برخى از علما به محض اين كه مىشنوند مثلاً زيد را كه مهما امكن طالب و راغب به عزلت و انزوا از ابناى دنيا مىباشد و به قدر مقدور از غيبت مسلمين بلكه زياده از تكلّم به قدر ضرورت مجتنب و محترز مىباشد، او را متّهم به تصوّف مىسازند، و در منابر و مساجد و مدارس بَدَل تلاوت كلام اللَّه المجيد و استغفار و تسبيح و تهليل، مشغول به تفسيق و تكفير او مىشوند، و عوام النّاس را به قدر امكان تحريص و ترغيب بر آزار نمودن و اذيت رسانيدن به او مىنمايند، و فتواى قتل او را مىدهند …
حاج محمّد جعفر كبودرآهنگى همدانى ملقّب به مجذوبعليشاه(1175-1238) ( ه . ق) 183 از طايفه قراگوزلو فرزند حاج صفرخان ازنياى صاحب فضل و كمال است. پدر وى خود از شاگردان سيد ابراهيم رضوى بوده كه به گزارش جناب مجذوبعليشاه او نيز از اهل كمال و رياضت بوده است.(184)
مرحوم كبودر آهنگى تا سن هجده سالگى در همدان علوم ادبى و منطق را فراگرفت و به مدت پنج سال جهت كسب علم به اصفهان هجرت نمود، سپس بهكاشان رفت و در پايان دهه دوم عمر خود از آن سامان به قم مهاجرت كرد(185). وى در بيان كمال علمى و احتياط ورزى خود در اين دوران چنين گويد: »و بناى اين ضعيف مسكين در اين اوقات در مسائل فروع، مهما امكن اخذ به احتياط است فتوىً و عملاً؛ اگر چه به عنايت و توفيق الهى و به تصديق جناب شيخنا قدوة المحققين و اسوة المدقّقين، مولانا ميرزا ابوالقاسم قمى – طابثراه – كه علوم شرعيه فرعيه را در خدمت با بركت او تحصيل نمودم، قادر و متمكّن بر استنباط مسائل از ادله شرعيه مىباشم و اگر منصفى به نظر انصاف ملاحظه نمايد، تعليقاتى را كه بر اكثر كتب كفايةالمقصد(186) و مدارك الاحكام و شرح لمعه دمشقيه مقّيد نمودهام، تصديق اين ضعيف را خواهند نمود«.(187) وى با كسب اين مقام باز بهجهت شدت تقوا در جايى گويد:»در اغلب اوقات، خصوص در محل استجابت دعا، از رب الارباب مسألت مىنمودم كه اين ضعيف را مرجع خلائق در احكام شرعيه فرعيه قرار ندهد«.(188)
با ورود در قم، حالات عرفانى و سلوكى ايشان تشديد شد، تا بدان جا كه به صوفىگرى متهم گرديد. »در اين اوقات معاشرت با خلق را بسيار كم نموده بودم، از همان اوقات شروع نمودند مؤمنين مرا متهم به تصوّف بودن…«(189). و در مقام شكوا از اهل زمانه، در اين دوران فرمايد: »بر رأى برادران دينى و دوستان يقينى معروض مىدارد كه سالهايى است بسيار و زمانى است بىشمار، شنيده مىشود كه جماعتى از صلحا بلكه برخى از علما به محض اين كه مىشنوند مثلاً زيد را كه مهما امكن طالب و راغب به عزلت و انزوا از ابناى دنيا مىباشد و به قدر مقدور از غيبت مسلمين بلكه زياده از تكلّم به قدر ضرورت مجتنب و محترز مىباشد، او را متّهم به تصوّف مىسازند، و در منابر و مساجد و مدارس بَدَل تلاوت كلام اللَّه المجيد و استغفار و تسبيح و تهليل، مشغول به تفسيق و تكفير او مىشوند، و عوام النّاس را به قدر امكان تحريص و ترغيب بر آزار نمودن و اذيت رسانيدن به او مىنمايند، و فتواى قتل او را مىدهند ؛ با اين كه با زيد مثلاً مطلق معاشرت ننمودهاند«.(190)
سرانجام حالت طلب تا بدان جا بر وى غالب شد كه در اصفهان دست ارادت به عارف باللَّه قطب وقت سلسله نعمتاللّهى حسين على شاه اصفهانى داد، وپس از آن در سال 1211 ه . ق به مكّه معظمه و مدينه منوره مشرّف شد. عاقبت بهواسطه رياضات و شدت اخلاص و همّت در سال 1234 ه . ق در كربلاى معلّى به شرف ارشاد از ناحيه پير خود مأذون گشت.
مرحوم مجذوبعليشاه پس از شصت و سه سال تلاش در كسب علم و توشه اندوزى در معارف حقه و عرفان علوى و ارشاد و تعليم سالكان اِلىاللَّه، در روز پنجشنبه، بيست و دوم ماه ذىالقعده سال 1238 ه.ق به جهت ابتلاء به بيمارى وبا در شهر تبريز درگذشت و بنا به وصيتش وى را در همانجا در محلّى دفن كردند كه اكنون متأسّفانه ويرانه شده و جزو خيابان گرديده است. جانشين طريقتى مرحوم مجذوبعليشاه، جناب حاج زينالعابدين شيروانى مستعليشاه صاحب سفرنامههاى مشهور بستان السياحة، حدائق السياحة و رياض السياحة است كه در كتب مزبور غالباً شرح حالى از مرشد خويش نيز درج كرده است.
وى در اصفهان از محضر سه نفر مستفيض شد:
1 – سيد سند، عابد محقّق، ميرزا ابوالقاسم، مدّرسِ مدرسه شاه.
2 – ميرزا محمّد على ميرزا مظفر.
3 – ملا محراب گيلانى.
