بدان اى عزيز بزرگوار كه اول چيزى از مرد طالب و مهمترين مقصودى از مريد صادق، طلبست و ارادت يعنى طلب حق و حقيقت؛ پيوسته در راه طلب مى باشد تا طلب روى بدو نمايد كه چون طلب، نقاب عزت از روى جمال خود بر گيرد و برقع طلعت بگشايد، همگى مرد را چنان بغارتد كه از مرد طالب چندان بنماند كه تميز كند كه او طالب است يا نه. مطلوب او را قبول كند. «من طلب و جدّ وجد» اين حالت باشد. اى عزيز، طالبان از روى صورت بر دو قسم آمدند: طالبان و مطلوبان.
طالب آن باشد كه حقيقت جويد تا بيابد. مطلوب آن باشد كه حقيقت، وى را جويد تا بدان أنس يابد. انبياء- عليهم السّلام- با جماعتى از سالكان، طالب خدا بودند. سر ايشان ابراهيم خليل و موسى كليم بودند- صلوات اللّه عليهما- نعتشان بشنو: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِيقاتِنا» آمد بما موسى؛ اين، طلب باشد. «وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلًا» ابراهيم را دوست گرفت؛ در اصل دوست نبوده باشد آنكس كه دوستش گيرند، چنان نباشد كه خود در اصل دوست بوده باشد. اين طلب را فقر خوانند، اوّلش «الفقر فخرى» باشد. به اصطلاحى ديگر فنا خوانند، انتهاى او آن باشد كه «إذا تمّ الفقر فهو اللّه» نقد وقت شود.
امّا گروه مطلوبان سر ايشان مصطفى آمد- عليه السّلام- و امت او به تبعيّت وى كه «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ». محمد اصل وجود ايشان بود و ديگران تبّع. موسى را گفتند: «جاء» آمد؛ مصطفى را گفتند: «اسرى» او را بياورديم. آمده چون آورده نباشد انبيا به نامها و صفاتهاى خدا سوگند خوردند، اما خدا به جان و سر و موى و روى او سوگند ياد كرده «لعمرك و الضحى و الليل إذا سجى». موسى را گفتند «انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ» به كوه نگر؛ مصطفى را گفتند: ما به تو نگرانيم، تو نيز همگى نگران ما شو «أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ». جماعت امتان او را بيان كرد كه «من تقرّب إلىّ شبرا تقرّبت إليه ذراعا، و من تقرّب إلىّ ذراعا تقرّبت إليه باعا، و من أتانى يمشى اتيته هرولة»، تا اگر يک روش طالب را بود، دو كشش مطلوب را بود. امّا از آنجا كه حقيقت است، طالب خود مطلوب است كه اگر نجويندش نجويد، و اگر آگاهيش نكنند آگاه نشود.
با طايفهٔ مطلوبان هر لحظه خطاب اينست «ألا طال شوق الأبرار الى لقائى و إنّى الى لقائهم لأشدّ شوقا»! شوق از حضور و رؤيت باشد نه از غيبت و هجران «وا شوقا الى لقاء اخوانى» گواه اينست. «إنّى لأجد نفس الرحمن من قبل اليمن» جواب ده اين همه شده است. به اصطلاحى ديگر اين مقام را بقا خوانند و مسكنت. «اللهمّ احينى مسكينا و امتنى مسكينا و احشرنى فى زمرة المساكين» علم اين سخن آمده است؛ و ازين طايفه به عبارتى ديگر خبر داد كه «انّ للّه عبادا يحييهم فى عافية و يميتهم فى عافية و يحشرهم يوم القيامة فى العافية و يدخلهم الجنة فى عافية». دانى كه اين كدام عافيت است؟ آن عافيت است كه شب قدر خواستى در دعا «اللهم إنى اسألك العفو و العافية».
