هنگامی که عیسی ناصری را به حضور پیلاطس آوردند وی پس از اقرار به پادشاهی چنین گفت:
«از این جهت من متولد شدم و به جهتِ این در جهان آمدم تا به راستی شهادت دهم…» پیلاطس به او گفت «راستی چیست؟» (۱) پیلاطس انتظار نداشت که مسیح جوابی به او بدهد و مسیح هم جوابی نداد. زیرا «شهادت به راستی» اساسِ رسالت پادشاهیِ مسیحیت نبود. او از این جهت متولد گردیده بود که به عدالت شهادت دهد، عدالتی که فقط در ملکوت خداوند حقیقت پیدا میکرد و به جهت این عدالت، به صلیب کشیده شد. در ورای سؤال پیلاطس که راستی چیست، از خون مسیح سؤال دیگری خارج گشت که به همان اندازه مهم است – سئوال ابدی نوع بشر: عدالت چیست؟
هیچ سؤال دیگری تا به حال چنین سرسختانه مورد بحث واقع نشده است. برای هیچ مسئلهٔ دیگری تا به حال این همه خون و اشک ریخته نشده است و هیچ سؤال دیگری تاکنون چنین مورد بحثِ نوابغ و متفکران از افلاطون تا کانت نبوده است و با وجود این، سؤال مذکور همچنان بدون جواب مانده است. چنین به نظر میرسد که این مسئله از آن مسائلی است که منطق تسلیمی بر آن انطباق پیدا میکند که بر اساس آن انسان نمیتواند جواب منجزی برای این مسائل پیدا نماید بلکه فقط میتواند سؤال را اصلاح کند.
اول
عدالت در درجهٔ اول از صفات ممکنه نظم اجتماعی میباشد ولی با نظم مذکور ملازمه ندارد و ناظر بر روابط متقابل انسانها است. عدالت در درجهٔ دوم یک صفت ممتاز انسانی است زیرا شخص عادل است که رفتارش با قواعد یک نظم اجتماعی که عادلانه فرض میشود تطبیق نماید. ولی واقعاً مفهوم نظم عادلانهٔ اجتماعی چیست؟
مفهوم آن این است که این نظام کردار افراد را به نحوی که مورد قبول همگان است تنظیم میکند. یعنی تمام افراد خوشبختی خود را در آن خواهند یافت.
انسان به تنهائی قادر به یافتن خوشبختی نیست و از آن جهت است که آن را در اجتماع جستجو میکند. عدالت خوشبختی اجتماعی است خوشبختیای است که بوسیلهٔ یک نظام اجتماعی تضمین شده است. افلاطون بدین مفهوم و با یکسان دانستن عدالت با خوشبختی، چنین نتیجه گرفت که فقط یک انسانِ عادل، خوشبخت است و غیر عادل نمیتواند خوشبخت باشد. مسلماً اعلام اینکه عدالت خوشبختی است نمیتواند جواب نهائی باشد چه این فقط تغییر مطلب است. چون الان سؤالی که مطرح خواهد شد این است که «خوشبختی چیست؟» این نکته روشن است که تا هنگامی که خوشبختی به مفهوم اصلی و محدود خوشبختی فردی و به معنی خوشبختی انسان یا آنچه که شخص خودش میخواهد تفسیر گردد امکان وجود یک نظم عادلانه نخواهد بود. زیرا که لامحاله خوشبختی یک فرد در زمانی با خوشبختی فرد دیگری به طور مستقیم یا غیرمستقیم در تعارض خواهد بود. به طور مثال عشق از مهمترین منابع خوشبختی و همچنین رنج است. اگر فرض کنیم که دو مرد، عاشقِ زن واحدی گردند و هر دوی آنها بهدرستی یا اشتباهاً باور داشته باشند که بدون داشتن انحصاری آن زن به عنوان همسرشان خوشبخت نخواهند شد و بر طبق موازین قانونی و همچنین احساسات شخصی، ازدواج زن مذکور با بیشتر از یکی از آنان میسر نباشد در نتیجه خوشبختی یکی از آنان لامحاله باعث بدبختی دیگری است. هیچ نظام اجتماعی نمیتواند این مشکل را به نحو رضایت بخش و یا عادلانه حل کند که خوشبختی طرفین را تضمین نماید. و حتی قضاوت مشهور سلیمان هم قادر به حل آن نخواهد بود. به طوری که منقول است هنگامی که دو زن ادعای مادری طفلی را میکردند سلیمان دستور داد طفل را به دو پاره کنند و بین دو زن تقسیم کنند ولی در حقیقت سلیمان مایل بود طفل را به زنی بدهد که برای نجات طفل از ادعایش صرفنظر نماید و چنین فرض کرد که زن مذکور واقعاً به طفل علاقه داشته است.
