میپرسیم که به هنگام برخوردبا دراویش گنابادی در قم (مرد و زن و کودک)، آنانی که به جای حمایتی در خور سیاست رادیکال، تمام عقدههای فروخورده تاریخیشان از ستم زمانه را به بهانه و توجیه مقابله با عرفانگرایی و دفاع از سیاست رادیکال بر کوتاهترین دیوار ممکن در ایران فرو ریختند را چه و که میتوان نامید؟
رئوف طاهری : اگر قرار بر نام بردن از چند متفکر ایرانی باشدکه در قید حیاتاند و حق استادی بر نگارنده و همنسلان ما دارند، به قطع و یقین مراد فرهادپور یکی از آنها خواهد بود. بیشک اهتمام فرهادپور و حلقه فکریاش، درمعرفی آرا و اندیشههای قابل توجه بخشی از فیلسوفان قارهای و متأخر همچون بدیو،آگامبن، ژیژک و… قابل انکارنیست. فرهادپور بیشک پرتلاشترین و چه بسا مؤثرترین کنشگر فکری- سیاسی ایران در چهار سال گذشته محسوب میشود و نگارنده در هر محفلی(فکری، سیاسی، دانشجویی، صنفی) که فرصتی دست داده، تلاشها و تولیدات معرفتی رشکبرانگیزحلقه ایشان را به رخ مدعیان کنشگر کشیده است؛ گرچه این تعریف، مستقل از رد یاتأیید مواضع آنان بوده است. مقاله حاضر اما به بررسی و نقد برخی نکات و سخنان فرهادپور طی سخنرانی (مقاله)ای میپردازد که او اخیرا (در پی جدال قلمی سروش-سبحانی و به تبع مقاله نیکفر درنقد سروش) منتشر کرده و در ذیل آن به نقد توامان آرای نیکفر و سروش پرداخته و با تحویل مبانی فکری آنان به عرفانگرایی و بودیسم،استهزا و تخفیف و البته تحریف اندیشه آنها را هدف قرار داده است. مقاله حاضر اگرچه مدعیات فرهادپور در باب سروش، شبستری، ملکیان و عرفانگرایی آنها را مورد سنجش نقادانه قرار میدهد اما در مقام ارائه دفاعیهای از «مکتب روشنفکری دینی» و تبدیل روشنفکری دینی به یک ایدئولوژی و مدرسه سیاسی نیست.
1-فرهادپور کار خود را با بیانی که متضمن نوعی ناسزا، ایراد، تحقیر یا انتقاد ضمنی است آغاز میکند و به این منظور تلاشهای فکری امثال سروش و شبستری را «مونتاژپارهای از اندیشههای غربی قدیمیتر» مینامد و به دلیل «بیربط بودن با مسائل ما»، ملالآور میخواند و با این حال، میگوید که او هیچگاه «منکر اهمیت خودبهخودی این نوع تلاشها نبوده» و از جهاتی آنها را خلاقانه نیز به شمار میآورده است! والبته کاسه صبر او که سرریز میشود مجددا میگوید: «این تلاشهای نظری بهرغم نقش ستودنی شان در حمایت از خواندن و فکر کردن، چیزی بیش از ترجمه پروژههای فکری وفلسفه غربی نیستند.»(1)
فرهادپور با طرح این نکات اما خواننده خود را اسیر حیرت میسازد که چگونه میتوان یک بار مدعی شد«برای مردم در دورهای، قبض و بسط تئوریک شریعت مهمتر از نان شباست»؟(2) و باری دیگر اما این نظریات را «ملال آور و خستهکننده» خواند. و البته این پرسش نیز محتاج پاسخی قانع کننده است که اگر ترجمه و مونتاژ افکار غربیها مستحق این همه اتهام و تحقیر و دست اندازی است، پس چگونه این سخن را میتوان توجیه کرد که «ترجمه به وسیعترین معنای کلمه یگانه شکل حقیقی تفکر برای ماست. تجربه شخصی من در ترجمه و تالیف و همچنین دستاوردهای دیگران در این دو عرصه، موید این رای است. . . . در روزگاری که میگویند مولف مرده است و نسخه اصلی مفهومی بیمعناست،عملا همه متون ترجمه محسوب میشوند.»