Search
Close this search box.

افكار صوفيانه‌ به‌ چه‌ درد ما مي‌خورد؟(قسمت دوم )

Imageدعوت‌ به‌ اجتماع‌- هيچ‌ فرقه‌اي‌ مانند صوفيان‌ به‌ فكر مردم‌ نبوده‌اند، دليلش‌ هم‌ واضح‌ است‌؛ زيرا هر فرقه‌اي‌ طرفداران‌ خود را بر حق‌ و راه‌ راست‌ مي‌پنداشتند و فرقه‌ي‌ ديگر و طرفداران‌ آن‌ را نجس‌ و ملعون‌ و بر باطل‌. تنها صوفيان‌ بودند كه‌ با همه‌ي‌ بشريت‌ صلح‌ و آشتي‌ داشتند و پيش‌ از ديانت‌ و مذهب‌، دنبال‌ انسانيت‌ مي‌گشتند؛ 

پيش‌ از اين‌ گفتيم‌، يكي‌ از بزرگ‌ترين‌ گروههاي‌ صوفيان‌ كه‌ از شهرت‌طلبي‌ و نامجويي‌ گريزان‌ بودند، ملامتيان‌ يا قلندران‌ بودند، گروهي‌ از پژوهشگران‌ صوفي‌ ميان‌ اين‌ دو گروه‌ فرقهايي‌ نهاده‌ و دو گروهشان‌ دانسته‌اند. (34) به‌ هر حال‌، از شهرت‌ گريختن‌ و در گمنامي‌ زيستن‌، يكي‌ از پايه‌هاي‌ اصلي‌ طريقت‌ ملامتيان‌ است‌. اين‌ روش‌، در نيمه‌هاي‌ سده‌ي‌ سوم‌ پديد آمد و كمال‌ يافت‌ و مروج‌ آن‌ بنابر مشهور ابوحفص‌ عمر بن‌ مسلمه‌ي‌ حداد (وفات‌ 266 ه) بود. شاگردان‌ و پيروان‌ ابوحفص‌ از قبيل‌ ابوصالح‌ حمدون‌ قصار (وفات‌ 271 ه) و ابوعثمان‌ سعيد الحيري‌ (وفات‌ 298 ه) و ابوالفوارس‌ شاه‌ بن‌ شجاع‌ كرماني‌ (وفات‌ 288 ه) و ابوعمر بن‌ نجيد(وفات‌ 361 ه) و چند تن‌ ديگر روش‌ ملامتي‌ را بسط‌ دادند و در اطراف‌ پراكندند تا اين‌ طريقت‌ اهميت‌ فراوان‌ يافت‌ و پس‌ از آن‌ در شهرهاي‌ ديگر نيز رايج‌ گشت‌. (35) 

مبالغه‌ در اظهار طاعت‌ و عبادت‌ نسبت‌ به‌ خدا نيز در نظر آنها كاري‌ مهم‌ شمرده‌ نمي‌شد، ملامتي‌ بر واجبات‌ و فرائض‌ اكتفا مي‌كرد، ولي‌ آنها را از روي‌ اخلاص‌ و صدق‌ و دور از هرگونه‌ ريا خواه‌ آشكار خواه‌ پنهان‌ به‌ جا مي‌آورد، و سخن‌ كوتاه‌ آنكه‌، برخلاف‌ بيشتر صوفيان‌، هر چه‌ مايه‌ي‌ امتياز سالك‌ از ديگران‌ باشند آن‌ را ناپسند مي‌دانستند و بدين‌ سبب‌ خرقه‌ هم‌ نمي‌پوشيدند؛ برخي‌ از اين‌ حد هم‌ در گذشتند، و معتقد بودند كه‌ سالك‌ بايد خود را از نظر خلق‌ بيندازد و اموري‌ را كه‌ به‌ ظاهر ناپسند است‌، ولي‌ خلاف‌ شرع‌ نيست‌، انجام‌ دهد، مانند اينكه‌ شربتي‌ سرخ‌ رنگ‌ در پياله‌ بنوشد تا مردمش‌ شراب‌خواره‌ پندارند، و به‌ ملامت‌ و سرزنش‌ او كمر بندند، تا نفس‌ ستمكار از اين‌ راه‌ طعم‌ حقارت‌ و خواري‌ بچشد و دعوت‌ خدايي‌ نكند. قلندران‌ يا قلندريه‌ كه‌ از ملامتيان‌ جدا شده‌اند، از اينها نيز پيش‌تر رفتند و كارهاي‌ منافي‌ شرع‌ را براي‌ شكستن‌ نفس‌ روا داشتند، قلندريات‌ «سنائي‌» (36) كه‌ در آن‌ نوعي‌ بي‌پروايي‌ و بي‌اعتنايي‌ به‌ ظواهر شرع‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد، سخناني‌ از ين‌ دست‌ است‌. اصولاً اين‌ طايفه‌ در شعر و ادب‌ فارسي‌ تأثير فراوان‌ كرده‌اند. اصطلاحاتي‌ چون‌: ميكده‌، مي‌، پيرمغان‌ مغ‌بچه‌، يا ذكر كليسا در برابر مسجد، و راهب‌ در مقابل‌ واعظ‌، و انتقاد رياكاري‌ و زهدفروشي‌ و ترجيح‌ باده‌گساري‌ بر طاعت‌ ريايي‌ و تشريف‌ خون‌ رزان‌ بر مال‌ وقف‌ و حلال‌ دانستن‌ آن‌ در جنب‌ لقمه‌ي‌ شبهه‌ و خدمت‌ بزرگان‌ كردن‌، (37) همه‌ نشانه‌هايي‌ از تأثير همين‌ گروه‌ در زبان‌ شيرين‌ فارسي‌ است‌. 

قلندران‌ موي‌ سر و روي‌ را مي‌تراشيدند، لباسي‌ مركب‌ از پوست‌ و پارچه‌هاي‌ مويين‌ و گاهي‌ پوست‌ پلنگ‌ يا ببر بر تن‌ مي‌كردند، از ارتكاب‌ منهيات‌ دوري‌ نمي‌كردند، گاهي‌ بنگ‌ و حشيش‌ هم‌ به‌ كار مي‌بردند و كشكول‌ به‌ دست‌ مي‌گرفتند و پرسه‌ مي‌زدند، و بيشتر به‌ زبان‌ پارسي‌ سخن‌ مي‌گفتند تا تازي‌ كه‌ حمل‌ بر خودفروشي‌ و تفاضل‌ نشود! (38) مولوي‌ از قلندران‌ به‌ بزرگي‌ ياد كرده‌، و چنان‌ كه‌ افلاكي‌ مي‌گويد به‌ سر و روي‌ تراشي‌ و گمنامي‌جويي‌ آنان‌ حسد مي‌برده‌ است‌. (39) در ديوان‌ خواجه‌ي‌ شيراز هم‌ نسبت‌ به‌ اين‌ گروه‌ اشارات‌ گوناگون‌ آمده‌ كه‌ بيشتر آنها در تعريف‌ و ستايش‌ آنهاست‌. 

7. دعوت‌ به‌ اجتماع‌- هيچ‌ فرقه‌اي‌ مانند صوفيان‌ به‌ فكر مردم‌ نبوده‌اند، دليلش‌ هم‌ واضح‌ است‌؛ زيرا هر فرقه‌اي‌ طرفداران‌ خود را بر حق‌ و راه‌ راست‌ مي‌پنداشتند و فرقه‌ي‌ ديگر و طرفداران‌ آن‌ را نجس‌ و ملعون‌ و بر باطل‌. تنها صوفيان‌ بودند كه‌ با همه‌ي‌ بشريت‌ صلح‌ و آشتي‌ داشتند و پيش‌ از ديانت‌ و مذهب‌، دنبال‌ انسانيت‌ مي‌گشتند؛ و اگر مي‌توانستند از كمك‌ مادي‌ و معنوي‌ به‌ مردم‌ دريغ‌ نمي‌كردند. كمك‌ مادي‌شان‌ اين‌ بود كه‌ خود هرچه‌ داشتند با ديگران‌ مي‌خوردند، وانگهي‌ توانگران‌ و ثروتمندان‌ و جاه‌داران‌ را از خدا و عذاب‌ آخرت‌ و شكنجه‌ي‌ دوزخ‌ ترس‌ مي‌دادند و به‌ انفاق‌ و بخشش‌ وامي‌داشتند. غزالي‌ به‌ سلطان‌ سنجر نامه‌ نوشت‌، و در ضمن‌ آن‌ نامه‌ چنين‌ گفت‌:
«… بر مردمان‌ طوس‌ رحمتي‌ كن‌ كه‌ ظلم‌ بسيار كشيده‌اند و غله‌ به‌ سرما و بي‌آبي‌ تباه‌ شده‌، و درختهاي‌ صد ساله‌ از اصل‌ خشك‌ گشته‌؛ و هر روستايي‌ را هيچ‌ نمانده‌ مگر پوستيني‌ و مشتي‌ عيال‌ گرسنه‌ و برهنه‌؛ و اگر رضا دهد كه‌ پوستين‌ از پشت‌ باز كنند تا زمستان‌ برهنه‌ با فرزندان‌ در تنوري‌ شوند، باري‌ رضا مده‌ كه‌ پوستشان‌ باز كنند، و بدان‌ كه‌ اگر از درويشان‌ چيزي‌ خواهند، همگنان‌ بگريزند و در ميان‌ كوهها هلاك‌ شوند و اين‌ پوست‌ باز كردن‌ باشد… و اي‌ پادشاه‌، امروز به‌ حدي‌ رسيده‌ است‌ كه‌ عدل‌ يك‌ ساعت‌ برابر عبادت‌ صد سال‌ است‌!» (40)
اين‌ صوفيان‌ بودند كه‌ هميشه‌ يادآور اين‌ نكته‌ بودند كه‌ «صداي‌ خلق‌، صداي‌ خداست‌!» (41) «ابوسعيد ابي‌ الخير» مي‌گفت‌: «هر چه‌ خلق‌ را نشايد، خداي‌ را نشايد؛ و هر چه‌ خداي‌ را نشايد خلق‌ را نشايد!» (42)
در ديوان‌ حافظ‌ همانند اين‌ ابيات‌ را بسيار توان‌ يافت‌:
تنش‌ درست‌ و دلش‌ شاد باد و خاطر خوش‌ كه‌ دست‌ دادش‌ و ياري‌ ناتواني‌ كرد! كمك‌ معنوي‌ آنان‌ اين‌ بود كه‌ به‌ زبان‌ و بيان‌ و برخي‌ اوقات‌ با نشان‌ دادن‌ كارهاي‌ شگفت‌ و كرامت‌آميز مردم‌ را به‌ انديشيدن‌ و تأمل‌ و تفكر وا مي‌داشتند؛ و چون‌ بلندنظر بودند و همه‌ي‌ مردم‌ در نظرشان‌ يكي‌ بودند و حتي‌ غافلان‌ و بدكاران‌ را نيز قابل‌ آميزش‌ و همنشيني‌ و ترحم‌ مي‌دانستند و آنان‌ را با پاكان‌ و راستان‌ – از لحاظ‌ اينكه‌ اهل‌ رحمت‌ خدا هستند – برابر مي‌انگاشتند، از اين‌رو با همه‌ انس‌ داشتند و پاسبان‌ و سلطان‌ و كافر و مسلمان‌ و هوشيار و مست‌ در پيش‌ چشمشان‌ يكي‌ بود:
بيار باده‌ كه‌ در بارگاه‌ استغناء چه‌ پاسبان‌ و چه‌ سلطان‌، چه‌ هوشيار و چه‌ مست‌؟ (43) 

همين‌ سماع‌ صوفيان‌ كه‌ مايه‌ي‌ اين‌ همه‌ انتقاد از طرف‌ ظاهرپرستان‌ مي‌شد بيشتر براي‌ اين‌ بود كه‌ مردم‌ مستعد را يكجا جمع‌ كنند و پاي‌ بكوبند و آواز بخوانند و در اثناء سخن‌ و قول‌ و غزل‌، آنان‌ را از حل‌ و راستي‌ و اصول‌ انسانيت‌ آگاه‌ سازند، و افكار و عقايد خود را در ميان‌ مردن‌ بپراكنند. 