و در كاشان نيز به خدمت دو نفر از اساتيد عصر خود رسيد:
4 – سيّد بزرگوار عالى مقدار، ميرمحمّد ميرمظفر كه از طرف او به شرف اوراد و اذكار مشرف شد.
5 – ملا مهدى نراقى كه از محضر علوم عقلى وى بهرهها برد. مرحوم مجذوبعليشاه درباره وى در مرآةالحق(191) گويد: »و جناب مولانا، جامع المعقول و المنقول، المحقّق المدقّق، مولانا محمّد مهدى نراقى – طابثراه و رحمةاللَّه عليه – هم كمال اخلاص و ارادت به عرفاى كاملين داشت. سه چهار سال سابق بر رحلت خود، بالمرّه اوقات خود را به انزوا و مجاهده صرف مىنمود«.
6 – وى در قم از استاد بزرگ آن سامان، علامة العلماء ميرزا ابوالقاسم قمى بهره برد و آثار فقهى خود را در آنجا به رشته تحرير درآورد.
افزون بر اساتيد فوق وى از محضر اساتيد زير در ايران و عراق نيز بهره جست:
7 – ملاعلى نورى.
8 – ميرزا مهدى مشهدى.
9 – آقا محمد باقر بهبهانى.
10 – ميرسيدعلى بهبهانى.
11 – ميرزا مهدى طباطبائى شهرستانى )وى در مرآة الحق در محاكمه بين قاضى شوشترى و روزبهان مطلبى از وى نقل كردهاست(.
12 – شيخ جعفر.
13 – سيّد مهدى.
جناب مجذوبعليشاه آثار فراوان عرفانى، حكمى، كلامى و فقهى داشتهاند كه به فارسى و عربى بوده و بخشى از آنها مفقود شده است. آنچه برجاى مانده اعمّ از نسخههاى خطّى يا آثار مطبوع در مقدّمه كتاب مرآة الحقّ به تصحيح نگارنده درج شده است.
در ميان آثار عرفانى ايشان، مهمترين اثر مرآة الحقّ و مهمترين اثر عربى شرح دعاى قنوتيه است، چه مطالب اصلى ساير آثار او بهنحوى در اين آثار تكرار مىشود.
نگارنده قبلاً هفت رساله عرفانى اين عارف عالم را تصحيح و چاپ كرده بودم(192) و اينك كه كتاب مرآة الحقّ با تصحيح و مقدّمه نگارنده منتشر مىشود، بهطور خلاصه اقدام به معرفى آن مىنمايم.
كتاب مرآة الحقّ چنانكه مؤلّف عارف گويد به جهت تحقيق درباره تصوّف و جداكردن تصوّف حقيقى از تصوّف باطل است.(193)
كتاب از يك ديباچه و شانزده فصل تشكيل شده كه به نظر نگارنده بخشى از مطالب بيان شده در آن، يادآور آثارى همچون مرصادالعباد و عوارف المعارف است(194) و از اين حيث در ميان آثار چهار سده اخير كمنظير مىباشد، چه نگرش وى به مطالب عرفانى آثار مذكور با رنگ و رويى شيعيانه همچو آثار ابن ابىجمهور احسايى، و سيد حيدرآملى و ملّا عبدالرحيم دماوندى است.
در طول كتاب حاضر به نظر نگارنده سه فصل كاملاً از ساير فصول – هر يك به جهتى – متمايز است:
اول: فصل هفتم، در بيان ذكر خفى و جلى. در اين فصلِ مفصّل، مؤلف با تتبّع محدّثانه و نگرش فقيهانه به آموزه ذكر خفى و جلى و حلقه ذكر نظر افكنده و در صدد اثبات مدعى برآمده است، از همين رو اين فصل در ارائه نگرش مرحوم مجذوبعليشاه به علوم شرعى و چگونگى دقّت علمى او از اهميت بسزايى برخوردار است.
دوم: فصل چهاردهم، در بيان اطوار سبع المثانى. اين بخش عرفانىترين فصل اثر حاضر بوده كه مؤلّف در آن به بحث بسيار مهم و مهجور اطوار سبعه و نشانههاى آن پرداخته است(195)، و در طى آن مطالب عرفانى بكرى را فراراه سالكان باز نموده است. مؤلّف اگر چه در بيان خصايص طور ششم و هفتم قدرى مطالب را در هم آميخته طرح نموده، ولى در هر صورت جهت ارائه علايم اطوار سبعه مطالب در خور توجهى را بيان كرده است.
سوم: فصل دوازدهم، در بيان سير معكوس. اين فصل ادبىترين فصل اين كتاب است كه اگر عنوان فصل بيانگر يك سير حقيقى باشد، گوياى يك نوع نگرش خاص عرفانى است، چه انشاى سير معكوس به عنوان يك دستور سلوكى براى سالكان فقط مختص اين اثر بوده(196)، و نشانه يك نوع بينش خاص عملى در قوس صعود است.
اكنون به بيان گزارشى اجمالى مطالب اين اثر كم نظير مىپردازيم:
ديباجه:
در ديباجه كتاب، وى با اشاره بدان كه در ادعيه و زيارتهاى مأثور با اقرارنامههاى عقيدتى و كلامى روبرو هستيم، با يك اقرارنامه توحيدى سخن خود را آغاز نموده است. در طى اين اقرارنامه تأثرات حكمى و كلامى وى از آراء فيلسوفان و عارفان كاملاً مشهود است، اگر چه در هيچ جاى، سخنى بر خلاف ظواهر آيات و احاديث ابراز نكرده است.
فصل اول: در تعيين صوفى
مرحوم مجذوبعليشاه در فصل آغازين كتاب به نقل گفتارهايى چند از ناقضان تصوّف پرداخته كه در فصل دوم و در طول كتاب به پاسخ از آن مىپردازد. فصل اول در واقع از دو بخش تشكيل يافته: بخش اول در نقل كلمات حديقهالشيعه منسوب به فقيه بزرگوار مقدّس اردبيلى و بخش دوم، در نقل كلمات تبصرةالعوام است.