اگر قضاوت سلیمان اصلاً عادلانه بوده است بخاطر این بوده است که در شرایطی صورت پذیرفته که فقط یکی از زنان واقعاً به طفل علاقه داشته است. اگر هر دو واقعاً به طفل علاقه داشتند و چنین فرضی کاملاً ممکن است چون هر دو ادعای مادری میکردند اختلاف قابل حل نبود و حتی اگر علیرغم این فرض که هر دو زن از ادعای خویش صرفنظر میکردند طفل به یکی از آنها داده میشد قضاوت مذکور مسلماً غیر عادلانه میبود زیرا که یکی از طرفین ناراضی باقی میماند. خوشبختی ما غالباً بستگی به احتیاجاتی دارد که نظام اجتماعی نمیتواند آن را برآورده نماید.
مثالی دیگر: شخصی باشد به سِمَت فرماندهی ارتش منصوب گردد دو نفر داوطلب این مقام هستند و فقط یک نفر میتواند به این سمت منصوب گردد. بدیهی است که به نظر عادلانه میرسد که شخصی را که واجد شرایط بهتر است به این سِمت منصوب نمایند. ولی اگر هر دو به یک اندازه واجد شرایط باشند چه باید کرد؟ در آن صورت هیچ راه حل عادلانهای ممکن نخواهد بود. اگر فرض کنیم که یکی بر دیگری برتری دارد به خاطر اینکه قدش بلندتر، خوشقیافه، و دارای شخصیت نافذی بوده و دیگری هر چند از لحاظ شغلی کاملاً با او مساویست ولی قدش کوتاه، بینمک و بدون شخصیت بوده است. حال اگر اوّلی به این سِمت منصوب گردد دیگری سؤال خواهد کرد که چرا قدم کوتاه و قیافهام بد است؟ چرا طبیعت به من اندام نامتناسبی داده است؟ و در حقیقت اگر طبیعت را از نظر عدالت مورد بررسی قرار دهیم خواهیم دید که در طبیعت هیچگونه عدالتی نیست. یکی را سالم و باهوش و دیگری را مریض و احمق خَلق میکنند. هیچ نظام اجتماعی نمیتواند بیعدالتیهای طبیعت را جبران نماید.
اگر عدالت خوشبختی باشد وجود یک نظام اجتماعی عادلانه در صورتی که عدالت به مفهوم خوشبختی فردی تلقی گردد غیر ممکن است ولی نظام اجتماعی عادلانه حتی اگر سعی در ایجاد خوشبختی فردی ننماید و هدفش به وجود آوردن حد اعلای خوشبختی برای حداکثر افراد باشد باز هم غیر ممکن است.
تعریف مذکور تعریف مشهوری است که جرمی بنتام فیلسوف و حقوقدان بزرگ انگلیسی از عدالت نموده است. اگر غرض از خوشبختی، ارزشهای ذهنی باشد و اگر در نتیجه آن افراد مختلف عقاید مختلفی در مورد آنچه که خوشبختیشان تلقی میگردد داشته باشند در آن صورت تعریف بنتام قابل انطباق نخواهد بود.
خوشبختیای که یک نظام اجتماعی میتواند تأمین کند نمیتواند خوشبختی در مفهوم فردی و ذهنی آن باشد بلکه باید خوشبختی در مفهوم عمومی و عینی آن باشد یعنی خوشبختی را باید برآورد کردنِ خواستهای محدودی دانست که از طرف مرجع اجتماعی که قانونگذار است به عنوان خواستهایی که ارزش برآورد کردن داشته باشند شناخته شده از قبیل نیاز به تغذیه، پوشاک، مسکن و امثالهم.