8. بي‌اعتنايي‌ در برابر مرگ‌- يكي‌ از از سخت‌ترين‌ و ترسناك‌ترين‌ مسائل‌ زندگاني‌ آدمي‌زادگان‌، مسئله‌ي‌ مرگ‌ است‌؛ و تا امروز هم‌ كه‌ علوم‌ معارف‌ بشر به‌ صورت‌ حيرت‌انگيزي‌ پيشرفت‌ كرده‌، و هر روز مسئله‌اي‌ مشكل‌ از اين‌ مسائل‌ و مشكلات‌ حل‌ مي‌شود و روزنه‌اي‌ به‌ سوي‌ روشنايي‌ و دانش‌ گشوده‌ مي‌شود، «هر بند گشاده‌ شده‌ به‌ جز بند اجل‌»، و به‌ قول‌ يكي‌ از دانشمندان‌ انسان‌دوست‌ فرانسوي‌: «همين‌ ترس‌ از مرگ‌ و حتمي‌ بودن‌ آن‌، باز اندكي‌ آدميان‌ را از نفس‌پرستي‌ و حق‌كشي‌ باز مي‌دارد؛ زيرا با اندك‌ توجهي‌ درمي‌يابد كه‌ سرانجام‌ كارش‌ تاريكي‌ و مرگ‌ است‌ و همه‌ي‌ رشته‌ها و بافته‌هاش‌ پنبه‌ مي‌شود و با حسرت‌ و ناكامي‌ زير خاك‌ مي‌رود، و اگر مرگ‌ نبود آدمي‌زادگان‌ همديگر را مي‌دريدند و از حيوانات‌ وحشي‌ هم‌ خونخوارتر و جان‌ گيرتر مي‌شدند.» مردم‌ عادي‌ از مرگ‌ مي‌ترسند و اين‌ نكته‌ را همه‌ مي‌دانند. البته‌ برخي‌ از فيلسوفان‌ يونان‌ مانند «اپيكور» (44) و «ديوژن‌» و فيلسوفان‌ سگ‌كردار يا كلبي‌، در برابر مرگ‌ بي‌اعتنايي‌ كرده‌اند، و دليل‌ آنها اين‌ بوده‌ است‌ كه‌: رنج‌ و درد انسان‌ تا زماني‌ است‌ ك‌ حس‌ و شعور او باقي‌ است‌، ولي‌ زماني‌ كه‌ شعور و حس‌ از آدمي‌ رفت‌ و به‌ هيكل‌ بي‌جاني‌ مبدل‌ شد، ديگر چيزي‌ درنمي‌يابد، از اين‌رو، مرگ‌ را هم‌ احساس‌ نمي‌كند تا رنج‌ بكشد؛ از اين‌ جهت‌ وي‌ مي‌گفت‌: «تا من‌ هستم‌ مرگ‌ نيست‌، چون‌ مرگ‌ بيايد من‌ نيستم‌». اما صوفيان‌ مرگ‌ را به‌ چند دليل‌ مي‌پسنديدند و خم‌ به‌ ابرو نمي‌آوردند:
نخست‌ براي‌ اينكه‌: مرگ‌ را «فناء» و نيستي‌ انسان‌ نمي‌دانستند، بلكه‌ آن‌ را انتقال‌ از يك‌ مرحله‌ به‌ مرحله‌اي‌ ديگر و ارتقا از مقامي‌ پست‌ به‌ مقامي‌ برتر مي‌شمردند و مي‌گفتند: دنيا زندان‌ عارف‌ و بهشت‌ دنياپرست‌ است‌» (45)
خرم‌ آن‌ روز كزين‌ منزل‌ ويران‌ بروم‌ راحت‌ جان‌ طلبم‌ وز پي‌ جانان‌ بروم‌
مرگ‌ راه‌ به‌ خدا و مايه‌ي‌ وصول‌ به‌ حق‌ است‌ و بريدن‌ از ناسوت‌ و رسيدن‌ به‌ لاهوت‌ و گذشتن‌ از مقام‌ فنا و پيوستن‌ به‌ بقاء. نظامي‌ كه‌ خود در عرفان‌ دستي‌ داشته‌، اين‌ نكته‌ را خوب‌ بيان‌ كرده‌ است‌:
گر مرگ‌ رسد چرا هراسم‌؟ كان‌ راه‌ بتوست‌ مي‌شناسم‌
اين‌ مرگ‌ نه‌، باغ‌ و بوستانست‌ كو راه‌ سراي‌ دوستان‌ است‌
تا چند كنم‌ ز مرگ‌ فرياد؟ چون‌ مرگ‌ از اوست‌ مرگ‌ من‌ باد
گر بنگرم‌ از آن‌ چنان‌ كه‌ رايست‌ اين‌ مرگ‌ نه‌ مرگ‌، نقل‌ جانست‌
از خوردگهي‌ به‌ خوابگاهي‌… و از خوابگهي‌ به‌ بزم‌ شاهي‌
خوابي‌ كه‌ به‌ بزم‌ تست‌ راهش‌ گردن‌ نكشم‌ از خوابگاهش‌
چون‌ شوق‌ تو هست‌ خانه‌ خيزم‌ خوش‌ جستم‌ و شادمانه‌ خيزم‌
و همو مي‌گويد:
انگار كه‌ هفت‌ سبع‌ خواندي‌ يا هفت‌ هزار سال‌ ماندي‌
آخر نه‌ چو مدت‌ اسپري‌ گشت‌ آن‌ هفت‌ هزار سال‌ بگذشت‌؟
چون‌ قامت‌ ما براي‌ غرق‌ است‌ كوتاه‌ و دراز را چه‌ فرق‌ است‌؟ (46)
و شعر معروف‌ مولانا را خوانده‌ يا شنيده‌ايد كه‌ مي‌گويد:
از جمادي‌ مردم‌ و نامي‌ شدم‌ وز نما مردم‌ به‌ حيوان‌ سر زدم‌
مردم‌ از حيواني‌ و آدم‌ شدم‌ پس‌ چه‌ ترسم‌ كي‌ ز مردن‌ گم‌ شدم‌؟
وهله‌ي‌ ديگر بميرم‌ از بشر تا برآرم‌ چون‌ ملايك‌ بال‌ و پر (47) و در احوال‌ شيخ‌ صلاح‌الدين‌ زركوب‌ (وفات‌ 657)، جانشين‌ مولوي‌ آورده‌اند كه‌: وصيت‌ كرده‌ بود آيين‌ عزا در جنازه‌ي‌ او به‌ عمل‌ نيايد، يلكه‌ چون‌ از محنت‌ خانه‌ي‌ جهان‌ رهايي‌ يافته‌، به‌ عالم‌ جاويدان‌ مي‌پيوندد، با ساز و رقص‌ و سماع‌ به‌ خاكش‌ بسپارند. «سلطان‌ ولد» فرزند مولانا درباره‌ي‌ اين‌ وصيت‌ مي‌گويد:
شيخ‌ فرمود در جنازه‌ي‌ من‌ دهل‌ آريد و كوس‌ با دف‌ زن‌
سوي‌ گورم‌ بريد رقص‌كنان‌ خوش‌ و شادان‌ و مست‌ و دست‌ افشان‌
تا بدانند كه‌ اولياي‌ خدا شاد و خندان‌ روند سوي‌ لقاء
مرگشان‌ عيش‌ و عشرت‌ و سوراست‌ جايشان‌ خلد عدن‌ پر حور است‌ (48) و ابو علي‌ رازي‌ مي‌گويد: سي‌ سال‌ با فضيل‌ عياض‌ صحبت‌ داشتم‌ او را متبسم‌ و خندان‌ نديدم‌ مگر روزي‌ كه‌ پسرش‌ «علي‌» درگذشت‌!… (49)
دوم‌ اينكه‌: كسي‌ از مرگ‌ پريشان‌خاطر و شوريده‌ دل‌ مي‌شود كه‌ چيزي‌ داشته‌ باشد، و هر اندازه‌ داشته‌ باشد دلبستگي‌اش‌ بيشتر و دل‌ كندنش‌ سخت‌تر خواهد شد و چون‌ عارفان‌ جمع‌ نكردند، پريشاني‌ نيست‌! داستان‌ آن‌ درويش‌ را شنيده‌ايد كه‌ پيش‌ عطار آمد و او در داروخانه‌ي‌ خود بود و از او چيزي‌ خواست‌. عطار – كه‌ سرگرم‌ بازار خويش‌ بود – چندان‌ اعتنايي‌ نكرد. درويش‌ گفت‌: تو با اين‌ دلبستگي‌ به‌ دنيا چگونه‌ خواهي‌ مرد؟ گفت‌: همان‌ گونه‌ كه‌ تو خواهي‌ مرد. درويش‌ كاسه‌ي‌ چوبين‌ خود را زير سر نهاد و خوابيد و مرد. عطار با ديدن‌ اين‌ بازي‌ شورانگيز تكان‌ خورد و سرمايه‌ي‌ خود را پريشان‌ كرد و به‌ اين‌ و آن‌ بخشيد و صوفي‌ شوريده‌ سري‌ شد! اين‌ داستان‌ اگر چه‌ به‌ افسانه‌ شبيه‌تر است‌ تا به‌ حقيقت‌، ولي‌ گوياي‌ بي‌اعتنايي‌ اين‌ گروه‌ است‌، و نشان‌ مي‌دهد كه‌ به‌ راستي‌ اين‌ گروه‌، مرگ‌ را عروسي‌ مي‌دانسته‌اند! (50) 

