پس از نظر دقيق و عميق در اشعار و غزليّات و ترانههاى شيرين و دلكش اين كتاب بهطور كلّى مىتوان حكم كرد كه هر چه اين پير روحانى و داناى ربّانى سروده نظر به مقاصد عاليه ارشاد به حقيقت و تربيت و تمجيد پيران راه و تحريص و تحريض نفوس بر سلوك راه حقّ و تحرّى حقيقت بوده. نه فقط الفاظى شاعرانه بر زبان رانده و بى مقصدى عالى معشوقى خيالى و موهومى را بستايد يا فقط در بند ترصيع و تجنيس و بافتن الفاظ باشد ..
پس از نظر دقيق و عميق در اشعار و غزليّات و ترانههاى شيرين و دلكش اين كتاب بهطور كلّى مىتوان حكم كرد كه هر چه اين پير روحانى و داناى ربّانى سروده نظر به مقاصد عاليه ارشاد به حقيقت و تربيت و تمجيد پيران راه و تحريص و تحريض نفوس بر سلوك راه حقّ و تحرّى حقيقت بوده. نه فقط الفاظى شاعرانه بر زبان رانده و بى مقصدى عالى معشوقى خيالى و موهومى را بستايد يا فقط در بند ترصيع و تجنيس و بافتن الفاظ باشد، رويهم رفته در همه اشعارش دو جنبه ملاحظه مىشود.
جنبه نخستين
شور و شوق و عشق و عشقبازى، ولى به پير آگاه و كامل و مربّى راه و عشق بهصورت ملكوتى و روحانى و حقيقت او. سرگرمى كامل بهخيال او و شادى و شعف و سرور و بهجت از ياد او. همه زندگانى را براى او خواستن و از غير او دل بريدن و مجنون و شيداىِ مانند شمسالدّين گشتن. هميشه باغ خندان بودن و چرخيدن و شوريدن و كف و دف زدن و مستى از صهباى وفاى او و مخمورى از باده ناب او و خريدار عشق آن يوسف الهى بودن، اكنون كه از نظر او زير و زبر شده و طىّ درجات و مقاماتى از دم آن پير كامل مكمّل نموده، در عوالم شيفتگى همواره با او نرد عشق مىبازد؛ بساط شطرنج پهن مىكند؛ اگر يك مهره از اين بازى آن مُقامر زبردست به پنهانى بردارد،آن حريف دلباخته پاكباز يكباره بشورد و بىپروا بگويد:
اين مهره چه شد نه كسى او را خورد و نه به هوا رفت جانا دلىكه بردى باز ده يا در دل تنگم درآ
هميشه او را در برِ خود خواهد، گاه مهمانش مىنمايد و جان و دل را قربانش، گاه در قبال همه عشوه و ناز چون مست سرانداز است و از خودى و نفسانيّت پاك بهمعشوق ناز نمايد.
لاف زنم لاف كه تو راست كنى لاف مرا
ناز كنم ناز كه من در نظرت معتبرم
آن خيال جانفزا را امير مجلس و ساقى دوران خواند و خود را مانند چشم مخمورش مست مىخواهد؛ نيم مستى را بهتمام از باده و مدام مىخواهد كه خراب گردد و بادهاى مىجويد كه در هيچ شرابخانه وجود ندارد و پيمانه را هم گم كرده باجوقه جوقه مستان بهسرمستى و زبردستى مست ذوق و حال است و در عشق رند و چالاك و از محتسب بىباك بلكه از آن مى كه جان مولانا از او مست و خراب است، براى محتسب و زاهد و مفتى هم نمونهاى آورده است؛ گاه اين اشتر حق مانند شتران عف عف آغاز مىنمايد و مانند كبوتران بقبقو و مانند فاختهها كوكوكوگويى آنها هم بهحسب وجود و هستى خود همكار مولانا مىباشند و همه تسبيح حقّ مىگويند و مست باده عشقند؛ عالم باغ حقايق است، جانداران – بويژه انسان – بلبلان اين گلزارند؛ از رباب ونى و دف و چنگ، اسرار قدّوسى مىشنود؛ نداى عشق از همه موجود بلند است، گوش و هوش بشرى و ناسوتى اگر نشنود گوشهاى باهوش سرمستان باده حقيقت و عشق مىشنوند. عشق مولانا از دفتر و اوراق و فضايل و كمالات صورى پيدا نشده و رهبرش نبوده؛ عقل و دانش را سوخته و دل را صيد كمان ابرويى نموده و آيينه دل را صافى كرده، درمان درد خود را از طبيب عشق خواسته و همان درد را عين درمان شناخته؛ خانه دلش از روى دلبر هميشه روشن و خاطرش از عشق آن گلرخ هماره گلشن است. هرگاه يار از دعوى عشق او گواه خواهد، رخ زرد و اشك روان را دو گواه صادق آرد؛ حيات و زندگى ابدى از معشوق يافته و خاك عالم خاكى را بيخته و گوهر عشق را يافته؛ در درياى عشق مستغرق است و هرچه شناگرى در درياى عشق بيشتر مىنمايد دُرهاى تازه و گوهرهاى بىاندازه بهكف مىآورد؛ با آن كه سوخته است باز هم مشتعل و آتشى است كه بههيچ آب خاموش نمىشود؛ با آن كه مست و بىخود است، عربده جو و شور و شر دارد شيشه و جام مىشكند، كف پاى برهنهگان از خورده شيشههايش خسته مىشود؛ او مىخواهد كه خاموش باشد، بهسخنش مىآورند و يار از زبان او سخن مىسرايد و خاموشش نمىگذارد؛ هزاران توبه و عهد شكسته ولى اين طرفه كه جز راه صدق و صفا و عهد و وفا نمىرود؛ هر شب حريفان را صدا زده و بهباده ناب صلا داده، از تمام شدن باده نمىانديشد؛ هرچه مهمان زياد باشد، گو باش؛ مى عشق و حقيقت بىمنتهاست، با اين آب حيات حقيقت چرا مردگانيد؟