فصل دوم: در بيان تحقيق مؤلّف درباره تصوّف
اين فصل به منزله پاسخى براى مطالبِ منقول در فصل اول است كه پارهاى از نويسندگان در ردّ تصوّف القاء نمودهاند. مؤلف متتبع اين فصل را در سه بخش پى مىگيرد:
بخش اول: در لزوم ديندارى افراد و عدم قضاوت عجولانه است. وى در پايان بدين نكته مقرّ است كه فقط آنچه از معصوم به ما رسيده، لازم الاتباع مىباشد و بدون تمسك بديشان مسلوك بىمعناست: »اى عزيز به خدا اگر ارسطو شوى و افلاطون گردى در علم معقولات، و اگر ابليس و بلعم باعور گردى در علم جزئيات… بىتوسّل به ائمه اطهار و استفاضه فيض از آن رؤساى اخيار به جايى كه بايد برسى نخواهى رسيدن«.(197)
بخش دوم: در نفى قائلان به حلول و اتّحاد است. مؤلف اين گروه را از سويى همچون نويسندگان حديقةالشيعه و تبصره، قابل معنى و ردّ مىداند، ولى بنا بهاطلاق روايات وارد در عدم جواز لعن بر اين باور است كه نبايد شتابزده به لعن اين گروه پرداخت. و از سوى ديگر اين رأى را به صوفيه اهلسنت منسوب مىداند.
بخش سوم: وى در اين قسمت به ذكر گروهى از علماى گذشته كه مورد قبول عموم مسلمين مىباشند، پرداخته و معتقد است كه اين گروه نسبت به عرفا خوش باور بوده و يا خود از اهل عرفان بودهاند. بنابراين در مواجهه با عرفا بايد كمال احتياط را مراعات داشت، و در اين راستا با اشاره به آن كه مقدس اردبيلى خود از قائلان به وحدت وجود است به نفى صحت انتساب كتاب حديقةالشيعه به وى همت مىگمارد.
وى در انجام اين فصل با ذكر دو روايت مأثور در معنى تصوّف، بر اين باور است كه اصل تصوّف از بنيادى راستين برخوردار بوده و داراى حقيقتى توحيدى است.
فصل سوم: در تحقيق صوفى و متصوّفه
مؤلف با نقل كلام جامى از نفحات درباره متصوّفه و ملامتيه گفتار خود را آغاز مىكند و در پى كلام نيز صوفى را از متصوف متمايز مىداند و سرانجام صوفى را نيز بر ملامتى تفضيل مىدهد و مىافزايد كه متأسفانه گروه صوفيان نيز بسان تمام گروهها، داراى مدّعيانى هستند كه از حقيقت تهى و رهزن اهل طريقاند. سپس چون صوفيان موجود را در دو دسته صوفيان حقيقى و غير حقيقى مىبيند، به بررسى احوال يكى از صوفيان حقيقى، يعنى سيّد حيدرآملى و نقل گفتارى از جامعالاسرار وى همّت مىگمارد. در فرجام سخن مؤلّف خود نيز بدين نكته اقرار مىكند كه گروهى از صوفيان صرفاً در لباس اهل تصوّفند و بىخبر از معناى آنند و برخلاف اين گروه البته نيز صوفيان حقيقى يافت مىشوند.
فصل چهارم: در نقل كلمات علّامه حلّى و محقق تسترى
اين فصل در دو بخش تنظيم شده است:
بخش اول: در اين قسمت مؤلف به نقل از كتاب احقاقالحق قاضى نوراللّه شوشترى )=تسترى(، در ابتدا انگيزه تأليف كتاب نهجالحق و كشفالصدق علّامه حلّى را نقل نموده، وسپس با اشاره به نقد فضل بن روزبهان بر كتاب حلّى به نام ابطال نهجالباطل و اهمال كشف العاطل، سخت بر آن تاخته است.
مؤلف در اين قسمت دو بخش از كلمات علّامه حلّى را نقل كرد كه در نقل اوّل علّامه حلّى به مصاف گروهى از صوفيان سنّى قائل به اتحاد رفته و در نقل دوّم به نقد كلام اين گونه صوفيان، در جواز حلول حضرت حقّ در هياكل امكانى پرداخته است.(198) در فرجام اين بخش، مؤلّف در باب كمالات و آثار محقق تسترى سخن گفته است.
بخش دوم: نقل كلمات قاضى از مجالس المؤمنين درباره برترى اهل كشف و شهود بر اهل عقل و حكمت است كه در پى آن قاضى علاوه بر تفضيل كشف بر عقل به لزوم مرشد كامل در اين راه اشاره نموده و به روايت سيّد حيدر آملى بيان داشته است كه: صوفى حقيقى حتماً شيعه است و هيچ صوفى كاملى نمىتواند از اهلسنت باشد.
فصل پنجم: صوفى حقيقى شيعه است و قدح سلسله نقشبنديه
چنانچه از عنوان فصل آشكار است، اين فصل داراى دو بخش كلّى است:
– بخش اول: شيعه بودن صوفى حقيقى. صوفى جهت وصول به كمال نهايى بايد از اطوار ولايت عبور كند، كه اين عبور جز به شيعه بودن او ميسر نيست، از اين رو اگر مريد غير شيعه در اختيار صوفيان حقيقى قرار مىگرفت، آنان با ارائه سلوك شيعيانه او را شيعه مىساختند. مؤلّف در اين مقام به چگونگى عمل شيخ محمد لاهيجى اشاره كرده است كه »مريد حنفى را كه فتوح هم نمىرسيد، نقل مىنمود به مذهب شافعى و از آنجا به تشيّع«.(199) افزون بر مطلب فوق تمام سلاسل صوفيه طريق اتصالشان به حضرت مولى الموحدين، على بن ابىطالبعليه السلام مىرسد كه واسطه اتصال آنها يامعروف كرخى يا كميل نخعى و يا حسن بصرى است.
