مجذوبان نور: فردا اول مهر است. مهری که سرآغاز خزان بدیها و بیخردیها و آغاز دانشآموزی و بینشاندوزی است، اما در این مهر، کودکانی هستند که در غیاب پدران زندانیشان درس و مدرسه را شروع میکنند، در غیاب پدرانی که نه سارق و قاتل، بلکه بخشنده و حیات بخش صلح و دانش بودهاند و هستند. از این کودکان، یکیشان فاطمه دانشجو، دختر مصطفی دانشجو وکیل در بند دراویش گنابادی است که اینک چهارمین سال حبس ناعادلانهاش را در زندان اوین میگذراند.
آقای دانشجو به مناسبت کلاس اولی شدن فرزندش که چهارسال از آغوش پدر دور بوده است، نامهای را خطاب به این نوگل باغ دانش نوشته است که متن آن را در زیر میخوانید:
به نام خدا
فاطمه، دختر عزیزم
هر بار که در ملاقاتها بیتابى و هنگام بازگشت گریهات را مىدیدم و اینکه مىخواستى با تو به خانه برگردم و من جوابى قانع کننده نداشتم که ذهن کودکانه تو را بیش از پیش درگیر نکنم، تا ساعتها بعد از ملاقات به هم مىریختم و با خود مىگفتم اى کاش کمى بزرگتر بودى تا مىتوانستم راحت با تو حرف بزنم، تا مىتوانستم معنى تقدیرِ ناگزیرِ جدایى از تو و همه خانوادهام را برایت بازگو کنم، تا با تو بگویم «ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما!» اما به یکباره قامت کودکانه و چشمهاى معصوم و باران اشکهایت به یادم مىآورد که تو هنوز کوچکتر از آنى که متوجه شوى پدرت پشت این دیوارهایى که حتما روزگارى همه دهان مىشوند و رازها مىگویند، بیگناه به اسارت گرفته شده است، زیرا در قصههاى تو فقط پلیسِ خوبى وجود دارد که دزدهاى بد را به زندان مىبرد تا همه جا امن و امان شود و متوجه نمیشدى اگر مىگفتم فاطمه جان حالا برعکس شده، آدم بدهایى هستند خارج از قصههاى تو که انسانهایى را که حقوق ضایع شده مردم و عدالت و آزادى را براى همه مطالبه مىکنند به زندان مىاندازند و براى بریدن صداى زلال آنها دست به هر کارى مىزنند.
دخترم
امروز همه چیز فرق کرد وقتى که شنیدم فاطمهام مادرش را در حرکتى اعتراضى در حمایت از دراویش زندانى در یک روز گرم و چون بزرگترها توأم با اعتصاب غذا همراهى کرده است و باید اعتراف کنم که بیشتر از همیشه دلتنگ عطرِ آغوش کودکانهات شدم. نمىدانستم باید خوشحال باشم یا غمگین. از طرفى غمگین شدم که در این سالهاى حساس کودکى کنارت نبودم و لطمه عاطفى جبران ناپذیرى را متحمل شدى. غمگین از اینکه مانند بسیارى از کودکان این سرزمین ناچار شدى بزرگ شدن را در کودکى تجربه کنى و با مفاهیمى همچون: زندان، زندانبان، انفرادى، درگیرى، فحاشى، کتکزدن و… آشنا شوى که ذهن فرشتهگون و معصومت را تا همیشه مشوش کند. اما از سویى دیگر خوشحالىام براى این بود که گویى بارى از روى دوشم برداشته شد، همان بارى که من و مادرت را در ملاقاتها در برابر پرسشهاى پر از بغض تو، بسیار آزار مى داد. فاطمه جان امروز تو بزرگ شدى وقتى داوطلبانه همراه مادرت رفتى. بچههاى دیگر هم که امروز با تو بودند، همینطور. حالا راحتتر مىتوانم با تو حرف بزنم، هر چند حرفهایم شاید ناخوشایند باشد. شاید فکر کنى بزرگى اگر این است پس تجربه خوبى نیست! اما عزیز دلم، تا زمانه فقط به نام و کام عده محدودى ست، روزگار همین است. حالا راحتتر مىتوانم به تو بگویم که جدایى از تو و نبودن من در کنارت، گناه من و گناه هیچ پدر و مادرى همچون من نبوده است. بسیارى از بچهها و بزرگترهاى این سرزمین حقوق از دست رفتهاى دارند که وظیفه من و کسانى که اعتقاد به حقوق و مکتبى که در آن رشد کرده و دل در گرو آن گذاشتهایم، این است که در برابر رنج آنان بىتفاوت ننشینیم و سکوت نکنیم.
فاطمه جان
حق تو و هیچ کس دیگر نیست که در دنیایى پر از ناشادى و ناکامى زندگى کند. دنیاى تو باید چون خودت و دیگر همسالانت پر از زیبایى و نشاط و برابرى باشد و متاسفم که در قرن ٢١ تو باید در کودکى شاهد تلخترین تجربههاى زندگىات باشى. حالا حتما متوجه میشوی که جدایى من از تو براى رسیدن دوبارهمان است. که در این رسیدن امیدوارم و با دیگر هم مسلکانم تلاش مىکنیم تا دیگر نام زندان و سلول و… براى هیچ بیگناهى وجود نداشته باشد. تا دیگر هیج فرزندى ناچار نشود بغض در دل حبس شدهاش را با نقاشىها و بهانهگیریهاى به ظاهر بىدلیلش ابراز کند.
دخترم
با همان دل بیگناهت از خدا بخواه که پدرت در اعتقاداتش با قدمهایى محکمتر از قبل گام بردارد. به مادرت که همراه همیشگیام بوده و به تو، افتخار مىکنم.
به امید رسیدن به روزهاى خوب
پدرت، مصطفى دانشجو
١٣٩٣/۶/٢٩