با عرض احترام و تشکر از اینکه عنایت فرموده ما را پذیرفتید و وقت شریفتان را در اختیار ما قرار دادید، اولین پرسش خود را اینگونه مطرح مىکنم که:
سؤال: مهمترین نکاتى که در داستان جناب خضر و حضرت موسى وجود دارد که فقرا و پیروان طریقت بایستى آن را مدنظر قرار دهند، چیست؟
پاسخ:
بسم الله الرحمن الرحیم
سؤال اولى که کردید در مورد داستان حضرت موسى و خضر البته این به صورت داستان همه جا خیلىها نوشتند این داستان و دوتا داستان دیگر مجموعاً از داستانهایىست که باید بزرگان یهود یا بزرگان مسیحیت خبر داشته باشند، آن [ادیان] هم چون در زمان خودشان، دین الهى بودند و مستقل، [اما] بعضی خبر [آمدن پیامبر جدید را] داشتند و مىبینیم که این [نکته] را علماى مسیحیت، بهعنوان امتحانِ پیغمبر ما به کار بردند، یعنى پیروان خودشان که یهود و مسیحى باشند مردد بودند که آیا این دعوت محمّد(ص)، دعوت الهى است یا نه؟
از بزرگان خودشان پرسیدند که ما از کجا بفهمیم که این دعوت صحیح هست یا این دعوت صحیح نیست؟ آنها گفتند، توصیه کردند، که بروید به محمّد بگویید، اگر راست میگویى که از جانب خدا خبر مىگیرى، بگو به ما و از خدایت بخواه که به تو خبر بدهد که داستان موسى و خضر و آن دو تا داستان دیگر چه بوده؟ اینها آمدند خدمت پیغمبرِ ما، عرض کردند که شما اگر داستانها را از راه اطلاع از [سوی] خداوند مىگویید، بگویید این داستان موسى و خضر چه هست؟ حالا ننوشتند که ولى خب حضرت خیلى مشغله زیاد داشتند، براى اینکه به آنها [بعداً] جواب بدهند، گفتند برو فردا بیا. ما خیلى میگوییم برو فردا بیا، اول شاید هم فرمایش پیغمبر روى این نبوده که فردا بیا من به شما مىگویم، گفتند حالا کار دارم مثلاً برو فردا بیا. به هر جهت اینها رفتند فردا آمدند، باز از پیغمبر پرسیدند، پیغمبر فرمودند نه، براى من وحى نیامده، نمىدانم [آن داستانها] چه هست، بروید فردا بیایید. مرتبهی دوم گفتند برو، اینها باز رفتند، همین جور مىآمدند. به پیغمبر وحى نازل نشد، چهل روز گذشت، وحى به پیغمبر نیامد، آنها مىگفتند: اِ!! خبر ندارى؟!! معلوم میشود نه، دعوت تو درست نیست.
مسلمین هم نگران بودند، ناراحت بودند، غصهدار بودند، برای چه؟ [برای اینکه] مى دانستند اگر خطایى کردند خودشان کردند نه پیغمبر. خود پیغمبر هم ناراضى بودند، ناراحت بودند، ناراحت ولى جایى نداشتند که شکایت کنند، به خدا همونى که باید؟ گفتند نه چه کاری [است].
شب وحى نازل شد و سورهی کهف که آمده، سه تا داستان رو به پیغمبر گفتند، در اول داستان هم خطاب به پیغمبر گفتند بازخواست نه، ولى خودش بازخواست هست. گفتند بعد از این چیزى که نمىدانى و نمىدانى فردا چه خواهد شد، همیشه انشاءالله در حرفهایت باشد، یعنى اگر خداوند بخواهد. مبادا هرگز برای خود استقلال قائل باشى، یعنى معنىاش این هست، پیغمبر معذرتخواهى کردند که این کار رو کردند. آنوقت این قضیه را مثنوى در یک [بیت] توضیح داده، مىگوید که:
اى بسا ناآورده استثنا به گفت
جان او با جان استثناست جفت
یعنى چهبسا پیغمبر که چهل روز استثنا نگفت، انشاءالله نگفت، ولى جانِ او با جانِ استثنا [یکی] است، یعنى هیچ چیزى نیست جز خدا، استثنا همین کلمه (انشاءالله)، یعنى تصور نکنید که این خطا از پیغمبر نازل شده، خطاست، گناههِ نه، جانش با جان استثنا جفت است.
