ذكر ابان خواهد آمد.(

349) سزگين، ع، ج 4، ص 14.

350) بَدَوى، ت، ص 176.

351) مصطفى الخن، ص 199؛ حُصَرى، ح، ص 271.

352) مجلسى، ب، ج 22، صص 155 – 6.

353) سيوطى، د، ج 8 ، ص 168.

354) ابن سعد، ج 9، صص 166 163؛ ذَهَبى، س، ج 4، ص 578.

355) حُصَرى، ح، ص 276؛ مصطفى الخن، ص 214.

356) بسيط، ص 18.

357) عبدالرّحيم، ج 2، ص 504.

358) همان، ص 507.

359) بسيط، ص 140.

360) قلعه‏جى، ج 1، ص 312.

361) وَكيع، ج 1، ص 347 – متن و حاشيه.

362) عبدالرّحيم، ج 2، ص 353.

363) بلاذرى، ج 4 بخش 2، ص 153. از ميان امامان اهل سنّت، شافعى قول به جواز شطرنج را اختيار كرده است )آملى، ج 3، ص 561) و برخى از فقيهان معاصر شيعى نيز اين قول را مقبول شمرده‏اند. سعدى گفته:

 زمانى درس علم و بحث تنزيل

كه باشد نفس انسان را كمالى

 زمانى شعر و شطرنج و حكايت

كه خاطر را بود دفع ملالى

    )سعدى، ص 840)

364) مصطفى الخن، ص 271.

365) افادات شفاهى مرحوم حلّى )در كتاب حقوق الزوجية از تصنيفات ايشان و ملحقات عروه به‏قلم سيّد يزدى نيز اين مطالب آمده است كه فعلاً به هيچ‏كدام دسترسى ندارم – نيز بنگريد به: مطهرى، ن، صص 322 – 4).

366) ابن اثير، مجدالدّين، ج 2، ص 366.

367) مصطفى الخن، ص 277.

368) طوسى، ت، ج 3، ص 452؛ ابن ادريس، م، ج 1، ص 211.

369) حسن بصرى چهره…، صص 231 – 2.

370) ابن سعد، ج 9، ص 169.

371) خميرِ زبر و خشن.

372) بَدَوى، ت، ص 162 – متن و پاورقى.

373) معرفت، ع، ج 1، ص 148.

374) نظام‏الملك، ص 81 .

375) هُجويرى، صص 35 – 6.

376) سَرَخْسى، ج 1، ص 37؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 5، ص 384؛ دانشنامه جهان اسلام، ج 7، صص 74 – 7.

377) هاء تلفّظ نمى‏شود.

378) لكهنوى، ج 2، ص 8 .

379) دانشنامه جهان اسلام، ج 7، ص 77.

380) يعنى حمد و سوره.

381) محمّدحسن نجفى، ج 3، ص 672.

382) ايرادى ندارد كه انسان در نماز واجب، هرگونه سخنى را كه مناجات با پروردگار عزّوجل باشد بر زبان بياورد.

383) هر كارى تا وقتى از آن نهى نشده مجاز است.

384) ث. هر آنچه عنوان مناجات با پروردگار را براى تو دارد، سخنى نيست كه نماز را باطل كند.

385) علّامه حلّى، مخ، ج 2، صص 198 – 9.

386) همان، ج 5، ص 142.

387) خويى، من، ج 1، ص 195.

388) آيت‏اللَّه خمينى، مسأله ش 1135.

389) بَدَوى، ت، ص 184 و بنگريد به همين دفتر، ص 354.

390) ذَهَبى، س، ج 4، ص 584.

391) همان؛ ابن سعد، ج 9، صص 277 201 175.

392) ابن سعد، ج 9، ص 174.

393) امينى، ج 8 ، ص 154.

394) حُصَرى، ح، ص 277.

395) امين، ا، ج 10، صص 28 و 30؛ افندى، ف، ص 606؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 3، صص 238 – 9.

396) صدر، ص 346؛ محدث قمى، س، ج 2، ص 268 )برگرديد به ص 91 از همين دفتر(.

397) در باب ديگر نسخه‏هاى خطّى آن ر سزگين، ع، ج 4، صص 11 – 2.

398) آقابزرگ، ذ، ج 16، ص 264؛ منزوى، ش، ج 10، صص 43 – 4؛ همو، و، ج 7، ص 705؛ م، ميقات، تابستان 1374 ش.

399) سزگين، ع، ج 4، ص 12.

400) درباره ديگر نسخه‏هاى خطّى آن ر سزگين، ع، ج 4، صص 12 – 3.

401) بسيط، ص 278.

402) سزگين، ع، ج 4، ص 13؛ بسيط، ص 57.

403) همان.

404) سزگين، ع، ج 4، ص 11.

405) سزگين، همان؛ حُصَرى، ح، ص 278.

406) ابن نديم، ف، ص 202.

407) ميراث شهاب، س 12، ش 1 و 2، ص 256 – در مورد نسخه‏هاى اين نامه، همچنين بنگريد به: سزگين.