خری و اشتری به دور از آبادی بهطور آزادانه با هم زندگی می کردند…
نیمهشبی در حال چریدن علف، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادیِ انسانها شدند.
شتر چون متوجهِ خطر گرديد رو به خر کرد و گفت:
ای خر خواهش میکنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!
خر گفت: اتفاقاً درست همین ساعت، عادتِ نعره سر دادن من است.
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بیخیال گردد، تا مبادا به دست انسانها بیفتند.
خر گفت: متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت میدانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!
پس خر، بیمحابا نعرههای دلخراش برمیداشت.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی میگذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپايانِ بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت :ای شتر چه میکنی؟ نکن رفیق وگرنه میافتم و غرق میشوم.
شتر گفت: خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!
ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خرِ بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.
خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت: چنانکه دیشب نوبت آواز بههنگام خر بود!!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!
شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت.
شتر با خود گفت:
رفاقت با خرِ نادان، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
امثال و حکم (علامه دهخدا)