(3) و به واقع این سخن متضمن کدام ابژهای است که جان سالم از رد و انکار و تقلیلگرایی ایشان به در تواند برد؟ و قابل توجه آنکه، جناب فرهادپور وقتی به طعنه، سروش و شبستری را مترجم و مونتاژگر میخوانندتا تلاشهای فکری آنها را تقلیل دهند گویی به یاد ندارند توصیف خود از تلاشهای فکری شخصیشان را:«به جرأت میتوان گفت هیچ ایده، فکر یا نظری در آنها یافت نمیشودکه پیشتر در جایی دیگر، به صورتی بهتر، بیان نشده باشد. این حکم نه حاکی از شکسته نفسی است و نه بیانگر عدماعتماد به نفس یا غرب زدگی»(4). بدین ترتیب دستکم هرحکمی که از سوی ایشان برای دیگران (سروش، شبستری، ملکیان و. . . ) صادر شود،پیشاپیش بر شخص ایشان نیز تسری پیدا خواهد کرد؛ و اگر ما ضعفی را در خود بیابیم وآن را واقعیتی عمومی بنامیم چگونه یافتن همین ضعف در دیگران را میتوانیم اساس استهزای آنها قرار دهیم؟
فرهادپور همچنین مدعی آن شده است که سروش و شبستری خود را «نظریهپرداز جهانی»دانستهاند. در این خصوص اگرچه بیصبرانه منتظر باید ماند تا ایشان یا یکی ازشاگردانشان، نشانی چنین ادعایی را در آثار آنان معرفی کنند، اما فیالحال جملاتی را به نقل از آنان مرور میکنیم تا کذب بودن چنین برچسبی که از قضا یادآور روش«کارتلهای تبلیغاتی نظام سرمایهداری هار» است روشن شود: شبستری: «من هیچ جا ننوشتهام که آنچه من در باب هرمنوتیک میگویم مخلوقات و مبدعات من است و تصریح کردهام که این سخنان، نظرات دانشمندان علم هرمنوتیک است»(5) و نیز سروش: «من که چنین ادعای مبدئیت و خاتمیتی ندارم. فرض کنید که قبل از من دهها نفر هم این نظررا گفته باشند، اصلا چه اهمیتی دارد که من اولین باشم یا دومی؟»(6)
جدای چنین شیوههای استدلالی جدلی و سفسطهآمیزی که صرفا به کار زیر سوال کشیدن حریف میآیند، آیا برای فرهادپور تفاوت حیطه فقه و کلام و فلسفه و جایگاه هرمنوتیکدر میان آنها روشن نیست؟ فرهادپور حتما واقف به چنین تفاوتهایی است ولی مشکل آنجاست که او از چهار سال پیش تصمیم به تغییر نحوه برخورد خود با اندیشه گرفته استو از آن پس نه تنها اندیشه که اخلاق را نیز از دریچه سیاست مینگرد. همچنانکه درهمین مقاله میگوید: «بین دوگانه «اخلاق» و «سیاست» وقتی اخلاق را انتخاب کنید هردو را از دست میدهید. لذا به عوض اخلاقی کردن سیاست باید اخلاق را سیاسی کنیم. »نتیجه عملی نشستن غبار سیاست بر اخلاق و اندیشه، آشکار شدن تناقضگوییهای آگاهانهو تحریفها و تقلیلگراییهای عامدانه و استدلالتراشیهای غیرصادقانهای است کهنمونه آن در سطور فوق و بخشهای آتی این مقاله نیز مشهود است و اینچنین چوب حراجبر اخلاق زدن، راه را برای هر فاجعه غیر اخلاقی در سیاست خواهد گشود و زمینه ظهوربسیاری اتفاقات غیر منتظره را فراهم خواهد کرد. مبتنی بر چنین شناختی است که گاندیمیگوید: «من از عرفان به سیاست رسیدم» و داستایفسکی نیز دلسوزانه و شورمندانه درگوش ما میخواند: «اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است» و فردی همچون محمد مجتهد شبستری نیز چنین پندی را با ما در میا ن میگذارد که «ایمان یک انتخاب سرنوشت سازاست». و چگونه میتوان از کنار چنین حساسیت و احساس مسوولیتی در گاندی، داستایفسکیو مجتهد شبستری گذر کرد و با اخلاق سیاست زده همدل شد.
