كاشفى در ادامه اين بحث، فصل ششم كتاب را به بيان لباسهايى كه «صوفيان و فتوتداران» معاصر او مىپوشيدند، اختصاص مىدهد و چهارده نوع آن را برمىشمرد كه از لحاظ تاريخ اجتماعى ايران حائز اهميت فراوان است و جا دارد جداگانه مورد بررسى قرار بگيرد.
فتوت، مكتب يا جرياني قدرتمند و ديرپا در جهان اسلام و به ويژه ايران است كه از روزگاران كهن با عناوين گوناگون در عرصه اخلاق و اجتماع جلوهگر شده است. زمينههاي تاريخي اين جريان را تا ظهور و گسترش كيش مهر (ميترائيسم) ميتوان عقب برد و تا زورخانههايي كه هنوز در گوشه و كنار شهرها به چشم ميخورند، ميتوان تداوم بخشيد. اين جريان گسترده و چندجانبه پس از اسلام، به شدت تحت تأثير گفتار و منش امير مؤمنان علي عليهالسلام قرار گرفت؛ بهگونهاي كه آن حضرت به عنوان نماينده عالي و سرمشق و مقتداي اهل فتوت شناسانده شد و هر يك از شاخههاي جوانمردان بر آن شد كه سلسله خود را به آن بزرگوار برساند. نوشتار حاضر به بررسي جايگاه آن امام همام در ميان فتوتيان ميپردازد و در اين راستا عمدتاً به روايت مولانا حسين واعظ كاشفي سبزواري در كتاب فتوتنامه سلطاني استناد ميشود.
در شماره پيشين بخش اول گزارشي از اين وابستگي به روايت کاشفي سبزواري، مولف مهمترين کتاب فتوت نامه چاپ گرديد و اينک بخش دوم آن تقديم خوانندگان مي گردد..
خرقهپوشى
زدو روايت متفاوت نقل مىكند. نخست آنكه خرقه از بهشت به حضرت موسىعليهالسلام و از او به خضر عليهالسلام و از او در شب معراج به پيامبر اكرم صلىالله عليه و آله و سلم رسيد و روايت دوم اينكه جبرئيل مستقيماً خرقهاى براى حضرت ختمى مرتبت آورد و ايشان چند روزى آن را پوشيد و سپس:
جبرئيل آمد و گفت: «اين خرقه را به كسى روان كن كه شايسته آن باشد.». پس ياران را جمع كرد و گفت: «جبرئيل فرمان آورده كه خرقه را به كسى دهم و حواله سازم كه شرط خرقه بهجاى آورد به فعل. اكنون از شما سؤال مىكنم. هر كه جواب به صواب گويد، خرقه از آن اوست.» پس فرمود كه: «هر كه از شما خرقه قبول كند، چه كار به جاى آورد؟» يكى گفت: «اگر من قبول كنم، در صدق و اخلاص بكوشم.» ديگرى گفت: «من عدل و انصاف ورزم.» يكىگفت: «من صفت حلم و حيا زيادت كنم.» ديگرى گفت: «من قرآن بيشتر خوانم.» ديگرى گفت: «من نماز بيشتر گزارم.» ديگرىگفت: «من عزلت اختيار كنم.» ديگرى گفت: «من روز روزه نگشايم.» ديگرى گفت: «من شب خواب نكنم.» همچنين هر يك از اصحاب سخنى گفتند و حضرت رسالت صلىالله عليه و آله به جبرئيل مىنگريست و جبرئيل مىگفت: «يا رسولالله، اينها شرط خرقه نيست.» تا نوبت به شاه ولايت رسيد. رسول گفت: «يا على، اگر خرقه به تو دهم، چه كنى؟» گفت: «يا رسولالله من ستر پوشىكنم و ديده را به كرم، ناديده انگارم و در خرقه كسى را نيازارم.» جبرئيل گفت: «يا رسولالله، شرط خرقه اين است.» پس رسول خرقه را به على حواله كرد.