بعد یک داستانى [موسی و خضر] که گفتند، مىبینیم، این داستان یک مطالبى دارد که فهمش براى مردمِ آن زمان، یعنى یهودیان سنگین بود. آنها هنوز در سطح فکرى که بشریت در آن سطح قرار داشت، بودند، یعنی خیلى ضعیف و سطحى بودند، به طورى که معجزهی حضرت و امر الهى را دیدند، از رودخانه رد شدند، رودخانه شکاف برداشت، از اینجا به آن طرف که رسیدند، گفتند یا موسى! اینهایى که ما اینجا مىبینیم، اینها یک خدایى را [معین میکنند و] میگذارند، میپرستند، براى ما هم خدایى معین کن. این همان دم این استنباط…
خب براى این مردم سنگین هست که براى موسى قائل بشوند که برود پیشِ کسی [خضر]، چیزی یاد بگیرد. به علاوه یهود در آن ایام باید این تصور را مىکردند، یعنى این فهم را مىکردند که از نظرِ آنها، موسى(ع) از همه جهت بالاتر از همه چیز هست، نباید در نظرِ آنها اینقدر موسى(ع) خفیف بشود، یعنى قدرت ندارند بفهمند که این موسى یک قالبى است از یک موسیای که نزد خدا هست، یعنى این موسی که با شما حرف میزند موسىای است که اهل شریعت و جنگ و جدال است، همین داستانهایى که مىبینید. هر جا هم جلوتر برویم، همین جدایى و تسلط طریقت بر شریعت و اینکه طریقت اگر عمق مسائل را بفهمد، آنهایی که در شریعت هستند، طاقت ندارند [را میبینیم.]
این هست که در همه جای داستان هم همین جور هست، آنجا که [خضر] کشتى را خراب مىکند، آنجایی که آن بچه را مىکشد، آنجایی که دیوارى میسازد، در دنبال این [داستانها] همه یک معنایى و یک دنیایى هست و موسى که دید [خضر] دارد کشتى را خراب مىکند که غرق بشود، و او نمىتواند [طاقت بیاورد] باید برود اصلاح کند، ولى کشتی دیگر دارد خراب میشود و او نمىداند که این کشتى اگر همین جور سالم بماند به خطرات بیشتری از اینکه هست، بر میخورد. [با خراب کردن کشتی] جلوى آن خطرات گرفته میشود، بنابراین این قصه مىخواهد بگوید که آن استاد موسى که بعد از موسى یعنى بعد از شریعت را مىدید که سرنوشت چه هست، آن [شخص] هر وقت امرى کرد باید اجابت بشود. او مستقیم با مردم تماس نداشت براى اینکه مردم آنقدر درجه فهمشان نبود که بفهمند که یک عوالم دیگهاى نیز هست، کما اینکه [مردم] به موسى گفتند تو هارون را به بالاى کوه بردى و کُشتى. موسى هر چه گفت نخیر، باور نمىکردند، باید جلوى اینها نشان مىداد نخیر که مرگ و زندگى دست خداست.
طبق آیهی قرآن آنها همه مردند، بعد موسى به خداوند عرض کرد که خدایا اگر اینها را قرار بود بکُشى، خوب چرا من رو دعوت کردى که با آنها بیایم. مىکُشتى، هرکار میخواستى مىکردى. [این موضوع] خودش نشان میدهد که موسى در این مرحله در درجهی شریعت بود، موسى هم میخواست که براى شریعت، آنها را جمع کند و دولتِ مستقلى تشکیل بدهد. موسى در همه جا توحید الهى را تبلیغ مىکرد و همیشه [به فرعون] مىگفت، این بندگان را رها کن که اینها براى خودشان بروند، همهاش روی آزادى صحبت بود، آزادى یهود.
خوب یهود بزرگانى داشتند، رشتهی اتصال بینشان بود، همهی این بزرگانى که در کتابها [اسمشان] را نوشتند، بعضى از آنها کتاب هم دارند، ارمیا، اشعیا، کسانی مانند حبقوق ولى که ما در اینجا قبرهاشان را میبینیم اینها همه از ابتدا تا زمان موسى در آن سلسله ارتباط بودند. تنها قبائل آنوقت زمان موسى از قبیلهاى که موحد و خدا شناخت بود این قبیله بودند که باز هم یک عدهاى اهل خدا ولو از لحاظ شریعت را هم میشناختند، این است که خداوند قصد داشت که اینها جدا بشوند و دو [مجموعه] شوند. مجموعه این داستان، چیزى بود که بزرگان آنها نمىخواستند مردم عوام این را بدانند، بدین جهت آن داستانها جزو اسرارشون بود که آنها را محرمانه نگاه دارند. مثل ذکر که محرمانه نگه مىدارند.