آیا نگاه فرهادپور به عرفان، گزینشی و دلبخواهی و علتی است یا مبتنی بر دلیل وواقعیتهای تاریخی؟ آیا حلاج در تأیید ایدئولوژی قدرت حاکم به دار آویخته شد؟ آیاعین القضات به اتهام تأکید بر حفظ وضع موجود شمعآجین شد؟ آیا شهابالدین سهروردی به دلیل پناه بردن به غار و عدمانتقاد از وضع موجود کشته شد؟ آیا زبان فرخی یزدی به دلیل اینکه اشعارش در مدح قدرت زمانه بود، دوخته شد؟ آیا خاندان مولوی به اتهام فقدان برخورداری از «هرگونه حضور مؤثر اجتماعی» وادار به جلای وطن (بلخ) شدند؟ آیامولوی بر درِ ارباب قدرت زانو میزده است و آیا این سخن مولوی نیست در آغاز «فیه ما فیه» که:«قال النبی(ع) شر العلماء من زار الامراء و خیر الامراء من زار العلماءنعم الامیر علی باب الفقیر و بئس الفقیر علی باب الامیر». عرفا و اهالی عرفان درزمانه خویش با بلا زندگی کرده و زندگی خود را نیز در خانه بهدوشی تجربه کردهاند.شمس و مولانا را چگونه میتوانیم حافظان وضع موجود و قدرت خواند و خود را اما بیکمترسابقهای از محرومیت درمقایسه با آنها که مورد تحریم و تکفیر نزدیکترین یاران و شاگردانخود قرار گرفته بودند رادیکال بنامیم؟ مگر با فریاد سر دادن و جیغهای سرخ و بنفش تغییری در واقعیت رخ میدهد؟ چگونه میتوان این اندیشه را رادیکال شمرد و درمقابل، فردی همچون شبستری را – که تا قصد کرد در مصاحبهای با نشریه کم نظیر مدرسه به بیان تأملات چند سالهاش پردازد، نشریه مربوطه تعطیل شد و غائله کفنپوشان علیهاشآغازیدن گرفت- با عناوینی همچون «عرفانگرایی و هرمنوتیکِ بیربط و به بن بسترسیده و محافظهکار» معرفی کرد؟ چگونه ترویجِ رجعت به کمونیسم را میتوان به عنوانسیاست پیشگی رادیکال جا زد و در مقابل اما فردی همچون سروش که تا آمد لبتر کند واز «شیر و شکر» بگوید تکفیر شد را فردی محافظه کار نامید و به ارمغان آورنده«خستگی همگانی»؟ اگر جناب فرهادپور در حیات فکری متأخر خود به این نتیجه رسیدهاندکه همه معرفت و بلکه تاریخمندی تفکر را در پای سیاستورزی ذبح کنند، آیا پیشاپیشحکم اخراج عموم فیلسوفان و متفکران و متکلمان و شعرا و عرفا و نویسندگان تاریخبشریت از حوزه انسانیت را نیز نباید صادر کنند؟ آیا خلاصه و عصاره «تحویل همه چیزبه سیاست» و سیاست ورزی رادیکال این است که در انتخابات ریاست جمهوری، مردم را ازترس ظهور فاشیسم چنین اندرز و بلکه دستور دهیم که: «از تمامی فرهیختگان منتقدی کهبه آینده و سرنوشت ایران اهمیت میدهند میخواهیم تا در شرایط کنونی، از بحثها ونقدهای تفرقهافکن خودداری کرده و ضمن رأی دادن به هاشمی رفسنجانی دیگران را نیزدعوت به رأی دادن به ایشان کنند». (12) جالب آنکه پس از کسب چنین سرمایه عملیایبرای سیاستورزی رادیکال که البته نسبتش با رادیکالیسم کاملا پنهان و غیر قابل لمسبود، در آستانه انتخابات مجلس هشتم جناب فرهادپور و اعضای حلقه فکریشان، اینچنیناز گذشته خود به مقصدی نامشخص عبور کردند: «حال که سیاست در قالب انتخابات بیمعناشده است و شکست و فروپاشی سیاستورزی اصلاحی و اعتدالی رخ داده، یگانه روزنه امیدرا باید در آن جنبشهایی جست که از نظام حاکم مطالباتی دارند… هدر دادن بازماندهشور و شعور سیاسی در پای انتخابات یا پیروی از اصلاح طلبان نگران و اصلاحطلبانکاسه لیس، انتخاب سیاسی نادرستی است»(13) چرا رویكرد «سیاست رادیکال» در هنگامشرکت در انتخابات، نپذیرفت که چه بسا این ساکنان کوی عرفان و به زعم شما مروجانکنونی بیعملی سیاسی از جمله کسانی باشند که پیش از دیگران در بن بست سیاست بهدیوارسر ساییده و چونان ماجرای کتیبه اخوان ثالث، پیشتر از شما نیز کسان دیگریپشت و روی این کتیبه را یکی یافتهاند؟ و این طنز زمانه بود که آنها خود در فصلیدگر، رهرو راهی شدند که تا دیروز نهیاش میکردند و به قول «کتیبه» اخوان ثالث:«کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند». طنز ماجراست که اگر رویكرد«سیاست رادیکال» در انتخابات شرکت کند، مخالفان شرکت را سریعا به عرفانگرایی وپناه بردن به غارها و نفی و تحقیر آرزوهای محقق نشده متهم میکنند؛ و اگر رویكرد«سیاست رادیکال» مایوس از عدمتحقق آرزوهایشان، به انتخابات پشت کند و از «امرمنفی» بگویند و از اصلاحطلبان رویگردان شوند نیز گروه مقابل یعنی شرکتکنندگان درانتخابات باید در معرض تخریب قرار گیرند و به کاسه لیسی متصف شوند. انصافا آیا خودرا مرکز ثقل جهان دانستن، معنایی جز این دارد؟ آیا منطقی است که هر اقدام سیاسیرا- چه شرکت در انتخابات و چه تحریم آن- به صرف آنکه خودمان انجام دادیم رادیکالبنامیم و هر اقدام سیاسی را به صرف همسان نبودن با اقدام خود با واژههایی نظیرمحافظهکاری و بیعملی و عرفانگرایی محکوم کنیم.
