وقتى خبر شهادت امام(ع) به حسن رسيد، چنان گريست كه دو پهلويش به تكان آمد و گفت: امان از خوارى و ذلّت! ناپاكزادهاى فرزند پيامبر(ص)را به قتل رسانيد .
حسن منافق و اموى مسلك؟
برخى حسن را اموى مسلك و كينتوزترين مخالفان و دشمنان على(ع) و از بزرگترين منافقان خوانده و مدّعى شدهاند كه وى از بزرگترين كسانى است كه به يارى امويان قيام نموده؛ و دوستى آنان را به دل گرفته و….(345)
پاسخ: برخوردهاى سخت حسن با امويان و حكّام ايشان كه در همين دفتر به آن اشاره كرديم،(346) جايى براى اين نسبتهاى نااستوار نمىگذارد؛ و براى توضيح بيشتر در اين باب، علاوهبر آنچه از قول حسن در نكوهش معاويه و ديگر سركردگان خاندان اموى و همدستان و عمّال ايشان )ابوسفيان، عمروعاص، مغيره، ابن زياد، عبدالملك، حجاج و…( نقل كرديم، به روايت ابناثير توجّه كنيد كه مىگويد: حسن بصرى امويان را نكوهش مىكرد و وقتى به او گفتند: گويا تو از شاميان )امويان( راضى هستى؟ پاسخ داد: من از شاميان راضىام؟ خدايشان زشت گرداند و نابودشان كند! آيا ايشان همانها نيستند كه )در حمله به مدينه( سه روز در حرم رسول(ص)هر گناهى را جايز شمردند؛ و اهل آنجا را كشتند؛ و اين تبهكارىها را براى قِبْطيان(347) و نَبَطيانِ خود(348) روا دانستند؛ و آزاد زنانِ با ديانت را هتك حرمت كردند؛ و سپس به سوى بيتاللَّه الحرام بيرون شدند و كعبه را ويران كردند؛ و در ميان سنگها و پردههاى آن آتش افكندند؟ سپس اين آيه را خواند: اولئك لهم اللعنة و لهم سوءالدار.(349)
نيز اين روايت: حسن بصرى گفت: رسول(ص)فرمود كه دشمنترين خلايق با خدا در روز قيامت، بنىاميّه و بنى ثقيف (قبيله حجّاج) و بنى حنيف باشند.(350)
همچنين رواياتى كه حاكى است:
حسن قتل امام حسين(ع) و كسانى از اهل بيت را كه با او بودند نكوهش كرد؛(351) و وقتى خبر شهادت امام(ع) به حسن رسيد، چنان گريست كه دو پهلويش به تكان آمد و گفت: امان از خوارى و ذلّت! ناپاكزادهاى فرزند پيامبر(ص)را به قتل رسانيد.(352) اى افسوس! چه بر سر اين امّت آمد! ناپاكزادهاى فرزند پيامبر را بكشت! خدايا در كمين اوباش )تا كيفر او بدهى( سپس اين آيه را قرائت كرد: كسانى كه ستم كردند، بهزودى خواهند دانست كه به چه بازگشتگاهى برمىگردند؛(353) نيز گفت: اگر من از كسانى بودم كه به قتل حسين(ع) رضايت مىدادم و آنگاه بهشت را به من ارزانى مىداشتند، من به دليل شرمسارى از پيامبر(ص)نمىپذيرفتم.(354)
نيز روايت او در اين باب كه پيامبر(ص)دودمان اموى، و قبيله ثقيف )قبيلهاى كه حجّاج از آن برخاست( و بنى مغيره )كه ابوجهل از آنان بود( را لعنت كرد.(355)
نيز روايتى كه حاكى است در مورد خلافت يزيد، از چند تن از بزرگان نظرخواهى كردند؛ و جز حسن هيچكس جرأت نكرد پاسخ درست دهد؛ و تنها او بود كه مخالفت خويش را بالصراحه اعلام نمود.(356)
حسن از واقعه قتلعام مردم مدينه به دست سپاه يزيد چنين ياد كرده: به خدا سوگند كه نزديك بود حتّى يك تن از مردم مدينه رهايى و نجات نيابد. گروهى از صحابه پيامبر(ص)و گروهى از غيرصحابه در آن واقعه كشته شدند؛ و مدينه به يغما رفت؛ و اموال مردم غارت شد؛ و از هزار دوشيزه ازاله بكارت گرديد. انا للَّه و انا اليه راجعون.(357) پيغمبر(ص)گفت: من اخاف اهل المدينة اخافه اللَّه و عليه لعنة اللَّه والملائكة والناس اجمعين – هر كه مردم مدينه را بترساند، خدا او را بترساند؛ و لعنت خدا و همه فرشتگان و مردمان بر وى باد. اين حديث را مسلم نيشابورى )يكى از دو محدّث طراز اوّل سنّى( روايت كرده است.(358)
حسن در سپاه قتيبة بن مسلم و حجّاج؟
عدم حضور او در سپاه امام حسين(ع)
برخى گفتهاند كه حسن براى حاضر نشدن در سپاه امام حسين(ع) در ماجراى كربلا، با سپاه حجّاج و همراه قتيبة بن مسلم به خراسان رفت.(359)
پاسخ: اين دروغهاى بىپايه را كسانى ساخته يا باور مىدارند كه از بديهىترينِ قضاياى تاريخى بىخبرند. زيرا قُتَيْبَة بن مسلم در سال 49 ه . و حجّاج در سال 40 ه . تولّد يافتهاند؛(360) و در سال 61 ه . كه حادثه كربلا روى داد، اوّلى 12 ساله و دومى بيست ساله بود؛ و در آن هنگام، نه حجّاج حاكم عراق بود – و نه مىتوانست باشد – تا سپاهى بسيج كند؛ و نه قتيبه در سنّ و سالى بود كه بتواند سردارى سپاهى را برعهده گيرد تا حسن به او ملحق شود و با سپاه حجّاج و همراه قتيبه به خراسان رود. لشكركشىهاى حجّاج و قتيبة بن مسلم نيز نه به موازات حادثه كربلا بلكه 25 سال پس از آن در سال 86 ه . بود؛(361) و در هيچ يك از تواريخ معتبر هم نيامده است كه حسن – كه در آن هنگام 64 ساله بوده – كوچكترين نقشى در آن لشكركشىها داشته باشد؛ و گزارشِ حضورِ او در سپاه اعزامىِ حجّاج به سردارىِ قتيبه، همانقدر افسانه است كه لشكركشى قتيبه به خراسان به موازات واقعه كربلا. علاوه بر نكوهشهاى مكرّر حسن از حجّاج و حتّى گاهى در برابر خود آن حاكم خونريز كه قبلاً به آن اشاره شد؛(362) و هر يك از آنها دليلى استوار است بر ضدّيت و تنافرى كه در ميانه بوده است.