– بخش دوم: قدح سلسله نقشبنديه. در ادامه بخش فوق مىفرمايد تنها سلسلهاى كه سند خود را به ابوبكر مىرساند سلسله نقشبنديه است كه اين دسته جهت اتصال سلسله خود دو طريق را ارائه كردهاند:
طريق اول: اتصال سلسله از طريق حضرت صادقعليه السلام به پدران خود تا حضرت ختمى مرتبت. طريق دوم: اتصال سلسله از طريق حضرت صادق به قاسم بن محمد بن ابى بكر به سلمان و از سلمان به ابوبكر.
در اينجا مؤلّف به نقد علمى اين طريق اتصال از چهار سو اقدام كرده است:
1 – با بررسى تاريخى، زمان وفات و مدّت عمر قاسم بن محمد بن ابىبكر از سويى تقارن زمانى حضرت صادقعليه السلام با او قابل نقد بوده، چه اين تقارن زمانى با اختلاف روايتهايى تاريخى مسلم نيست و از سوى ديگر افضليّت حضرت امام محمد باقرعليه السلام بر قاسم، محرز و مسلم مىباشد، پس استفاده معنوى حضرت صادقعليه السلام از قاسم بدون وجه خواهد بود.
2 – با توجه به تاريخ فوت حضرت سلمان و تاريخ تولّد قاسم، استفاده قاسم و اتصال وى به حضرت سلمان بعيد مىباشد.
3 – اتصال حضرت سلمان به ابوبكر با وجود حضرت ختمى مرتبت در آن زمان مطلبى بسيار دور از عقل بوده و زندگى حضرت سلمان و ارادت او به خاندان اهلبيت عصمت به طور كامل نافى اين اتصال مىباشد چه سلمان حتى خلافت آن خلفا را قبول نكرد و مورد ضرب و شتم آنها واقع شد.
4 – وجود خواجه يوسف همدانى در سلسله نقشبنديه كه از شيعيان است نافى اتصال اين سلسله به ابوبكر است، زيرا شيعى اتصالش به سنّى نمىرسد، نه برعكس.
مؤلّف در ادامه سخن چون انتساب سلاسل شيعى را از طريق سه نفر به خاندان عصمت مىداند كه يكى از آنها حسن بصرى است فرصت را در بررسى حال حسن بصرى مغتنم شمرده است؛ وى در ابتدا به نقل دو دسته از روايات وارد در حال حسن بصرى پرداخته، كه روايات دسته اول دالّبر سنى بودن وى است و روايات دسته دوم دال بر شيعه بودن وى. با نقل روايات فوق مؤلّف قائل به توقف در حال حسن بصرى شده و مآلاً سلسله صحيح الإسناد به معصوم را همان طريقت رضوى از سوى معروف كرخى مىبيند نه از طريق اِسنادِ معروف كرخى به داوود طائى تا حسن بصرى.
در فرجام اين فصل مؤلف با تذكر به شبههاى مطلب را خاتمه داده است، اين شبهه عبارت است از اين كه: اگر طرق اتصال صوفيان سنى نادرست بوده به چه دليل از آنها كرامات و خوارق عادات صادر مىگردد؟ مؤلّف در پاسخ بدين شبهه بر اين باور است كه تمامى اين اعمال از گونه كرامات نبوده و در واقع مربوط بهعلوم غريبه از قبيل تكسير، رمل و حتى شعبده است.
فصل ششم: كيفيت سلوك سالكان
در اين فصل مؤلف به چگونگى سلوك و اصول آن پرداخته است. وى سلوك حقيقى را از رهگذر موت ارادى مىداند، چه در سلوك الىاللَّه جهت گذر از عالم طبيعت گريزى از موت ارادى نيست. براى حصول ملكه موت ارادى افزون بر بهره از معارف اصلى و فرعى دين سالك بايست مقيد به ده اصل باشد:
اصل اول: توبه، كه اين توبه بر سه قسم است، عام، خاص و خاص الخاص.
اصل دوم: زهد، جهت بيرون كردن محبت دنيا از قلب.
اصل سوم: توكل،جهت قطع وثوق از عالم ماده.
اصل چهارم: قناعت، بسندگى به قدر كفايت و چشم پوشى از بيش از آن.
اصل پنجم: عزلت، سالك دو قسم عزلت دارد: يكى گوشهگيرى ظاهرى(200) از خلق كه در طى آن جز با استاد كامل ارتباط ندارد؛ و ديگرى گوشهگيرى حقيقى كه در طى آن تمامى حواس را از تصرف در عالم ماده دور مىنمايد.
اصل ششم(201): ملازمت با ذكر؛ ذكر حقيقى در واقع اخراج غير خداوند از قلب است كه بهترين ذكر براىِ حصول اين امر، ذكر تهليل است. در نظر مؤلّف بالاترين مرتبه ذكر همان ذكر قلبى است كه اين مرتبه در واقع گوياى همان معرفتى است كه در احاديث گوناگون برتر از عبادات دانسته شده است.(202) و امّا ذكر زمانى كارساز است كه با اجازه صاحب ذكر باشد، همچو تعليم گرفتن حضرت موسىعليه السلام از حضرت شعيب.
اصل هفتم: توجه، كه خروج التفات از ما سوى اللَّه است.
اصل هشتم: صبر، كه خوددارى نفس از شكايت به درگاه الهى است. و البته اگر شكايت از حبيب به نزد حبيب باشد پسنديده است.
اصل نهم: مراقبه، به معنى جمع نمودن حواسظاهرى و باطنى در انتظار حضرت حقّ است.