پس جبرئيل آن خرقه را برداشت و پيش حضرت رسول آورد و خواجه صلىالله عليه وآله دست مبارك بر آن نهاد و آن را در گردن شاه اوليا افكند و تكبير گفت و همه ياران تكبير گفتند و نقل صحيح است كه حضرت رسول صلىالله عليه درّاعه خود به امير پوشانيد در وقت زفاف فاطمه عليهاالسلام و امير آن را به يادگار مىداشت و از حضرت امير به شاه شهيدان رسيد و در روز حرب كربلا آن را پوشيده بود والله اعلم. (همان، ص 155 و 156)
كاشفى در ادامه اين بحث، فصل ششم كتاب را به بيان لباسهايى كه «صوفيان و فتوتداران» معاصر او مىپوشيدند، اختصاص مىدهد و چهارده نوع آن را برمىشمرد كه از لحاظ تاريخ اجتماعى ايران حائز اهميت فراوان است و جا دارد جداگانه مورد بررسى قرار بگيرد: «هزار بخيه، چهار چاك، دو چاك، يلك، علم دار، كرسىدار، فراويز برآورده، آستين شكافته، شوشه، قاسمى، قريشى، سليم، مفتولى وكپنك.»(همان، ص 172) طبيعى است كه هر كدام از اينها ويژگى ممتاز خود را داشته باشد و مخصوص طبقه يا جماعت ويژهاى باشد. شايد مهمترين آنها كه واعظى سبزوارى بسيار كوتاه توصيفش كرده، «خرقه هزار بخيه» است كه به گفته او: «وصلهاى است كه پاره بر وى نمىدوزند و بخيه نمىزنند.» آنگاه توضيح مىدهد كه از «حضرت شاهمردان» به جا مانده و اين ماجرا را ضميمه آن مىكند:
چون رسول صلىالله عليه و آله در وقت سفر آخرت سر مبارك شاه را در زير جامه كشيد و زمان دير سخن گفت. بعد از آنكه امير سر بيرون آورد، عرق بر پيشانى وى نشسته بود. بعضى از محرمان سؤال كردند كه: «رسول صلىالله عليه و آله با تو چه گفت؟» اميرالمؤمنين على كرّمالله وجهه فرمود كه: «علمنى رسولالله صلىالله عليه و آله و سلم ألف باب من العلم، يعنى رسول صلىالله عليه و آله هزار باب از علم در من آموخت كه از هر بابى، هزار باب ديگر بر من منكشف شد.» پس چون حضرت صلىالله عليه و آله در پرده رفت و امير از تعزيت ايشان بپرداخت و در زاويه خود به عزلت مشغول گشت و يك بار ديگر آن هزار باب علم را بر خاطر گذرانيد و به هر باب علم، يك بخيه بر روى درّاعه سفيد كه هم از حضرت بديشان رسيده بود، كشيد تا هزار بخيه شد، و در وقت نماز آن را مىپوشيد.»
برخى جامههاى برشمرده ديگر نيز به نوعى به خاندان شريف نبوى منتسب است؛ ازجمله «جامه قاسمى» كه «پيش گريبان چاك زده است» و منسوب است به حضرت قاسم بن حسن عليهماالسلام (همان، ص 176) و «خرقه قريشى» كه از آنِ جابربن عبدالله انصارى است و در ابتدا پارهاى از لباس پيامبر صلىالله عليه و آله و سلم بود؛ جابر پارههايى از جامههاى اميرمؤمنان و حسنين و امام سجاد و امام باقر عليهمالسلام گرفت و به آن دوخت و خرقهاى سر هم كرد. (همان، ص177) عزجق نيز داستانى شبيه به اين ماجرا دارد؛ جز اينكه اصلش به سلمان فارسى برمىگردد كه تكهاى از دستار حضرت امير را بر عمامهاش بست. امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و محمد حنفيه نيز كه پارههايى از دستار پدر داشتند، همه به او بخشيدند. «چون امير آن حال بديد، يك وصله به آنها اضافه فرمود.»(همان، ص 189)
يكى ديگر از اين لباسها، عباست كه كاشفى در ذيل آن، داستان مشهور آل عبا يا «حديث كساء» را مىآورد و مىنويسد:
اگر پرسند: گليم بستن از كه مانده؟ بگوى: در امتان پيشين از زكرياى پيغمبر عليهالسلام و در اين امت، از شاه ولايت. و سرّ اين سخن چنان است كه چون حضرت رسول، على و فاطمه و حسن و حسين را يك جا طلبيد، گليمى را كه بر دوش افكنده بود، آن را برداشت و بر سر همه افكند و همه در زير گليم جمع شدند و گليم را به عربى «كساء» گويند و «عبا» نيز خوانند و بدين جهت است كه ايشان را آل كسا و آل عبا هم گويند و كركس خوارزمى گفته است:
آلُ العباءة، لا ارضى بكم بِدلا
و لستُ اقبلُ فى اِطرائكم عذلا
و ديگرى در همين معنى گويد.
پنج تن بودند و سادس، جبرئيل
سابع ايشان، خداوند جليل
و حضرت رسول دعا كرد كه: اللهم هؤلاء اهل بيتى اَذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا. و حضرت خداوند تعالى اين آيت فرستاد كه: انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا… حضرت رسالت پناه آن گليم را در خانه فاطمه بگذاشت و گفت: «اين حق شماست.» و مرتضى على عليهالسلام از جهت حرمت حق رسول، آن را پيوسته در سربستى و گفتى: «سر ما هر سرّ كه يافت، در زير اين گليم يافت.» پس گليم بستن از آن شاه ماند. (همان، ص190 و 191)
آداب خوردن و نوشيدن
كاشفى فصل هفتم را به «آداب طعام خوردن و آب آشاميدن» اختصاص داده و مطابق روشش ابتدا از اركان طعام خوردن بحث مىكند و آن را به چند فرض و سنت، مستحب و ادب، حرمت و حكمت و احتياط تقسيم مىكند و تقريباً براى هر كدام ريشه و سندى مطرح مىنمايد و از جمله به خوردن به ياد كسى مىپردازد و مىنويسد:
اگر پرسند كه نواله به ياد كسى خوردن از كه مانده است؟ بگوى از حضرت رسالت پناه صلىالله عليه و آله كه روزى يكى به جهت هديه طبقى خرما نزد رسول آورد. جمعى از بزرگان كه حاضر بودند، همه را بچشانيد وگفت: «على را بطلبيد.» امير به مهمى رفته بودند. در آن وقت حاضر نشدند. حضرت صلىالله عليه و آله و سلم فرمودند كه: «من اين خرما را به ياد على خوردم» و چون خبر به امير رسيد، شادى بسيار كرد. پس تكه به ياد عزيزان خوردن، از آنجا مانده و معنى آن است كه: آنچه من مىخورم، همان است كه او مىخورد و از اينجا بوى اتحاد و يگانگى مىآيد.