عدم حضور حسن در سپاه امام حسين(ع) نيز مىتواند به علّتِ عدمِ اطّلاعِ به موقعِ او از ورود سپاه امام به كربلا باشد؛ زيرا در روايات شيعه آمده است كه مردم بصره تجهيز لشكر كردند تا در كربلا به يارى امام حسين(ع) بشتابند؛ و ايشان را آگهى رسيد كه آن حضرت را شهيد كردند؛ لاجرم بار بگشودند و به مصيبت و سوگوارى بنشستند.(363)
همچنين مىتوان نپيوستنِ او به سپاه امام را به دليل عدم قدرت وى به خروج از شهر بصره دانست؛ زيرا در روايات شيعه مىخوانيم كه از هنگام ورود امام حسين(ع) به كربلا، ابنزياد از واقِصَه – كه راه كوفه است – تا راه شام و تا راه بصره را مسدود كرده بود؛ و خبرى بيرون نمىرفت؛ و كسى داخل نمىتوانست شد؛ و كسى بيرون نمىتوانست رفت.(364)
تازه گناهِ نپيوستن به سپاه امام(365) را تنها حسن بصرى مرتكب نشده بود كه به دليل آن وى را ملعون بشمارند. بلكه بسيارى از صحابه بزرگ رسول(ص)و اميرمؤمنان(ع) و نيكانِ تابعين نظير عبداللَّه بن عباس، عبداللَّه بن جعفر، كميل بن زياد، ابوسعيد خُدْرى، ابوالاَسْوَد دُئَلى، قَنْبر، حارث هَمْدانى، سهل بن سَعْدِ ساعِدى، عَرَفَه اَزْدى انصارى، محمّد بن عمروبن حَزْم انصارى، حَبّه عُرَنى، عبدالرّحمن بن ابى ليلى، مِنْهال بن عمرو، سعيد بن قَيْس هَمْدانى، سعد بن عمران )يا سعد بن فيروز(، اَبُوبَرْزَه اَسْلَمى، عبداللَّه بن حَنْظَلَه غَسِيلُ الملائكه، قاسم بن محمّد بن ابىبكر و سعيد بن مُسَيِّبْ و غيره نيز – به هر علّتى بود – از پيوستن به سپاه امام خوددارى كردند؛ و كسى آنان را به صرف اين امر مردود و ملعون نخوانده است – همچنين ابوساسان كه پس از سلمان و ابوذر و مقداد، ارجمندترين جايگاه را در نزد امامان شيعه داشته است.(366)
چرا حسن راه شهادت را برنگزيد؟
برخى به حسن ايراد گرفتهاند كه چرا مثل ميْثَم تقيّه را بالكلّ كنار نگذاشت. و مسير منتهى به شهادت را انتخاب نكرد تا در پاسدارى از ((ميراث درخشان علمى اعتقادى كه در تشيّع…)) برجا مانده سهمى مانند ميثم داشته باشد؟(367)
در پاسخ اينان، نخست كلام صادق آل محمّد(ع) را يادآور مىشويم كه در اعتراض به عمل ميثم فرمود: ميثم را – كه خدايش رحمت كند – چه انگيزهاى از تقيّه بازداشت؟ به خدا او مىدانست كه آيه الّا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان،(368) در تأييد عملِ عَمّار و ياران او نازل شد )كه براى گريز از شكنجههاى فراوان و طاقتفرسا، ناگزير بهزبان اظهار كفر كردند.((369)
ثانياً معلوم نيست چرا فقط حسن هدف اين گونه اعتراضها واقع مىشود؛ و مثلاً حسين بن روح نوبختى – سومين نايب خاصّ امام مهدى(ع) – كه گزارش نمونهاى از تقيّه او را – در تصريح به افضليّت و برترىِ سه خليفه بر امام على(ع) – در صص 594 – 5 مىآوريم، مشمول اين ايراد نمىشود؟ آرى به اين دليل كه عظمتِ شخصيّتِ نوبختى جايى براى اعتراض به او نمىگذارد. ولى جاى اين سؤال هست كه وقتى عمل نوبختى با عذر تقيّه قابل توجيه است، چرا براى رفتار حسن كه در روزگارى بس دشوارتر از نوبختى مىزيسته، چنين عذرى نتوان آورد؟ آخر كسىكه مىگويد چرا حسن مثل ميْثَم گام در راه شهادت ننهاد؟ چرا اين ايراد را به سلمان، مِقْداد، حُذَيفَه، ابن عبّاس، زُرارَه و برادرش حُمْران، ابوبصير، يونس بن عبدالرّحمن، اَبانِ بن تَغْلِب، مؤمن الطّاق، محمّد بن مسلم و جابر بن عبداللَّه نمىگيرد؟ و كسىكه نسبتِ كذبِ همكارى با امويان را دستاويزى راى دشنامگويى به حسن مىشمارد، همكارىِ مقدّسترين ياران پيامبر(ص)و اميرمؤمنان(ع) با خلفا(370) را چگونه توجيه مىكند؟ چه زيباست كلام امام هادى(ع) در اين مقام: فان كان ذلك جائزا فهذا جائز(371).