اصل دهم: رضا، اين صفت ثمره محبت و ثمره هر كمالى است، چه نفس در مقام رضا از انانيت خارج شده و به حق پيوسته است.
در پايان اين فصل، مؤلّف پس از اشاره به اصول دهگانه فوق جهت سير سالكان، در فرجام سخن به فوائد خاموشى و اقسام آن – خاموشى به زبان و به دل – اشاره كرده و گويى به اين باور است كه تمام اصول فوق جهت خاموشى دل به كار مىآيد و كسى كه خاموشى در دل داشته باشد جز حكمت نخواهد گفت.
فصل هفتم: ذكر خفى و جلى
اين فصل در بردارنده سه فايده است:
فايده اول: در بيان ذكر خفى و جلى است. هر دو قسم ذكر هم به ادله عقلى و هم به ادله نقلى مستحب است، مؤلّف در بيان ادله عقلى ذكر، چهار دليل آورده كه حدّ وسط منطقى اين ادله عبارتند از: مقدّمه امر راجح، راجح است؛ ذكر موجب تصفيه باطنى است، ذكر شكر منعم است كه واجب مىباشد و بالاخره ذكر دفع ضرر مظنون است. و قدر متيقّن تمام اين ادله گوياى برترى ذكر قلبى بر زبانى است.
مرحوم مجذوبعليشاه در پى ادلّه عقلى، پانزده دليل نقلى بر استحباب ذكر خفى بيان كرده است و در پى اين ادلّه نيز با تعريض بر ناقدان جواز ذكر خفى، تعريض اينان را يا از لجاج داند و يا از عدم معرفت.
سرانجام او خود نيز به گونهاى بر حلقه ذكر جلى خرده مىگيرد و گويد: »ضعيف مسكين معروض مىدارد… در ما بين اصحاب پيغمبرصلى الله عليه وآله يا يكى از ائمه اطهارعليهم السلام ذكر جلى به اين نحو حلقه متعارف گويا نبوده«(203) و از اينرو بعضى مشايخ حتى آن را بدعت دانستهاند. وى جهت تضعيف گفتار خود، به اصل عرف در فقه اشاره مىنمايد و از اطلاق جواز ذكر در همه احوال – حتى زمان تخلّى – بهره مىجويد؛ و لذا به نحوى حلقه ذكر متعارف را تأييد مىنمايد(204).
فايده دوم: در بيان تفكّر است. در اين بخش ابتداء وى به ارزش تفكر اشاره كرده و در پى آن از بابِ معرفت الهى، يعنى معرفت نفس گفتگو كرده است.
در شناسايى نفس و دل، دو گونه شناخت راهگشاست، يكى شناخت ظاهرى نفس وقواى آن، وديگرى شناخت مراتب هفتگانه دل يا اطوار سبعه.
وى بنا به تعليمات مندرج در كتب كبرويه(205) مقامات دل را عبارت از صدر، قلب، شفاف، فؤاد، حبة القلب، سويدا و مهجة القلب مىداند. و معتقد است جهت وصول به اين مراتب در آغاز كار بايد به تصفيه دل كوشيد، نه در تبديل اخلاق نفس.
فائده سوم: مرابطه است. منظور از مرابطه، چگونگى ارتباط سالك با شيخ است. مشايخ اهل سلوك در لزوم اين مرابطه با هم، همدلاند و سرّ آن را در انغمار سالك در عالم كثرت مىبيند، در اين مقام سالك با بهره معنوى از شيخ كه در عالم ماده است به عالم ملكوت اتصال مىيابند. اطلاق آيه وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ(206) وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ،(207) گوياى جواز همدلى با اهلاللَّه است و اطلاق حديث نورانيّت نشانگر وجود نور معصوم در دلِ ولىِ مرشد است. »پس مقصود اصلى از توجه به صاحب اجازه آن است كه بلكه به توسط او به تدريج نور امام را در قلب ملاحظه نمايد«.(208) پس ارزش ارتباط با شيخ صرفاً جهت ارتباط با معصوم است و خود موضوعيت بالذات ندارد.
مؤلّف علامه در اين مقام افزون بر استفاده از مأثورات، از گفتار ابن ابىجمهور احسايى و ملاعبدالرحيم دماوندى وام گرفته و كلام مفصّلى را از دماوندى در اين ارتباط بيان كرده است.(209) در فرجام اين فصل مؤلّف به شرح يك حديث و يك خطبه مناسب بحث(210) از مولاى متقيان اميرمؤمنانعليه السلام همت گمارده است.
فصل هشتم: نقل كلمات علّامه مجلسى اوّل و دوّم
غرض مؤلّف از نگارش اين فصل و چند فصل بعد، گويا اشاره به اهل سلوك بودن بزرگان دين و اعتناى آنها به عرفان است. وى در آغاز اين فصل با نقل كلام محمد تقى مجلسى از شرح من لا يحضره الفقيه به چگونگى حركت سلوكى وى اشاره نموده كه در پى آن مجلسى به پارهاى از تشرفهاى خود اشاره كرده و از احوال سلوكى خود گفتگو كرده است. در پى آن مرحوم مجذوبعليشاه تمام رساله مجلسى اول را در شرح آيه وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِينَّهُمْ سُبُلَنا(211) به عنوان رساله طريق سلوك و رياضت نقل كرده كه در طى آن، مجلسى به اصول اوليه سلوك در آن پرداخته است.
