نقل است که گفت: در همه عمر خویش میبایدم که یک نماز کنم که حضرتِ او را شاید و نکردم. شبی از نماز خفتن تا وقت صبح، چهار رکعت نماز میگزاردم. هر بار که فارغ شدمی، گفتمی بهْ از این باید نزدیک بود که صبح بدمد و برنیاوردم و گفتم: الهی من جهد کردم تا در خور تو بُوَد اما نبود. در خور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیارند، بایزید را یکی از ایشان گیر.
شیخ گفت: اولقدم که رفتم، به عرش رفتم. عرض را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهیشکم. گفتم ای عرش به تو نشانی میدهند که «الرحمن علی العرش استوی». بیا تا چه داری.
گفت: چه جای این حدیث است که ما را نیز به دل تو نشانی میدهند که «انا عند المنکسر قلوبهم». اگر آسمانیانند از زمینیان میجویند و اگر زمینیانند از آسمانیان میطلبند. اگر جوان است از پیر میطلبد و اگر پیر است از جوان میطلبد و اگر خراباتی است از زاهد میطلبد. اگر زاهد است از خراباتی میطلبد.
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه!
گفتم: مرا خواست نیست، هم تو از بهر ما بخواه.
گفتند: بخواه.
گفتم: تو را خواهم و بس.
گفتند: تا وجود بایزید ذرهای میماند. این خواست محال است «دع نفسک و تعال».
گفتم: بی زلت باز نتوانم گشت. گستاخی خواهم کرد.
گفتند: بگوی.
گفتم: بر همه خلایق رحمت کن.
گفتند: باز نگر! بازنگرستم، هیچ آفریده ندیدم، الّا او را شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواهتر از خود دیدم. پس خاموش شدم. بعد از آن گفتم: بر ابلیس رحمت کن!
گفتند: گستاخی کردی! برو که او از آتش است، آتشی را آتش باید. تو جهد آن کن که خود را بدان نیاری که سزای آتش شَوی که طاقت نیاری.
نقل است که گفت: حقتعالی مرا دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم. مرا گفت: ای بایزید! چه میخواهی؟ گفتم: آنک هیچ نخواهم.
و چون کسی از وی دعایی خواستی، گفتی: خداوند! خلقِ تواَند و تو خالقِ ایشان. من در میانه کیستم که میانِ تو و خلق واسطه باشم. با خود گفتی او دانای اسراراست مرا با این فضولی چه کار.
و یکی پیش شیخ آمد و گفت: مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بوَد. گفت: دو حرف یاد گیر! از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه میکنی میبیند، و بدانی که خداوند از عملِ تو بینیاز است.
و یک روز شیخ میرفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و میگفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند. و پوستینی در برِ شیخ بود. گفت: یا شیخ پارهای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد. شیخ گفت: اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عملِ بایزید نکنی.
و یک روز شوریدهای را دید که میگفت: الهی! در من نگر. شیخ گفت: از سر غیرت و غلبات وجد که نیکو سر و رویی داری، که در تو نگرد؟ گفت: ای شیخ! آن نظر از برای آن میخواهم تا سر و رویم نیکو شود. شیخ را از آن سخن عظیم خوش آمد. گفت: راست گفتی.
نقل است که یک روز سخن حقیقت میگفت و لبِ خویش میمزید و میگفت: هم شرابخوارهام و هم شراب و هم ساقی.
نقل است که گفت: هفتاد زنار از میان گشادم یکی بمانْد. هرچند جهد کردم که گشاده شود، نمیشد. زاری کردم و گفتم: الهی قوّت ده تا این نیز بگشایم. آوازی آمد که: همه زنارها گشادی. این یکی گشادن، کار تو نیست.
و گفت: به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا به دستِ نیاز نکوفتم نگشادند؛ و به همه زبانها بار خواستم تا به زبانِ اندوه باز نخواستم باز ندادند، به همه قدمها به راهِ او برفتم تا به قدمِ دل نرفتم به منزلگاهِ عزت نرسیدم.
و گفت: سی سال بود تا من میگفتم چنین کن و چنین ده، و چون به قدم اول معرفت رسیدم، گفتم: الهی تو مرا باش و هرچه میخواهی کن.
و گفت: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکرِ من بود.
و گفت: یکبار به درگاه او مناجات کردم. و گفتم: «کیف الوصول الیک». ندایی شنیدم که: ای بایزید! «طلق نفسک ثلثا ثم قل الله»؛ نخست خود را سه طلاق ده، و آنگه حدیثِ ما کن.
و گفت: اگر حقتعالی از من حسابِ هفتاد ساله خواهد من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم. از بهر آنکه هفتاد هزار سال است تا «الست بربکم» گفته است، و جمله را در شور آورده. از بلی گفتن جمله شورها که در سر آسمان و زمین است از شوق الست است.
پس گفت: بعد از آن خطاب آمد که: جواب شنو! روز شمار، هفت اندامت ذرهذره گردانیم و به هر ذره دیداری دهیم. گویم اینک حساب هفتاد هزارساله و حاصل و باقی در کنارت نهادیم.