ثالثاً لازم است معترضان نگاهى به نقش ممتاز و استثنايى حسن در پيشرفت بسيارى از دانشهاى اسلامى بياندازند؛ و آنگاه باتوجّه به حديث شريف توزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فيرجح مداد العلماء على دماء الشهداء،(372) بپذيرند كه اهميّتِ شيوه حسن در ترويج حقايق دينى، بسى بيشتر از امثال ميثم بوده است؛ مىگوييد نه؟
براى نمونه، يك نگاه به مهمترين تفاسير شيعه – تبيان طوسى، مجمع البيان طَبْرِسى، تفسير ابوالفتوح و… – بياندازيد تا استفادهاى را كه اين بزرگان – در مقام تبيين مفاهيم قرآنى و تشريح آيات كتاب الهى – از اقوال و آراء حسن كردهاند ببينيد؛(373) و در مقابل، بنگريد كه در سراسر اين كتابها چند نقلقول از ميثم و قنبر و مالك اَشْتَر موجود است؟ به شمار انگشتان دست مىرسد؟ آنگاه اگر قرار بود كه حسن هم به راه آنان مىرفت، جاى خالى او در صحنه تفسير را كه پر مىكرد؟ البتّه آنچه را در مورد كتب تفسير ذكر كردم، در مورد كتابهاى اخلاق و عرفان و كلام و حديث و… هم صادق است.
دو نكته ديگر
الف. برخى گفتهاند كه خليفه عمر، حسن را دعا كرد؛(374) و اين گزارش چندان درست نمىنمايد؛ زيرا از زبان حسن آوردهاند كه وى در روز قتل خليفه عثمان ده ساله بوده؛(375) و آنگاه قتل عثمان در سال 35 ه . و قتل عمر در سال 23 ه . بود؛ و حسن به روايتى روزگار عمر را درك نكرد؛ و اگر هم تولّد وى در روزگار عمر را بپذيريم، باز در هنگام درگذشت عمر بسيار خردسال بوده، و چون پدر و مادر او هم اصلاً از اسيران جنگى و غيرعرب بودهاند، احتمال آنكه وى را به نزد خليفه آورده باشند، و وى در حقّ او دعا كرده باشد، ضعيف مىنمايد. علاوهبر آنكه مادر وى – به احتمال قوى – با امّالمؤمنين امّ سلمه، و پدر وى – بهقولى – با جابر بن عبداللَّه انصارى پيوند ولا و وابستگى داشته؛ و آن دو بزرگوار از هواداران جدّى امام على(ع) بودند؛ و در جرگه هواخواهان خلفا جا نداشتند؛ و طبيعى بود كه اين ويژگىِ ايشان در وابستگانشان هم تأثير بگذارد. و بگذريم كه به فرض هم خليفه عمر حسن را دعا كرده باشد، دليلى بر مجرميت حسن نخواهد بود. چنانكه تكريمهاى خلفاى جور از امامان اهل بيت را موجبى براى اعتراض به آن بزرگواران نمىتوان انگاشت.(376)
ب. برخى از مؤلّفان )از جمله عماد طبرى( حسن را متّهم داشتهاند كه معتقد بوده مهاجران و انصار بهدليل شركت در قتل عثمان، و دستكم عدم حمايت از وى، گروهى كافر و گروهى منافق بودهاند؛(377) و برخى مدّعىاند كه وى بر عثمان رحمت مىفرستاده و كشندگانِ او را لعنت مىكرده و مىگفته است كه اگر بر آنان لعنت نكنيم، خود ملعون خواهيم بود.(378) درحالى كه:
اوّلاً رواياتى كه حسن در باب عملكردهاى عثمان و موجودى او در خانهاش نقل كرده(379) – و قبلاً آورديم(380) – خالى از تعريض به وى نيست.
ثانياً از جمله سؤالاتى كه حجّاج در ضمن استنطاق از حسن مطرح كرد اين بود كه نظر تو درباره عثمان و على(ع) چيست؟ و از اين سؤال برمىآيد كه حسن، درباره عثمان و على(ع) عقايدى داشته كه مطلوب امويان )خويشاوندان عثمان و دشمنان على( نبوده؛ و پاسخ حسن نيز حاكى است كه نمىخواسته در برابر حجّاج به عقيده خود تصريح نمايد؛(381) و اگر آنچه در باب رحمت فرستادن بر عثمان و لعنت به قاتلان او و نكوهش مهاجران و انصار بهدليل برخوردهايشان با او به حسن نسبت مىدهند درست بود، ضرورىترين جا براى عرضهكردن آن، در مقام پاسخگويى به حجّاج بود كه به آن وسيله، هم عقيده خويش را ابراز مىداشت؛ و هم خود را از اتّهام مخالفت با عثمان – كه در نظر حجّاج از خطرناكترين اتّهامات بود – تبرئه مىنمود. درحالىكه حسن نهتنها چنان مطلبى را در پاسخ حجّاج اظهار نداشت، بلكه هيچگونه سخن ديگرى نيز كه حاكى از هوادارى از عثمان و مخالفت با دشمنان او باشد بر زبان نياورد؛(382) و از اين كه حجّاج وى را مخالف عثمان بشناسد و به اين جرم مجازات كند پروا ننمود.
