عالم بر مثال کوه است. هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید، یا از بانگِ آدمی، بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
فیه ما فیه
در زمان جوانیِ حضرت شمس دسته ای از مسلمانان می زیستند به نام “مشبهه” که خدا و صفات او را تشبیه به بشر می کردند و او را جسم می دانستند. هنوز بالغ نبودم و از این عشق سی چهل روز بیشتر نمی گذشت و حتی میل به غذا نداشتم قاریان آیاتی را به تشبیه تلاوت و واعظان مشبهی، مشغول به تفسیر زیبای این مشبهات و مردم را پند که: وای بر آن کَس که خدا را بدین صفت تشبیه نکند و بدین صورت نداند، عاقبتِ او دوزخ است، حتی اگر عبادت کند، چون صورت حق را منکر باشد، طاعت او قبول نباشد و مردم وحشت زده این مشبهات را برای فرزندان و عیال حکایت و آنها را وصیت که: خداوند را بر عرش دانید به صورتْ خوب و دو پا فرو آویخته بر کرسی نهاده و فرشتگان گرداگرد عرش که واعظ شهر گفته: هر که این صورت را نفی کند ایمان او نفی است، وای بر مرگ ، گور و عافیت او. هفتهٔ بعد واعظی غریب وارد شهر شد و قاریان مشغول تلاوت قرآن و واعظ شرح داد و گفت: هر که تشبیه گوید، کافر است، هر که صورت گوید هرگز از دوزخ نرهد … بار دیگر مردم وحشت کردند و گریان و ترسان به خانه ها بازگشتند و ادامه داستان بالا… خواجه ای سخت متحیر گشت و همسری دانا داشت زن به خواجه گفت: تو مردی صبوری و در زندگی مشکلات وفور دیدی، اما صبر کردی و سهل گرفتی و توکل بر خدای کردی و خدا آنرا از تو گذرانید ، این رنج را نیز به خدا حواله کن و سهل گیر تا رحمت فرود آید . خواجه گفت: ما را عاجز کردند، به جان آوردند، آن هفته آن عالم گفت خدای را بر عرش دانید و هر که نداند کافر است این هفته این عالم گفت: هر که خدای را در عرش و آسمان گوید، عمل او قبول نیست اکنون کدام گیریم و چگونه زندگی کنیم؟ زن گفت: ای مرد عاجز مشو و سرگردان میندیش، اگر بر عرش است و اگر بی عرشست، اگر در جایست اگر بی جایست ، هر جا که هست عمرش دراز باد، دولتش پاینده باد. تو از درویشی خود اندیش! و درویشی خویش کن! این کس که ذکرش می کند از این دو حالت بیرون نیست! یا حاضر است یا غایب اگر غایب است غیبت می کند و اگر حاضر ست وحشت می انگیزد پیش سلطان ایستاده است و می گوید سلطان چنین گفت و سلطان چنین کرد!! اما غیبت از کبایرست از آن چهار گناه کبیره است که آنرا از زشتی از گناهان دیگر جدا داشته است از چهار یکی غیبت است دوم، بهتان سوم، خون چهارم، مظلمه که تا خصم بحل نکند از عذاب خلاص نیابد اگر چه پادشاه با او راز گوید.
کبائر = گناهان کبیره
بهتان = دروغ بستن
|مظلمه = ظلم و ستم
بحل = بخشودن، حلال کردن
صفحه ۹۰ مقالات شمس
حروف القسم ثلثة الواو و الباء و التاء یعنی والله و بالله و تالله که این قوم که درین مدرسها تحصیل می کنند، جهت آن می کنند که مفید شویم، مدرسه بگیریم! گویند حسنیات نیکو می باید کردن درین محفلها؟ آن می گویند تا فلان موضع بگیریم! تحصیل علم جهت لقمه دنیوی ، چه میکنی؟ این رسن از بهر آنست که ازین چَه بر آیند! نه از بهر آنک از این چَه به چاههای دیگر فرو روند! در بند آن باش که بدانی که من کیم و چه جوهرم!؟ و به چه آمده ام و کجا می روم!؟ و اصل من از کجاست!؟ و این ساعت در چه ام و روی به چه دارم؟ ذکر الغایب غیبة و ذکر الحاضر وحشة .
صفحه ۹۰ مقالات شمس
سماعی در نمی گرفت شیخ گفت: بنگرید به میان صوفیان ما اغیاری هست؟ نظر کردند ، گفتند که نیست فرمود که کفشها را بجوئید گفتند: آری کفش بیگان هست گفت: آن کفش بیگانه را از خانگاه بیرون نهید برون نهادند در حال، سماع در گرفت! عقل تا درگاه ره می برد اما اندرون خانه ره نمی برد!!! آنجا عقل حجابست و دل حجاب و سر حجاب!!!
صفحه ۹۱ مقالات شمس
یکی مزینی را گفت: تارهای سپید از محاسنم بر چین مزین نظری کرد، موی سپید بسیار دید! ریشش ببرید به یکبار به مقراض و به دست او داد گفت :که تو بگزین که من کار دارم تو اصل را بگیر! !!! و آنچه جهت جامه می گزینی و نان!!! که مرا چگونه خوار نگرند یا فلان بیگانه شود،و فروع دگر. جهت اصل گوی! و جهت اصل دلتنگ نشین! و ناله کن تا آن فروع را بینی می آید و در پای تو می افتد و همه تصدیرها امیرها و رئیسها و همه سر آمدگان در هر فنی می آیند و پیش تو روی برزمین می نهند و ترا بدیشان هیچ اتفاق نه و هر چند برانی نروند! !
مزین = سلمانی، آرایشگر
محاسن = موی صورت
مقراض = قیچی
فروع = شاخه ها ، اموری که پیرو یک اصل باشند
تصدیر = در صدر مجلس نشینان
فیه ما فیه
ابلیس در رگهای بنی آدم در آید ، اما در سخن درویش در نیاید، آخر متکلم درویش نیست! این درویش فانیست محو شده! سخن از آن سر می آید! !!
چنانک پوست بز را نای انبان کردی بر دهان نهادی در می دمی، هر بانگی که آید بانگ تو باشد نه بانگ بز! اگر چه از پوست بز می آید زیرا بز فانی شده است! و همچنین بر پوست دهل می زنی بانگی می آید، و آن وقت که آن حیوان زنده بود اگر پوست زدی بانگ آمدی؟ !
داند آنکس که او خردمندست
که ازین بانگ تا بدان چندست
از ضرورت گفته می آید این مثال که “”درویش کامل! “” متکلم خداست.
فیه مافیه
عالم بر مثال کوه است. هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید، یا از بانگ آدمی، بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
فیه ما فیه
شرف هر عاشقی بقدر معشوق اوست. معشوق هر که لطیف تر و ظریف تر و شریف جوهرتر، عاشق او عزیزتر.
مجالس سبعه
کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد. و آز آنجا [به] اینجا سفر کنی، و از جهل به عقل و از جمادی به حیات. همچنانکه اول خاک بودی، جماد بودی ترا به عالم نبات آوردند، و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی.
کرامات این باشد.
فیه ما فیه