و گفت: اگر هشت بهشت را در کلبه ما گشایند و ولایت هر دو سرای به اقطاع به ما دهند هنوز بدان یک آه که در سحرگاه بر یاد شوق او از میان جان ما برآید ندهیم بل که یک نفس که به درد او برآریم با ملک هژده هزار عالم برابر نکنیم.
و گفت: اگر فردا در بهشت دیدار ننماید چندان نوحه و ناله کنم که اهل هفت دوزخ از گریه و نالهی من عذابِ خود فراموش کنند.
و گفت: کسانی که پیش از ما بودهاند هر کسی به چیزی فروآمدهاند. ما به هیچ فرو نیامدهایم. و یکبارگی خود را فدای او کردیم و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره صفات ما به صحرا آید هفت آسمان و زمین درهم اوفتد.
و گفت: او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم. یعنی بنده را خواست نبود.
و گفت: چهل سال روی به خلق کردم و ایشان را به حق خواندم، کسی مرا اجابت نکرد. روی از ایشان بگردانیدم چون به حضرت رفتم همه را پیش از خود آنجا دیدم. یعنی عنایت حق در حقِ خلق بیش از عنایتِ خود دیدم. آنچه میخواستم حقتعالی به یک عنایت آن همه را بیش از من به خود رسانید.
و گفت: از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست. پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود.
و گفت: از خدای بس به خدای رفتم، تا ندا کردند از من در من که ای تو من یعنی به مقام الفناء فیالله رسیدم.
و گفت: چند هزار مقام از پس کردم، چون نگه کردم خود را در مقام حزبالله دیدم. یعنی به معنیِ الله که ان کُنه است راه نیست.
و گفت: حقتعالی سی سال آینهی من بود، اکنون من آینهی خودم. یعنی آنچه من بودم نماندم که من و حق شرک بود، چون من نماندم حقتعالی آینهی خویش است. اینک بگویم که آینهی خویشم. حق است که به زبان من سخن گوید و من در میانْ ناپدید.
و گفت: سالها بر این درگاه مجاور بودم، به عاقبت حیرت بدیدم و جز حیرت نصیب ما نیامد.
و گفت: به درگاه عزت شدم هیچ زحمت نبود. اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب، و اهل آخرت به آخرت، و مدعیان به دعوی، و ارباب طریقت و تصوف قومی به اکل و شرب و گریه، و قومی به سماع و رقص، و آنها که مقدمان راه بودند و پیروان سپاه بودند، در بادیهی حیرت گم شده بودند و در دریای عجز غرق شده.
گفت: مدتی گِرد خانه طواف میکردم، چون به حق رسیدم خانه را دیدم که گرد من طواف میکرد.
گفت: شبی دل خویش میطلبیدم و نیافتم. سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیزی دیگری میطلبی! تو را با دل چه کار است؟
و گفت: مردانه آن است که بر بیچیزی رود، مرد آن است که هرجا که باشد هرچه خواهد پیش آید، و با هرکه سخن گوید از وی جواب شنود.
و گفت: حق مرا به جایی رسانید که خلایق بهجملگی در میان دو انگشت خود بدیدم.
و گفت: مرید را حلاوتِ طاعت دهند، چون بدان خرم شود شادی او حجابِ قرب او گردد.
و گفت: کمترین درجهی عارف آن است که صفات حق در وی بود.
و گفت: اگر بهدل، خلایق مرا به آتش بسوزانند من صبر کنم، از آنجا که منم محبت او را هنوز هیچ نکرده باشم، و اگر گناه من و از آن همه خلایق بیامرزد از آنجا که صفت رأفت و رحمت اوست هنوز بس کاری نباشد.
و گفت: توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار. یعنی عُجب در طاعت بدتر از گناه.
و گفت: کمال درجهی عارف سوزشِ او بود در محبت.
و گفت: علم ازل دعوی کردن از کسی درست آید که اول بر خود نور ذات نماید.
و گفت: دنیا را دشمن گرفتم و نزد خالق رفتم و خدای را بر مخلوقات اختیار کردم تا چندان محبتِ حق بر من مستولی شد که وجود خود را دشمن گرفتم. چون زحمات از میانه برداشتم انس به بقای لطف حق داشتم.
و گفت: خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ.
و گفت: عابد به حقیقت و عامل به صدق آن بود که به تیغِ جهد سر همه مرادات بردارد و همه شهوات و تمنای او در محبت حق ناچیز شود، آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود.
و گفت: نه خداوند تعالی به رضاء خویش بندگان را به بهشت میبرد گفتند دلی گفت چون رضاء رضای خود به کسی دهد آنکس بهشت را چه کند؟
و گفت: یکی ذره حلاوتِ معرفت در دلی به از هزار قصر در فردوس اعلی.
و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجزان را به مردی رساند.
و گفت: اگر توانید به سرقاعدهی فنای اول باز روید تا بدین حدیث رسید، و اگرنه این همه صلاح و زهد بادست که بر شما میزند.
