ای آنکه طلب کنی خدا را آیینهٔ حق شناس ما را
رندانه در آ تو در خرابات جامی بکش و ببین صفا را
پشمینهٔ زهد را قبا کن وانگاه به می ده آن قبا را
بیگانه ز خویش تا نگردی دیدار نه بینی آشنا را
هرگز نرسی به گنج الا تا نشکنی این طلسم لا را
خوش آنکه به راه کوی وصلش گم کرده ز شوق دست و پا را
ای شیخ ز روی واحدیت نشناختهای اگر تو ما را
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
ماییم ز خویش بی خودانه سر مست ز بادۀ مغانه
از هستی خویشتن مجرد مطلق ز علایق زمانه
از ما اثری نمانده جز یار چون آتش عشق زد زبانه
ماییم نشان بی نشانی هرچند ندارد او نشانه
ما بر خط و خال دوست حیران زاهد به خیال دام و دانه
پیدا و نهان به جز خداوند غیری نبود چه در میانه
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
ما زانوی زهد را شکستیم در میکده سالها نشستیم
تسبیح به خاکِ ره فکندیم زنار ز زلف یار بستیم
هویی ز میان جان کشیدیم بند دل زاهدان گسستیم
پیوند از این و آن بریدیم از دردسر زمانه رستیم
پیوسته فتاده در خرابات از گردش چشمِ یار مستیم
تا جام جهان نمای باقیست دُردی کش بادهٔ الستیم
در ظاهر اگر چه بس فقیریم در باطن خویش هر آنچه هستیم
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
دوشم به بر آمد آن دلارام بگرفت به خلوت دل آرام
ز انوار تجلی جمالش افزوده صفای باده در جام
بگشود چو آفتاب حسنش از چهرهٔ صبح و پردهٔ شام
افکند ز لطف ساقی عشق آوازۀ واشربوا در ایام
زان باده هر آنکه خورد جامی دید اول کار تا به انجام
در آینه دید عکس خود را افتاد به زلف خویش در دام
چون از غم یار من زدم جوش آمد ز سروش غیب پیغام
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
گشتیم مقیم بر درِ دل دیدیم جمال دلبر دل
سلطان غمش عَلَم برافراخت شاهانه گرفت کشور دل
بس دل که به صیدگاهِ عشقش چون صید فتاده بر سر دل
در قلزم عشق یار ما را پرورده شده به کشور دل
اسرار نهان ز روی ساقی گردیده عیان ز ساغر دل
از دیدهٔ جان کنیم دائم نَظّارهٔ حق به منظر دل
پرواز کنان به گلشن جان خوش گفت سحر کبوتر دل
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
رو جبهٔ ما و من قبا کن فانی شو و جای در بقا کن
در دیدهٔ ما در آ و بنشین نظّارهٔ صورت خدا کن
از دُردیِ ما بنوش جامی درد دل خویشتن دوا کن
چون قطره درآی اندرین بحر خود را به محیط آشنا کن
گر طالب گنج لایزالی در کنج دلست دیده واکن
مردانه ز خویشتن برون آی رو بر درِ کعبۀ رضا کن
بگذر ز خودیِ خود چو منصور رو بر سر دار این ندا کن
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
ما مهر سپهر لامکانیم بیرون ز جهان جسم و جانیم
مفتاح رموز کنت کنزیم مجموعۀ سّر کن فکانیم
از هر نظری بصیر و بینا گویا به زبان این و آنیم
مستیم و خراب و لاابالی از خلق کنار و در میانیم
با حضرت خاص و خویش همدم با سید آخر الزمانیم
در هیچ دری رهش نباشد آن را که ز خویشتن برانیم
چون نور علی مدام با خویش گوییم به هر زبان که دانیم
در کعبه و سومنات ماییم
عالم صفتند و ذات ماییم
ترجیعبند حضرت الحاج ميرزا زينالعابدين شيرازی «رحمتعليشاه»