حسن هرگز اظهار مخالفت با امامان نكرده است؟
بهگونهاى كه روشن كرديم، هيچ يك از رواياتى كه حاكى از اظهار مخالفت حسن با ائمّه و نكوهش ايشان از اوست – نه به لحاظ سند و نه از حيث محتوا – ارزش استناد ندارد؛ با اين همه، آيا مىتوان با ضرس قاطع و از بن دندان، احتمال هرگونه اظهار مخالفت با ائمّه(ع) و تظاهر به همعقيدگى با مخالفان را از ناحيه حسن، و احتمالِ صدورِ كوچكترين سخنى از امامان در نكوهش حسن را رد كرد؟ مسلّمانه! و چرا؟ پاسخ را با عنايت به سه نكته زير مىتوان دريافت:
نكته اوّل – هفتاد سال از عمر حسن در روزگارى گذشت كه امويان يعنى دشمنان زورمند و خونخوار امام على(ع) بر مسند قدرت جاى داشتند؛ و كسان بسيارى را به جرم هواخواهى از امام به كيفرهاى سخت – و بعضاً اعدام – محكوم كردند. در اين شرايط، بسيارى از دوستداران امام(ع) صلاح در آن ديدند كه در پارهاى موارد – از روى تقيّه – دم فرو بندند؛ يا سخنانى بر زبان آورند كه حاكى از بىارادتى به امام(ع) و مخالفت با او باشد – يعنى همان كارى كه امام در زمان حيات خود اجازه آن را صادر نموده؛ و با پيشبينىِ شرايطِ سختى كه پس از او شيعيانش با آن مواجه مىشوند، فرموده بود كه حتّى اگر از آنان خواسته شد به او اسائه ادب كنند و ناسزا بگويند و بر وى لعنت فرستند، براى نجات خود به اين كار ناروا تن دهند. اين هم عين عبارت مولى(ع): اما السبّ فسبّونى(383) العنى.(384) لذا محال نيست كه در چنين شرايطى، حسن نيز گاهى براى مراعات تقيّه، تظاهر به مخالفت با ائمّه كرده و با مخالفانشان همسويى نموده باشد؛ و اين نكته را كه مجبور بودنِ حسن به تقيّه، و محمول بودنِ پارهاى از عملكردها و سخنان وى بر تقيّه باشد، پيشوايان فرقههاى مختلف – از موافقان و مخالفان وى – دريافته و بدان گواهى دادهاند؛ و خود وى هم بارها بهصراحت بيان داشته است:
× ابوجعفر اسكافى از پيشوايان معتزله – شاخه بغداد – مىنويسد: مردى به حسن گفت: نمىبينيم كه على(ع) را بستايى! او پاسخ داد: چگونه بستايم با اين كه از شمشير حجّاج خون مىچكد!(385)
× قاضى عبدالجبّار معتزلى و احمد بن يحيى بن مرتضى زيدى مىنويسند: حسن در روزگارى مىزيست كه از جانب امويان خطرهايى بزرگ وجود داشت؛ و او در پارهاى موارد تقيّه مىكرد؛ و درنتيجه گمانهايى به او مىبردند كه از آن مبرّا بود.(386)
× شريف مرتضى به متّهم شدن حسن به دشمنى با امام على(ع) و پاسخ او به اين اتّهام – و به ستايشهايش از امام – اشاره مىكند؛ و براى توضيحِ شرايطِ دشوارِ حاكم بر زمانه او و اجبار وى به تقيّه مىنويسد: حسن چون در روزگار امويان مىخواست حديثى از اميرمؤمنان(ع) نقل كند مىگفت: ابوزينب گفت…(387)
× ابن شهر آشوب از بزرگترين علماى شيعه را سخنى است كه ديگر عالمان شيعه – مانند مجلسى – آن را مقبول شمرده و نقل كردهاند؛ وى به شرايط بسيار دشوارى كه در روزگار امويان، براى نقل حديث در فضيلت امام على(ع) يا نقل روايت از وى، وجود داشت اشاره مىكند و مىنويسد: حديثگويى كه مىخواست حديثى در فقه از آنحضرت روايت كند، يا حديث مبارزه (مبارزه امام با عمرو بن عبدود) را بگويد، از او با نام مستعارِ "مردى از قريش" ياد مىكرد؛ و عبدالرّحمن بن اَبى لَيْلى از آنحضرت با عنوان "مردى از اصحاب رسول خدا" نام مىبرد؛ و حسن بصرى چون مىخواست حديثى از آنحضرت نقل كند مىگفت "ابوزينب گفت"؛ و چون از ابنجُبَيْر پرسيدند كه عَلَم پيامبر(ص)در دست كه بود؟ در پاسخ سائل گفت: گويا تو كارى ندارى؟(388)
× عماد طبرى كه از مخالفان حسن بوده مىنويسد: حسن بصرى گفت: در روزگار بنىاميّه، از خوف بنىاميّه نام على(ع) نتوانستم بردن؛ بلكه مىگفتم: حدّثنى ابوزينب.(389)
× ابان بن اَبى عيّاش گويد: به حسن گفتم: با احاديثى كه در فضيلت على(ع) روايت مىكنى، پس آنچه از ديگران مىشنوم درباره او گفتهاى چيست؟ حسن گفت: برادرم! من با آن سخنان خون خود را از اينكه بهدست جبّارانِ ستمگر – خدا لعنتشان كند – ريخته شود حفظ مىكنم. و اگر آن سخنان نباشد، چوبه دار را با من مىآرايند. ولى من آنچه را به گوش تو رسيده گفتم تا به گوش آنان برسد؛ و دست از من بدارند. مقصود من از گفتگو در بغضِ على، على بن ابىطالب عليهالسّلام نيست؛ و كسى ديگر است؛ ولى مخالفانِ على خيال مىكنند من با ايشانم؛ و خداوند كه مىگويد: ((بدى را با آنچه كه بهترين است دفع كن.))(390) مقصود از آنچه بهترين است تقيّه است.(391)