ميان جان و لبش اتحاد روحانى است
چو روح با لب او اتحاد ما جانى است
(همان، ص 234)
كاشفى در فصل هشتم از باب پنجم از «آداب جامه پوشيدن» سخن مىگويد و چون به مقوله «خاتم پوشيدن» مىرسد، چند ادب ذكر مىكند كه يكى از آنها برگزيدن نگين عقيق است: «كه در آن بركت بسيار است: رسول صلىالله عليه و آله و سلم فرمود كه: اول سنگى كه به وحدانيت خدا و رسالت من و ولايت على اقرار كرد، عقيق بود و سرخرويى وى از آن است.»(همان، ص239)
مداحان
كاشفى در كتابش در بخش نسبتاً مفصلى به معركهگيران (شامل مداحان، غرّاخوانان و سقايان) پرداخته و به ويژه در قسمت مربوط به مداحان مطالب جالب و متنوعى آورده كه از لحاظ تاريخى و اجتماعى بسيار مهم است و ضمن انواع تقسيم و تبويبها، از جمله آنها كه «ابيات پراكنده ياد گرفتهاند و بر درهاىخانهها مى خوانند، و قصيدهاى به نانى مىفروشند و مدح آلمحمد را دام گدايى خود ساختهاند و فىالجمله اگر به صورت از مداحان مىنمايند، اما به حقيقت در اين جمع داخل نيستند.»(همان، ص 282) سپس به ريشهيابى مداحى مىپردازد و آن را بازمانده از دوفرشته مقرب، يعنى اسرافيل و جبرئيل مىداند و داستانىشنيدنى نقل مىكند كه: «چون خداى تعالى او (اسرافيل) را بيافريد و لوح محفوظ در كنارش نهاد، اول بار كه نظر اسرافيل بر لوحمحفوظ افتاد، صفت حضرت رسالت و آل پاك او ديد. زبان به مدح رسول و اهل بيت پاك ايشان بگشاد و ايشان را شفيع آورد تا حق تعالى كشيدن بار لوح بر وى آسان گردانيد؛ اما قصه جبرئيل احتياج به شرح ندارد.
هر قولى كه خداى تعالى در مدح رسول و عترت او فرموده بود، جبرئيل آنرا مىآورد و بر رسول املا مىفرمود. پس معلوم شد كه سررشته مداحان بدين دو فرشته مقرب مىكشد.» (همان، ص 282)
آنگاه به موضوع مهم مداحى در ميان مسلمانان مىپردازد و در اين مبحث به موضوع بسيار مهم غدير خم مىرسد و مداحى را يادگارى از آن روز پرشكوه به شمار مىآورد: «اگر پرسند كه در اين امت مداحى از كه مانده؟ بگوى از حسّان ثابت رضىالله عنه كه پيوسته مدح رسول فرمودى و به فضائل اهل بيت زبان گشودى و از جمله ابيات او اين است كه در روز غدير خم فرموده است:
يُناديهم يوم الغدير نبيهم
بخُمّ و اكرم بالنبى مناديا
يقول فمن موليكم و وليكم؟
فقالوا و لم يبدو اهناك التعاديا:
الهك مولينا و انت ولينا
ولا تجدن منا لك الدهر عاصياً
حضرت رسالت(ص) در حق حسان فرموده و به نقل صحيح وارد است كه: أللهم و ايده بروح القدس!… اميرالمؤمنين(ع) نسبت به حسان گفته بِخ بَخ لك يا بن ثابت. عطا آن است كه ايشانرا هديهاىدهند؛ چنانچه حضرت رسول عمامه مبارك خود را به حسان بن ثابت داد. (همان، ص282و283)
نيزه به دست گرفتن
كاشفى در ادامه اين مقوله، به علامت مخصوص مداحان مىرسد كه نه جامه است و نه خرقه، بلكه نيزه و تبرزين و توق و چراغ به دست گرفتن است و باز براى هر كدام شأن نزولى مطرح مىكند؛ مثلاً مىنويسد كه چون جعفر بنابىطالب (يا همان جعفر طيار معروف كه برادر حضرت علىعليهالسلام است) از حبشه بازگشت، هدايايى را از جانب نجاشى فرمانرواى آن ديار آورد كه يكى از آنها نيزهاى بود «در غايت تكلف» براى اميرمؤمنان:
«… و امير عليهالسلام گاهى در حرب آن نيزه را به دست گرفتى. روزى حسان بن ثابت با امير گفت كه: «يا امير، منافقان مدينه با جهودان اتفاق كردهاند بر قتل من، به واسطه آنكه من مدح حضرت رسول مىخوانم و من از ايشان ترسانم؛ به مثابهاى كه شب به جماعت رسول نمىتوانم رسيد.» امير تبسم فرمود و گفت: «لاتخف وقاكالله: يعنى مترس، تو را خداى تعالى از شر ايشان نگاه دارد.» و پس از آن نيزه را به حسان داد و فرمود كه پيوسته با خود نگاه دارد تا ايشان نيز از تو هراسان باشند. حسان نيزه را قبول كرد و آن علامت مداحان شد و آن را الف گويند كه جز به پيش نباشد. (همان، ص 287)