صوفي‌ در برابر مرگ‌ مردانه‌ و جانباز است‌، و حقارت‌ جسم‌ و كالبد خود را در برابر هيكل‌ هستي‌ نيكو مي‌داند و همواره‌ آرزوي‌ مرگ‌ مي‌كند. و اين‌ نكته‌ را – به‌ نظر اين‌ بنده‌ – مولانا در داستان‌ «مسجد مهمان‌ كش‌ شهر ري‌» بهتر از جاهاي‌ ديگر مثنوي‌ بيان‌ كرده‌ است‌:
هيچ‌ كس‌ در وي‌ نخفتي‌ شب‌ ز بيم‌ كه‌ نه‌ فرزندش‌ شدي‌ آن‌ شب‌ يتيم‌
هر كه‌ در وي‌ بي‌خبر چون‌ كور رفت‌ صبحدم‌ چون‌ اختران‌ در گور رفت‌
تا وفت‌ شب‌ يكي‌ ميهمان‌ از راه‌ رسيد و خواست‌ تا در آن‌ مسجد بخوابد:
از براي‌ آزمون‌ مي‌آزمود زآنكه‌ بس‌ مردانه‌ و جانباز بود
گفت‌: كم‌ گيرم‌ سر و اشكنبه‌اي‌ رفته‌ گير از گنج‌ زر يك‌ حبه‌اي‌
صورت‌ تن‌ گو برو من‌ كيستم‌ نقش‌ كم‌ نايد چو من‌ باقيستم‌
چون‌ «تمنواالموت‌» گفت‌اي‌ صادقين‌ صادقم‌ جان‌ را برافشانم‌ بر اين‌
من‌ عجب‌ دارم‌ ز جوياي‌ صفا كو رمد در وقت‌ صيقل‌ از جفا
عشق‌ چون‌ دعوي‌، جفا ديدن‌ گواه‌ چون‌ گواهت‌ نيست‌، شد دعوي‌ تباه‌
چون‌ گواهت‌ خواهد اين‌ قاضي‌،مرنج‌ بوسه‌ ده‌ بر مار تا يابي‌ تو گنج‌
صوفي‌ يا عارف‌ اگر خدا را مي‌خواهد و عاشق‌ اوست‌ و فناء ذات‌ و صفات‌ خود را در او مايه‌ي‌ بقاء خويش‌ مي‌داند، بايد از مرگ‌ نهراسد، و اگر دشمنان‌ حق‌ او را به‌ مرگ‌ و نيستي‌ تهديد كنند خم‌ به‌ ابرو نياورد. آنكه‌ دعوي‌ عشق‌ خدا و پرستش‌ راستين‌ او را مي‌كند و در عمل‌ مي‌گريزد و پاي‌ نمي‌دارد، مانند جنگ‌آوري‌ است‌ كه‌ پيش‌ از آغاز جنگ‌ رجز خواني‌ مي‌كند ولي‌ چون‌ پاي‌ عمل‌ مي‌رسد مي‌گريزد و سست‌ مي‌شود:
وقت‌ لاف‌ غزو، مستان‌ كف‌ كنند وقت‌ جوش‌ جنگ‌ چون‌ كف‌ بي‌فنند
وقت‌ ذكر غزو شمشيرش‌ دراز وقت‌ كر و فر تيغش‌ چون‌ پياز
وقت‌ انديشه‌ دل‌ او زخم‌ جو وقت‌ ضربت‌ مي‌گريزد كو به‌ كو (51)
9. ترس‌ دادن‌ فرمانروايان‌ و بزرگان‌ از عواقب‌ ستمگري‌- يكي‌ از زيباترين‌ فصول‌ صوفي‌گري‌ و عرفان‌ اسلامي‌ ايراني‌ ديدار صوفيان‌ و عارفان‌ با فرمانروايان‌ و پادشاهان‌ معاصر خود بوده‌، كه‌ فصلي‌ دلكش‌ و آموزنده‌ است‌. اين‌ ديدارها مظهري‌ از صداقت‌ و پاك‌ نهادي‌ و بي‌پروايي‌ اين‌ گوشه‌نشينان‌ است‌ و نشان‌ مي‌دهد كه‌ به‌ راستي‌ «نفوذ گوشه‌نشينان‌ ز قاف‌ تا قاف‌ است‌!» شرح‌ اين‌ مطلب‌ را در بخش‌ هشتم‌ زير عنوان‌ «نفوذ صوفيان‌ در بزرگان‌ و فرمانروايان‌» آورده‌ايم‌. در اين‌ بخش‌ خواهيد ديد كه‌ چگونه‌ استغناء و بي‌نيازي‌ انسان‌ مايه‌ي‌ اعجاب‌ و احترام‌ بزرگان‌ مي‌شود و چگونه‌ فقر مايه‌ي‌ افتخار مي‌گردد؟ 

10. روان‌پژوهي‌ عميق‌ و راستين‌ – خلاف‌ مسلمانان‌ قشري‌ و ظاهري‌ كه‌ دانش‌ آنها راجع‌ به‌ عبادات‌ خدا و معاملات‌ مردم‌ است‌، و اين‌ همه‌ به‌ ظاهر نظر دارد، و همواره‌ مي‌گويد كه‌ «ما به‌ ظاهر حكم‌ مي‌كنيم‌، و باطنها را خدا مي‌داند». (52) صوفيان‌ با باطن‌ سر و كار دارند و معرفت‌ صوفيانه‌ يعني‌ آگاهي‌ از اعمال‌ و اطوار قلب‌ و احوال‌ و مقامات‌ باطني‌. اين‌ گروه‌ اگر به‌ قرآن‌ هم‌ نظر داشته‌اند بيشتر ناظر بر آياتي‌ بوده‌ كه‌ از باطن‌ انسان‌ و احوال‌ قلب‌ او سخن‌ مي‌گويد. همه‌ي‌ كتاب‌ عظيم‌ «احياء علوم‌ الدين‌» غزالي‌ – گذشته‌ از قسمتهايي‌ كه‌ در احكام‌ و عبادات‌ و امور صوري‌ سخن‌ گفته‌ و باز به‌ آنها هم‌ چاشني‌ ذوق‌ زده‌ و معاني‌ باطني‌ داده‌ – همه‌ كم‌ و بيش‌ شرح‌ اين‌ آيه‌ است‌ كه‌ مي‌گويد «در اين‌ قرآن‌، پند و عبرت‌ است‌ براي‌ كسي‌ كه‌ دل‌ داشته‌ باشد.» (53) اما فهم‌ معني‌ قلب‌ يا دل‌ هم‌ آسان‌ نيست‌ و بيشتر مردم‌ از فهم‌ آن‌ عاجزند؛ زيرا قلب‌ به‌ دو معني‌ اطلاق‌ مي‌شود. نخست‌: گوشت‌ صنوبري‌ كه‌ در جانب‌ چپ‌ سينه‌ قرار دارد و همه‌ ديده‌اند و وزن‌ و شكل‌ و كار آن‌ شناخته‌ است‌؛ دوم‌ عبارت‌ از لطيفه‌اي‌ رباني‌ و روحاني‌ است‌ كه‌ البته‌، با اين‌ قلب‌ جسماني‌ تعلق‌ و آميزش‌ دارد، و همين‌ لطيفه‌ است‌ كه‌ حقيقت‌ انسانيت‌ و مدرك‌ و عالم‌ است‌ و هموست‌ كه‌ مورد خطاب‌ و عتاب‌ و بازخواست‌ قرار گيرد، ولي‌ عقول‌ بيشتر خلق‌ از فهم‌ چگونگي‌ و نحوه‌ي‌ وابستگي‌ آن‌ به‌ قلب‌ جسماني‌ سرگردان‌ مانده‌ است‌. (54) بيشتر صوفيان‌ و عارفان‌ در اين‌ باره‌ كتابها و رساله‌ها پرداخته‌اند و اگر نام‌ برخي‌ از آنها و تحقيقات‌ مندرج‌ در آنها را ياد كنيم‌، سخن‌ بسيار دراز مي‌شود. همين‌ اندازه‌ مي‌توانيم‌ گفت‌ كه‌: به‌ وسيله‌ي‌ همين‌ قلب‌ و پاكي‌ و طهارت‌ آن‌ انسان‌ خدا را مي‌شناسد؛ ولي‌ «شرط‌ خداشناسي‌ باز خويشتن‌شناسي‌» است‌. در همه‌ي‌ اين‌ فصول‌ كه‌ به‌ كوتاهي‌ سخن‌ رانده‌ايم‌ نشانه‌ها و نمونه‌هاي‌ آشكار و شگفتي‌ از اين‌ روان‌شناسي‌ و روان‌پژوهي‌ (55) و شناخت‌ احوال‌ باطني‌ به‌ همت‌ صوفيان‌ و عارفان‌ انجام‌ گرفته‌، به‌ دست‌ داده‌ايم‌، و فهم‌ آن‌ هم‌ از يك‌ جهت‌ ديگر چندان‌ سخت‌ نيست‌، زيرا همه‌ي‌ عرفان‌ و صوفي‌گري‌ يعني‌: همين‌ خودشناسي‌، و «خودشناسي‌» بهترين‌ وسيله‌ي‌ ديگرشناسي‌ و نخستين‌ پله‌ي‌ نردبان‌ انسان‌شناسي‌ است‌. از ميان‌ دانشها و علوم‌ گوناگون‌ هم‌ صوفيان‌ تنها اين‌ علم‌ را سودمند و راستين‌ مي‌دانستند و فقه‌ و كلام‌ و فلسفه‌ و اصول‌ و خلاف‌ و جدال‌ و صرف‌ و نحو را به‌ چيزي‌ نمي‌گرفتند. همه‌ي‌ مثنوي‌ و ديوان‌ شمس‌ و اشعار خواجه‌ پر از اين‌ علم‌ و راهها و روشهاي‌ آن‌ است‌؛ اما تفضيل‌ آن‌ خود دفتري‌ ديگر مي‌خواهد. 