× به گزارش ابن ابىالحديد معتزلى شافعى: يك بار پس از ستايشهايى كه حسن بصرى از على(ع) كرد، كسى به او گفت: پس اين چه سخنى است كه مىگويند درباره على گفتهاى؟ و او پاسخ داد: برادرزاده من! من با گفتن آن سخن، خون خود را حفظ مىكنم – كه به دست اين جبّاران ريخته نشود. و اگر چنين نمىگفتم، چوبه دار را به من مىآراستند.(392)
نيز به گزارش او: يك بار كه از حسن پرسيدند چرا على را نمىستايد؟ پاسخ داد: نمىبينى كه از شمشير حجّاج خون مىچكد؟ براى تو همين بس كه على اوّل مسلمان بود.(393)
× به گزارش برخى از علماى معاصر سنّى )همچون مصطفى الخن، قلعهجى، حُصَرى( كسى به حسن گفت: تو كه رسول(ص)را نديدهاى چگونه از او روايت مىكنى؟ و او در پاسخ سائل گفت: هرگاه مىشنوى كه مىگويم رسول خدا چنين گفت، بدانكه آن را از على بن ابيطالب نقل مىكنم؛ ولى ما در روزگارى هستيم كه نمىتوانم نام على(ع) را ببرم.(394)
تصريحات برخى ديگر از علماى شيعه همچون مجلسى اوّل و مامقانى و علّامه محمّدتقى شوشترى نيز در اينباره كه رفتار و سلوك حسن مبتنى بر تقيّه بوده است در فصل بيست و دوم خواهد آمد.
بنابر آنچه گفته شد، بعيد نيست كه حسن در مقام تقيّه، گاهى سخنى به زبان آورده باشد، كه اگر حمل بر تقيّه نشود، مىتواند دليل بر مخالفت او با امام باشد؛ و استاد بزرگوار محمود شهابى نيز مىگفت: من احتمال مىدهم كه اين عبارت ((اگر على در مدينه خرماى خشك و پوسيده مىخورد…))(395) را حسن در مقام اجبار به مراعات تقيّه گفته؛ تا مخالفان على(ع) با شنيدن آن، تصوّر كنند كه حسن از امام على(ع) عيبجويى نموده؛ درحالى كه او از اين سخن معناى درستى را درنظر داشته كه ستايش از امام است.(396) نيز استاد ديگرم عالم جليلالقدر سيّدعلى اكبر برقعى قمى روايتى نقل مىكرد – و يادم نيست از چه منبعى – كه بهموجب آن: يك بار حاكم بصره كسى را به جرم هواخواهى از امام على(ع) دستگير كرده و مىخواست وى را به قتل برساند. حسن بصرى براى او پيغام فرستاد كه وقتى جلّاد را شمشير بهدست در برابر خود ديدى، بارها بگو: خدايا! من از دينِ على بن اُمَيّه بيزارم! او نيز چنين كرد؛ و جلّاد بهتصوّر آنكه وى از دين امام على(ع) بيزارى مىجويد، سخن وى را براى حاكم بازگو كرد؛ و او دستور داد وى را آزاد كردند – بىآنكه بداند على بن اميّه از سران مشركان قريش بوده؛ كه با پدرش در جنگ بدر عليه مسلمانان حضور يافته؛ و خود او بهدست عمّار ياسر به قتل رسيده است.(397)
البتّه در بسيارى از مواقع، در همين جوّ خفقان و در برابر عمّال حجّاج و خود او نيز حسن تقيّه را كنار مىگذاشت؛ و در دفاع از امام على(ع) و تخطئه مخالفان او، و ترويج تعاليم او و تبيين رابطه خود با او هر چه مىدانست مىگفت؛ و در اين باب گزارشهاى متعدّدى در دست است از جمله:
× يك بار گروهى از تابعين در نزد حجّاج بودند؛ و تمامى آنها از ترس يا براى تقرّب به حجّاج، از على(ع) با سخنانى ناسزاوار ياد كردند. حجّاج از حسن پرسيد تو درباره على چه مىگويى؟ او پاسخ داد: چه بگويم؟ على نخستين كسى است كه به سوى قبله نماز گزارد؛ و دعوت پيامبر(ص)را اجابت كرد؛ و به راستى كه على را در نزد پروردگارش جايگاهى شايسته است؛ و با پيامبرِ او قرابت و خويشاوندى دارد؛ و او را پيشينههايى درخشان است كه هيچكس نتواند آن را انكار كند. حجّاج با شنيدن اين سخنان سخت در خشم شد؛ و از كرسى حكومت به زير آمد و به جايى ديگر رفت.(398)
× يك بار حسن شنيد كسى از ياران حجّاج، امام على(ع) را به بدى ياد مىكند. پس گفت: مستوجب شدى. مرد گفت: مستوجب آتش دوزخ؟ گفت آرى و چه بد جايگاهى است! پرسيد توبه كنم؟ پاسخ داد: مادرت در مرگت بگريد! اگر توبه نكنى آيا مىتوانى عذاب خدا را تحمّل نمايى.(399)
× يك بار حجّاج پرسشى در باب قضا و قدر از حسن كرد و پاسخ حسن اين بود: احسن ما انتهى الىّ ما سمعت اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليهالسّلام… )نيكوترين سخنى كه در اينباره به من رسيده، آن است كه از اميرمؤمنان على بن ابىطالب عليهالسّلام شنيدم…( و به روايت ديگر در پاسخ او نوشت: ما اعرف فيه الّا ما قاله على بن ابىطالب عليهالسّلام… )در اينباره، جز آنچه على بن ابىطالب عليهالسّلام گفته چيزى نمىدانم(.