در ادامه وى رساله اجوبه مسائل ملا خليل قزوينى را به طور كامل نقل نموده. علّامه مجلسى در اين رساله با اعلام مسلك ميانه در مرز اخباريون و اصوليون، از تأييد طريق صوفيه شيعه كه اهل علم و عمل بودهاند سخن گفته و به احوال شيخ صفىالدين اردبيلى اشاراتى نموده است. وى در اين رساله بر اين باور است كه صوفيان حقيقى ملتزم به شرعاند از اين رو »بايد دانست كه آنها كه تصوّف را عموماً نفى مىكنند از بىبصيرتى ايشان است كه فرق نكردهاند ميان صوفيه شيعه و صوفيه اهلسنت«.(212)
فصل نهم: نقل كلمات علّامه ملّامحسن فيض كاشانى
مرحوم مجذوبعليشاه در اين فصل به نقل كامل رساله انصاف فيض كاشانى – كه در واقع يك زندگى نامه علمى خود نوشت است – و پارهاى از اشعار وى از ديوان و مثنوى آب زلال(213) همت گمارده است.
فيض در رساله انصاف به نقض حال چهار طايفه پرداخته است: متكلّمان، متفلسفان، متصوّفه و مِنْعنديان؛ وى در اين رساله پارهاى از آثار خود را نگاشتهاى بر سرِ همدلى با اين گروهها دانسته نه معتقدات دينى خود، و بالاخره با نقد اين گروههاى چهارگانه تنها راه هدايت خود را در تمسك به اخبار و آثار اهلبيتعليهم السلام دانسته است: »نه متكلّمم و نه متفلسف، و نه متصوّفم(214) و نه متكلّف، بلكه مقلّد قرآن و حديث پيغمبر و تابع اهلبيت آن سرور، از سخنان حيرت افزاى طوايف اربع ملول و بر كرانه، و از ماسواى قرآن مجيد و حديث اهلبيت و آنچه نه بدين دو آشنا باشد بيگانه«.(215)
فصل دهم: نقل كلمات شيخ بهايى
غرض مؤلّف از نگارش اين فصل اشاره به احوال عرفانى و متصوّفانه شيخ بهايى است كه در طى آن. مرحوم مجذوبعليشاه بخشهايى پراكنده از كشكول را عرضه كرده و در ضمن آن بخش عمده سوانحالحجاز و تمام مثنوى شير و شكر را نقل كرده است. در نقلهاى پراكنده از كشكول وى بخشهايى مربوط به احوال بايزيد بسطامى، حلاج و على بن سهل صوفى را گزينش كرده و در پى آن عبارتهاى نقض و آبدار و پارهاى اشعار عرفانى شيخبهائى را عرضه نموده است.
فصل يازدهم: در نقل كلمات جمعى ديگر از اعاظم
عارف فرزانه كبودر آهنگى در اين فصل به نقل كلمات پراكنده از دانشمندان فرزانه به شرح ذيل مبادرت نموده:
1 – گفتار شهيد ثانى از منيةالمريد در بيان حالِ علماى حقيقى.
2 – گفتار اِبن فَهد حِلّى از رسالهالتحصين كه در اين بخش، قسمتهاى مفصّلى از اين رساله را درباره عزلت، ادلّه جواز، شرايط و فوايد آن ذكر كرده است.
3 – گفتار ملا جلالالدين دوانى از رساله شرح رباعيات فلسفى و رساله نورالهدايه كه در طى آن دو به چگونگى تشيع خود اشاره نموده و عبارت مفصلى از فتوحاتمكيه ابنعربى را در نقض مذاهب چهارگانه اهلسنت نقل كرده است.
4 – گفتار ميرسيّد شريف جرجانى به نقل از رساله رشحات عينالحيات كاشفى و بيان تشيع وى.
5 – گفتار خواجه نصيرالدين طوسى از رسالههاى اوصافالاشراف، آغاز و انجام و مراسلات با قونوى كه در طى نگاشته اخير خواجهطوسى با منزلت علمى و سياسى خود به طور كاملاً متواضعانهاى با قونوى(216) نامهنگارى كرده است.
در پايان اين فصل وى با نقل كلام ملاعبدالرزاق لاهيجى از گوهرمراد در بيان تعليمات صوفيه، سخن را به انجام برده است.
فصل دوازدهم: سير معكوس
در اين فصل مؤلف به بيان سير تكوّن جنين پرداخته، و از چگونگى حصول مزاجهاى چهارگانه در خلقت مادى آن، و كيفيت تعلق روح نباتى، حيوانى، نفسانى و انسانى در آن سخن رانده است. وى سپس به مراتب كمال روح اشاره نموده و از ورود آن به مرتبه ولايت و نبوّت گفتگو كرده است. و در مقام تنظير از اين سير كمالى به سير هضم و ايجاد نطفه در انسان اشاره شده و از كيفيت تأثير كواكب بر جنين انسانى صحبت نموده است. و در پى آن به مراحل رشد انسان در عالم ظاهر پرداخته است.
پس از بيان مراتب فوق و تأمل در آن فرموده: »چون اين مقدّمات بر صحيفه خاطر نقش گرديد، وقت آن شد كه به تحقيق سير معكوس مشغول شويم«.(217) در ترسيم سير معكوس وى گويد: انسان بايد در خود سفر نمايد و خود را به مرتبه ملاقات جسم و جان رساند، از آن مرتبه خود را از چاه ظلمانى بشرى برهاند و به فيض حق بپيوندد و با اتيان اوامر قلبى و قالبىِ حضرت حق، از ظلمت قلب خلاصى يابد تا مستعدّ انوار حضرت حقّ شود.
اين فصل در واقع بيانگر يك سير معرفتى براى سالك جهت شناخت خويشتن است. و با مسامحهاى در واقع اشاره به سير نزولى در مقابل سير صعودى دارد. با اين تفاوت كه سير صعودى و نزولى سير وجودى است و در اينجا، سير معرفتى.
فصل سيزدهم: در تعريف عظمت دل
تمام اين فصل نقلى از مثنوى سبع المثانى قدوه عشاق نجيبالدين رضا تبريزى است. تبريزى در اين ابيات از مقام دل و عظمت آن صحبت كرده است.