11. تعليم‌ عشق‌ و محبت‌ و القاء ايمان‌- فيلسوفان‌، راه‌ وصول‌ به‌ شناخت‌ عالم‌ و معرفت‌ حق‌ را عقل‌ دانسته‌اند؛ متكلمان‌ اسلام‌ كه‌ گفته‌اند «عقل‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ خدا را بدان‌ عبادت‌ كنند و بهشت‌ را به‌ وسيله‌ي‌ آن‌ كسب‌ كنند»، (56) در واقع‌ از فيلسوفان‌ الهام‌ گرفته‌اند. اما عارفان‌ گفته‌اند: پاي‌ عقل‌ در شناخت‌ اين‌ قبيل‌ مسائل‌ لنگ‌ است‌ و عقل‌ را فقط‌ براي‌ اين‌ در انسان‌ تعبيه‌ كرده‌اند كه‌ «دنبال‌ روزي‌ و تهيه‌ معاش‌ برود»، اما آنچه‌ شناخت‌ حقيقت‌ عالم‌ و معرفت‌ خدا را ممكن‌ مي‌سازد «عشق‌» است‌ كه‌ محل‌ آن‌ دل‌ است‌. به‌ قول‌ مولوي‌:
ريزه‌ كاريهاي‌ علم‌ هندسه‌ يا نجوم‌ و علم‌ طب‌ و فلسفه‌
كان‌ تعلق‌ با همين‌ دنييستش‌ ره‌ به‌ هفتم‌ آسمان‌ برنيستش‌
اين‌ همه‌ علم‌ بناي‌ آخر است‌ كه‌ عماد بود گاو و اشتر است‌ 

علم‌ راه‌ حق‌ و راه‌ منزلش‌ صاحب‌ دل‌ داند آن‌ را با دلش‌ (57) غزالي‌ در اين‌ باره‌ به‌ تفصيل‌ سخن‌ رانده‌، و فرق‌ عشق‌ و محبت‌ و مراتب‌ هر دو را بيان‌ داشته‌ و گفته‌ است‌: هرگاه‌ عشق‌ و محبت‌ در دل‌ آدمي‌زاده‌ قوت‌ گرفت‌ و راسخ‌ شد و دريافت‌ كه‌ خلق‌ نيز مظاهر وجود او هستند، همه‌ را دوست‌ مي‌دارد و نسبت‌ به‌ همه‌ عشق‌ مي‌ورزد و ايماني‌ كه‌ از اين‌ راه‌ در دل‌ او پيدا مي‌شود از همه‌ي‌ ايمانهاي‌ استدلالي‌ و اثباتي‌ بهتر و ثابت‌تر مي‌شود. آن‌گاه‌ مي‌گويد: «ايمان‌ مردم‌ بر سه‌ مرتبه‌ است‌: ايمان‌ مردم‌ عامه‌، كه‌ تقليدي‌ است‌؛ ايمان‌ متكلمان‌ و فيلسوفان‌ و اصوليان‌ و جداليان‌ و خلافيان‌ كه‌ استدلالي‌ و نزديك‌ به‌ ايمان‌ عوام‌ است‌ چه‌، همه‌ي‌ عمر خود را در اثبات‌ درستي‌ افكار و انديشه‌هاي‌ فيلسوفان‌ يونان‌، به‌ ويژه‌ سقراط‌ و افلاطون‌ و ارسطو صرف‌ كرده‌اند، و حال‌ آنكه‌ هيچ‌ معلوم‌ نيست‌ گفته‌هاي‌ آنها با حقيقت‌ سازگار باشد؛ به‌ هر حال‌ آنان‌ هم‌ مقلد هستند نهايت‌ آنكه‌ توده‌ي‌ مردم‌ به‌ مجتهدان‌ و پيشوايان‌ دين‌ تقليد مي‌كنند، و اينان‌ به‌ حكيمان‌ و متكلمان‌ يونان‌. اما ايمان‌ عارفان‌ و صوفيان‌ ايماني‌ يقيني‌ است‌ و هيچ‌ شك‌ و ترديد در آن‌ نيست‌، زيرا از جانب‌ خدا القاء و الهام‌ شده‌، و بي‌واسطه‌ و حجاب‌ بدل‌ رسيده‌ است‌» (58) فيلسوفان‌ كه‌ نمايندگان‌ عاقلان‌ و خردپرستان‌ بوده‌ و هستند، بسياري‌ از معجزات‌ و كارهاي‌ شگفت‌ پيامبران‌ را انكار مي‌كردند. صوفيان‌ و عارفان‌ چون‌ خود را به‌ روح‌ اسلام‌ پايبند و معتقد مي‌دانستند، وانگهي‌ خود نيز كارهايي‌ در رديف‌ كار پيامبران‌ و معجزات‌ انبياي‌ بزرگ‌ يا پايين‌تر از آنها انجام‌ مي‌دادند، انكار فيلسوفان‌ را دليل‌ خشكي‌ و بي‌بنيادي‌ روش‌ و طريقه‌ي‌ تحقيق‌ آنها مي‌دانستند. نمونه‌ را مولوي‌ در ابيات‌ زير به‌ چندين‌ نكته‌ كه‌ مورد نزاع‌ اهل‌ دل‌ و اهل‌ عقل‌ بوده‌، اشاره‌ كرده‌ و فيلسوفان‌ را به‌ نقص‌ و عيب‌ منسوب‌ داشته‌ است‌: 

فلسفي‌ گويد ز معقولات‌ دون‌ عقل‌ از دهليز مي‌ماند برون‌
فلسفي‌ منكر شود در فكر و ظن‌ گو برو سر را بدان‌ ديوار زن‌
نطق‌ آب‌ و نطق‌ خاك‌ و نطق‌ گل‌ هست‌ محسوس‌ حواس‌ اهل‌ دل‌
فلسفي‌ كو منكر حنانه‌ است‌ از حواس‌ انبيا بيگانه‌ است‌
گويد او كه‌ پرتو سوداي‌ خلق‌ بس‌ خيالات‌ آورد در راي‌ خلق‌!
بلكه‌ عكس‌ آن‌ فساد و كفر او اين‌ خيال‌ منكري‌ را زد بر او
فلسفي‌ مر ديو را منكر بود در همان‌ دم‌ سخره‌ي‌ ديوي‌ بود
گر نديدي‌ ديو را خود را ببين‌ بي‌جنون‌ نبود كبودي‌ بر جبين‌!
هر كه‌ را در دل‌ شك‌ و بي‌جاني‌ است‌ در جهان‌ او فلسفي‌ پنهاني‌ است‌
الحذر اي‌ مؤمنان‌ كو در شماست‌ در شما بس‌ عالم‌ بي‌منتهاست‌ (59) 

12. شكوفا كردن‌ فلسفه‌ اسلام‌ و ايران‌- در فلسفه‌ و حكمت‌ و علوم‌ عقلي‌ اسلامي‌ و ايراني‌ نكته‌هاي‌ تازه‌ نيست‌ و اگر هست‌ بسيار اندك‌ است‌، در صورتي‌ كه‌ پيشرفت‌ علوم‌ رياضي‌ و طبيعي‌ بيشتر و محسوس‌تر بوده‌ است‌. زيرا اولاً يكسره‌ تعليمات‌ خود را از يونان‌ و فيلسوفان‌ يوناني‌ مخصوصاً ارسطو و فلوطين‌ گرفته‌ بودند، و ثانياً آزادي‌ انديشه‌ و تفكر و تأمل‌، و مجال‌ اظهار عقيده‌ و بحثهاي‌ سياسي‌ بسيار كم‌ بوده‌ يا اصلاً نبوده‌ است‌؛ اما عرفان‌ اسلامي‌ ايراني‌ كه‌ از سرچشمه‌هاي‌ متعدد مختلف‌ چون‌ آيين‌ بودايي‌ و زرتشتي‌ و فلسفه‌ي‌ پهلوي‌ و خسرواني‌ و دين‌ ماني‌ و ترسايي‌ و آيين‌ مزدك‌ و جز آنها بهره‌مند شده‌، و مرداني‌ بسيار آزادانديش‌ و بي‌پروا در ميان‌ پروردگان‌ اين‌ مذهب‌ به‌ وجود آمده‌اند، از اين‌رو سرشار است‌ از نكته‌هايي‌ دلپذير و آموزشهايي‌ انساني‌ و مردمي‌. 