بدیهی است که ارضای معدودی خواستهای شناخته شدهٔ اجتماعی با مفهومی که از خوشبختی مستفاد میگردد کاملاً متفاوت است. این عقیده به خاطر طبعش دارای خصوصیتی کاملاً ذهنی است.
نیاز به عدالت به خاطر اینکه مبین آرزوی غیرقابل تسخیر بشر برای خوشبختی فردیاش میباشد از نیازهای اولیه است که عمیقاً در اندیشهٔ انسان ریشه دوانده است.
خوشبختی ناشی از عدالت و مفهوم خوشبختی به منظور آن که از مقولات اجتماعی گردد باید به میزان زیادی اهمیت خود را از دست بدهد. مسخ خوشبختی فردی به برآورد کردن نیازهائی که از طرف اجتماع شناخته شدهاند و عدالت با این مفهوم همانند استحالهای است که باید در مفهوم آزادی به منظور آنکه به عنوان یک اصل اجتماعی شناخته شود صورت پذیرد. مفهوم آزادی را گاهی معادل مفهوم عدالت تعبیر مینمایند بدین معنی که فقط نظام اجتماعیای که حافظ آزادیهای فردی است نظام عادلانهای است. چون آزادی واقعی به مفهوم (رهایی) از هر نوع اقتدار اجتماعی و یا حکومت با هر نوع سازمان اجتماعی ناسازگار است، لذا آزادی باید خصیصهٔ انکار حکومت را از دست بدهد. آزادی باید نوعی حکومت را قبول کند. حکومت اکثریت حاکم و در صورت لزوم علیه اقلیت محکوم. در نتیجه آزادی بدون حکومت به دموکراسی خودمختار تغییر شکل پیدا میکند و به همین مفهوم، عدالت، از تضمین خوشبختی کلیهٔ اتباع به حمایت از بعضی منافع اجتماعی که از طرف اکثریت ارزش حمایت شدن آنها شناخته شده تغییر معنی میدهد ولی کدامیک از منافع انسانی ارزش ارضاء شدن دارند و بهخصوص ارجحیت آنان به چه ترتیب است؟ این سؤالی است که هنگام برخورد منافع پیش خواهد آمد و احتیاج به عدالت هم در یک نظم اجتماعی به علت امکان برخورد منافع میباشد. هنگامی که برخورد منافعی وجود نداشته باشد احتیاجی هم به عدالت نیست.
برخورد منافع هنگامی بوجود میآید که نفع یکی فقط با ضرر دیگری ممکن باشد و یا همچنین هنگامی که برخوردی بین دو ارزش وجود داشته باشد، که تحقق هر دو با هم در آن واحد امکانپذیر نباشد و لازمهٔ تحقق یکی، اغماض از دیگری است و یا وقتی که لازم است تحقق یکی بر دیگری ارجحیت داده شود یا قضاوت شود که کدام یک مهمترند و در کلامی دیگر کدامیک دارای ارزش بالاتری هستند و بالاخره کدامیک دارای بالاترین ارزشهاست. مسئلهٔ ارزشها در درجهٔ اول مسئله برخورد ارزشها است و این مسئله با بررسی ملل قابل حل نمیباشد.
جواب این سئوالها قضاوتی است در مورد ارزشها که به وسیلهٔ عوامل احساسی تعیین میگردد و از این جهت جنبهٔ ذهنی دارد و فقط برای شخص قاضی معتبر بوده و در نتیجه نسبی میباشد.
ذکر چند مثال اظهارنظر فوق را تشریح خواهد کرد.