اى بازماندگان از راه حقيقت بشتابيد و برانيد تا از كاروان عشق عقب نمانيد. عقل ملول و افسرده راه بهجايى نبرد. تا با ملولان و افسردگان سخن مىرانيد، سخت درعذابيد. چون رفتند در خانه ببنديد و بر آن خردهاى افسرده به يك بار بخنديد؛ شما در كنار بحر و دجله چرا تشنه بمانيد؛ شما كه در باغ و گلزاريد، از گلهاى معرفت و شكوفههاى محبّت بچينيد و دامن پر كنيد؛ نشانه آنكه در باغ رفتهايد، همين دسته گلهاست كه چيدهايد؛ هان، من كه با تو در باغ رفتم گلها را ديدم؛ از خجلت رخ رعناى تو فرو ريختند؛ سوسن بههزار زبان نعت جمال تو مىكند؛ باد با گلها پيغام ترا مىگويد؛ از دكّان معرفت تو هرچه بخواهم زودم بده و وعده بهفردا ميفكن كه مشترى وعده نيستم وگرنه از دكّانت گروگان برمىدارم؛ هرگاه از آن كانِ عسل و شكر خواستم اگر بهمن ندهى خود را بهچستى و چالاكى بر كندوى عسل مىزنم. تو كان شكرى، چرا روترش مىنمايى و سركه مىفروشى؛ اگر بر همه عالم زهر ببارد، من شكر در شكرم؛ تو شيرين ذقن تلخى نكنى و دهن ما را خالى از مى نمىنمايى؛ يار زهد و تقواى مرا تبديل بهرقصهاى مستانه و گوش دادن و استماع چنگ و رباب و چغانه نمود؛ دماغ را از طلب بحث و برهان و دليل و قال و قيل آسوده ساختى و از انوار خود برهان نمودى اينك كه مرا شورانيدهاى، هر بندى برپاى دلم نهى بدرانم؛ در بتكده و ميكده مقصودم تويى اينك من نه ماهم و نه چرخ نه ابرم و نه رعد بهجان تو كه همه عشقم و جان و عقل، اين شاه خوبان و جانان جهان همه وعدهاش نقد است، او قرص ماه تابنده است يا آفتاب درخشنده، نور و فروغ او نقد است و نسيه نيست؛ اگر ما گاهى گله مىكنيم براى دل بيگانگان است و پى گم كردن، محبوب و معشوق را نقد دريافتهايم و اكنون بهشتى شدهايم و منكرين و بيگانگان هماكنون در دوزخ دورى و فرقتند. جاى بسى شگفتى است كه اغيار در حضور تو نشستهاند ولى دلشان بهعشق نپيوسته، بايد چشم خود را بمالند و بهخوبى در آن خوب بنگرند. من هرگاه از آن يوسف جدا مانم و بهفراق او مبتلا شوم، مانند يعقوب در بيت الاحزانم و گرفتار گمان بد و نديم ندامت گردم سخنان نغزى كه در عشق و عاشقى و بيان حقايق و معارف مىگويم همه از روى مستى و بىخودى است. خوب خبردار باش كه لافها نپرانم؛ چون باده بادانگيز است بهويژه آن باده كه من از نشأهاش مست و بىخود و خرابم؛ من در پيش منكران و افسردگان و بىخبران از عوالم معنى و ذوق مانند موسى كه نزد فرعون بهرسالت رود در زبانم عقده و گرهى پيدا شود، از رشك آنكه فرعونها خبر از اسرار پنهانى و درونى من بيابند من هميشه از عشق دلدار جانى خوب رخسار، تر و تازهام؛ هرگاه بويى از عشق من به گردون برسد، اختران از دَوَران بازمانده و بسوزند؛ تو چه دانى كه در باطن جان با چه پادشاهى همنشينم؛ همه رويم بهجانب اوست، گاه خورشيدم گاه درياى گوهر؛ اگر بينى مانند زنبوران در نالهام با اين ناله خانه انگبين را در دلم ببين، همه شيرين زبانى من از لب شيرين شكربار اوست؛ از من چه پرسى كه در مدّت عمر چه چيزها ديدى؟ همه عمر و جوانى من در خوشى و لذّت روحانى رفته؛ من حيرانم كه آن دوست كه در رخ او ماتم از جنس جسم است يا جان من او هستم يا او من، آتش رخ او آب زندگانى است. اى يار جانى مرا گويى چرا چنين مجنونى از سلسله زلف خود بپرس من چه مىدانم؟ رنگ دل من رنگ خيال تو دارد؛ هرگاه تو در طرب باشى، من هم قرين شادى و طربم؛ هرگاه تو اندوهناك باشى، من هم قرين غم و اندوهم. شب گذشته اىبت خوشتر از شكر و قند چه خوردهاى؟ بفرما تا شب و روز خوراك من همان باشد. هرگاه مرا بهغلط اندازى كه راه بدانچه خوردى نبرم از رنگ سرخ تو پيداست. همان رنگى كه از ديدنش سر من دنگ شده است، خواهشمندم دمى درنگ فرمايى تا سير در تو بنگرم و دلم روشن گردد. شتاب مكن، شتاب مكن، تند مرو، تند مرو، قدرى آرام، قدرى آرام كه دلم سخت مىطپد و خون از دو ديدهام مىچكد. چون تو آفتابْ رخ از نظر من دور شوى، شب فراق جامه سياه در بر مىكند. من مىدانم گلها اين حسن و نكويى را از تو دزديدهاند؛ چون اين نكته را از آنها بپرسم كه اينهمه نكويى را از كجا آوردهايد و از كه دزديدهايد، از غايت شرم خنده سستى مىكنند ولى هرگز نمىگويند كه از كه دزديدهاند. گل هرچه مست باشد مانند من خراب نيست كه راز آن نرگس مخمور را برملا گويد؛ مستى است و راستى. اگر رازهاى اهل راز را مىطلبى، همانا در ميان مستان برو تا بىپرده از روى سرمستى بهتو باز گويند. اى خواجه، اين روز قيامت و اين محشر بزرگ و آن يار خوش قد و قامت را چگونه نمىبينى؟ چگونه به روضه دولت و سعادت نمىشتابى و قدحى از اين مى درنمىكشى؟ عاشق چون از عشق دم زند، در عالم و آدم آتش افكند؛ از هيبت هيهاى او عالم و آدمى نمىماند، دم او آسمانها را بشكافد؛ مرّيخ خونريزى را بگذارد، مشترى دفتر را بسوزد؛ ماه مهترى ننمايد و از غم بگدازد؛ آتش در زحل افتد و عطارد در وحل، زُهره را چه زَهره كه دم زند؛ نه آب نقّاشى نمايد و نه باد فرّاشى و نه باغ و گلزار را خوشى. پير عشق من چشم و چراغ آسمان و زمين است وقتى فرمود من كه را بهزارى بكشم، با نيازش گفتم: اين بنده كمترين را؛ او هم كمان از كمين بگشاد و آتش بههستى من زد و بيخ كبر و كين و همه صفات پست را از وجود من بركند.