شدة
باز او در ادامه اين مبحث، چون به موضوع شدّه مىرسد، و آن پارچهاى است كه به عَلَم مىبندند، به نقل داستانى از حضرت على عليهالسلام مىپردازد كه ضمناً نمونهاى از دلاورى و جنرى آن حضرت نيز هست:
«اگر پرسند كه شدّه را كه وضع كرد؟ بگوى: حضرت شاه ولايت در جنگ اُحد. و آن، چنان بود كه چون شكست بر لشكر اسلام آمد، علَم بيفتاد و حضرت صلىالله عليه و آله و سلم خود را در ميان كشتگان پنهان كرد. حضرت امير در ميان لشكر كفار بود؛ چون باز نگريست، عَلَم را بر پاى نديد. بازگشت و بدان موضع آمد و حضرت رسول(ص) را بدان حال مشاهده كرد. فىالحال كمربند از ميان بگشاد و بر نيزه بست و به جاى علم بر پاى كرد و به دست سلمان داد. لشكر گريخته چون نشانه را قايم ديدند، باز روى بدان جانب نهادند. و گفتهاند كه پيوسته مسلمان به تبرك، آن ميان بند را نگاه مىداشت و چون حواله به جانب مداين شد، آن شدّه را بر سر چوب بست و با خود مىآورد… سند شدّه داران اين است.»(همان، ص291)
تبرزين
موضوع جالبى كه او در پى همين مطالب مىآورد، رساندن ريشه و سند تبرزين به دست گرفتن است كه اين بار ديگر آن را نه به اميرمؤمنان، بلكه به فرزند تكاورش محمدبن حنفيه منسوب مىكند؛ چه، روزى خويشان براى مادر او هدايايى آورده بودند كه از جمله آنها: «تبرزينى بود در غايت تكلف و شاهزاده محمد حنفيه آن را به دست گرفتى.
روزى حسان ثابت را ديد كه مدح نبى و ولى مىخواند. شاهزاده را خوش آمد، آن تبرزين را به وى داد و گفت: «بگير و اگر كسى تو را از مداحى ما منع كند، به اين وصله با او حرب كن.» پس مداحان، تبرزين را از شاهزاده محمدحنفيه گيرند.» (همان، ص 292)
سقايى
نيك مىدانيم كه از ويژگيهاى صوفيان و اهل فتوت، سفر بسيار بود. با در نظر گرفتن امكانات آن روز، يكى از مشكلات بسيار معمول، مسأله آبرسانى به مسافران به ويژه در مناطق خشك و كويرى بود؛ از اين رو شاخهاى مهم از اهل فتوت را سقايان تشكيل مىدادند كه خود آداب و ترتيب مخصوص داشتند. كاشفىسبزوارى باز در اين موضوع به شيوه خودش در پى ريشه اين ماجرا مىرود و مىنويسد: «اگر پرسند كه: سقايى را از كه گرفتهاند؟ بگوى از چهار پيغمبر و دو ولى.» و سپس نام پيامبران را مىبرد كه عبارتند از نوح، ابراهيم، خضر و پيامبر اسلام صلواتالله عليهم اجمعين و براى هر كدام نيز داستانى ذكر مىكند و سپس به اوليا مىرسد كه بسيار شنيدنى است:
«… اما از اوليا، اول حضرت شاه ولايت علىابنابىطالب(ع) در جنگ اُحد تشنگان را آب داد و فرداى قيامت ساقى حوض كوثر خواهد بود و تشنگان صحراى محشر از دوستان و هواداران خود را سقايى خواهد كرد؛ چنانچه در قصيده حارثيه مىفرمايد:
أسّقَيكَ مِنّ بارِد عَلى ظَمَأ
تَخالَ مِنهُ حلاَوة اَلعَسَلا
دويم عباسبنعلى(ع) كه در روز عاشورا در صحراى كربلا مشك در دوش كشيد تا تشنگان اهلبيت را سيراب كند و در وقت رفتن به سوى آب فرات از امام حسين(ع) اجازت طلبيد. شاهزاده فرمود كه: «اى عباس، علمدار من تويى و نشانه لشكر من تويى چون تو مى روى، مبادا كه جمعيت به تفرقه مبدل گردد.» عباس گفت: «اى برادر، جز از رفتن چاره نيست كه دلم بر اطفال اهلبيت مىسوزد و تشنگى ايشان آتش در نهاد من مىافكند. مىروم تا آبى بر روى كار آورم يا سر در سر اين كار كنم.» و چون عباس به لب آب فرات آمد و مشك پرآب كرد و سر ببست، خواست كه آب بخورد؛ تشنگى حضرت امام حسين و فرزندانش را ياد كرد و آب نخورد و مشك در دوش كشيد و سوار شد و به دستورى كه مشهور است، آن ملعونان گرد وى درآمدند و دستهايش بيفكندند و آن قصه طويلى دارد.