مسئلهاى دیگر هم این است که توفق طریقت بر شریعت. یعنى وقتى خداوند به موسى گفت برو و استاد الهى را پیدا کن. اولاً خودش باید در این مسیر برود، البته این [راه] هم ظاهرى نیست، سفری معنوی است. در این مسیر تا جایى رفت که اول مجمعالبحرین هست، یعنى شریعت هست و طریقت، از آنجا رد شد رفت یعنى باز هم در جنبهی شریعت و طریقت، شریعت را پشت سر گذاشت، خواست برود، در آنجا احساس خستگى کرد، هیچوقت خدا نمىگوید که خسته شو… موسی گفت خسته شدم [و به همراهش گفت] غذاى ما را بیار، آنوقت فهمیدند که از مجمعالبحرین گذر کردند، باید برگردند تا در مجمعالبحرین باشند، یعنى اى موسى کارت در شریعت هست منتهى همیشه طریقت هم کنار شریعت هست، این یک دریاست آن یک دریاست، مجمعالبحرین.
دو مرتبه برگشتند یعنى یک مقداری از مسیر که رفته بودند، فهمیدند که زیادهروى کردند، برگشتند. به اینجا که رسیدند، آن مرد را دیدند، یعنى آن مردى که هم شریعت را میشناخت و هم طریقت، حالا چطور وقتى میرفتند این مرد را ندیدند؟ به آنجا رسیدند، رد هم شدند ولى آنوقت هنوز در حال اعتدال نبودند، سفرشان کامل نبود، رفتند و برگشتند. محتواى این داستانها همه نشاندهندهی شریعت هست و طریقت و برترىِ طریقت بر شریعت و اینکه شریعت معنایش طریقت هست. و به این جهت هنوز یهود در آن حدى نبود که به مسئلهی طریقت بپردازد و فهم کند، این هست که میخواستند مسائل طریقتى را هنوز اینها ندانند تا بعداً آمد.
سؤال: بعد از شهادت حضرت امام حسین، علیه خلفاى بنىامیه قیامها و جنبشهایى مانند قیام توّابین و قیام زید صورت گرفت، عدهاى از اهل ظاهر معتقدند، این قیامها چون به امر و دستور امام نبوده است مردود است، نظر حضرتعالى دراینباره چیست؟
پاسخ:
و مسئلهی دوم که شما یعنى اهل طریقت مىگویید همه چیز، همه چیزى که در تربیت طریقت است باید با اجازهی خداوند باشد، یعنى با اجازهی مأذون باشد، حالا اینها در اینجا همین را گرفتند، گفتند چون این قیامها اجازه نداشتند درست نیست، قیام یک چیزی است که وقتى خداوند مىگوید گرسنه که شُدید این نان را بخورید، تشنه که شُدید این آب را بخورید. اینها دیگر محتاج به امر و اجازه نیست. یک امر کلى فرموده است براى بشریت، در قبال این امر یک نیروى بگوییم اراده، نیروى تصمیم در مرد آفریده است، یعنی نیرویى که در انسان آفریده براى اینکه بشر تصور نکند که دیگر مثل خداوند شده و هر کار بخواهد میتواند بکند، در آنجا باید ترتیبش با اجازهی خداوند باشد.
این است که باید با اجازه باشد ولى وقتى که کسى به امامشان، رهبرشان حمله میکند این دشمنِ حق هست و در [مبارزه] با دشمنِ حق هر درویشى موظف است که به هر طریقى میتواند مداخله کند. به آن طریقى که آنها مىدانستند بعد از بحران درونى و این مورد بود که [باعث شد] قیام کنند و این قیام را کردند، کما اینکه قیام مختار را خیلیها میگویند که بى اجازه بوده است. مختار دعوت مىکرد به امامتِ محمّد حنفیه، البته محمّد حنفیه از طرف امام حسین(ع) مجاز بود و حتى وقتى حضرت [سجّاد(ع)] به مدینه برگشتند، استقبال آمده بود و حضرت هم خیلى احترامش داشت، عمویشان بود اما اینجورى بود.