جنبه دوم
تكان دادن جانها را به بيانهاى شيرين از چسبندگى به عالم طبيعت و حس و متوجه نمودن بهعالم جاودانى و اصلِ اصل خود كه بهعقيده اين فيلسوف الهى انسان از عالم اعلى و مقام شامخ ملكوت و لاهوت به اين عالم آمده و چون به اين سرّ برخورد با يك جهان شور و شعف بازگشت اين طاير قدسى و مرغ باغ ملكوت را به آشيانه اصلى و نخستين همىخواهد و همگى را به اين لطيفه مىخواند. زهى باغ عالم بالا كه بشكفته؛ زهى ملك و مال و جاه و جلال كه درآن جاست. بيا ناظر در جلال و جمال حق شو تو از آن سويى كه سو نيست؛ آن عالم پنهانى در تو نهان است و آثارش در جمالت عيان؛ جان تو در اين عالم ظلمانى مانند لعلى است كه در سنگ خارا نهان شده؛ تو جوهر فقر مطلقى و پرتو حقى و يوسفى در چاه طبيعت افتاده؛ تو طوطى عيسى نفس و بلبل شيرين نواى عالم قدسى؛ هماره نداى و آواز طبل "ارجعى" مىرسد، بهگوش جانت بشنو البته سمعاً و طاعةً گويى و هر دم براى اين ندا دو صد جان فدا كنى؛ تو جان جانافزا مىباشى، چرا دل بهغريبى مىنهى؛ خانه و جاى اصلى فراموش نموده آن تن كه مانند گنده پير كابلى است تو را افسون نموده؛ آخر چرا دلت نمىجوشد، مگر بانگ شتربان اين قافله و آواز زنگ آنها را نمىشنوى؟ هردم وحى آسمانى به سرّ جانها آيد كه تا چند در اين خاك تيره افتاده؛ اى جان خوش گوهر تا چند در اين سفر اقامت نمودهاى تو بازِ پادشاهى، آخر بهصفير و سوت پادشاه سوى او باز پر؛ تو گنجى به زير توده گِل خود را اندوده و فرسوده گشتهاى. ارواح كامل كه بلبلان عالم بقايند از گلشن عالم ابد نعرهزنان بانگ الصّلا در داده كه هان، روزگار دى و بهمن سپرى شد و بهار گل و ارغوان و ريحان ضيمران رسيد؛ بهار زندگى آمده دل را از نفحات كبريا صفايى دهيد؛ پنبه از گوش برون كنيد و به نداى مرغان قدس و صفير آنها سوى مقام اصلى و جاودانى شتابيد. جغدوار در خرابه اين جهان مسكن منما، بازى شو و بهدست شاهنشاه پرواز كن؛ اى عاشقان، بهسوى كوى جانان و خورشيد تابان شتابيد؛ اىكه از شوق ربّ العلا در سرت شورى است برخيز و مستانه بهسوى آن حضرت بشتاب؛ اى سيمرغ قاف قدس و شاهباز باغ انس و نغمهسراى گلشن توحيد، بهبارگاه عزّ واصطفا بشتاب؛ بيا بيا كه تو بحر عشق و درياى پرموج شور و شوق و صفايى. من از كجا و غم و شادى اين جهان از كجا! مرا چه غم باران و ناودان است؛ مرا چه غم خر و پالان. چرا بهعالم اصلى خويش نشتابم؛ تماشاى اين خاكدان مرا لذّتى ندهد. هيچ دانى كه رباب با جگرهاى كباب چه مىگويد؟ همانا وصفالحال ما را خاطر نشان مىكند. گويد من پوستى مىباشم از گوشت جدا مانده و چنبرش مىگويد من شاخ سبزى بودم زين من بشكست و ركابم دريد؛ ما غريبان فراقيم بهسوى خدا باز گرديم. در اين جهان آمدهام تا تو را مژده مملكت آسمانى بدهم و از تنگناى حبس ششدرى نجاتت دهم؛ آمدهام تا از اين سراى فانى دل تو را تلخ كنم و بهعنايت قوى بهجانب خويش بخوانمت. تو شيرزاده در حجاب تنِ آهويى نهان گشته، من آمدهام ازين پرده تو را وارهانم. بهار عاشقان آمده تا همه اين خاكدان بوستان گردد؛ از آسمان نداها مىرسد تا مرغ جانها بال و پر گشايد و بدانجا پرّان گردد، سنگها مانند گُل گردد و همه جسمها جان شود. در اينجهان آمدهام تا سر بهپاى يار نهم و باز خدمت اين گلشن و گلزار را از سر گيرم؛ آمدهام كه از گردوغبار هستى صاف شده و با نكوكارى در پى دلدار بروم. چه دل بهاين گيتى بندى كه نوجوانى تو بگذرد و پيرى درآيد. باغ و بستان و ملك و مملكت همه درگذر است؛ اجل چون پل است و دلها مانند كاروان ناگهان از پل بگذرند. اى عاشقان، شما را مژده و بشارت كه اگرچه اين جسمها و بدنهاى شما نماند وليكن چون گرانى بدن رفع شد، دلهاى شما بهچرخ مىپرد؛ دل و جان را با آب معرفت و حكمت از غبارها بشوييد تا با دو چشم حسرت به اين خاكدان نگران نباشيد. جز عشق هيچ چيز جاودانى نيست، راه بهآسمان دراز است. پر عشق را بجنبان كه چون اين پر گشاده شود، غم نردبان نخواهى داشت. دل تو مانند بام است و حواس و قواى تو مانند ناودانها؛ آب را از بام بطلب كه ناودانها بقايى ندارد. عمر ما بى ديروز و امروز و فردا مىگذرد و دلها در جهان جان مىرود؛ دلها مانند طوطىهاى بىقفس در باغ جان خوب گفتار و شكرخا مىباشند؛ دستى بزن كه عقل سرمست و شيدا مىرود و رقصى نما كه شاهد جانانه از اين غوغا بهطرف عالم اعلى مىشتابد. آفتاب دولت بر آسمان نورافكن گرديد و آرزوى جانها از راه نهانى برآمد. درهاى بهشت باز شد و ارواح تا گردن در حوض كوثر افتادند. نداهاى بيچون نه از درون و برون و نه راست و چپ و بالا و زير، از بىسويى بلند است و آن پادشاه بزرگ كه در بهروى خود محكم بسته بود، دلق و جامه آدم پوشيد و از پرده بيرون آمد. نداها از عالم قدس بهجانها مىرسد كه تا چند در عالم فراق و دورى بسر مىبريد، بهسوى خانه اصلى خود بازآييد. اصل زاد و بوم شماها از قاف قرب و وصال است و شماها عنقاى قافيد؛ بهكوه قاف بپريد. از اين آب و گل گنده پا را خلاصى دهيد و از اين غربتخانه بهسوى خانه خود رويد. با اين همه خطاب و خواندنهاى لطيفى كه از جانب جناب الهى مىرسد، چگونه جان بدان سو پرواز نكند! ماهى كه بهخشكى درافتد و بانگ موج دريا بهگوشش رسد، چگونه در آب نجهد! چرا بازِ سلطانى هنگامى كه نداى بازگرد شنود، سوى آن سلطان بازنگردد؟