13. تعليم‌ نوعي‌ سوسياليسم‌ معتدل‌ از راه‌ رياضت‌ و منع‌ مال‌پرستي‌- بيشتر پيكارها و گرفتاريهاي‌ اجتماع‌ انساني‌ در اثر فقر عده‌اي‌ و ثروت‌ بيكران‌ گروه‌ ديگر پيدا مي‌شود. راستي‌ را به‌ قول‌ «ادوارد كنون‌» «جنگ‌ ميان‌ كمونيسم‌ و كاپيتاليسم‌ نيست‌، بلكه‌ ميان‌ ثروتمندان‌ و نيازمندان‌ است‌». از آغاز تاريخ‌ بشر، اين‌ دو گروه‌ روي‌ در روي‌ هم‌ ايستاده‌اند و بدبختانه‌ هيچ‌ يك‌ از دو گروه‌ نسبت‌ به‌ هم‌ گذشت‌ و مهرباني‌ نكرده‌اند؛ و علت‌ اين‌ بوده‌ كه‌ گروه‌ اول‌ سخت‌ گرفتار نفس‌پرستي‌ و جاه‌طلبي‌ و مال‌اندوزي‌ بوده‌اند، و گروه‌ دوم‌ با گرسنگي‌ و نيازمندي‌ و بي‌تأميني‌ گل‌آويز، و از پيش‌ گفته‌اند كه‌ «شكم‌ گرسنه‌ به‌ خدا هم‌ ايمان‌ ندارد.» – اما صوفيان‌، در اين‌ مورد نيز تعليمات‌ عملي‌ و نظري‌ سودمند و شگفت‌ داشته‌اند كه‌ اينك‌ برخي‌ از آنها را ياد مي‌كنيم‌:
فقيهان‌ و ظاهرپرستان‌ بر صوفيان‌ اعتراض‌ مي‌كنند كه‌: اين‌ گروه‌ اباحي‌ مذهب‌اند، زيرا صوفي‌ معتقد است‌ كه‌ همه‌ي‌ دوستان‌ و برادران‌ و ياران‌ مسلكي‌ در مالكيت‌ اموال‌ دنيوي‌ شريك‌اند. و هيچ‌ چيز اختصاص‌ به‌ هيچ‌ كس‌ ندارد. سهروردي‌ (وفات‌ 632 ه.) مي‌گويد: «از آداب‌ صوفيان‌ اين‌ است‌ كه‌ آنها چيزي‌ را ملك‌ مخصوص‌ خود نمي‌دانند» و همو مي‌گويد: «از اخلاق‌ صوفيان‌ قديم‌ اين‌ بوده‌ كه‌ هر كس‌ به‌ چيزي‌ از مال‌ برادرش‌ نيازمند مي‌شده‌، بدون‌ مشورت‌ و مؤامره‌ آن‌ را برداشته‌ و به‌ كار مي‌برده‌ است‌…. و آيه‌ي‌ ] امرهم‌ شوري‌ بينهم‌ [ (60) را به‌ معني‌ مشاع‌ بودن‌ و مساوات‌ تفسير مي‌كرده‌اند. (61) يعني‌ در مال‌ هم‌ شريك‌ و در استفاده‌ي‌ از آن‌ برابر مي‌بوده‌اند. و همو از «احمد بن‌ قلانسي‌» نقل‌ كرده‌ است‌ كه‌: روزي‌ در بصره‌ بر گروهي‌ از درويشان‌ فرود آمدم‌، مرا اكرام‌ كردند و بزرگ‌ داشتند و بنواختند. روزي‌ به‌ يكي‌ از ايشان‌ گفتم‌: «شلوار من‌ كجاست‌؟» گفتن‌ همان‌ بود و خوار گشتن‌ در چشمشان‌ همان‌! و گويند: چون‌ كسي‌ با ابراهيم‌ ادهم‌ (وفات‌ 198 ه) مصاحبت‌ مي‌خواست‌، سه‌ چيز را با او شرط‌ مي‌كرد، اول‌ و دوم‌ اينكه‌ خدمت‌ ياران‌ و اذان‌ با او باشد؛ سوم‌ آنكه‌ تصرف‌ او در مال‌ ايشان‌ نافذ باشد. روزي‌ با سالكي‌ همين‌ شرط‌ سوم‌ بيان‌ مي‌كرد، جواب‌ داد كه‌ اين‌ كار نتوانم‌ كرد. ابراهيم‌ گفت‌: مرا از درستي‌ و صداقت‌ تو در اين‌ راه‌ عجب‌ آيد! و همين‌ ابراهيم‌ ادهم‌ از باغها نگاهباني‌ مي‌كرد و دروگري‌، و آنچه‌ درمي‌آورد، براي‌ ياران‌ خرج‌ مي‌كرد. در احوال‌ ابوسعيد ابي‌ الخير هم‌ آمده‌ است‌ كه‌: «خواجه‌ ابوالقاسم‌ حكيم‌ مردي‌ بزرگ‌ بوده‌ است‌ در سرخس‌، و جمعي‌ مريدان‌ داشت‌، همه‌ مردماني‌ عزيز. چون‌ آوازه‌ي‌ شيخ‌ ما ابوسعيد… به‌ سرخس‌ رسيد و آن‌ حالتهاي‌ او هر روز به‌ ايشان‌ مي‌رسيد.. خواستند كه‌ حال‌ شيخ‌ بدانند كه‌ تا آن‌ به‌ چه‌ درجه‌ رسيده‌ يك‌ روز بنشستند و سخن‌ شيخ‌ مي‌گفتند. يكي‌ گفت‌: مردي‌ بزرگ‌ است‌. ديگري‌ گفت‌ كه‌: خانه‌ پس‌ كوه‌ دارد، يعني‌: روستايي‌ است‌، و مردم‌ روستايي‌ كسي‌ نباشند. يحيي‌ ترك‌ مردي‌ بزرگ‌ بود، گفت‌: از غيب‌ گفتن‌ كار شما نيست‌. من‌ به‌ ميهنه‌ روم‌ و درو فرو نگرم‌ تا او خود كيست‌؟ پس‌ روي‌ به‌ ميهنه‌ نهاد… بامداد بود شيخ‌ را خبر شد. چون‌ او از مسجد درآمد، شيخ‌ را چشم‌ بر وي‌ افتاد، گفت‌: مرحبا اي‌ يحيي‌! آمده‌اي‌ تا به‌ ما فرونگري‌؟ و درويشان‌ را چشم‌ به‌ راه‌ نبايد داشت‌. آن‌ جوانمردان‌ ترا چه‌ گفتند… يحيي‌ گفت‌: شيخ‌ بگويد. شيخ‌ گفت‌: نه‌ ترا گفتند بنگر تا چه‌ مردي‌ است‌؟ گفت‌: بلي‌! گفت‌: ديدي‌؟ گفت‌ ديدم‌، گفت‌: چه‌ خواهي‌ گفت‌؟ گفت‌: هر چه‌ شيخ‌ گويد نيكوتر باشد. شيخ‌ گفت‌: برو و بگوي‌ كه‌ مردي‌ را ديدم‌ كه‌ بر كيسه‌ي‌ او بند نبود و با خلقش‌ داوري‌ نبود!…» 

رياضت‌ در لغت‌ رام‌ كردن‌ و پرورش‌ چهارپايان‌ است‌، و در نزد پزشكان‌ حركات‌ بدن‌ است‌ به‌ اندازه‌اي‌ كه‌ تن‌ به‌ رنجوري‌ و ماندگي‌ نزديك‌ شود؛ ولي‌ در نزد صوفيان‌: مجموع‌ اعمال‌ و خودپاييهاو تركهايي‌ است‌ كه‌ مبتدي‌ و سالك‌ به‌ دستور پير و مرشد خود انجام‌ مي‌دهد. به‌ نظر اين‌ طايفه‌ حداقل‌ رياضت‌ و قسمت‌ پايين‌ آن‌ گرسنگي‌ كشيدن‌ است‌ و برخي‌ از اين‌ جماعت‌ دست‌ كم‌ سه‌ روز گرسنه‌ مي‌مانده‌اند و به‌ كارهايي‌ كه‌ شيخ‌ و قطب‌ مي‌گفت‌ دل‌ مي‌دادند و آن‌ را «روزه‌ي‌ سه‌ روزه‌» مي‌ناميدند؛ و مقصود عمده‌ از اين‌ كار شكستن‌ شهوت‌ و دريافتن‌ احوال‌ درماندگان‌ و پيروي‌ از فقيران‌ بود. بي‌خوابي‌ و تحمل‌ بيداري‌ نيز در رياضت‌ اين‌ گروه‌ مقام‌ مهمي‌ داشته‌ است‌؛ و مي‌گفتند: گرسنگي‌ تحمل‌ انسان‌ را در برابر بيداري‌ افزودن‌ مي‌كند، و غزالي‌ (وفات‌ 505) ده‌ فايده‌ براي‌ آن‌ ياد كرده‌ است‌. در ميان‌ صوفيان‌، سهل‌ بن‌ عبدالله‌ تستري‌ (وفات‌ 283 ه) در تحمل‌ گرسنگي‌ و مداومت‌ آن‌ معروف‌ بوده‌، و چنان‌ كه‌ هجويري‌ نقل‌ مي‌كند: هرگاه‌ غذا مي‌خورده‌ ضعيف‌ و سست‌ مي‌شده‌ است‌! ابوعبدالله‌ خفيف‌ شيرازي‌ (وفات‌ 371 ه) نيز بر اين‌ روش‌ كار مي‌كرده‌ و هر شب‌ با ده‌ دانه‌ كشمش‌ افطار مي‌كرده‌ است‌. «در عصر ما مشهدي‌ محمدحسن‌ مراغه‌اي‌ هر روز با غذايي‌ به‌ قدر بيست‌ نخود (و نه‌ بيشتر) روزه‌ي‌ خود را مي‌شكست‌ و ديگر هيچ‌ نمي‌خورد و بسيار قوي‌ و با نشاط‌ مي‌بود!» به‌ هر حال‌ اينان‌ گرفتار نفس‌ نبودند و معتقد بودند كه‌ خوردن‌ براي‌ زيستن‌ است‌ نه‌ زيستن‌ براي‌ خوردن‌! 

فقر در پيش‌ صوفيان‌ مقامي‌ شريف‌ و بس‌ والاست‌، و راستي‌ را كه‌ ريشه‌ و اساس‌ اين‌ طريقت‌ است‌، چه‌ صوفي‌گري‌ بي‌فقر و نياز دروني‌ كلمه‌اي‌ پوچ‌ و بي‌معني‌ است‌. به‌ نظر اين‌ گروه‌، بنده‌ جز خدا چيزي‌ و كسي‌ را قدرتمند و غني‌ و مالك‌ نمي‌داند، بنابراين‌ خود مالك‌ چيزي‌ نتواند شد، و چون‌ به‌ صفت‌ مالكيت‌ و دارندگي‌ متصف‌ نمي‌شود، به‌ ناچار فقير و درويش‌ است‌. ادعاي‌ توانگري‌ و بي‌نيازي‌ كه‌ بسياري‌ از غافلان‌ و دنياپرستان‌ مي‌كنند، دروغي‌ غافلانه‌ و فريبنده‌ است‌. از اين‌رو، پيران‌، رهروان‌ درويشي‌ را به‌ تجريد و خروج‌ از مال‌ و هر چه‌ به‌ دنيا پيوند دارد، وا مي‌داشتند و از اين‌ راه‌، آنان‌ را به‌ بلند همتي‌ و شكيبايي‌ در برابر مشكلات‌ و ناملايمات‌ خوگر مي‌ساختند. زيرا دون‌ همتان‌ و فرومايگان‌ كه‌ شب‌ و روز در بند گردآوري‌ مال‌ و خواسته‌اند و اسير شكم‌ و جامه‌ي‌ نرم‌ و جايگاه‌ و منزل‌ خوش‌ و آرام‌ شده‌اند، مشغول‌ به‌ باطل‌اند و اگر روزي‌ از دست‌ برود، از هر درويشي‌ بيچاره‌تر و نالان‌تر خواهند شد. 

از سوي‌ ديگر، مال‌ و ثروت‌، سرمايه‌ي‌ فتنه‌ها و سرچشمه‌ي‌ جنگها و پيكارها و جداييهاست‌. حرص‌ بر جمع‌ مال‌ و ربودن‌ و بر هم‌ توختن‌ زر و سيم‌، ميان‌ افراد بشر كه‌ از يك‌ خانواده‌اند، در طول‌ تاريخ‌ بشريت‌ همواره‌ جدايي‌ و دشمنانگي‌ افكنده‌ و پدران‌ را به‌ ريختن‌ خون‌ پسران‌ و اسير كردن‌ خواهران‌ و بستگان‌ برانگيخته‌ است‌. خلاصه‌، مال‌ ركن‌ اصلي‌ زندگاني‌ مادي‌ است‌ و سالك‌ و راهرو بايد به‌ كمترين‌ مايه‌ از مال‌ دنيا بسازد تا از آفات‌ ثروت‌ كه‌ يكي‌ از آنها سنگدلي‌ و غفلت‌ از مردم‌ و بي‌خبري‌ از خداست‌، به‌ دور ماند، و اگر بتواند كه‌ هر چه‌ دارد بيفشاند و مانند ديوژن‌ حكيم‌ از مال‌ دنيا هيچ‌ با خود نگذارد، آزادتر و صوفي‌تر و عارف‌تر باشد. (62) 