پس هر كه امروز به عشق شهيدان كربلا سقايى مىكند، به متابعت و موافقت عباسِ على است و پيشرو سقايان امت، اوست و هركه اين معنى نداند، او را سقايى مسلم نيست؛ و بعضى اسناد سقايى را در اين امت بعد از امير و عباس، به سلمان فارسى كنند كه پيوسته مشك آب به دوش كشيدى و به خانه حضرت فاطمه(ع) آوردى و اين نقل نيز درست است كه پير سلمان، در اين كار، حضرت شاه مردان است، و شيخ مصلحالدين سعدى شيرازى نيز اين كار كرده؛ و اين طايفه را حيات بخشان گويند.» (همان، ص 294 و 295)
سنگ گيران
در آغاز سخن آورديم كه مرام جوانمردان و اهل فتوت اين بود كه همه جا به يارى ناتوانان و ستمديدگان بروند و اگر لازم شد، با زورگويان درگير شوند. لازمه اين رويارويى، افزون بر شهامت معنوى، برخوردارى از نيروى زياد جسمانى است. به همين روىآنان به سراغ ورزشهاى گوناگونى مىرفتند كه بر توانشان بيفزايد؛ و آنها را در احقاق حق محرومان يارى كند. قطعاً تيراندازى، كمانكشى، شكار، اسبسوارى، دويدن و كشتى گرفتن از اين شمار است و چه بسا ورزشهايى كه به دلايل گوناگون، از جمله كمتوجهى اولياى امور و همگانى نشدن و از دست رفتن برخى متخصصان، از ياد رفته باشد و حتى نامى نيز از آنها به جا نمانده باشد، اما خوشبختانه هنوز در زورخانهها با برخى از اين ورزشها مواجهيم كه به نام باستانى شناخته مىشوند، همچون: ميلبازى، كباده گرفتن، چرخيدن، پاى زدن، شنا رفتن، كشتىگرفتن و سنگ گرفتن. در ورزش اخير، فرد به پشت مى خوابد و يك جفت سنگ را به دست مىگيرد و با غلتيدن به چپ و راست و بالا و پايين، مىكوشد سنگها را محكم بالا نگاه بدارد.
كاشفى در كتابش از اين گروه به عنوان «سنگگيران» ياد كرده و ايشان را به پاكىو پارسايى ستوده و سه روايت گوناگون در ريشهيابى آنها ذكر كرده است. در روايت نخست سنگگيرى را يادگارى به جا مانده از حضرت ابراهيم عليهالسلام ذكر كرده كه خانه كعبه را بنياد مىنهاد.
در روايت دوم داستانى از حضرت پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم آورده كه چون نماز مىخواند، ابوجهل گستاخى كرد و بر آن شد سنگ آسيايى از بام بر سر ايشان بيفكند، جبرئيل پرى زد و سنگ در گردن ابوجهل افتاد. پس قول داد كه اگر پيامبر نجاتش دهد، ايمان بياورد. حضرت سنگ را از گردن او درآورد و او را به اسلام فراخواند. قبول نكرد و گريخت و اما روايت سوم اين است كه:
«گفتهاند بالاگيرى از حضرت شاه ولايت مانده كه چون درِ خيبر بركند و بر خندق افكند تا جسر [= پل] شود و صحابه بگذرند، قدرى كوتاه آمد و خندق پهناور بود. امير عليهالسلام بر سر دست گرفت و دست بالا برد و نگاه داشت تا چندين هزار از روى آن در برفتند و به خيبر درآمدند. پس معلوم شد كه اين كار را بدين سه كس استناد مىكنند.» (همان، ص 314)
رسنبازان
گروه ديگرِ «اهل زور از معركهگيران»، رسنبازان هستند كه «مدار كارشان بر جرأت و قوت است» و كارى است عظيم «و اهل اين كار بايد كه مردم پاكيزه روزگار باشند و به صفت پاكى و راستى متصف.» (همان، ص 326)
كاشفى سبزوارى اين كار را نماد دو چيز مىداند: پل صراط كه همه بايد در روز رستاخيز از آن بگذرند، و دوم ترازو و ميزان اعمال كه كارهاى نيك و بد افراد با آن سنجيده مىشود. پس رسنبازى كه پيش روى مردم از روى طنابى باريك مىگذرد، به واقع نمايش دهنده صحنهاى از وقايع روز قيامت است كه خلايق بايد از پلى كه باريكتر از مو و تيزتر از شمشير است، بگذرند و نيفتند و به بهشت نعيم برسند. او اين كار دلاورانه را به حضرت نوح عليهالسلام نسبت مىدهد كه پس از پايان طوفان، بر روى رسنى كه در بادبان كشتى بود، مدتى درنگ كرد و اين سو و آن سو رفت تا دريابد كه آب چه مقدار است و چقدر فرو رفته است. روايت ديگرش باز به امام على عليهالسلام مىرسد:
«در اين امت اين كار را به حضرت شاه ولايت نسبت مىدهند كه رسن در كنگره قلعه سلاسل افكند و دست در آنجا زد و به بالاى قلعه برآمد.»(همان، ص328)