چرا هر صوفى مانند ذرّه در پيش آفتاب بهرقص درنيايد؟ محو در اين آفتاب از فنايش برهاند و باقى به بقاى الهى ماند. از اين آب شور به آب زندگانى سفر بايد كرد. هان اى مرغ لامكانى، سوى مسكن خويش بپر؛ برو برو كه ما هم بهتو مىرسيم و از جهان جدايى بهجهان وصال مىشتابيم. تا كى مانند كودكان دامن خود را پرسنگ و سفال كرده و بهبازيچه خاكبازى نماييم! ببين كه اين قالب خاكى چه در جوال تو كرده، يك باره آن را بشكاف و از آن سر بدر كن. اين همه خواندنهاى غيبى را بپذير و از كودكى بگريز و سوى بزم مردان آى. گاهى درحقيقت خود و شناسايى گوهر ذات به درياى حيرت مىافتم چون بهباطن ذات خود نگرم نه شرقى و نه غربى و نه برّى و نه بحرى و نه از عنصرهاى طبيعى مىباشم نه از جنس اجرام آسمانى و نه از عرش و نه از فرش نه از هند و نه از چين نه از دنيا نه از عقبى نه از هيچ يك از مذاهب دنيا؛ نشان من بىنشانى است و مكان من لامكانى. چون دويى را از خود برون كردم، همه هستى را يكى ديدم. پس يكى جويم و يكى گويم و يكى دانم. اى عجب من آن مرغم كه درون بيضه همىپرم. در درون جسم آب و گل همه عشق و همه جانم. اى فاضل دوران و دانشمند يونان اگر تو خدا را مىخوانى، من مرد خدادان هستم و از ذوق خدا دانى بر چرخ مىپرم و از شوق خداخوانى طوطى خوش الحانم؛ من همسايه عيسى و عاشق شيدايم. برخيز و اسبم را زين نهْ كه سوى سما برانم. چرا دلتنگ باشم چون من بلبل دستانسراى عشقم! چرا در اين حبس تن خاموش بمانم! پوشيده و پنهان منم؛ شوريده و شيدا منم. همين و همانم، اينجا و آنجايم و از باده عشق الهى سرمستم. تا معدن واصل خود عزم سفر دارم. سيل مرا بهدريا مىكشد و مانند تركان سوى خاقان خود تازم؛ چو از او صد بند و كمر مانند خرگاه دارم. اى عشق مرا صلا زدى بلى، بسماللَّه مىآيم؛ هرگز از تو نترسم چون از تو حذر كنم، بهچه رو آورم. آخر اى يار جهانديده برگو ما از چه جهانيم؟ چگونه خود را بشناسيم چه گوييم و چه از خود بدانيم؟ آيا از آبيم؟ يا از خاكيم؟ آيا از جنس معادن و حيوانات هستيم؟ آيا ما نطفه جسميم؟ يا آنكه نقطه جانيم؟ مسمّى هستيم يا اسم؟ گنجيم يا طلسم؟ عَرَضيم يا جوهر؟ اگر ما مىميريم يقين بدان كه نمىميريم؛ از جوهر پاك و عالم شرافت مىباشيم نه از عالم خاك و پست؛ ما مرغ ملكوت و هماى جبروتيم و از عالم قدس و مجلس انسيم. اگر از حال و عالم من پرسى كه چونم؟ من خراب و بىخود و مست جنونم. مرا ز كاف و نون "كن" بيرون آوردهاند. من از عالم حركت و سكون بيرونم. مزاج من مزاج عشق است؛ مانند عقل كلّ و ذوفنونم. اگر بهصورت از ذرّه كمترم ولى در معنى از روى عشق از هرچه در عالم است فزونترم. روز و شب در اين فكرم و سخنم هميشه اين است كه چرا از حال خود غافلم. من در اين گيتى بهچه كار آمدهام؟ و بهر چه آمدم؟ از كجا آمدهام؟ و بهكجا مىروم؟ آيا كيست كه در ديده من به اشياء نگاه مىكند؟ آيا كيست كه در گوش من آواز مىشنود و كدامين كس است كه در دهن من سخن مىنهد؟ من بهخودى خود بهاين گيتى نيامدهام كه باز بهخودى خود برگردم. روشن است كه كسى ديگر مرا بهاينجا آورده و همان باز مرا به جايگاه و ميهن اصلى خواهد برد. من زاغ و زغن نيستم؛ من طوطى خوشالحان عالم جانم. من مرغ باغ ملكوتم و از عالم خاك نيستم. چند روزى از بدن من قفسى ساختهاند و مرغ جان را در آن اسير نمودهاند. اى يار جانى و جانِ جهان، مرا از مى وصل بچشان تا از سر عربده مستى درِ زندانها را شكسته و از حبس نجات يابم و پيرهن از شوق بدرم كه او در من است و من چون پيراهن براى او مىباشم. اين هدهدان نفوس كامله از سليمان عالم لاهوت براى ساكنين خِطّه ناسوت نامه آوردهاند. كو كسى كه زبان مرغان داند و ترجمانى آن را تواند. لكلك كه عارف مرغان است معنى لكلكش لك الملك و لك الحمد است. اى شاهزاده آزاده، تا چند اسير دونانى؟ زنهار! زنهار! بهجز عشق چيز ديگر نگزينى. فرماندهى و وزيرى براى تو عار است. تو همه شهد و شكر و شيرى، در سركه مياميز؛ تو گوهر پاك و جان تابناكى، در خاك تيره پنهان مشو؛ تو طوطى و طوطى بچهاى كه از شكرستان ازل آمدهاى؛ اى طربستان ابدى و اى شكرستان احدى تو طرب اندر طربى و شكر اندر شكرى. آمدهاى كه همه را مست كنى و پرده مستان بدرى، من از قصر و سراپرده عالم قدس ناگهانى بهقعر چاه طبيعت جسمانى افتادم، نه مال كسى را برده بودم و نه از خوان كسى غاصبانه خورده. اكنون در اين جهان كه چون روسپيان براى فريب نادانان غازه بر رخ مىنهند، عيد و جشنى ندارم و همه زشتى آن كمپيرك را ديدهام. اى عاشقان، بلاى هجر كشيده و از محبوب حقيقى دورمانده. هله شما را مژده دهم و شما را بشارت باد كه اين جدايى و هجران هماره پايدار نيست. زمان وصل در رسد و هزاران عيد سعيد آيد؛ خدا خدايى كند و كار بهكام عشّاق گردد؛ كرمش همه را بهخود كشاند و بهمراد دل برساند؛ ديگر غمى نماند و همه صفا در صفا و وفا در وفا گردد. از جهان غيبى بهعالم خاك افتادى و سفرى پنهان از جماد به نبات و حيوان نمودى تا به آدمى رسيدى و در اينجا هم نمانى. ببين دلت كه يك قطره خون بيش نيست، بىپر و پا چگونه گرد عالم مىگردد؛ بنگر در نور دو ديدهات كه چگونه در اعماق آسمانها نفوذ نموده و بر آنها مىزند. از اينجا با بينايى تمام بهنور دهنده آشنايى پيدا نما. اى دل چرا بسته اين خاكدانى؟ از اين تنگناى عالم ظلمانى بهفراخناى عالم جان پرواز كن كه تو مرغ جانى؛ تو مقيم پرده راز و يار خلوت نازى، در اين نشيمن فانى تا چند قرارگاه نمايى؟ تو طاير عالم قدسى و نديم مجلس انسى، دريغ باشد كه از حبس جهان صورت به مرغزار معانى درنيايى. بيا و از آن شرابى كه دانى پيمانهاى نوش و در آرزوى جمالش بهبزم وصال بشتاب. حواس پنجگانه را كه بهمنزله پنج نماز است و هفت مرتبه دل را كه مانند سبعالْمثانى است، بهنور جان برافروز. سعادت و نيكبختى حقيقى از اين گيتى مطلب كه هرگز نيابى. سعادت و نيكبختى حقيقى از عشق به مردان راه و بندگى خدا طلب نما كه البته بيابى.
نظرى ديگر در اشعار مولانا از جهت ادب
اشعار مولانا از جهت ادب و مضامين و نوادر كلمات و استوارى اشعار سرحدّ اشعار قدماست و بهمضامين اشعار تازى هم آشناست و در جوش و جذبه و گرمى و بيان نكات بديعه و مضامين تازه مقامى مخصوص دارد ولى رنگينى و نقّاشى زيادى كه متأخّرين و بعضى متوسّطين در اشعار نظر در اشعار از جهت ادب
نمودهاند، چندان در اشعار مولانا ديده نمىشود. حسنش حسن خداداد است و حاجت بهمشاطه ندارد و اين از آن جهت است كه خود را عهدهدار بيداركردن نفوس غافله عقب افتاده از قافلههاى الهى و تربيت روحى راهروان مىداند ولى باز هم در قوالب الفاظ بسيارخوب مرغان معانى را شكار نموده. در بهاريّهها در هر موقع چنانكه بايد وصف طبيعت نموده وليك اغلب از حليههاى رنگين مصنوعى خالى است.
ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد
شقايقها و ريحانها و لاله خوش عذار آمد
و نيز:
اىچشم و اىچراغ روان شو بهسوى باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
گويى قيامتست كه بركرده سر زخاك
پوسيدگان بهمن و دى مردگان پار
تخمى كه مرده بود كنون يافت زندگى
رازى كه خاك داشت كنون گشت آشكار
شاخى كه ميوه داشت همىنازد از نشاط
بيخىكه آننداشت خجلماند و شرمسار
لشكر كشيد شاخ درخت و بساخت برگ
اسپر گرفته ياسمن و سبزه ذوالْفقار
و نيز:
مه دى رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار اى دل
جهانسبزستوگل خندانوخرّم جويباراىدل
فروشد در زمين سرما چو قارون و چو ظلم او
برآمد از زمين سوسن چو تيغ آبدار اىدل
درختان كف برآورده چو گلهاى دعاگويان
بنفشه سر فرو برده چو مرد شرمسار اى دل
هريك از متوسّطين و متأخّرين هرگاه بهاريه و وصف طبيعت گويند، رنگآميزى و نقّاشى و نازككارىهاى زياد در او بهخرج مىبرند كه اشعار شخصى مانند مولانا آنقدر پابند اين قسمت نبوده و بهراستى هرچه مرور زمان زيادتر شده، دست تصنّع و تكلّف و رنگآميزى قوىتر و زيادتر گشته؛ و نيز در بهاريّه باز اشاره بهبهار حقايق و معانى دارد:
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوشو سرسبز شد عالم اوان لالهزار آمد
گلازنسرينهمىپرسدكهچونبودىدرين غربت
همىگويد خوشم زيرا خوشىها زان ديار آمد
و نيز:
آمد بهار خرّم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار على آبدار شد
گلنار پر گره شد و جوبار پر زره
صحرا پر از بنفشه و كُه لالهزار شد
اشكوفه لب گشاد كه هنگام بوسه گشت
بگشاد سرو دست كه وقت كنار شد