مختار مىگفت من از جانب حضرتم، آنوقتها اگر کسى مىگفت من از جانب حضرتم، اگر نشان [ابراز] مىداد مجازات میشد. این هست که حضرت محمّدِ حنفیه تأییدشان مىکرد، بعضیها میگویند مختصر گفتند، مختصر نگفتند، ولى همین تأیید کافیه دیگه اجازه که نباید با کاغذ باشد. همین تأیید حضرت محمّدِ حنفیه کافی هست، آنچه که خوب بوده بستگى به درون آن انقلابکنندگان داشته است که اگر با خلوص نیت باشد، صحیح هست و اگر نه که نه. اما اگر هم صحیح نباشه ما نباید جلوش [را بگیریم]، یعنى اگر مدلش صحیح نیست، صحت این کار به ما و شما چه؟ در واقع آن فرد خودش مىداند با خداى خودش ولى ما از کار او باید یاد بگیریم، حتى بعد از اینکه زید بن على یعنى برادر حضرت امام باقر(ع) قیام کرد حضرت تأییدش کردند، گفتند بله بروید کمکش کنید، قبل از قیامش هم اصلاً خدمتِ امام رفتوآمد داشت، برادرش بودند، این است که در این صورت یک بررسى ما میخواهیم بکنیم که او وضعش چیه؟ آن را خدا مىداند، در بهشت او را ببرد و یا جهنم، هرجا مىخواهد ببرد.
ما که بخواهیم مقایسه بکنیم اینجور مقایسه میکنیم، ولى یک وقت وظیفهی ما رو مىگوید این نشان مىدهد که این کارى که آنها کردند، ما هم اگر وظیفهمان اگر مى توانستیم بکنیم و از ما صحیح بود، از آنها اگر هم نادرست بود، برای خودشون نادرست بوده است و براى ما صحیح. مثل طبیبى که خیلى ماهره ولى کافر هست، شراب هم خورده، مست میاد، نبض مىگیرد و یک دوایى میدهد، ما هم همان دوا میخوریم و امر او را [اطاعت میکنیم] آیا این اثر نداره؟
خداوند یک اثرات دیگرى در جامعه گذاشته که آن اثرات به اختیار مؤمن است، این است که آنها کارهای آنها درست بود و خداوند مأجورشان خواهد داشت، البته این تردید را شیعیان همان زمان داشتند و مىگفتند که مثلاً [قیام] مختار به دستور امام نبوده، نمىرفتند، آنها را هم من نمىتوانم لعن کنم و بگویم بد کردند نه ولى خب… شاید آنها هم مجاب هستند، نمىدانم. این بحث تاریخى و حقوقى است. ولى براى ما که [در آن زمان نیستیم] از دید عرفانى، اگر بى اجازه بوده، آخر بعضىها مىگویند با اجازه بوده، بعضى مىگویند بى اجازه بوده، ما نمىدانیم، باید بررسى بکنیم و ببینیم چه جوری بوده است.
سؤال: نقش درویشى و نحوهی حضور یک درویش در عرصههاى اجتماعى چگونه است؟
پاسخ:
و اما نقش درویشى و درویش از لحاظ اینکه عضو جامعه هست، یک بشرى هست که باید با بشرهاى دیگر با هم زندگى کنند. ما اجازه نداریم که به صورت رهبانیت زندگى کنیم: (لا رُهبانِیَة فِى الإسلام).
در این موضوع یک داستانى دارد که در یکى از جنگها، پیغمبر فرمود که فردا به جنگ میرویم، سه نفر تخلف کردند. در آیه قرآن داریم (ثلاثه خلفة) **، این سه نفر که [تخلف] کردند، پیغمبر ناراحت شد، اینها رفتند حتى جنگ کوچکى هم بود برگشتند، آن سه نفر را بایکوت کردند، پیغمبر هم به اینها اعتنا نکردند، آن سه نفر را دیدند بدجورى شده، زندگی را رها کردند. بعدش به بالاى کوه رفتند و معتکف شدند، برایشان از شهر غذا مىبردند، میگذاشتند آنجا. آنها هم مىآمدند با هم میخوردند، بعد مدتى گذشت، آنها گفتند اینکه نشد، پس.