مردگيرى
كاشفى در ادامه همين مبحث، يعنى «اهل زور از معركهگيران»، قسمت هشتم از باب ششم را به «شرح زورگيران» اختصاص مىدهد كه ما از آن جمله به سه نوع مردگيرى، سنگافكنى و جهندگى مىپردازيم. مردگيرى عبارت است از: گرفتن مردان بر دوش و گردن و گرداندن آنها و نمايش قدرت دادن؛ اما در حقيقت بدين معناست كه ما هر كه را برداريم، به زير نمىافكنيم و بدين ترتيب نيرومندى را با جوانمردى به نمايش مىگذارند. او اصل اين جريان را باز به امام على عليهالسلام منسوب مىكند و پيش از آن توضيح مىدهد كه پيامبر ما صلىاللهعليهوآلهوسلم به اندازه چهل پيامبر زور داشت و اين در حالى است كه هريك از پيامبران ديگر زورشان به اندازه چهل بود و هر به اندازه چهل مرد زور دارد! آنگاه به شرح ريشه مردگيرى مىپردازد و مىنويسد:
«اگر پرسند كه: مردگيرى از كه مانده؟ بگو مردگيرى به حضرت رسالت(ص) مىرسد كه چون اراده آن حضرت بدان تعلق گرفت كه بتانى كه بر بام كعبه نصب كرده بودند، از آنجا برداشته شود، به در خانه توجه فرمود و اميرالمؤمنين على عليهالسلام را با خود ببرد و گفت: «اى على، امر خداى چنين است كه من و تو اين بتان را نگونسار كنيم. اكنون صلاح چيست؟» حضرت امير(ع) فرمود كه: «فرمان فرمان خدا و رسول خداست.» حضرت(ص) فرمود كه: «اگر من پاى بر دوش تو مىنهم، طاقت نمىآرى؛ بيا تو پاى بر دوش من نه و اين بتان را از بام خانه به زير افكن.» امير به حكم حضرت رسالت پاى بر دوش مبارك وى نهاد و بتان را بركند و بر زمين افكند و شاعر در اين باب گويد:
آن دم كه پاى بر كتف مصطفى نهاد
عرش برين به مقدم او افتخار كرد
و از اينجا معلوم مىشود كه سند كسانى كه مردان را بر دوش و گردن مىگردانند، اين نكته مىتواند بود و اگر پرسند كه: در حقيقت معنى مردگيرى چيست؟ بگوى: هر كه را بردارند، نه افكنند. (همان، ص331)
سنگ افكنى
پس از اين ماجرا، به سراغ سنگافكنى مىرود كه از سويىنمايانگر دور افكندن صفت درشتخويى و سختدلى است و از سوى ديگر نشان دادن زورآورى خود است. در اين مورد نيز كاشفى سراغ حضرت على عليهالسلام مىرود و مىنويسد:
«اگر پرسند كه: سنگافكنى به كه مىرسد؟ بگوى: به شاه ولايت(ع) كه در محلىكه در قلعه سلاسل جنگ مى كرد و اهل قلعه سنگ به مقدار صدو پنجاه من زياده، از منجنيق بر سر حضرت امير(ع) رها كردند و آن سنگ در پيش امير(ع) بر زمين افتاد؛ برجست و آن سنگ را بهدست گرفت و به جانب قلعه افكند؛ چنانچه برخى از آن قلعه ويران شد و اين سنگ انداختن، سند سنگاندازان شد.» (همان، ص334)
جهندگى
پيداست از جمله كارهايى كه معركهگيران در روزگار كاشفىسبزوارى مىكردند، پريدن بوده كه او آن را به پريدن از نفس و پناه بردن به خداوند تعبير مىكند و باز حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام را منشأ اين كار معرفى مىكند:
«اگر پرسند كه جهندگى از كه مانده؟ بگوى: از حضرت شاه ولايت عليهالسلام كه روز حرب خيبر، دامن در ميان زد و از خندق خيبر كه به قولى چهل گز پهنا داشت و به قول اصح هيجده گز، بگذشت و در بركند و بر دست گرفت.» (همان، ص 335)
تيغدارى
مولانا كاشفى سبزوارى باب هفتم فتوتنامه را به «بيان اهل قبضه و حالات ايشان» اختصاص مىدهد به تفصيل درباره انواع و اقسام ابزارهاى پيكار همچون تيغ و گرز و كارد و كمان و ساطور و سپر سخن مىراند و مطابق معمول به آداب و اصل و سند آنها مىپردازد؛ از جمله درباره قبضه شمشير كه از مهمترين وسايل رزمى و دفاعى است و عياران و فتيان را بسيار به كار مىآمده، مىنويسد:
«حضرت رسالت(ص) پيوسته شمشير حمايل كردى و ايشان را هفت شمشير بود كه بهغايت دوست داشتندى و از جمله ذوالفقار بود كه روز حرب احد به اميرالمؤمنين و امامالمتقين علىعليهالسلام دادند؛ و امير آن را پيوسته با خود داشتى.