از شما میپذیریم که بگویید کسانی را که «درست همزمان با دستگیری و ضرب و شتم دههادانشجوی چپگرا، در نهایت حقارت و زبونی، ترس و کینه خود را بر سر کوتاهتریندیوار فرو میریزند تا مبادا برای همیشه از سر سفره قدرت حذف شوند»، نمیتوان لیبرالنامید. اما از جناب فرهادپور هم میپرسیم که به هنگام برخورد با دراویش گنابادی درقم (مرد و زن و کودک)، آنانی که به جای حمایتی در خور سیاست رادیکال، تمام عقدههایفروخورده تاریخیشان از ستم زمانه را به بهانه و توجیه مقابله با عرفانگرایی ودفاع از سیاست رادیکال بر کوتاهترین دیوار ممکن در ایران فرو ریختند را چه و کهمیتوان نامید؟ به راستی آیا آن دراویش به دلیل تأیید قدرت حاکمان و فقدانبرخورداری از هرگونه کارکرد و نقش اجتماعی بود که چنان سرنوشتی یافتند؟ آیا درنگاه شما عرفانگرایی و انتخاب سبک زندگی درویشی، آنچنان نابخشودنی است که ستم برآنان را استثنائا ستم ندانید و از کنار آن به راحتی بگذرید؟ آیا در قاموس شما اصلا«ستمی» در حق آنها روا شده است یا نه؟ و البته براساس «اخلاق سیاسی شده» در مسلک«سیاست رادیکال»، گویا به خاطر هدفی شریف که همان ریشهکنی عرفانگرایی است، سکوتدر برابر چنین اتفاقات و برخوردهایی نه تنها مجاز که واجب است. کسانی که از سنتبسیار غنی و پیچیده چپ دم میزنند اما از نقش اساسی عرفان در کم کردن شدت توحشمدرن و کهن و نیز ممانعت از خیره شدن در ثروت و ترویج قناعت و مناعت غافلند و زینچپ را بر اسب حاکمان تکنوکرات و حامیان فوق ثروتمندشان سوار کردهاند چگونه میتوانNEW LEFT نامید؟ اگر در نگرش «اخلاقی»،ستم، در حق هر گروهی از اجتماع ستم باشد، در نگرش «سیاسی» اما ستم هم رنگ و بویایدئولوژیک میگیرد و هم از اینروست که در بین کثیری از اصناف مورد ستم واقع شده(کارگری، دانشجویی، احزاب، دراویش، معلمان، زنان، اقوام و. . . ) فقط دو گروه ازدفاع جناب فرهادپور برخوردار میشوند: «کارگران و دانشجویان چپ». و البته این رانیز چه بسا بتوان تحت عنوان «عدالت سیاسی» توجیه کرد!
اما اگر قرار بر آن باشد که از اشکال مبتذل و اندیشهسوز عرفان سخن به میان آید،چرا ردپایی از این عرفانگرایی کاذب و سرگرمکنندگی و تسکین بخشی آن را در نظریه انتقادی – به معنای وسیع کلمه- (آدورنو، بدیو، آگامبن، ژیژک و…) نشان ندهیم و ازمضرات موجود در بطن این تفکر نگوییم. در این روایات و توصیفها دقت کنید:
الف: «اسلاوی ژیژک بیشتر یک پدیده است تا یک فیلسوف. . . ژیژک همچون یک ستارهروشنفکر راک طی 20 سال گذشته در روی کره زمین طی طریق کرده است، روز به روز برجماعت شیفتگانش افزوده میشود. او نامتعارف، تحریک کننده و سرگرم کننده است. . .او نمونه اعلای یک فیلسوف پسا مدرن در اروپا است. . . نوعی لجبازی مشخصه تفکر کلیوی است. . . از نظر وی پیوند هایدگر و نازیسم. . . حاوی تعهد به ضرورت تغییرانقلابی و در نتیجه قابل دفاع است»(14).
ب: «ژیژک خود از سنخ همان کلبی مشربانی است که در آثارش آنان را به شدت محکوم میکند.. . ژیژک یک محصول فرهنگی عامهپسند است. . . انتشار کتابهای او منظمتر ازانتشار تک آهنگهای مدونا است».(15)
پانوشتها در دفتر روزنامه موجود است