و واكنش حجّاج نيز در برابر اين پاسخ كه از حسن و ديگران شنيد، اين سخن بود: قاتلهم اللَّه! )خدا بكشدشان!((400)
× يك بار كه عدى بن ارطاة – حاكم بصره – بر سر منبر على(ع) را دشنام داد، حسن بگريست و گفت:مردى را دشنام دادند كه برادر رسول خدا در دنيا و آخرت است.(401)
و بسيارى گزارشهاى ديگر كه پارهاى از آنها در فصول پيشين گذشت يا در فصول آينده بيايد.
نكته دوم – برخى از اصحاب امامان(ع) كه در برترين مرتبه ارادت به آن بزرگواران بودهاند، در پارهاى موارد، از روى خشمى كه بهعقيده آنان ناشى از دلسوزى و غيرت دينى بوده، خطاب به آن بزرگواران سخنان ناهموارى بر زبان آوردهاند. ولى باتوجّه به اينكه نيّت سوئى نداشتهاند، علماى شيعه ايشان را معذور داشته و بهدليل آن سخنان، مطرودشان نشمردهاند؛ بهعنوان نمونه:
× حجر بن عدى از ياران بسيار بزرگوار پيامبر(ص)و اميرمؤمنان(ع) است كه احاديث معتبرِ فراوانى در فضيلت وى وارد شده؛ و سرانجام نيز بهدليل پايدارى در ولاى على(ع) به شهادت رسيده است. با اين حال، همو در هنگامى كه امام حسن(ع) به صلح با معاويه تن درداد، در برابر معاويه، عمل آنحضرت را با عبارتى ناهنجار تخطئه كرد و خطاب به او گفت: اما واللَّه لوددت انك مت فى ذلك اليوم؛ و متنا معك؛ و لم نر هذا اليوم؛ فانا رجعنا راغمين بما كرهنا؛ و رجعوا مسرورين بما احبّوا.(402)
× سُفيان بن ابى لَيلى يكى از دو صحابىِ خاصِ امام حسن(ع) است كه از شدّت وابستگىِ او به امام، وى را حوارى آن حضرت در روز قيامت، و از اوّلين پيشتازان و مقرّبان شمردهاند.(403) با اين همه، پس از صلح امام با معاويه، روزى سوار بر شتر، از در خانه امام(ع) گذشت. امام ايستاده بود و او از رنجشى كه بهدليل آن صلح در دل داشت، از شتر پياده نشد؛ و خطاب به امام گفت: السلام عليك يا مذلّ المؤمنين )اى خوار و ذليلكننده مؤمنان!( آن حضرت به او گفتند از شتر فرود آى. چون فرود آمد، حضرت از او پرسيدند چه گفتى؟ گفت گفتم: السلام عليك يا مذلّ المؤمنين. حضرت فرمودند: از كجا دانستهاى كه من خواركننده مؤمنانم؟ سفيان گفت: از آنجا كه سرپرستىِ امّت محمّد(ص)را به معاويه واگذاشتى، كه بر خلاف احكام الهى حكم مىنمايد – و به روايت ديگر، وى امام(ع) را متّهم نمود كه مردم را ذليل ساخته و: تو با اين سركش بيعت كردى؛ و كار را به اين ملعون – پسر هند جگرخوار – واگذاشتى؛ با اين كه صدهزار نفر حاضر بودند جان خود را در راه تو بدهند؛ و خدا كارِ رهبرىِ مردم را در دست تو نهاد.
البتّه امام، هم حجر و هم سُفيان را با سخنان خود قانع كرد كه در آن شرايط، صلح با معاويه عملى ناصواب نبوده است.(404) ولى به هر حال، مهم اينكه جسارتهاى اين دو مرد به امام(ع) هرگز موجب نشده است كه آن دو را مطرود بشمارند. اينك ما هم مىگوييم: هرچند با مستندات موجود، نمىتوان ثابت كرد كه حسن بصرى با ائمّه، اظهار مخالفت كرده است، امّا با توجّهِ دقيق به اقوال و احوال وى، اگر هم مثلاً ثابت شود كه شيوه امام على(ع) را در قبول حكميتِ تحميلى تخطئه مىكرده – كه ثابت شدنى نيست – عمل او از قبيل عمل حجر بن عدى و سفيان بن ابى ليلى در تخطئه صلح امام حسن(ع) بوده است.