مولانا با آن همه گفتار زياد هرگز گرد مدّاحى و قصيدهسرايى بزرگان ظاهرى نگشته، هر كه را ستوده ياران راستى و اهل دل و سزاوار مدح و ثنا بودهاند؛ مانند شمسالدّين و برهانالدّين و صلاحالدّين و حسام الدّين چلپى. مولانا هرگز بهسخنان ياوه و هزل و هجو لب نگشوده و اگر نادراً در يك غزل الفاظ مستهجنى ديده شده، موقع مقتضى است كسى را كه بخواهند كاملاً از پيروى نفس و شهوت نفرت دهند كه البته از پيروى شهوات بگريزد زيانى ندارد، اگر بهتعبيرى دست يازند كه خواننده را از پيروى هوى و هوس منزجر سازند چنانكه نادراً اين مضامين در اشعارش ديده شده:
اى كه در دعوى قرين بايزيدى يوف يوف
ليك در معنى مقارن بايزيدى يوف يوف
لافمردىمىزنىدرحربنفساىزن صفت
نفسسگيكنعرهبرزدچون جهيدى يوف يوف
رستمى مىبايد اندر جنگ ريشاريش نفس
تو مخنّثوار پا واپس كشيدى يوف يوف
بهر شهوت ساختى خود را اسير … خر
… را ديدى كدو را چون نديدى يوف يوف
داستان كنيزك و خاتون و كدو را در مثنوى نيز آورده و عذر همان است كه در بالا ذكر شد؛ پس غرض و قصد مولانا از آوردن مثلى ركيك و زشت، نكوهش يك صفت زشت و خوهاى بد است مانند آن است كه دواى تلخ به مريض دهند كه دفع مرض ناگوار او بشود چنانكه در مثنوى مىفرمايد:
زان حديث تلخ مىگويم ترا
تا ز تلخيها فرو شويم ترا
شخص حليم و خوشخوى وقتى لازم است تندى و تلخى كند و لعبت شيرين گاهى بايد ترش نشيند. وقتى در وصف دلبر و يار سخن مىراند چون غرض يار معنوى است، آنقدر دقيق در خال و خط و زلف و لب و عارض و غبغب نمىشود، چنانكه فرمايد؛
نرم نرمك روى و رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمّارش نگر
و به يك بار از مجاز گذشته و خواننده را بهحقيقت ارشاد مىفرمايد:
اندر آ در باغ بىپايان دل
ميوه شيرين بسيارش نگر
چند بينى صورت نقش جهان
بازگرد و سوى اسرارش نگر
و نيز فرمايد:
اى قد و بالاى تو حسرت سرو بلند
خنده نمىآيدت بهرِ دل من بخند
اىز توعالمبهجوشلطف كن ارزان فروش
خنده شيرين نوش راست بفرما بچند
در وصف باده و ساغر و جام و شراب بىاختيار راز حقيقت را آشكار مىكند و مانند بسيارى از شعراى متقدّمين و متوسّطين و متأخّرين به تخيّلات مجازى در وصف مى قناعت نمىكند و به انگور افشرده خام نمىماند، سينه او شراب خانه عالم است و خود فرمايد:
گر نهى تو لب خود بر لب من مست شوى
آزمون كن كه نه كمتر ز مىِ انگورم
زبانه آتش درون دلش هماره سر بر آسمان كشيده خود سوخته و سوزنده است. آرى، ما هم كه مىخواهيم وصف جنبه ادبى اشعار او را بنماييم، باز هم بىاختيار آتش از خامه ما مىجهد و دفتر و عبارت را مىسوزد و چون در همه فنون ادب خاصه علم قرآن و تفسير و حديث و كلام و حكمت دانايى خبير و محقّقى بصير بوده، اشارات در گفتار او به آيات الهى در قرآن و بهاخبار بسيار است؛ بهاغلب آنها در زير غزليّات، اين فقير اشاره نموده و ارسال مثل و كنايات و استعارات نيز در كلماتش بىشمار است. بلاغت و فصاحت كلامش ظاهر است بهطورى كه مقاصد خود را از فلسفه و عرفان و حقايق تصوّف بهاطوار مختلفه و امثالهاى گوناگون و مضمونهاى بكر و تازه ايراد مىنمايد و اغلب صنعتهاى شعرى را نيز مهمل نگذاشته و رعايت كرده، به هرگونه رديف و قافيههاى دشوار طبع وقّادش اقبال نموده و از عهده برآمده. اقسام الفاظ و معانى در ذهن تواناى او درنورديده و رام است و او پادشاه سخن و كلام است، اكنون از محسّنات لفظى و معنوى گفتارش برخى بهنمونه ياد مىشود.
"ترصيع" كه آوردن لفظى است برابر لفظى با اتّحاد در وزن و قافيه و ذوقافيتين هم گويند:
كنارى ندارد بيابان ما
قرارى ندارد دل و جان ما
× × ×
تو مرا جانوجهانى چهكنم جانو جهان را
تو مرا گنج روانى چهكنم سود و زيان را
"سجع" كه كلمات آخر در وزن و روى يا يكى از آنها مطابق باشند:
ستيزه كن كه زخوبان ستيزه شيرينست
بهانه كن كه بتان را بهانه آيينست
× × ×
برانيد برانيد كه تا باز نمايند
بدانيد بدانيد كه در عين عيانيد
"تجنيس" كه شاعر يا نويسنده دو لفظ يا زياده از يك جنس، نزديك هم آرند كه بهصورت و تلفّظ مانند هم و بهمعنى مختلف باشد يا در نوشتن يكى و به تلفّظ دو باشند و آن هم ناقص و كامل دارد:
تو ديدى هيچ نقشى را كه از نقّاش بگريزد
تو ديدى هيچوامق را كهعذرىخواهداز عذرا
× × ×
ترازو گر ندارى پس تُرا زو ره زند هركس
يكى قلبى بيارايد تو پندارى كه زر دارد
× × ×
چوابرورابهچينكردىچوصورتهاىچين كردى
مرا بىعقل و دين كردى براى نفس بدخو را
× × ×
در ژنده در آ يكدم تا زنده دلان بينى
اطلس بهدراندازى هم ژنده شوى با ما
× × ×
بر بند دو چشم عيب بين را
بگشاى دو چشم غيب دان را
× × ×
اى ساقى روح از در خلق
مگذار حق برادرى را
× × ×
اى جويبار راستى از جوى يار ماستى