اگر پرسند كه قبضه تيغ را از كه گرفتهاند؟ بگوى: در اين امت از حضرت شاه ولايت و وى، از سلطان سراپرده رسالت گرفته كه روز حرب احد، رسول(ص) ذوالفقار به دست وى داد و حضرت امير(ع) دشمنان را به ضرب تيغ دفع مىكرد و منادى هم از آسمان به تعريف جوانمردى امير ندا مىكرد و هم وصف تيزى و برّايى ذوالفقار بدين عبارت كه: لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار.» (همان، ص 350 و 351)
قصابى
كاشفى پس از ذكر اين مطلب، فصلى درباره قصابى مىآورد و به «بيان قبضه كارد و ساطور و كاردمال و تبر» مىپردازد و تصريح مىكند كه: «اين چهار قبضه از آن فرزندان جوانمرد است.» و آنگاه توضيح مىدهد و جوانمرد قصاب را معرفى مىكند و مىنويسد: «بدان كه از جمله هفده كمر بسته كه در ملازمت حضرت شاه ولايت بودهاند، يكى جوانمرد قصاب بوده و او ملازمت شاهزاده محمد حنفيه نيز بسيار كرده و قصابان و سلاخان را در اين امت سند خود به جوانمرد درست مىبايد نمود؛ و او را در اصل عبدالله نام است و جوانمرد لقب اوست و پدر او را عامر بصرى گفتندى.» (همان، ص381)
سپس به اختصار قصابى را شرح مىدهد و مىنويسد: «اصل قصابى سه كار است: اول سربريدن، دويم از پوست بيرون آوردن، سيم پاره ساختن و فرع او دو كار است: اول بيان كردن، دويم برش كردن.» (همان، ص 381 ) و دوباره به سراغ ريشهها مىرود و هر يك از اين كارها را به يكى از اوليا منسوب مىكند؛ مثلاً سر بريدن را به حضرت آدم، سلاخى را به حضرت ادريس، قسمت كردن را به حضرت ابراهيم و پوست كندن را به حضرت موسى نسبت مىدهد عليهمالسلام و چون به دوره اسلامى مىرسد، مىنويسد:
«اگر پرسند كه: اين كارها كه بيان كردى، در اين امت از كه مانده؟ بگوى: سربريدن از حضرت مصطفى و مرتضى مانده كه قربانيها را به دست مبارك خود سربريدندى. در روايت آمده است كه در محلى كه اميرالمؤمنين على(ع) از ميان قبيله همدان به مكه آمد و حجةالوداع دريافت، حضرت رسول(ص) فرمود تا شتران و گوسفندانى را كه آورده بود، حاضر گردانيد و خود به قربانگاه تشريف داد و شصت و سه شتر به دست مبارك خود نحر كرد و سىوهفت شتر به امير داد تا قربانى را به اتمام رسانيد و بعد از آن در غدير خم چون صورت شدّ و بيعت وجود گرفت، حضرت امير عليهالسلام گوسفندان را كشت و جوانمرد [قصاب] را فرمود تا سلاخى كرد و خود نيز بدان مشغول شدند و حضرت امير(ع) گوسفند پاره مىكرد و بيان مىفرمود و چون طعام پخته و خورده شد، آن كار را به جوانمرد حواله كرد و تنوره و تكبير به وى ارزانىداشت و در روايت آمده است كه اميرالمؤمنين در آن دعوت چهل گوسفند قربان كرد و برش فرمود كه مطلقاً دست و جامه مباركش آلوده نشد و از صاحب ولايت اين غريب نيست.» (همان، ص384 و 385)
چنگك و كاردمال
يكى از وسايل قصابى به ويژه در قديم، چنگك است كه لاشه جانور را بدان مىآويختند. كاشفىسبزوارى با ذهن اسطورهسازش براى اين بخش هم داستانى مىيابد و با نسبت دادن آن به حضرت على عليهالسلام، نوعى قداست نيز براى اين ابزار به وجود مىآورد:
«اگر پرسند كه: پيشآويز از كه مانده؟ بگوى: از جوانمرد عبدالله عامر بصرى؛ و آن چنان بود كه روزى مرتضى على با يكى از مشركان جنگ مىكرد و آن مشرك عمود آهنين داشت. حواله فرق امير عليهالسلام كرد. امير(ع) دست مبارك فراز كرد و آن عمود از دست وى بيرون كرد و در گردن وى افكند و تاب داد و آن مشرك چون اين حال بديد، مسلمان شد. امير(ع) آن عمود از گردن وىبرداشت. سر عمود چون قلابى كج ماند. امير(ع) آن را به جوانمرد داد كه حاضر بود و گفت: «اين تو را به كار آيد.» جوانمرد آن را قبول كرد و قلاب باژگونه ساخت و در پاى آن عمود انداخت و آن يك قلاب كه دست امير بدان رسيده بود، در بالا جاى داد و گوشت بدان آويخت و در اين زمان به جاى قناره به كار مىآيد.» (همان، ص386)
وسيله ديگرى كه براى قصابان كاربرد فراوان دارد، كاردمال يا ابزارى است كه با ماليدن كارد بر آن، تيزش مىكنند. كاشفى اين وسيله را نيز به حضرت علىعليهالسلام نسبت مى دهد:
اگر پرسند كه كاردمال از كه مانده؟ بگوى هم از جوانمرد؛ و آن چنان بود كه چون امير(ع) حلقه در خيبر گرفت و در را بركند و بيفكند، حلقه در دست امير(ع) مانده بود، به جانب سلمان افكند. سلمان آن را برداشت و چون به مدينه آمدند آن را وصلهوصله كرد و هريك از ياران را وصلهاى بداد. از جمله آنچه به جوانمرد داده بود، آن را به اشارت امير(ع) كاردمال ساخت و سلمان بر ميان بست چپ و راست.» (همان، ص386 و 387)
برآيند
اين بود جلوهاى از سيماى پيشواى جوانمردان، امام على عليهالسلام در ميان گروههاى مختلفى از مردم كه روزگارى نقش مؤثرى در جامعه اسلامى داشتند. هرچند امروزه ديگر آشكارا با گروه و جماعتى به نام اهل فتوت سروكار نداريم، اما كم و بيش شاهد دلبستگى جمعى بىنام و نشان و جايگاهى خاص براى گردآمدن هستيم كه تا حدودى خود را موظف به اجراى نقش جوانمردان در دستگيرى از محرومان و رسيدگى به امور مستمندان و درماندگان مىدانند، بىآنكه همچون گذشته، لنگرگاه، زاويه يا فتوتخانهاى داشته باشند.