دوم
بر اساس برخی از عقاید اخلاقی، زندگی انسانی و یا زندگی هر انسانی دارای والاترین ارزشهاست در نتیجه بر اساس این اعتقاد اخلاقی کشتن یک انسان مطلقاً ممنوع است، حتی در جنگ و یا به عنوان مجازات اعدام. این عقیدهٔ به اصطلاح «وجدانیون» معترض است که از انجام نظام وظیفه خودداری میکنند و همچنین عقیدهٔ کسانی است که به طور اصولی با مجازات اعدام مخالفند، علیرغم این عقیده اعتقاد وجدانی دیگری وجود دارد که بر اساس آن والاترین ارزش، منافع و افتخارات ملی است. در نتیجه بر اساس این عقیده هر فردی اخلاقاً موظف است که جان خود را فدای میهن کرده و یا در صورت اقتضای منافع ملی و افتخارات میهنی اقدام به کشتن انسانهای دیگر در صحنهٔ جنگ بکند. همچنین اعدام جنایتکاران نیز توجیه شده است. غیرممکن است که با استدلال علمی بتوان در مورد قضاوت بین ارزشهای متضاد تصمیمی اتخاذ نمود. همیشه در آخرین، این احساس و ارادهٔ ماست که تصمیم خواهد گرفت نه عقلِ ما – اختیار در دست هیجانات وجدانی است نه استدلال.
اگر فردی زندانی اردوگاههای نازی شده یا به بردگی گرفته شود و امکان فرار هم غیرممکن باشد. در آن صورت مسئلهٔ موجه بودنِ خودکشی مطرح میگردد. از زمانی که سقراط جام شوکران را سر کشید مسئلهٔ ارجحیت زندگی و یا آزادی بارها مورد بحث قرار گرفته است. قضاوت در مورد ارجحیت ارزش آزادی و یا زندگی، تعیین کنندهٔ روشی است که شخص در مقابل این مسئله اتخاذ خواهد کرد. در صورتی که زندگی واجد ارزش والاتری باشد، در آن صورت خودکشی موجه نیست و اگر آزادی دارای ارزش بیشتری است و زندگی بدون آزادی ارزش زیستن نداشته باشد، در آن صورت اقدام به خودکشی «اخلاقاً مجاز است، مسئله بر سر ارجحیتِ ارزشهای زندگی و آزادی است. جواب این سؤال فقط میتواند جنبهٔ ذهنی (معقول در باطن) داشته باشد و تنها برای قضاوتکننده و قاضی اعتبار دارد. جوابی که اعتبار عینی داشته باشد مانند اصل انبساط فلزات در مقابل حرارت در این مورد وجود ندارد.
اجازه بدهید فرض کنیم که مثلاً اوضاع اقتصادی را میتوان از طریق بهاصطلاح اقتصاد برنامهریزی چنان پیش بُرد که رفاه اجتماعی جهت عموم و به تساوی تأمین گردد منوط بر اینکه کلیهٔ آزادیهای فردی لغو گردد جوابی که میتوان برای این سؤال یافت این است که آیا اقتصادِ برنامهریزی بهتر است و یا اقتصاد آزاد ارائه نمودن؟ بستگی دارد به تصمیمی که قبلاً در مورد اولویت ارزشهای آزادی فردی و رفاه اجتماعی گرفته شده است. یک فرد مستقل و مطمئن ممکن است آزادی فردی را برتر بداند حال آنکه فرد دیگری که دارای عقدهٔ خودکمبینی است ممکن است رفاه اجتماعی را ترجیح دهد. در نتیجه جواب سؤالِ اینکه آیا ارزش آزادی فردی بیشتر است یا ارزش رفاه اجتماعی، جوابی است ذهنی و معقول در باطن و یک جواب عینی (معقول در خارج) مثلاً مانند آهن از آب سنگینتر است و آب از چوب به دست نخواهد آمد. جواب مؤخر قضاوتی است در مورد حقیقت و صحت و سُقم آن را میتوان تجربه نمود بر خلاف قضاوت در مورد ارزشها که چنین رسیدگی را نفی میکند.
دکتری پس از معاینهٔ دقیق بیماری تشخیص میدهد که بیمار به بیماری لاعلاجی مبتلاست و احتمالاً به زودی خواهد مرد. آیا دکتر باید حقیقت را با بیمار در میان گذارد و یا اینکه میتواند به او دروغ بگوید و یا حتی موظف است به او بگوید که بیماری علاجپذیر است و هیچ خطر آنیای جان بیمار را تهدید نمیکند؟ تصمیم در این مورد بستگی به تفاوتی دارد که بین ارزش حقیقت و ارزش رهائی از ترس قائل هستیم. در میانگذاشتنِ حقیقت با بیمار معادل است با وحشت او از مرگِ زودرس، حال آنکه دروغ گفتن به بیمار وحشت را از میان میبرد.