14. ساختن‌ انسان‌ كامل‌- صوفيان‌ راستين‌ در پي‌ اين‌ بودند كه‌ تا سر حد امكان‌ انسان‌ را از ماده‌ پرستي‌ و فرو رفتن‌ در شهوات‌ و لذت‌جويي‌ باز دارند، و او را به‌ اصل‌ و گوهر خويش‌ شناسا كنند؛ اصل‌ و گوهر او تفكر و انديشيدن‌ و راز جستن‌ و دنبال‌ كردن‌ اصول‌ انسان‌شدن‌ و گذشت‌ و تسامح‌ بوده‌، و امروزه‌ چون‌ در بند ماده‌ي‌ گرفتار گشته‌، شناخت‌ گوهر خود را فراموش‌ كرده‌ است‌. انسان‌ به‌ جهان‌ نيامده‌ كه‌ شب‌ و روز بخورد و بنوشد و بخوابد و از جهان‌ برود، اين‌ كارها بازي‌ است‌ و انسان‌ را به‌ بازي‌ نيافريده‌اند.
كار من‌ و تو بدين‌ درازي‌ كوتاه‌ كنم‌ كه‌ نيست‌ بازي‌
ديباچه‌ي‌ ما كه‌ در نورد است‌ نز بهر هوي‌ و خواب‌ و خورد است‌
از خواب‌ و خورش‌ به‌ اربتابي‌ (63) كين‌ در همه‌ گاو و خر بيابي‌
ز آن‌ مايه‌ كه‌ طبعها سرشتند ما را ورقي‌ دگر نوشتند
تا در نگريم‌ و راز جوييم‌ سررشته‌ي‌ كار باز جوييم‌
ببينيم‌ زمين‌ و آسمان‌ را جوييم‌ يكايك‌ اين‌ و آن‌ را
كاين‌ كار وكيايي‌ از پي‌ چيست‌؟ او كيست‌ كياي‌ كار او كيست‌؟ (64)
به‌ نظر صوفيان‌، هر كس‌ اين‌ بندهاي‌ مادي‌ را بگسلد و به‌ رازجويي‌ و خويشتن‌شناسي‌ بپردازد و اسير نفس‌ ستمكار نافرمان‌ نشود، او «انسان‌ كامل‌» است‌. از ميان‌ صوفيان‌ نخستين‌ كسي‌ كه‌ در اين‌ فكر بوده‌، حسين‌ منصور حلاج‌ است‌ كه‌ در سده‌ي‌ چهارم‌ شهيد راه‌ عرفان‌ و معرفت‌ شد. بي‌شك‌ منشأ نظريه‌ي‌ انسان‌ كامل‌ از اوست‌، و بعدها اين‌ انديشه‌ به‌ كوشش‌ «ابن‌ عربي‌» (وفات‌ 638 ه) و عبدالكريم‌ گيلاني‌ (وفات‌ 658 ه) شناخته‌تر و استوارتر شد. 

حلاج‌ نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ به‌ اين‌ نكته‌ي‌ فلسفي‌ توجه‌ يافت‌ كه‌ «خدا انسان‌ را بر صورت‌ خويش‌ آفريده‌ است‌»، يعني‌ بر صورت‌ خدايي‌، و نظريه‌ي‌ حلول‌ خود را بر اين‌ پايه‌ نهاد و ميان‌ دو ساحت‌ در طبيعت‌ او كه‌ «لاهوت‌» و «ناسوت‌» باشد فرق‌ گذاشت‌. به‌ نظر حلاج‌ اين‌ دو ساحت‌ كه‌ در وجود انسان‌ تعبيه‌ شده‌ يعني‌ «لاهوت‌» و «ناسوت‌»، هيچ‌ وقت‌ اتحاد نمي‌يابد، بلكه‌ يكي‌ با ديگري‌ چنان‌ مي‌آميزد كه‌ آميزش‌ باده‌ با آب‌. و چنين‌ بوده‌ كه‌: حلاج‌ نخستين‌ بار در تاريخ‌ اسلام‌ انديشه‌اي‌ مي‌آورد كه‌ پس‌ از وي‌ انقلابي‌ عظيم‌ و پايدار در فلسفه‌ي‌ صوفيانه‌ پديدار مي‌كند، يعني‌: انديشه‌ي‌ خدا كردن‌ انسان‌ (65) و در نظر گرفتن‌ او چون‌ نوع‌ ويژه‌اي‌ از آفريدگان‌ كه‌ در مقام‌ لاهوتي‌ كسي‌ به‌ پاي‌ وي‌ نرسد. 

ابن‌ عربي‌ اين‌ فكر حلاج‌ را گرفته‌، ولي‌ لاهوت‌ و ناسوت‌ را به‌ عنوان‌ دو صورت‌ از يك‌ حقيقت‌ در نظر مي‌آورد نه‌ جدا از هم‌، و مي‌گويد: چون‌ به‌ صورت‌ خارجي‌ اين‌ حقيقت‌ بنگريم‌ «ناسوت‌»اش‌ مي‌ناميم‌، و چون‌ به‌ باطن‌ آن‌ بنگريم‌ «لاهوت‌»اش‌ مي‌خوانيم‌. پس‌ اين‌ دو صفت‌ لاهوت‌ و ناسوت‌ – به‌ همين‌ معني‌ كه‌ گفتيم‌ – دو صفت‌ واقعي‌ و متحقق‌ هست‌، آن‌ هم‌ نه‌ تنها در وجود انسان‌، بلكه‌ در همه‌ي‌ موجودات‌. آري‌ اين‌ دو صفت‌ لاهوت‌ و ناسوت‌ در همه‌ي‌ موجودات‌ مترادف‌اند و گاه‌ از آن‌ دو به‌ باطن‌ و ظاهر، جوهر و عرض‌ تعبير مي‌كنند. و آن‌ حقيقت‌ كه‌ در همه‌ي‌ صور وجود تجلي‌ مي‌كند، در وجود آدمي‌زاده‌ به‌ برترين‌ و كامل‌ترين‌ صورتي‌ جلوگر مي‌شود. و از اين‌رو دو صفت‌ مذكور در وجود او چنان‌ ظاهر مي‌گردد كه‌ هيچ‌ موجود ديگري‌ به‌ مقام‌ او نمي‌رسد. ابن‌ عربي‌ نظريه‌ي‌ خود را درباره‌ي‌ انسان‌ به‌ حد واسط‌ منزلت‌ خدا و آفريدگان‌ بنا مي‌كنند. 

وجود انسان‌ كامل‌ترين‌ جلوه‌گاه‌ حق‌ است‌، زيرا اوست‌ كه‌ «مختصر شريف‌» و «كون‌ جامع‌» براي‌ همه‌ي‌ حقايق‌ وجود و مراتب‌ آنهاست‌. او «عالم‌ اصفري‌» است‌ كه‌ در آينه‌ي‌ وجود او همه‌ي‌ كمالات‌ «عالم‌ اكبر»، يا به‌ تعبير ابن‌عربي‌ «كمالات‌ حضرت‌ الهي‌: اسمائي‌ و صفاتي‌» منعكس‌ مي‌شود. و از اينجاست‌ كه‌ خلاف‌ همه‌ي‌ موجودات‌ و آفريدگان‌ ديگر سزاوار «خلافت‌ از سوي‌ خدا» مي‌گردد. و چون‌ فرشتگان‌ بر حقيقت‌ وجود انسان‌ و اينكه‌ خدا چه‌ چيزها و شگفتيها از اسرار و اسماء خويش‌ – در او به‌ وديعت‌ نهاده‌: و اين‌ همه‌ كمال‌ و جمعيت‌ در آنها نيست‌، آگاه‌ نبودند از سجده‌ي‌ به‌ آدم‌ سر باز زدند خلافت‌ او نپذيرفتند و گفتند: «آيا در زمين‌ كسي‌ را خليفه‌ مي‌كني‌ كه‌ در آن‌ فساد مي‌كند و خونها مي‌ريزد و حال‌ آنكه‌ ما به‌ حمد و شكر تو تسبيح‌ مي‌كنيم‌ و ترا به‌ پاكي‌ مي‌ستاييم‌؟» (66) ولي‌ نتوانستند تسبيح‌ و تقديس‌ آدميان‌ را دريابند؛ زيرا هر موجودي‌ خدا را به‌ اندازه‌ي‌ تجلي‌ صفات‌ كمال‌ الهي‌ در او – كه‌ آن‌ را صفات‌ وجودي‌ گويند – به‌ پاكي‌ مي‌ستايد و تسبيح‌ مي‌كند؛ و در اين‌ راه‌ ميان‌ صفات‌ جمال‌ و صفات‌ جلال‌ – يا آنچه‌ در اصطلاح‌ دين‌ و عرف‌ اخلاق‌ خير يا شر، طاعت‌ يا معصيت‌ مي‌نامند فرقي‌ نيست‌. پس‌ انسان‌ كامل‌ كه‌ به‌ رمز آدمي‌اش‌ مي‌گوييم‌ – همان‌ جنس‌ بشري‌ است‌. در برترين‌ مراتب‌ خود كه‌ كمالات‌ وجودي‌ و عقلي‌ و روحي‌ و مادي‌ جز در او گرد نيامده‌ است‌. و اگر چه‌ «انسان‌ كامل‌» در اصطلاح‌ ابن‌ عربي‌ مرادف‌ جنس‌ بشري‌ و همه‌ي‌ آدميان‌ است‌، جز در برترين‌ مراحل‌ و مراتب‌ مصداق‌ نمي‌يابد و آن‌، مرتبه‌ي‌ انبيا و اولياء است‌. و كامل‌ترين‌ انسانها – بدون‌ ترديد و مطلقاً – پيامبر اسلام‌ محمد (ص‌) است‌ اما نه‌ جسم‌ محمدي‌ كه‌ برانگيخته‌ شد، بلكه‌ حقيقت‌ محمديه‌ يا روح‌ محمدي‌ است‌ كه‌ مظهر كامل‌ ذات‌ و اسماء و صفات‌ الهي‌ است‌. (67) 

پس‌ به‌ طور خلاصه‌، هرگاه‌ از انسان‌ به‌ معني‌ جنس‌ بشري‌ سخن‌ بگوييم‌، چون‌ همه‌ي‌ كمالات‌ حق‌ در او متجلي‌ مي‌شود، خود او حق‌ است‌ كه‌ هستي‌ خود را در آينه‌ي‌ وجود مي‌بيند. و به‌ وسيله‌ي‌ انسان‌ است‌ كه‌ غايت‌ هستي‌ تحقق‌ مي‌يابد، و مقصود از غايت‌ هستي‌، شناخته‌شدن‌ حق‌ است‌، و اين‌ كار از طريق‌ وجود انسان‌ امكان‌پذير مي‌شود كه‌ او را در خود و ديگران‌ مي‌بيند و مي‌شناسد. 