و گفت: خدای شناسان ثواب بهشت است و بهشت وَبال ایشان.
و گفت: گناه، شما را چنان زیان ندارد که بیحرمتی کردن و خوار داشتن برادری مسلمان.
و گفت: دنیا اهل دنیا را غرور در غرور است و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است، و دوستیِ حق، اهلِ معرفت را نور در نور.
و گفت: در معاینه کار نقد است اما در مشاهده نقد نقد است.
و گفت: عبادت اهل معرفت را پاس انفاس است.
و گفت: چون عارف خاموش بود مرادش آن بود که با حق سخن گوید، و چون چشم بر هم نهد مقصودش آن بود که چون باز کند به حق نگرد. و چون سر به زانو نهد طلب آن کند که سر برندارد تا اسرافیل صور بدمد از بسیاری انس که به خدای دارد.
و گفت: سوار دل باش و پیادهی تن.
و گفت: علامت شناختِ حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او.
و گفت: هر که به حق مبتلا گشت مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هر دو سرای سر فرونیارد.
و گفت: عشق او درآمد و هرچه دون او بود برداشت و از مادون اثر نگذاشت تا یگانه ماند چنانکه خود یگانه است.
و گفت: کمال عارف سوختنِ او باشد در دوستی حق.
و گفت: فردا اهل بهشت به زیارت روند، چون بازگردند صورتها بر ایشان عرضه کنند هرکه صورت اختیار کرد او را به زیارت راه ندهند.
و گفت: بنده را هیچ بهْ از آن نباشد که بی هیچ باشد. نه زهد دارد و نه علم و نه عمل، چون بی همه باشد، با همه باشد.
و گفت: این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید.
و گفت: عارف چندان از معرفت بگوید و در کوی او بپوید که معارف نماند، و عارف برسد. پس معارف از عارف نیابت دارد، و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد.
و گفت: طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. اما هر که از برای مباهات علمی خواند و بدان رتبت و زینتِ خود طلب کند تا مخلوقی او را پذیرد، هر روز دورتر باشد، و از او مهجورتر گردد.
و گفت: دنیا چه قدرِ آن دارد که کسی گذاشتنِ او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد و معرفت بی محبت قدری ندارد.
و گفت: از جویهای آب روان آواز میشنوی که چگونه میآید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان.
و گفت: او را بندگانند. اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند او را نپرستند و طاعتش ندارند. یعنی چون محجوب مانند، نابود گردند؛ و نابود، عبادت چون کند؟
و گفت: هرکه خدای را داند زبان به سخنی دیگر جز یاد حق نتواند گشاد.
و گفت: کمترین چیزی که عارف را واجب آمد آن است که از مال و ملک تبرا کند، و حق این است که اگر هر دو جهان در سر دوستی او کنی هنوز اندک باشد.
و گفت: ثواب عارفان از حق، حق باشد.
و گفت: عارفان در عیان مکان جویند و در عین اثر نگویند و اگر از عرش تا ثری صدهزار آدم باشند با ذرایر بسیار و اتباع و نسل بیشمار و صدهزار فریشتهی مقرب، چون جبرائیل و میکائیل – قدم از عدم در زاویهی دل عارف نهند، او در جنب وجود و معرفت حق ایشان را موجود نپندارد و از درآمدن و بیرون شدن ایشان خبر ندارد، و اگر به خلاف این بود مدعی بود نه عارف.
و گفت: عارف معروف را بیند و عالم با عالم نشیند. عالم گوید: من چه کنم؟ عارف گوید او چه کند؟
و گفت: بهشت را نزد دوستان حق خطری نباشد، و با این همه که اهل محبت به محبت مهجورند، کار آن قوم دارند که اگر خفتهاند و اگر بیدارند طالب و مطلوبند، و از طلبگاری و دوستداری خود فارغند. مغلوب مشاهدهی معشوقند، که بر عاشق عشق خود دیدن توانا است، و در مقابلهی مطلوب به طلبگاری خود نگرستن در راه محبت طغیان است.
و گفت: حق بر دلِ اولیای خود مطلع گشت، بعضی از دلها دید که بارِ معرفت او نتوانست کشید، به عبادتش مشغول گردانید.
و گفت: بار حق جز بارگیرانِ خاص برندارند که مذلل کرده مجاهده باشند و ریاضت یافته مشاهده.
و گفت: کاشکی خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی.
و گفت: جهد کن تا یک دم به دست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی. یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی.
و گفت: علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد: سخاوتی چون سخاوت دریا، و شفقتی چون شفقت آفتاب، و تواضعی چون تواضع زمین.
و گفت: حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند، بقا خواهند؛ و اهل محبت به قلوب گردند گرد عرش و لقا خواهند.
و گفت: در علم علمی است که علما ندانند و در زهد زهدی است که زاهدان نشناسند.
و گفت: هر که را برگزیند فرعونی را بدو گمارند تا او را میرنجاند.
و گفت: این همه گفت و گوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرونِ پرده است. درونِ پرده خاموشی و سکونت و آرام است.