امّا اى عزيز شرطهاى طالب بسيارست در راه خدا كه جمله محققان خود مجمل گفته اند. امّا يكى مفصّل كه جمله مذاهب هفتاد و سه گروه كه معروفند، اوّل در راه سالك در ديده او، يكى بود و يكى نمايد؛ و اگر فرق داند و يا فرق كند، فارق و فرق كننده باشد نه طالب. اين فرق هنوز طالب را حجاب راه بود كه مقصود طالب از مذهب آنست كه باشد كه آن مذهب كه اختيار كند او را به مقصد رساند. و هيچ مذهب به ابتداى حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانكه از جمله ايشان يكى گفته است: «بالقادسيّة فتنة ما ان يرون العار عارا لا مسلمين و لا مجوس و لا يهود و لا نصارى» چون به آخر طلب رسد خود هيچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد. حسين منصور را پرسيدند كه تو بر كدام مذهبى؟ گفت: «أنا على مذهب ربّى» گفت: من بر مذهب خدا ام زيرا كه هر كه بر مذهبى بود كه آن مذهب نه پيروى بود، مختلط باشد؛ و بزرگان طريقت را پير خود خداى تعالى بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلص باشند نه مختلط. اختلاط توقّفست و اخلاص ترقّى، و اخلاص در طالب خود شرط است «من اخلص للّه أربعين صباحا ظهرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه»، او از مذهب ها دور است، ايشان نيز دور باشند گواهست برين «تخلقوا بأخلاق اللّه». مگر نشنيده اى اين دو بيت:
آنكس كه هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو كجا خرند اى ناداشت
اين رنگ همه هوس بود يا پنداشت
او بى رنگست رنگ او بايد داشت
اگر مذهبى مرد را به خدا مى رساند آن مذهب اسلامست و اگر هيچ آگاهى ندهد طالب را، به نزد خداى تعالى آن مذهب از كفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان آنست كه مرد را به خدا رساند، و كفر آن باشد كه طالب را منعى يا تقصيرى در آيد كه از مطلوب بازماند. طالب را با نهندهٔ مذهب كارست نه با مذهب.
آتش بزنم بسوزم اين مذهب و كيش
عشقت بنهم به جاى مذهب در پيش
تا كى دارم عشق نهان در دل ريش
مقصود رهى تويى نه دينست و نه كيش
تو چه دانى كه چه مى گويم؟ مى گويم طالب بايد كه خدا را در جنّت و در دنيا و در آخرت نطلبد، و در هرچه داند و بيند نجويد. راه طالب خود در اندرون اوست، راه بايد كه در خود كند «وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ». همه موجودات، طالب دل رونده است كه هيچ راه به خدا نيست بهتر از راه دل «القلب بيت اللّه» همين معنى دارد.
اى آنک هميشه در جهان مى پويى
اين سعى تو را چه سود دارد گويى
چيزى كه تو جويان نشان اويى
با توست همى، تو جاى ديگر جويى!
داود پيغمبر- عليه السّلام- گفت: الهى تو را كجا طلب كنم، و تو كجا باشى؟ جواب داد كه «أنا عند المنكسرة قلوبهم لأجلى» از بهر آنكه هر كه چيزى دوست دارد ذكر آن بسيار كند «من أحبّ شيئا أكثر ذكره» «أنا جليس من ذكرنى» همين معنى دارد. «لا يسعنى أرضى و لا سمائى و وسعنى قلب عبدى المؤمن».
آسمان با او چه معرفت دارد كه حامل او باشد؟ و زمين با او چه قربت دارد كه موضع او بود؟ قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محبّ اوست و هم موضع اسرار اوست «قلب المؤمن عرش اللّه». هر كه طواف قلب كند مقصود يافت، و هر كه راه دل غلط و گم كند چنان دور افتاد كه هرگز خود را بازنيابد! شبى در ابتداى حالت ابو يزيد گفت:
الهى راه به تو چگونه است؟ جواب آمد. «ارفع نفسک من الطريق فقد وصلت» گفت تو از راه برخيز كه رسيدى؛ چون به مطلوب رسيدى طلب نيز حجاب راه بود، تركش واجب باشد.
گفتم ملكا تو را كجا جويم من
وز خلعت تو وصف كجا گويم من
گفتا كه مرا مجو به عرش و به بهشت
نزد دل خود كه نزد دل پويم من
منبع: کتاب تمهیدات