15. صوفي‌گري‌ در معني‌ و لفظ‌ شعر و نثر اسلامي‌ تحول‌ داده‌- مشهور اين‌ است‌ كه‌ شنيده‌ايد كه‌ صوفيان‌ به‌ زبان‌ توده‌ي‌ مردم‌ سخن‌ نمي‌گويند. و باز در آنچه‌ مردم‌ از مسائل‌ علم‌ ظاهر خوض‌ مي‌كنند، وارد نمي‌شودند و بيشتر به‌ زبان‌ رمز و استعاره‌ سخن‌ مي‌گويند. دليل‌ اين‌ كار را دو چيز دانسته‌اند: يكي‌ بخل‌ و كراهيت‌ ايشان‌ از سخن‌گويي‌ با نااهلان‌؛ دو ديگر اينكه‌ زبان‌ توده‌ را از تعبير مقاصد و مفاهيم‌ خود ناتوان‌ مي‌شمرده‌اند. (68) با مطالعه‌ در آثار و نوشته‌هاي‌ صوفيان‌ بزرگ‌ صحت‌ اين‌ دو نكته‌ كاملاً روشن‌ مي‌شود و غزالي‌ هم‌ در «كيمياي‌ سعادت‌» و «احياء علوم‌ الدين‌» به‌ تفصيل‌ اين‌ نكات‌ را توضيح‌ كرده‌ است‌. ما اگر بخواهيم‌ نمونه‌هايي‌ از اين‌ دو را به‌ ترتيب‌ تاريخي‌ از كتب‌ صوفيان‌ و عارفان‌ برگزينيم‌ و در اينجا بنويسيم‌، راستي‌ را مثنوي‌ هفتاد من‌ كاغذ مي‌شود. از اين‌رو، تنها چند مورد را كه‌ روشن‌تر و عميق‌تر است‌ ياد مي‌كنيم‌. 

نخست‌ از مولانا، كه‌ مي‌گويد:
هر كه‌ را اسرار حق‌ آموختند مهر كردند و دهانش‌ دوختند
عارفان‌ كه‌ جام‌ حق‌ نوشيده‌اند رازها دانسته‌ و پوشيده‌اند
بر لبش‌ قفل‌ است‌ و بر دل‌ رازها لب‌ خموش‌ و دل‌ پر از آوازها (69) در داستان‌ آن‌ طوطي‌ كه‌ خود را به‌ لالي‌ زد، و بازرگان‌ او را بيرون‌ انداخت‌ مي‌گويد:
دانه‌ باشي‌ مرغكانت‌ برچنند غنچه‌ باشي‌ كودكانت‌ بركنند
دانه‌ پنهان‌ كن‌ به‌ كلي‌ دام‌ شو غنچه‌ پنهان‌ كن‌ گياه‌ بام‌ شو
هر كه‌ داد او حسن‌ خود را بر مزاد صد قضاي‌ بد سوي‌ او رو نهاد
خشمها و كينه‌ها و رشكها بر سرش‌ بارد جواب‌ چوآب‌ از مشكها
دشمنان‌ او را ز غيرت‌ مي‌درند دوستان‌ هم‌ روزگارش‌ مي‌برند
در پناه‌ لطف‌ حق‌ بايد گريخت‌ كوهزاران‌ لطف‌ بر ارواح‌ ريخت‌ (70)

اين‌ سخن‌ شير است‌ در پستان‌ جان‌ بي‌ كشنده‌ خوش‌ نمي‌گردد روان‌
مستمع‌ چون‌ تشنه‌ و جوينده‌ شد واعظ‌ ار مرده‌ بود گوينده‌ شد
مستمع‌ چون‌ تازه‌ آيد بي‌ملال‌ صد زبان‌ گردد به‌ گفتن‌ گنگ‌ و لال‌
چون‌ كه‌ نامحرم‌ درآيد از درم‌ در پس‌ پرده‌ روند اهل‌ حرم‌
ور درآيد محرمي‌ دور از گزند برگشايند آن‌ ستيران‌ روي‌ بند
هرچه‌ را خوب‌ و كش‌ و زيبا كنند از براي‌ ديده‌ي‌ بينا كنند (71) گر سخن‌ كش‌ بينم‌ اندر انجمن‌ صد هزاران‌ گل‌ برويم‌ زين‌ چمن‌
ور سخن‌ كش‌ بينمت‌اي‌ زن‌ به‌ مزد مي‌گريزد نكته‌ از پيشم‌ چو دُزد 

مستمع‌ چون‌ نيست‌ خاموشي‌ به‌ است‌ نكته‌ از نااهل‌ اگر پوشي‌ به‌ است‌ (72) مقصود آنها از نااهل‌ هم‌ توده‌ي‌ مردم‌ نيستند، بلكه‌ مردمي‌ بوده‌ و هستند كه‌ تاب‌ شنيدن‌ سخنان‌ عارفانه‌ نداشتند يا از زمره‌ي‌ مردمي‌ بوده‌اند كه‌ جاسوسي‌ صوفيان‌ و عارفان‌ را مي‌كرده‌اند و سخنان‌ متشابه‌ و دو پهلوي‌ آنان‌ را نقل‌ هر محفلي‌ مي‌كردند و مايه‌ي‌ بدنامي‌ عارفان‌ و شهرت‌ آنان‌ به‌ ترك‌ دين‌ مي‌شدند. و علت‌ اينكه‌ صوفيان‌ بخل‌ و تنگ‌ چشمي‌ نشان‌ مي‌دادند و نكته‌اي‌ را كه‌ حق‌ يافته‌ بودند و درست‌ مي‌دانستند به‌ همه‌ نمي‌گفتند اين‌ بود كه‌ سرنوشت‌ حسين‌ منصور حلاج‌ و بايزيد بسطامي‌ و ديگران‌ را به‌ خاطر اظهار و اشاعه‌ي‌ نكات‌ عرفاني‌ ديده‌ بودند و مي‌دانستند كه‌ صوفي‌ نماياني‌ دغل‌ در ميان‌ خود آنها وجود دارند كه‌ «بومسلم‌ را لقب‌ احمد كنند!» (73) از اين‌رو، مي‌كوشيدند تا مريدان‌ را متوجه‌ سازند كه‌ در اين‌ اوضاع‌ خراب‌ و پر فتنه‌ سكوت‌ و دم‌ بر نياوردن‌ از بيان‌ حقيقت‌ بهتر و سودمندتر است‌، و به‌ ظاهر حسين‌ منصور را مجرم‌ مي‌گفتند چون‌ كه‌ اسرار را آشكار مي‌كرده‌ است‌:
گفت‌ آن‌ يار كزو گشت‌ سر دار بلند عيبش‌ اين‌ بود كه‌ اسرار هويدا مي‌كرد! 

عارفان‌ معتقدند كه‌ زبان‌ محاوره‌اي‌ و عادي‌ مردم‌ قادر به‌ ادا كردن‌ و رساندن‌ معاني‌ بلند و مفاهيم‌ آسماني‌ نيست‌؛ ولي‌ اين‌ البته‌ بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ زبان‌ عامه‌ را تحقير مي‌كردند نه‌، بلكه‌ بهترين‌ بيان‌ را در مورد نكته‌هاي‌ عارفانه‌ همان‌ زبان‌ عاميانه‌ مي‌دانستند، منظور آنان‌ اين‌ بود كه‌ اصولاً: نطق‌ ظاهر و زبان‌ بيان‌ و كلمات‌ و حروف‌ وضعي‌ قادر به‌ اداي‌ مقاصد عارفانه‌ نيست‌. 

يك‌ نكته‌ي‌ ديگر هم‌ بايد گفت‌ و آن‌ اينكه‌ اين‌ فرقه‌، اصلاً از جدل‌ و مناقشه‌ي‌ كلامي‌ بيزار بودند، و جز در مقام‌ اضطرار و اظهار حق‌ سخن‌ نمي‌گفتند، زيرا اين‌ كار را از تكبر و بزرگ‌داني‌ خود و تحقير ديگران‌ مي‌دانستند. مي‌گفتند: انسان‌ وظيفه‌ دارد خود را به‌ خواري‌ افكند و بر سر نفس‌ خود بنشيند نه‌ اينكه‌ در سخنوري‌ بر مردمان‌ نكته‌ گيرد و آنان‌ را به‌ خواري‌ افگند:
ميفگن‌ در سخن‌ كس‌ را به‌ خواري‌ خود افگن‌ باش‌ اگر استادكاري‌!
جدل‌ و مناظره‌، دوستي‌ و صفا را باطل‌ و تباه‌ مي‌سازد و براي‌ انسان‌ دو وجبي‌ غروري‌ به‌ ارمغان‌ مي‌آورد كه‌ در عالم‌ به‌ اين‌ درازا و پهنا نمي‌گنجد. «هيچ‌ چيز دوستي‌ را چنان‌ تباه‌ نكند كه‌ مناظره‌ كردن‌ در خلاف‌ و در هر سخني‌. و معني‌ رد كردن‌ سخني‌ بر دوست‌ خويش‌ آن‌ بود كه‌ وي‌ را احمق‌ و جاهل‌ خوانده‌ باشي‌ و خويشتن‌ را عاقل‌ و فاضل‌؛ و بر وي‌ تكبر كرده‌ باشي‌ و در او به‌ چشم‌ حقارت‌ نگه‌ كرده‌ باشي‌. و اين‌ به‌ دشمني‌ نزديك‌تر باشد از آنكه‌ به‌ دوستي‌!…» (74) 

پس‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ سكوت‌ و رمزگويي‌ و رازپوشي‌ صوفي‌ يا عارف‌ به‌ قصد لغز گويي‌ و فضل‌ فروشي‌ نبوده‌، بلكه‌ به‌ سبب‌ آن‌ بوده‌ كه‌ اسرار اعتقاد خود را پوشيده‌ نگاه‌ دارند و نگذارند به‌ دست‌ نااهلان‌ و نامردان‌ بيفتد كه‌ غيرت‌ بياورند و جهان‌ پر بلا كنند و مايه‌ي‌ دردسر مردان‌ خدا شوند؛ ثانياً: نارسايي‌ لفظ‌ را در برابر معني‌ مربوط‌ به‌ زبان‌ و بيان‌ عاميانه‌ نمي‌دانستند، بلكه‌ اصولاً «زبان‌ ناطقه‌» را در بيان‌ مقاصد قلبي‌ ناتوان‌ مي‌شمردند:
زبان‌ ناطقه‌ از وصف‌ شوق‌ نالان‌ است‌ چه‌ جاي‌ كلك‌ بريده‌، زبان‌ بيهده‌ گوست‌
يكي‌ از اموري‌ كه‌ صوفيه‌ دريافته‌ بودند و همواره‌ از نارسايي‌ بيان‌ و كلمات‌ از شرح‌ آن‌ مي‌ناليدند، «عشق‌» بوده‌ است‌. 