فصل چهاردهم: در بيان اطوار سبع
اين فصل يكى از دقيقترين و عرفانىترين فصول كتاب مرآةالحق است. در اين بخش مؤلّف از اطوار هفتگانه قلبى و نورهاى وارد بر قلب سالك سخن رانده(218) كه تفصيل وى از اين مطالب كم نظير است و در بين كتابهاى قرن دهم تا عصر حاضر گويى منحصر به فرد.
طور اوّل: عبور از حيوانيّت است به انسانيّت كه مقتضى نور سفيد و ديدن رؤياهاى صادق است.
طور دوم: مرتبه تزايد يقين است و نور آن زرد. در اين مرتبه سالك مشاهداتى در عالم خواب و مرز بين خواب و بيدارى دارد. در اين مشاهدات سالك يا بر هوا مىپرد و يا از آب عبور مىكند، و يا نغمههاى خوش مىشنود. در اين مرتبه نفس سالك، به مرتبه ملهمه مىرسد و از اين رو جهت تمايز واردات خود نياز مُبرمى به شناخت شيطان در طى واردات خود دارد، از اين رو مرحوم مجذوبعليشاه گفتار مشبعى را در شناخت شيطان در اطوار مختلف ايراد كرده است.
طور سوم: مرتبه محبت است و نور آن ارغوانى، در اين مرتبه سالك نور عبادات را درمىيابد و بخشى از مشاهدات او نياز به تعبير و تفسير مىيابد. نفس سالك در اين طور آماده عروج و خروج از بدن مىگردد كه عبور وى از اين طور به طور بعد به عنايتِ صاحب ولايت خواهد بود.
طور چهارم: طليعه مرتبه ولايت است و نور آن سبز؛ در اين مرحله سالك صاحب ولايت داراى تصرفاتى از صفاى قلب است نه از صفاى بدن(219). سالك در اين طور »اگر از كوشش و مجاهده واماند به جهت افشاء نمودن سرّ و كرامات فرعونِ روى زمين گردد«.(220)
طور پنجم: شروع سير فى اللَّه است و نور آن نيز سبز، در اين مرتبه سالك متمكن بر كشف كلى مىگردد.
طور ششم: مقام تمكين صاحب دل، و دريافت انوار تجليات اسماء و افاده به غير است، در اين مرتبه سالك به حقيقت عبادات مىرسد.
طور هفتم: مقام تجلى ذات است و فناى سالك، و نور آن سياه؛ اين مرتبه، مقام قلندران حقيقى است(221).
در اين مقام مرحوم مجذوبعليشاه به بحث رؤيت خداوند و بررسى ادله آن و چگونگى وقوع آن مىپردازد، و در انتهاء از اقسام تجلى و فرق آن با نور سخن مىگويد. پايان اين فصل كمنظير به نقل كلام دماوندى پيرامون بحث رؤيت و ادلّه آن اختصاص دارد.
فصل پانزدهم: در بيان منامات، واقعات و مراقبه
تمامى اين فصل برگرفته از گفتار ملاعبدالرحيم دماوندى از كتاب مفتاحاسرار حسينى است. اين فصل به بيان چگونگى مشاهدات سالكان اختصاص دارد و منشأ تمامى اين مكاشفات عالم خيال دانسته شده است. سالك با استفاده از خيال متصل خود به عالم خيال منفصل راه مىيابد و حقايقى بر وى منكشف مىگردد، كه از اين مكاشفات گاه به واقعه و گاه به مراقبه(222) تعبير مىشود.
در اين فصل مؤلّف به ارزش گذارى اين مكاشفهها و اقسام سهگانه آن پرداخته، كه در اقسام سهگانه آن، كشف مجرد، كشف مخيل و خيال مجرد؛ مرتبه اوّل از ارزش بالذات برخوردار است و قسم دوم نياز به تعبير دارد و قسم سوم فاقد ارزش است.
فصل شانزدهم: در بيان وحى، الهام و كشف
در اين فصل بر طبق عنوان آن از وحى، الهى و كشف گفتگو شده و به اقتضاى بحث كشف به چگونگى حجابها و اقسام آن پرداخته شده است.
در آغاز فصل مؤلّف به تفسير اين اصطلاحات پرداخته و از اقسام وحى و چگونگى آن گفتگو كرده است. سپس الهام و اقسام آن و فرق آن با وحى مورد بحث قرار گرفته و جهت تمايز الهام صحيح و غير صحيح، سخن به بحث خواطر منعطف گرديده است. در اين بحث خواطر چهارگانه – رحمانى، ملكى، شيطانى و نفسانى – و چگونگى هر يك مورد تحليل قرار گرفته است. در پى بحث فوق، اقسام كشف و چگونگى نسبت منطقى آن با وحى و الهام مورد گفتگو قرار گرفته و سخن به شناخت حجاب منعطف شده است.
مؤلّف در اين بخش از كلمات قاضى سعيد قمى در شرحاربعين وام گرفته است و به تفسير حجاب، تعداد آن، سرّ تعداد حجابها و چگونگى حجابها در عالم نور و در عالم ظلمت پرداخته. در ادامه گفتار فوق صحبت به اصل سخن در باب كشف برگشته و در طى آن مؤلّف، كشف را به كشف صورى و معنوى تقسيم نموده است. در كشف صورى پارهاى از امور دينوى براى شخصى مكشوف مىگردد كه اين كشف در نزد كاملان از گونه استدراج است. در كشف معنوى توجّه سالك به حضرت حقّ است و چه بسا توجه به حصول كشف صورى براى خود نداشته باشد، از اين رو پارهاى از كاملان در ظاهر فاقد كمال اهل كشف صورىاند.