بر سينهها سيناستى بر جانهاى جانفزا
× × ×
بيار ساقى بادت فدا سر و دستار
ز هر كجا كه دهد دست جام مى دست آر
× × ×
شكايتها همىكردى كه بهمن برگريز آمد
كنونبرخيز و گلشن بين كه بهمن برگريز آمد
× × ×
اىگلسِتان اىگلسِتان از گلسِتانم گلستان
آندم كه ريحان ترا من جفت نيلوفر كنم
× × ×
چو تويى شادىو عيدم چه نكوبخت و سعيدم
دل خود بر تو نهادم بخدا نيك نهادم
تنگشكر خربلاش ور نخرى سركه باش
عاشق اين مير شو ور نشوى رو بمير
× × ×
آخر زبهر دونان تا كى دوى چو دونان
آخر زبهرِ سه نان تا كى خورى سنانش
"ايهام" كه لفظى را استعمال كنند كه دو معنى داشته باشد و مقصود يك معنى باشد و شنونده توهّم كند معنى ديگر را:
اىكه چو زهره مىزنى چنگ برآسمان من
طالب مشترى شدى اى مه دلستان من
× × ×
اسب من استد پياده ماندهام
در دو رخ آن شاه ماتم مىدهد
× × ×
كيست كه هر ساعت پنجاه بار
بسته آن طرّه چون شست نيست
هركهشودصيدعشقكى شوداوصيد مرگ
چون سپرش مه بوَد كى رسدش زخم تير
"ردّ الْعجز على الصّدر" كه كلمه در مصراع اول و آخر هر دو درآيد:
ز صبا همى شنيدم خبرى كه مىپريدم
ز غمت كنون دل من خبر از صبا ندارد
× × ×
كور و كران عالم ديد از مسيح مرهم
گفته مسيح مريم اى كور و كر برقص آ
× × ×
هر دوجهان مهمانتوبنشستهگردخوان تو
صدگونه نعمت ريختى با ميهمان آميختى
× × ×
هر حاصلى كه دارم بىحاصلست جز تو
سيلاب عشق خود را بر كار و حاصلم نه
"تعديد و سياقة الْاعداد" كه شماره از اعداد بهترتيب يا بىترتيب آرند و لطفى در سخن پديد آيد:
عاشقا دو چشم بگشا چهار جو در خود ببين
جوى آب و جوى شير و جوى خمر وانگبين
"تمثيل يا ارسال مثل" كه در ضمن اشعار اشاره به مثلى مشهور نمايند:
دوش آمد فيل ما را باز هندستان به ياد
پرده شب مىدريد او از جنون تا بامداد
× × ×
اى عاشقان اى عاشقان يك لوليى ديوانه شد
طشتشفتادازبامما نكسوىمجنونخانه شد
سرك فروكش و كنج سلامتى بنشين
ز دست كوته نايد هواى سرو بلند
× × ×
ديوار گوش دارد آهسته تر سخن گوى
اى عقل بام بر روْ اى دل بگير در را
× × ×
مكن راز مرا اى جان فسانه
شنيدستى مَجالِس بالْاَمانة
× × ×
بزن دستى بگو كامروز شاديست
كه روز خوش هم از اوّل پديدست
"تلميح" كه در ضمن شعر اشاره به قصّه معروف و مشهور نمايند:
خنك آنكه زآتش تو سمن و گلش برويد
كه خليل عشق داند بهصفا زبان آتش
× × ×
امروز سليمانم كانگشتريم دادى
وان تاج ملوكانه بر فرق سرم آمد
× × ×
جام مى موسى كش شمسالْحق تبريزى
تا آب شود پيشت هر بحر كه خون باشد
× × ×
اسحاق منى من والد تو
كى بشكنمت اى گوهر من
× × ×
اى موسى جان چوپان شدهاى
در طور درآ ترك گله كن
"مراعاة النّظير" كه جمع ميانه معانى متناسبه است:
پابست توام جانا، سرمست توام جانا
در دست توام جانا، گر تيرم و گر شستم
× × ×
روم به حجره خيّاط عاشقان فردا
من دراز قبا با هزار گز سودا
× × ×
عطارد مشترى بايد متاع آسمانى را
مهى مرّيخ چشم ارزد چراغ آن جهانى را
× × ×
باز آمد آن مهى كه نديدش فلك به خواب
آورد آتشى كه نميرد به هيچ آب
× × ×
دل من راى تو دارد سرِ سوداى تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفراى تو دارد
"طباق و تضاد" كه دو چيز متقابل را ذكر كنند كه لطافتى در سخن پديد آرد:
پروانه دمسازم، مىسوزم و مىسازم
از بىخودى و مستى مىافتم و مىخيزم
× × ×
من خشك لبم من چشم ترم
اينست مها خشك و ترِ من
× × ×
نفسىشان معانقه نفسى شان معاشقه
نفسى سجده و طرب نفسى جنگ و گفتگو
× × ×
دهانعشقمىخندددوچشمعشق مىگريد
كهحلوا سختشيرينستوپنهانستحلوايى
× × ×
گهىزانوت بربندم چو اشتر تا فرو خسبى
گهى زانوت بگشايم كه تا از جاى برخيزى
ترصيع و سجع و تضاد
بر سر آتش تو سوختم و دود نكرد
آب بر آتش تو ريختم و سود نكرد
"افتنان" كه سخنگو جمع كند ميانه دو معنى متباين؛ مانند غزل و حماسه، تعزيت و تهنيت، مدح و هجا، فخريه و نصيحت و پند و مانند اينها كه سخن را لطفى دهد:
هر نكته كه از زهر اجل تلختر آيد
آن را چو بگويد لبِ تو چون شكر آيد
افتنان و زشت و زيبا
اى نوش كرده نيش را بىخويش كن باخويش را
با خويش كن بىخويش را چيزى بده درويش را
× × ×
شاد شد جانم كه عشقت وعده احسان نهاد
ساده دل مردى كه دل در وعده مستان نهاد
"سؤال و جواب" كه آنرا مراجعه نيز گويند:
گفتاكه:»كيست بر در«گفتم:»كمين غلامت«
گفتا:»چهكار دارى« گفتم: »مها سلامت«
گفتاكه:»چند خوانى« گفتم كه: »تا بخوانى«
گفتاكه:»چند جوشى« گفتم كه: »تا قيامت«
× × ×
عشق تو آورد قدح پُر بههواى دل من
گفتم:»من مىنخورم« گفت:»براى دل من«
سؤال و جواب و افتنان:
گفتم: «غمت مراكشت» گفتا: «چه زهره دارد