اگر کمال مطلوب حقیقت برتر از رهائی از وحشت است در این صورت دکتر باید حقیقت را بگوید و اگر کمال مطلوب یا ذات رهائی از وحشت بالاتر از حقیقت باشد در آن صورت دکتر باید دروغ بگوید. ولی جواب این مسئله را که آیا ارزش حقیقت والاتر است یا رهائی از وحشت نمیتوان بر اساس استدلال علمی به دست آورد.
افلاطون عقیده دارد که فرد عادل (که در این مورد به مفهوم فردی است که از قانون اطاعت میکند) و فقط فردی عادل میتواند خوشبخت باشد و حال آنکه غیرعادل (به مفهوم فردی که قانون را تضمین میکند) نمیتواند خوشحال باشد. افلاطون میگوید «عادلانهترین زندگیها فرحبخشترین آنهاست. (۲)
هر چند افلاطون اقرار میکند که در مواردی ممکن است فردِ عادل خوشبخت نباشد و برعکس فرد غیرعادل خوشبخت، ولی فیلسوف اظهار میدارد که کلیهٔ افرادی که تحت یک نظام قانونی هستند باید به اصالت این ادعا ایمان داشته باشند هر چند که ممکن است صحیح نباشد، چه در غیر این صورت کسی از قانون اطاعت نخواهد کرد. بنابراین بر اساس اظهار افلاطون دولت حق دارد بین مردم تبلیغ نماید که عادل خوشبخت است و غیر عادل بدبخت، هر چند که این تبلیغ دروغ باشد. افلاطون میگوید اگر این اظهار دروغ باشد به هر حال دروغِ بسیار مفیدی است چه اطاعت از قانون را تضمین میکند «آیا قانونگزاری پیدا میشود که ارزش داشته باشد و بتواند دروغی مصلحتآمیزتر یا مفیدتر از این برای ترغیب افراد بر رفتار عادلانه از روی رضا و رغبت پیدا کند؟…. اگر من قانونگزار بودم تمام شعراء و اتباع خود را مجبور میکردم که راجع به این مفهوم صحبت کنند (که عادلانهترین زندگیها فرحبخشترین آنان است). بنابراین دولت کاملاً مختار است که از دروغهای مصلحتآمیز استفاده کند.
افلاطون برای عدالت ارزشی بالاتر از راستی قائل است و عدالت در اینجا به مفهومی است که دولت آن را تعبیر میکند یعنی همان قانونی بودن رفتار – ولی هیچ دلیلی وجود ندارد که انسان برای راستی ارزشی بیش از قانونی بودن – قائل نگردد و تبلیغات دروغ دولت را هر چند که نافع هم باشند نفی نماید.
پاسخی که به ارجحیت ارزشهایی از قبیل آزادی، برابری، امنیت، حقیقت، قانونی بودن و امثالهم داده میشود بستگی به پاسخدهنده دارد. اگر پاسخدهنده یک مسیحی واقعی باشد و به رستگاری و سرنوشت روحش، در دنیائی که از نیکیهای این دنیای خاکی برترند ایمان داشته باشد جواب او با یک فرد مادی که به دنیای پس از این ایمان ندارد متفاوت خواهد بود، همچنین تصمیم یک آزادیخواه در مورد اینکه آزادی فردی بالاترین موهبت است به همان اندازه با تصمیم یک سوسیالیست متفاوت خواهد بود که رفاه اجتماعی و برابری اقتصادیِ افراد را بالاتر از آزادی میداند. جوابهایی که ارائه میشود همواره جنبهٔ ذهنی داشته و در نتیجه قضاوت در مورد ارزشها جنبهٔ نسبی خواهد داشت.
ادامه دارد………..
نویسنده: هانس کلسن
ترجمه: حمید صبی
منبع: ماهنامهٔ کانون وکلای دادگستری، سال چهل و هفتم، شمارهٔ ۴۸، ص ۱۰۰- ۹۱