سرانجام مؤلف در مقام تفارق علّى وحى، الهام و كشف، وحى را مقتضى اسماء ذات، الهام را از اسماء صفات و كشف را مقتضى اسماء افعال مىداند. مراتب فوق هر يك نشانگر جريان خلقت از مرتبه ذات تا به مرتبه فعلاند، چه هر يك تجلى يكى از مراتب حضرت حقاند كه اين مراتب در مقام بساطت عبارتند از: نقطه، رياح، سحاب مزاجى و سحاب متراكم.
***مرآةالحقّ، حاج محمّد جعفر كبودر آهنگى مجذوبعليشاه، تصحيح و تحقيق حامد ناجى اصفهانى، انتشارات حقيقت، تهران، 1381.
183) جهت بررسى شرح احوال و گزارش ترجمه وى بنگريد: فرهنگ سخنوران / 510، فرهنگ بزرگان، 483، دانشمندان آذربايجان / 327، لغتنامه دهخدا / ماده مجذوب، معجم المؤلفين، ج 152 / 9، مكارم الآثار، ج 1059/ 4، طبقات اعلام الشيعة، ج 258 / 2، شرح حال رجال ايران، ج 328 / 3، مجمع الفصحاء، 450، رياضالعارفين، 302، ريحانة الادب، ج 453 / 3 و ج 188 / 5، طرائق الحقايق، ج 261 / 3، مؤلفين كتب چاپى، ج 352 / 2، گلزار جاويدان، ج 1235 / 3، تذكرة شمس التواريخ، 54، حدائق السياحة، 380، رياض السياحة / 713، بستانالسياحة، 416، مقدمه رسائل مجذوبيه، 17 – 34.
184) رسائل مجذوبيه / 3.
185) بنگريد: طرائق الحقايق، ج 258 / 3.
186) كذا/ صحيح كفاية المقتصد است. ضبط فوق بر اساس مصدر ونسخههاى آن است.
187) مرآة الحق، ص 31.
188) همان، ص 32.
189) رسايل مجذوبيه، مقدمه / 19.
190) مرآة الحق، ص 33.
191) ص 70.
192) رسائل مجذوبيه، تصحيح و تحقيق حامد ناجى اصفهانى، تهران، انتشارات حقيقت، 1377.
193) مرآة الحقّ، ص 37.
194) مؤلف در تدوين اثر حاضر از كتابهاى متعّدد و مصادر گوناگونى بهره جسته كه همين بر ر
ط
ارزش علمى كتاب مىافزايد. وى در ذيل فصل هشتم گويد: »كتب مبسوط و مختصره از محققين محدثين و عرفا و حكما الهيين آنچه نزد اين ضعيف جمع شده است، مظنه اين است كه نادرست نزدِ عالمى ديگر جمع شده است«. البتّه باتوجّه به اينكه نزد وى كه خود عارف و عالمى صاحبنظر و تأليفات است، گوينده مطلب مهم نيست بلكه خود مطلب مهم را بايد موردنظر قرار داد، بهسبك بسيارى از قدما، در بسيارى از اوقات ذكرى از منابع و مراجع به ميان نمىآورد.
195) پيش از وى، بخشى از مطالب اين فصل در كتاب مرصادالعباد آمده است.
196) در طول فصل قرينه قاطعى براى دستورى بودن اين سير يافت نمىشود.
197) همان، ص 61.
198) همان، صص 114 – 5.
199) همان، ص 127.
200) مؤلف در اين بخش به جواز شرعى عزلت اشاره نموده و در بخشِ نقلِ كلمات ابن فهد حلّى از گفتار وى به ادلّه آن اشاره كرده است.
201) مؤلف برخلاف اصول سابق در اين اصل به تفصيل گفتگو نموده و در فصل بعد به طور فنى از آن صحبت كرده است.
202) مؤلف احاديث گوناگون را در اين مقام پيرامون تفكر و ارزش آن بيان داشته است.
203) همان، ص 229.
204) وى به بيان چند مطلب از نظر ادبى و اخلاقى در پى اين گفتار پرداخته است.
205) اين مراتب برگرفته از مرصادالعباد است.
206) سوره توبه، آيه 119: و با راستگويان باشيد.
207) سوره كهف، آيه 28: و همراه با كسانى كه پروردگارشان را مىخوانند، خود را به صبر وادار.
208) مرآة الحقّ، ص 254.
209) دماوندى در اين مقام بسان تمام مشايخ اهتمام به عبادت را قبل از معرفت حقيقى ناروا دانسته است.
210) در معنى ذكر به اقسام آن، اوصاف مرشدان و هاديان، محاسبه اقسام مراقبه.
211) سوره عنكبوت، آيه 69 : كسانى را كه در راه ما مجاهدت كنند، به راههاى خويش هدايتشان مىكنيم.
212) مرآةالحقّ، ص 352.
213) اين مثنوى تاكنون چاپ نگرديده و گويا در اين مقام تمام آن نقل شده است.
214) تمام سه واژه حاضر از باب »تفعل« ساخته شده كه گوياى عدم التباس حقيقى به اصل مصدر آن است.
215) مرآة الحقّ، صص 377 – 8.
216) البته در گفتار خواجه پارهاى از تعريضات به قونوى نيز به چشم مىخورد.
217) مرآة الحقّ، ص 522.
218) تنها اثر كهن چاپ شدهاى كه بطور دقيق به اين بحث پرداخته كتاب مرصادالعباد / 299 – 309 مىباشد.
219) در نظر مرحوم مجذوبعليشاه غير مسلمانان از اين طور عبور نكرده و اين طور را به انجام نخواهند رسانيد و كراماتشان از صفاى بدن است نه صفاى دل.
220) مرآة الحقّ، ص 547.
221) در عبارات كتاب متأسفانه از نور طور پنجم تا هفتم، به طور متمايز گفتگو نشده، و از تمايز خود مراتب نيز به اشارهاى كوتاه بسنده شده است.
222) اين مراقبه، غير از مراقبه اصطلاحى در عَرض محاسبه و معاتبه است.