عشق‌ به‌ هيچ‌ بياني‌ با نيرومندي‌ هيچ‌ زباني‌ قابل‌ شرح‌ و بسط‌ نيست‌؛ از اين‌رو، سخن‌ورترين‌ و زبان‌ آورترين‌ شاعران‌ ايران‌ يعني‌ مولوي‌ بلخي‌ هم‌ در اين‌ ميدان‌ جز اظهار عجز و ناتواني‌ خود چاره‌اي‌ نديده‌ است‌:
هر چه‌ گويم‌ عشق‌ را شرح‌ و بيان‌ چون‌ به‌ عشق‌ آيم‌ خجل‌ باشم‌ از آن‌
گر چه‌ تفسير زبان‌ روشنگر است‌ ليك‌ عشق‌ بي‌زبان‌ روشن‌تر است‌
عقل‌ در شرحش‌ چو خر در گل‌ بخفت‌ شرح‌ عشق‌ و عاشقي‌ هم‌ عشق‌ گفت‌
خو قلم‌ اندر نوشتن‌ مي‌شتافت‌ چون‌ به‌ عشق‌ آمد قلم‌ بر خود شكافت‌
چرا عشق‌ قابل‌ شرح‌ نيست‌؟ نمي‌توان‌ بيان‌ كرد، اما همين‌ اندازه‌ توان‌ گفت‌ كه‌: عشق‌ نيز مانند برخي‌ از اجزاء جهان‌ (و بنا بر فلسفه‌هاي‌ علمي‌ جديد) هميشه‌ سيال‌ و مواج‌ و بي‌درنگ‌ و بي‌ثبات‌ و گذرنده‌ است‌.
 

 34. بنگريد به‌: سهروردي‌: «عوارف‌ المعارف‌»، حاشيه‌ي‌ «احياءالعلوم‌» غزالي‌، ج‌ 3، ص‌ 202.
35. ابو عبدالرحمن‌ سلمي‌: «رسالة‌ الملامتية‌» چاپ‌ مصر (1369)، با مقدمه‌ي‌ فاضلانه‌ ابوالعلاء عفيفي‌؛ سهروردي‌: عوارف‌ المعارف‌، چاپ‌ مصر، حاشيه‌ي‌ احياء علوم‌ الدين‌، ج‌ 1، ص‌ 73-359؛ فروزانفر: شرح‌ مثنوي‌ شريف‌، ص‌ 5-731، چاپ‌ دانشگاه‌.
36. حديقه‌، ص‌ 612-600، چاپ‌ مدرس‌ رضوي‌.
37. براي‌ آگاهي‌ از معني‌ اين‌ اصطلاحات‌ در زبان‌ فارسي‌، طالبان‌ بنگريد به‌ مقدمه‌ي‌ هدايت‌ در «رياض‌ العارفين‌»، ص‌ 18-5، چاپ‌ 1316 ش‌.
38. فروزانفر: شرح‌ مثنوي‌ شريف‌، ص‌ 730.
39. مناقب‌ العارفين‌، ص‌ 412، چاپ‌ آنكارا: «من‌ بر قلندران‌ رشك‌ مي‌برم‌ كه‌ هيچ‌ ريش‌ ندارند.»
40. غزالي‌: «مكاتيب‌ فارسي‌»، ص‌ 4، چاپ‌ عباس‌ اقبال‌.
41. مثل‌ معروف‌ لاتين‌ است‌ كه‌ :Vox Populi, Vox Dei! وكس‌ پاپلي‌ وكس‌ دئي‌.
42. محمد بن‌ منور: اسرارالتوحيد، ص‌ 59.
43. حافظ‌: ديوان‌، غزل‌ 25، ص‌ 19، چاپ‌ قزويني‌.
44. Epicurus (270-341 ق‌.م‌) فيلسوف‌ معروف‌ يوناني‌، و از نخستين‌ قائلان‌ به‌ آتم‌.
45. «الدنيا سجن‌ المؤمن‌ و جنة‌الكافر…» (حديث‌).
46. «ليلي‌ و مجنون‌»، ص‌ 8-7 و 52، چاپ‌ وحيد دستگردي‌.
47. «مثنوي‌»، دفتر سوم‌، ص‌ 295، علاءالدوله‌.
48. فروزانفر: «رساله‌ در زندگي‌… مولانا»، ص‌ 108-110.
49. قشيري‌: «الرسالة‌القشيريه‌»، ص‌ 15، چاپ‌ مصر.
50. در مرگ‌ ابوسعيد ابي‌الخير (اسرارالتوحيد، ص‌ 457، چاپ‌ پترزبوغ‌) آمده‌ است‌ كه‌: «در اين‌ روز وام‌ شيخ‌ بگزاردند و كار عرس‌ بساختند، و ديگر روز شاهد كردند و خرقه‌ي‌ شيخ‌ و خرقه‌هاي‌ جمع‌ كه‌ موافقت‌ كرده‌ بودند، پاره‌ كردند.» و عرس‌، به‌ فتح‌ اول‌ و سكون‌ دوم‌ به‌ معني‌ عروسي‌ است‌ و در ميان‌ اين‌ قوم‌، مطابق‌ است‌ با عزا و مجلس‌ ختم‌؛ و نام‌ آن‌ را عرس‌ گذارند و آداب‌ خاصي‌ دارد!» (هجويري‌: كشف‌المحجوب‌، ص‌ 463، چاپ‌ ژوكوفسكي‌)
51. «مثنوي‌»، دفتر سوم‌، ص‌ 301-298، علاءالدوله‌.
52. «نحن‌ نحكم‌ بالظاهر و الله‌ يعلم‌ السرائر». (حديث‌: احياء علوم‌ الدين‌)
53. «ان‌ في‌ ذلك‌ لذكري‌ لمن‌ كان‌ له‌ قلب‌…» (قرآن‌، سوره‌ي‌ 50، آيه‌ي‌ 37)
54. غزالي‌: احياء علوم‌ الدين‌، ج‌ 3، ص‌ص‌ 19-1، چاپ‌ بدوي‌ طبانه‌.
55. پسيكوآناليز Psychoanalysis را به‌ روانكاوي‌ ترجمه‌ كرده‌اند و آن‌ لفظ‌ مناسبي‌ نيست‌.
56. «العقل‌ ماعبد به‌ الرحمن‌ و اكتسب‌ به‌ الجنان‌».
57. مثنوي‌، ج‌ 4، ص‌ 363، چاپ‌ علاءالدوله‌. نظير:
بدان‌ خردي‌ كه‌ آمد حبه‌ي‌ دل‌ خداوند دو عالم‌ را گشت‌ منزل‌
درودر جمع‌ گشته‌ هر دو عالم‌ گهي‌ ابليس‌ گردد گاه‌ آدم‌!
(شبستري‌: گلشن‌ راز، ص‌ 19).
58. «احياء علوم‌ الدين‌»، ج‌ 3، ص‌ص‌ 19-15، چاپ‌ دكتر بدوي‌ طبانه‌، مصر.
59. مثنوي‌، دفتر اول‌، ص‌ 86، علاءالدوله‌.
60. م‌. آيه‌ي‌ 38، سوره‌ي‌ 42.
61. «عوارف‌ المعارف‌»، باب‌ پنجاه‌ و پنجم‌، چاپ‌ شده‌ در حاشيه‌ي‌ «احياء علوم‌ الدين‌» غزالي‌، ج‌ 4، ص‌ص‌ 3-182، چاپ‌ مصر: «و من‌ ادبهم‌ انهم‌ لايرون‌ لنفسهم‌ ملكاً يختصون‌ به‌… و كان‌ من‌ اخلاق‌ السلف‌ أن‌ كل‌ من‌ احتاج‌ الي‌ شي‌ء من‌ مال‌ آخيه‌ استعمله‌ من‌ غير مؤامرة‌، قال‌ الله‌ تعالي‌: ] و امرهم‌ شوري‌ بينهم‌ [ اي‌: مشاع‌ هم‌ فيه‌ سواء». همچنين‌ بنگريد به‌: مصباح‌ الهدايه‌، ص‌ 240، چاپ‌ آقاي‌ همايي‌.
«و قال‌ احمد بن‌ القلافسي‌: دخلت‌ علي‌ قوم‌ من‌ القراء يوماً بالبصرة‌ فاكرموني‌ و بجلوني‌. فقلت‌ يوماً لبعضهم‌ أين‌ ازاري‌؟ فسقطت‌ من‌ اعينهم‌.» «و كان‌ ابراهيم‌ بن‌ ادهم‌ اذا صحبه‌ انسان‌، شارطه‌ علي‌ ثلاثه‌ اشياء: ان‌ تكون‌ الخدمة‌ و الاذان‌ له‌، و ان‌ تكون‌ يده‌ في‌ جميع‌ ما يفتح‌ الله‌ عليهم‌ من‌ الدنيا كيده‌… فقال‌ رجل‌: انا لااقدر علي‌ هذا، فقال‌: اعجبني‌ صدقك‌!»
62. ابونصر سراج‌: «اللمع‌»، ص‌ص‌ 9-47، چاپ‌ لايدن‌؛ مستملي‌ بخاري‌: «شرح‌ تعرف‌»، ج‌ 3، ص‌ 26-118، چاپ‌ هندوستان‌.
63. اربتابي‌: اگر تاب‌ و شكيبايي‌ نشان‌ دهي‌؛ رخ‌ برتابي‌.
64. نظامي‌: «ليلي‌ و مجنون‌»، ص‌، چاپ‌ وحيد، و بنگريد به‌ شبستري‌: «گلشن‌ راز»، ص‌ 55 كه‌ مي‌گويد:
به‌ رخش‌ علم‌ و چوگان‌ عبادت‌ ز ميدان‌ در ربا گوي‌ سعادت‌
ترا از بهر اين‌ كار آفريدند اگر چه‌ خلق‌ بسيار آفريدند!
65. تأليه‌ الانسان‌، تعبيري‌ است‌ كه‌ ابوالعلاء عفيفي‌ از مقصود ابن‌ عربي‌ در مورد انسان‌ كامل‌ كرده‌ است‌.
66. قرآن‌، سوره‌ي‌ 2، آيه‌ي‌ 30.
67. «حواشي‌ فصوص‌ الحكم‌»، بقلم‌ ابوالعلاء عفيفي‌، چاپ‌ بيروت‌، ص‌ 24.
68. ابن‌ عربي‌: «فصوص‌ الحكم‌»، ص‌ص‌ 9-187، چاپ‌ بيروت‌، به‌ تصحيح‌ و حواشي‌ ابوالعلاء عفيفي‌.
69. مثنوي‌، دفتر 5، ص‌ 497، علاءالدوله‌.
70. «مثنوي‌»، دفتر اول‌، ص‌ 48، چاپ‌ علاءالدوله‌.
71. ايضاً، دفتر اول‌، ص‌ 68، چاپ‌ علاءالدوله‌.
72. مثنوي‌، دفتر چهارم‌، ص‌ 358، چاپ‌ علاءالدوله‌.
73. مقصود مسيلمه‌ي‌ كذاب‌ است‌ كه‌ در «يمامه‌» ظهور كرد، و ادعاي‌ پيامبري‌ نمود.
74. غزالي‌: «كيمياي‌ سعادت‌»، ص‌ 110، چاپ‌ احمد آرام‌.