غم اينقدر نداند كاخر تو يار مايى«
گفتم: « زهر خيالى دردسرست ما را»
گفتا: « ببُر سرش را تو ذوالْفقار مايى»
"تجاهل عارف" كه از دانسته سؤال كند و غرض، مبالغه در تشبيه و جز آن است:
چهبويست اين، چهبويست اين،مگر آن يار مىآيد
مگر آن يار گلرخسار از آن گلزار مىآيد
شبىياپرده عودى چهمشكو عنبرى سودى
و يا يوسف به اين زودى از آن بازار مىآيد
چهنورستاين،چهتابستاينچهماهوآفتابستاين
مگر آن يار خلوت جو ز كوه و غار مىآيد
× × ×
دوش چه خوردهاى بگو اى بت همچو شكّرم
تا همهروز بعد از اين جمله عمر از آن خورم
گر تو غلط دهى مرا رنگ تو غمز مىكند
رنگ تو تا بديدهام دنگ شده است اين سرم
× × ×
عجب اين بوى خوش از سوى چمن مىآيد
يا نسيمى است كه از دلبر من مىآيد
× × ×
اى دوست شكر بهتر يا آنكه شكر سازد
خوبىّ قمر بهتر يا آنكه قمر سازد
"حشو و اعتراض" كه پيش از تمام شدن سخن، چيزى آورند كه كلام را رونق دهند و مىشود كه ميان دو جمله مرتبطه آرند:
صنما(بهچشمشوخت)كهبهچشماشارتى كن
نفسى خراب خود را بهنظر عمارتى كن
× × ×
سير نمىشوم زتو (نيست جز اين گناه من)
سير مشو ز من تو هم اى دو جهان پناه من
× × ×
هلهاى آنكهبخوردى سحرى باده كه(نوشت)
هله پيش آ كه بگويم سخنى راز بهگوشت
× × ×
دوشخوابى ديدهام(مرعاشقانرا خواب كو)
كاندرون كعبه مىجستم كه آن محراب كو
× × ×
هاتِ حَبِيبى سَكَراً (لا بِفُتُورِ وَ كَسَلْ)
يَقْطَعُ عَنْ صاحِبه كُلَّ مَلالٍ وَ فَشَل
"صنعت قلب" كه كلمه را از ته به اول بخوانند، كلمه ديگر باشد اين مقلوب الْكل مىباشد:
از حور و ماه و روح و پرى هيچ دم مزن
كانها به او نماند كاو چيز ديگرست
× × ×
تتار اگرچه جهان را خراب كرد بهجنگ
خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ
مقلوب الْبعض
زميانم چو گزيدى كمر عشق تو بستم
چو بديدم كمر تو به كرم دست گشادم
"حسن تعليل" كه براى وصفى علّتى مناسب آن ادّعا نمايند كه درحقيقت علّت نباشد:
ستيزه كن كه زخوبان ستيزه شيرينست
بهانه كن كه بتان را بهانه آيينست
× × ×
عجبكه شيشهشكستهاستومى نمىريزد
چگونه ريزد داند كه در كنار توام
× × ×
بخند بر همه عالم كه جاى خندهتراست
كه بنده قد و ابروى تست هر كج و راست
"ملمّع يا ذواللّسانين" كه يك مصراع يا يك شعر به زبانى آرند و ديگرى به زبانى ديگر:
هاناى طبيبعاشقانسوداييىديدى چو ما
يا صاحِبى اِنَّنى مُسْتَهلِكٌ لوْلاَ كَما
× × ×
كه كَنْزاً كُنْتُ مَخْفيّاً وَ قَدْ اَحْبَبتُ اَنْ اُعْرَف
براى جان مشتاقان به رغم نفس پر غازه
تَعالُوا يا مَوالِينا اِلى اَعْلى مَعالينا
فَاِنَّ الجِسمَ كَالاَعْمى وَ اِنَّ العَقْل عُكّازه
"تنسيق صفات" كه موصوفى را با صفات متواليه ذكر كنند:
آمد بهار خرّم و آمد رسول يار
مستيم و عاشقيم و خماريم و بىقرار
× × ×
بيا بيا كه تو از نادرات ايّامى
برادرى پدرى مادرى دلارامى
× × ×
اگر بادهخورى يارا ز دست ساقى ماخور
زدست يار آتش روىِ عالم سوزِ زيباخور
"استدراك" كه از كلمه ليكن يا مرادف آن لطافتى در سخن پديد آرند:
شدهاى غلام صورت بهمثال بتپرستان
تو چو يوسفى وليكن بهدرون نظر ندارى
× × ×
قباى پاسبانانه كلاه پاسبانانه
وليك از هاىوهوى او دوعالم در امانستى
خوشى خوشى تو ولى من هزار چندانم
بهخواب دوش كرا ديدهاى نمىدانم
× × ×
جانا جمال روح چه با زيب و با فرست
ليكن جمال حسن تو خود چيز ديگرست
"لفّ و نشر" كه اوّل چند چيز را ذكر كنند پس از آن منسوب هر يك را بلا تعيين مذكور سازند و اين بر دو قسم است؛ «مرتّب» چنانكه مولوى فرموده:
نشستهايم دل و عشق و كالبد پيشت
يكى خراب و دگر مست و آن دگر دلشاد
نيز فرموده:
زلف كفر و روى ايمان را چرا برساختى
زانكهقصد مؤمن و ترسا و كافر داشتى
ديگر «غير مرتّب» چنانكه فرموده:
منمستوحريفم مست زلف خوش او دردست
احسنت زهى شاهد شاباش زهى باده
مىتوان اين مثال را براى تقسيم آورد.
"تعجّب" كه در كلام از چيزى تعجّب و شگفتى اظهار نمايد براى فايده و غرضى از قبيل مبالغه در حسن يا چيزهاى ديگر:
يارب چهكساستآنمه ياربچهكس است آن مه
كز چهره بزد آتش در خرمن و در خرگه
× × ×
چه گوهرى تو كه كس را بهكف بهاى تو نيست
جهان چه دارد در كف كه آن عطاى تو نيست
"اقتباس" كه در كلام آيتى با حديثى يا سخنى از غير ذكر نمايند يا تيمّناً يا براى لطافتى در سخن و غيره:
هله صدرِ بدرِ عالم بنشين مخسب امشب
كه براق از درآمد «فَاِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ»
× × ×
نوشته است خدا گردِ عارض دلدار
خطى كه «فَاعْتَبرُوا مِنْهَ يا اُولى الْاَبْصار»
غار جنّت شود چو هست در او
ثانِى اثنَينِ اِذْ هُما فِى الْغار