آنچه اكنون لاتى، جاهلى، داش مشدىگرى و لوطى منشى ناميده مىشود و متصفانش معمولاً لحنى ويژه و واژگان و عبارات و تكيه كلامهاى متمايزى دارند و در برخى موارد از پاره اي خلافهاى اجتماعى و هنجارشكنىها رويگردان نيستند و نيز عمدتاً در ميان گروههاى فرودست اقتصادى و فرهنگى ديده مىشوند، روزى روزگارى رود پرآب و خروشانى بود كه در كوير تفتيده اين سرزمين، بىهيچ مزد و منت به يارى تشنگان عدالت و سوختگان فقر و ستم مىآمد و آنان را از نااميدى و درماندگى مىرهانيد و موجبتسكين خاطر محنت كشيدگان و بلاى جان ستمكاران مىشد. تغيير و تحولات گسترده اجتماعى، سياسى و فرهنگى سده اخير، خصوصاً پنجاه سال كنونى در دگرگونى فرهنگ ديرينه اين ديار چنان گسترده و گاه مخرب بوده كه در بسيارى موارد به زوال شاخه پربرگ و بارى از درخت زندگى جمعى يا انحطاط آن انجاميده است. ضمن آنكه ظهور دولت مدرن در ايران و افزايش ميزان برخوردارى عمومى از رفاه و بهزيستى، و تقويت نقش نهادهاى امنيتى، شهربانى، شهردارى، امداد رسانى، و به موازات آن مقابله با زورمندان محلى و منطقهاى، به تدريج جا را بر پهلوانان و پهلوانمنشى و فرهنگ پيرامونى اين قبيل پديدهها تنگ كرده، به گونهاى كه امروزه تنها هالهاى از آنچه بوده و در كتابهايى چون فتوتنامه سلطانى نقش بسته، به جا مانده است.
زورخانهها و برخى محلات سنتى و جنوب شهرى، هنوز تصوير محوى از آن دوران را در حافظه خود نگاه داشته است كه تا دير نشده، بايد به ثبت و ضبط آن يادگارها پرداخت. خوب يا بد، اين بخشى از فرهنگ ماست و همچنان كه كاشفى سبزوارى واعظ با تلاش درخور تحسينش دستمايه كافى براى نگرش و تحليل و بررسى ما از عصر خود فراهم آورده، ما نيز بايد براى آيندگان رهتوشهاى شايسته گرد بياوريم.
نكته ديگرى كه پربيراه نيست در پايان سخن بدان اشارت شود، ارتباط وثيق انواع كارها و به ويژه فنون و هنرها به اولياست. در نظر پيشينيان هركس در اين جهان براى كارى ساخته شده است و براى انجام مأموريتى آمده، و خوشبخت و فرهمند اوست كه كارش را به راستى و درستى انجام دهد، هرچه مىخواهد باشد؛ چه، اولاً او اصل بنيادين خويشكارى را به جا آورده و ثانياً هر كار نيك به سامانى، منشأ قدسى دارد و آغازگرش وليى از اولياى خداست؛ بنابراين ارجمند و محترم است.
اين احساس و طرز تلقى، هم نيازهاى گوناگون جامعه را برآورده مىساخت، هم به افراد در هر شأن و مقامى كه بودند، منزلت اجتماعى مىبخشيد و هم هر كارى را سخت با اخلاق درمىآميخت.
از اين روست كه از ديرباز با انواع فتوت نامهها مواجه مىشويم: فتوتنامه آهنگران، فتوتنامه سقايان، فتوت نامه چيتگران و… و چون سردمدار اين رشته دراز، مولا اميرالمؤمنين على عليهالسلام بود، گويى هر كدام از رهپويان طريق فتوت يك سرمشق اخلاقى محسوس تاريخى پيش رو داشت كه مىتوانست كارهايش را با او تراز كند و در موقعيتهاى گوناگون، رفتار درست و شايسته را تشخيص دهد؛ مثلاً جوانمرد آهنگر، ضمن انجام وظيفهاش، به اين مىانديشيد كه اگر على عليه السلام آهنگر بود، در شئون مختلف چگونه رفتار مىكرد؟ جوانمرد قصاب هم اين گونه مىانديشيد كه اگر آن امام همام قصاب بود، چه مىكرد؟
چيتگر، كفاش، برزگر، نقاش، بافنده، عطار، پزشك و… نيز هر كدام به مصداق و زنوا بالقسطاس المستقيم، خود را با آن ترازوى تمام عيار جوانمردى و انسانيت مىسنجيدند و تصميمگيرى مىكردند؛ چه، به قول جلال الدين مولوى بلخى:
تو ترازوى احد خو بودهاى
بل زبانهى هر ترازو بودهاى
در اين صورت انجام وظيفه چقدر فرحبخش بود و هر كار چقدر با اخلاق و آداب درمي آميخت! و چقدر مقدسات در دسترس بود و كارها و بلكه علمها و فنون و صنعت در هر شاخه با اخلاق گره خورده بود! و امروز چقدر به چنين چيزى نيازمنديم!
پي نوشتها:
1. كتاب الفتوة، ص 133 (به نقل از مقدمه مصحح فتوتنامه سلطانى، ص دوازده).
2. تفسير كشف الاسرار، ج5، ص668.
3. آيين جوانمردى، هانرى كربن، ترجمه احسان نراقى، ص40.
4. فرهنگ اعلام معين، ج 6، ص 1308.