نكته سوم – حتّى در ميان مخلصترين و بزرگوارترينِ اصحاب ائمّه(ع) بسيار كم كسى را مىتوان يافت كه – بهدليل پارهاى از سخنان و عملكردهايش – مورد اعتراض و نكوهش ائمّه قرار نگرفته باشد و بهعنوان نمونه:
× هِشام بن حَكَم از عالمترين ياران امامين صادق و كاظم عليهماالسّلام بوده كه علماى شيعه مىگويند: پس از عبداللَّه بن عباس هيچكس به اندازه او در اثبات حقّانيّت مكتب تشيّع اهتمام ننموده و در مناظره و احتجاج با مخالفان، توانا و چيرهدست نبوده است. با اين همه، در كتب حديث و رجال شيعه، روايات متعدّدى ديده مىشود كه دلالتِ پارهاى از آنها بر قدحِ او، از غالب روايات وارده در نكوهش حسن بصرى آشكارتر است(405) – از جمله روايتى كه حاكى است امام كاظم(ع) رأى هشام در باب جسميّت خدا را با لحنى سخت نكوهشآميز مردود شمرده است.
شيخ مفيد نيز كه يكى از سه چهار عالمطراز اوّل شيعى است مىنويسد:
در تخطئه هشام و ردِّ عقيده او به شباهت خدا با خلق، احاديث آل محمّد(ع) بيش از آن است كه بهشمار آيد و براى نمونه: يونس بن ظَبْيان گويد: بر امام صادق(ع) درآمدم و به او گفتم: هشام بن حكم در مورد خدا عقيدهاى سهمناك دارد كه من خلاصه آن را در چند كلمه بازگو مىكنم؛ او مىپندارد خداى تعالى جسم است؛ زيرا همه اشيا يا جسماند يا فعلِ جسم. و روا نيست كه آفريدگار بهمعناى فعل باشد؛ بلكه بايد بهمعنى فاعل باشد. امام فرمود: ((واى بر او! آيا ندانسته كه جسم محدود و متناهى است؛ و كمى و بيشى مىپذيرد؛ و آنچه پذيراى كمى و بيشى باشد، مخلوق است؛ و به اين ترتيب، تفاوتى ميان مخلوق و آفريدگار نيست.)) اين سخن امام(ع) و دليل او در ردّ عقيده هشام است. در اين باب نيز كه خداى تعالى با چشمان ظاهرى ديده نمىشود، همه فقيهان و متكلّمانِ طايفه ما )شيعه( اتّفاقنظر دارند؛ و تنها عقيده مخالفى كه در اين مورد نقل شده، از هشام بن حكم است؛ و در تخطئه عقيده او، احاديثى از امامانِ راستگو روايت شده و براى نمونه….
ايضاً شيخ مفيد مىنويسد: هشام بن حكم شيعى بود؛ هرچند در باب اسماء الهى و در باب معانىِ صفاتِ او اعتقاداتى داشت كه با عقيده تمامىِ شيعيان مخالف بود.(406)
× زراره از اصحاب بزرگوار سه امام باقر و صادق و كاظم عليهمالسّلام است كه قاطبه علماى ما بر جلالت قدر و عظمت مقام او اتّفاقنظر دارند؛ و اوّلين كس از آن شش تن است كه ايشان را افقه الاوّلين (فقيهترين از ميان اوّلىها) مىشمارند. با اين حال روايات فراوانى در مذمّت او وارد شده است؛ از جمله روايات متعدّدى كه در آنها امام صريحاً زراره را لعنت كرده و گفته است: لعن اللَّه زراره. از همه اين روايات، مرحوم آيتاللَّه خويى 25 فقره را آورده و مجموع آنها را دو دسته مىداند:
1 – آنها كه صدورشان از امام معصوم ثابت نيست و با سلسله سند صحيح گزارش نشده است.
2 – آنها كه صدورشان از امام ثابت است و با سلسله سند صحيح گزارش شده است.
در مورد روايات دسته اوّل، مرحوم آيتاللَّه همان عدمِ ثبوتِ صدورِ آنها از معصوم، و نداشتنِ سلسله سند صحيح را براى ردّ آنها كافى مىداند؛ و دسته دوم را نيز محمول بر تقيّه مىشمارد؛ و معتقد است كه ائمّه(ع) تعمّداً سخنانى در نكوهش زراره بر زبان آوردهاند تا دشمنان شيعه و مخالفان اهلبيت، متوجّه نشوند كه ميان زراره و شيعيان پيوندى هست؛ و تصوّر اين پيوند و ارتباط، مشكلات و گرفتارىهايى براى او پديد نياورد.(407)
اينك ما هم مىگوييم: اگر مبناىِ عدمِ قبولِ هر يك از حسن وزراره را تعداد رواياتِ وارده در مذمت آن دو، يا اعتبارِ سند آن روايات بدانيم، تعداد روايات وارده در مذمّت حسن، از روايات وارده در مذمّت زراره بهمراتب كمتر؛ و سندِ قريبْ به اتّفاقِ آنها نيز بىاعتبارترست؛ و بلكه غالب آنها اصلاً فاقد سند است؛ و اگر هم تقيّه را راهى براى تبرئه زراره بشماريم، اين توجيه را در مورد حسن نيز مىتوان داشت – خاصّه با برخوردها و درگيرىهايى كه حسن با حكّام عصر خود داشته و نظاير آنها را – به آن كميّت و كيفيّت – اصلاً در زندگى زراره نمىبينيم.
345) مامقانى، م، ص 51.
346) مجلسى، م، ج 1، ص 174.
347) محدّث قمى، س، ج 1، ص 228.
348) ابن حجر عسقلانى، ت، ج 1، صص 22 – 5؛ ذَهَبى، م، ج 1، صص 10 تا 15؛ زركلى، ج 8، ص 116؛ )در فصل بيست و دوم – در ضمن معرّفىِ ستايشگران و مدافعان حسن از بزرگان و علماى شيعه – ذكر ابان خواهد آمد.(
349) سزگين، ع، ج 4، ص 14.
350) بَدَوى، ت، ص 176.
351) مصطفى الخن، ص 199؛ حُصَرى، ح، ص 271.
352) مجلسى، ب، ج 22، صص 155 – 6.
353) سيوطى، د، ج 8 ، ص 168.
354) ابن سعد، ج 9، صص 166 163؛ ذَهَبى، س، ج 4، ص 578.
355) حُصَرى، ح، ص 276؛ مصطفى الخن، ص 214.
356) بسيط، ص 18.
357) عبدالرّحيم، ج 2، ص 504.
358) همان، ص 507.
359) بسيط، ص 140.
360) قلعهجى، ج 1، ص 312.
361) وَكيع، ج 1، ص 347 – متن و حاشيه.
362) عبدالرّحيم، ج 2، ص 353.
363) بلاذرى، ج 4 بخش 2، ص 153. از ميان امامان اهل سنّت، شافعى قول به جواز شطرنج را اختيار كرده است )آملى، ج 3، ص 561) و برخى از فقيهان معاصر شيعى نيز اين قول را مقبول شمردهاند. سعدى گفته:
زمانى درس علم و بحث تنزيل
كه باشد نفس انسان را كمالى
زمانى شعر و شطرنج و حكايت
كه خاطر را بود دفع ملالى
)سعدى، ص 840)
364) مصطفى الخن، ص 271.
365) افادات شفاهى مرحوم حلّى )در كتاب حقوق الزوجية از تصنيفات ايشان و ملحقات عروه بهقلم سيّد يزدى نيز اين مطالب آمده است كه فعلاً به هيچكدام دسترسى ندارم – نيز بنگريد به: مطهرى، ن، صص 322 – 4).
366) ابن اثير، مجدالدّين، ج 2، ص 366.
367) مصطفى الخن، ص 277.
368) طوسى، ت، ج 3، ص 452؛ ابن ادريس، م، ج 1، ص 211.
369) حسن بصرى چهره…، صص 231 – 2.
370) ابن سعد، ج 9، ص 169.
371) خميرِ زبر و خشن.
372) بَدَوى، ت، ص 162 – متن و پاورقى.
373) معرفت، ع، ج 1، ص 148.
374) نظامالملك، ص 81 .
375) هُجويرى، صص 35 – 6.
376) سَرَخْسى، ج 1، ص 37؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 5، ص 384؛ دانشنامه جهان اسلام، ج 7، صص 74 – 7.
377) هاء تلفّظ نمىشود.
378) لكهنوى، ج 2، ص 8 .
379) دانشنامه جهان اسلام، ج 7، ص 77.
380) يعنى حمد و سوره.
381) محمّدحسن نجفى، ج 3، ص 672.
382) ايرادى ندارد كه انسان در نماز واجب، هرگونه سخنى را كه مناجات با پروردگار عزّوجل باشد بر زبان بياورد.
383) هر كارى تا وقتى از آن نهى نشده مجاز است.
384) ث. هر آنچه عنوان مناجات با پروردگار را براى تو دارد، سخنى نيست كه نماز را باطل كند.
385) علّامه حلّى، مخ، ج 2، صص 198 – 9.
386) همان، ج 5، ص 142.
387) خويى، من، ج 1، ص 195.
388) آيتاللَّه خمينى، مسأله ش 1135.
389) بَدَوى، ت، ص 184 و بنگريد به همين دفتر، ص 354.
390) ذَهَبى، س، ج 4، ص 584.
391) همان؛ ابن سعد، ج 9، صص 277 201 175.
392) ابن سعد، ج 9، ص 174.
393) امينى، ج 8 ، ص 154.
394) حُصَرى، ح، ص 277.
395) امين، ا، ج 10، صص 28 و 30؛ افندى، ف، ص 606؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 3، صص 238 – 9.
396) صدر، ص 346؛ محدث قمى، س، ج 2، ص 268 )برگرديد به ص 91 از همين دفتر(.
397) در باب ديگر نسخههاى خطّى آن ر سزگين، ع، ج 4، صص 11 – 2.
398) آقابزرگ، ذ، ج 16، ص 264؛ منزوى، ش، ج 10، صص 43 – 4؛ همو، و، ج 7، ص 705؛ م، ميقات، تابستان 1374 ش.
399) سزگين، ع، ج 4، ص 12.
400) درباره ديگر نسخههاى خطّى آن ر سزگين، ع، ج 4، صص 12 – 3.
401) بسيط، ص 278.
402) سزگين، ع، ج 4، ص 13؛ بسيط، ص 57.
403) همان.
404) سزگين، ع، ج 4، ص 11.
405) سزگين، همان؛ حُصَرى، ح، ص 278.
406) ابن نديم، ف، ص 202.
407) ميراث شهاب، س 12، ش 1 و 2، ص 256 – در مورد نسخههاى اين نامه، همچنين بنگريد به: سزگين.