گفتند پیغمبر ما را بایکوت کردند، ما که بایکوت نیستیم، داریم با هم حرف میزنیم، از فرداش قرار گذاشتن که هیچکس با هم حرف نزد، مدتى این جورى بودند، بعد فکر کردند که باز هنوزم کارهاى ما [مورد رضایت نیست] گفتند امر پیغمبر اینجور اطاعت نشده، ما تا امر پیغمبر رو اطاعت نکنیم، تا روز سوم که خودشون فهمیدند و اعلام کردند، سر نمازِ پیغمبر آن آیه آمد که فرمود خداوند آنها را بخشید. پیغمبر فرمودند برویم و با همه [کسانی که در] صف بودند، رفتند آنها را برداشتند و گفتند: (لا رهبانیة فى الاسلام).
اینجورى نیست، شما باید تو جمع باشید، این شخصیتى است که همهی مسلمانان باید داشته باشند، درویشها اضافه بر این تو دلشان هم یک شخصیت دارند یعنى امام. وقتى که در زمان ائمه بودند بعد از على(ع)، وقتی به جنگ مىرفتند، شیعیان هم مىرفتند، امام هم آنها را تأیید مىکرد، دستور نداد بروید ولى [هنگامی که] میرفتند تأیید مىکرد، اینها در واقع طریقت را از شریعت تفکیک کرده بودند، در شریعت پیرو حکومت بودند یعنى پیرو چى؟ همان شریعتى که خودِ امام هم پیروش بودند، یک جلسه اینها نگفتند نماز پشت سر [فلان شخص] درست نیست، پشت سر معاویه، یزید، ولى خوب امام پشت سرشان نماز مىخواند، هیچکس نگفت که حضرت آمد منزل و نمازش را اعاده کرد، من همین استدلال را براى نماز خواندن در حج گفتم، چرا که آنها میرفتند [و نماز نمیخواندند]. آنها [شیعیان] شریعت را چون تابع طریقت و على بود که بگوید چنین و چنان بکند، [انجام میدادند] شریعت در واقع تابع طریقت بود. یعنى خلاف طریقت نبود، شریعت هم درست بود، بنابراین هم اگر آنهایی هم که از دستور پیغمبر تخلف کردند و على را کنار زدند و قبول نکردند، عمداً کردند، اما کسانى که دنبالهرو شان شدن آنها گناهى ندارند، آنها وقتى دیدند على هم چیز [اطاعت] مىکند، مى گفتند درسته، در واقع آنجا آنها با علی (بودند).
درویشها باید همین جورى باشند و بودند، دلشان با یار و دست به کار. چون شریعتى جز همین اجتماع مسلمین نیست، آنها جداى از این شریعت [نیستند]، نه اینکه از طریقت کنار بروند نه، این شریعت را هم دارند و طریقت چون راه شخصی خودشان است. اما اگر جایى طریقت با شریعت [تعارض داشت] مؤمنین به جانب طریقت مىآمدند، مؤمنین هیچوقت در قشون ابن زیاد نیامدند ولى آنهایی که در قشون مختار بن عبید بودند، مؤمنین کمکشان مىکردند، براى اینکه او با طریقت مخالف نبود، فرضاً نمىدانستند که [ازطرف امام] مجاز بوده یا نبوده، و یا در راه صحیحى داره حرکت میکنه، مثل اینکه در نماز پیشنماز باید شرایطى داشته باشد، اگر آن فرد این شرایط را نداشت، یعنى در بین نماز بادى بىصدا ازش ظاهر شد، نماز او باطل است ولى مسلمین نمازشان باطل نیست.
شیعیان، فقرا در این فاصله و این مدت همیشه مىخواستند طریقت را کاملاً از شریعت جدا نگه دارند و این است که اعلام هم کردند و گفتند ما طریقت را قبول داریم و هریک از درویشها مرجع تقلیدى پیدا کنند اگر خودشان مجتهد نیستند، مرجع تقلید پیدا کنند ولى مطیع آنها نیستند. مثل اینکه یکى پرسید از من، من مقلد آقاى مثلاً فلان هستم، گفتم خیلی خوب، گفت باید اوامرشان را اطاعت کنم، گفتم بله، گفت ایشان گفتند درویشى غلط هست، درسته؟، گفتم ایشان از صلاحیتشان تجاوز کردند، ایشان حق ندارند.
مثل اینکه ایشان بگوید که به کسى که تب مىکند بگویند آسپیرین بخور، مىگه به تو چه!؟ در صلاحیت تو این نیست، این هست که این چهار نفر آقایان را من گفتم از آنها تقلید نکنید: آقاى مکارم، آقاى نورى همدانى، آقاى صافى گلپایگانى و یکى که مرحوم شد [فاضل لنکرانى].
اتفاقاً [آقاى] صافى خیلى مرد ساده و عوامى مثل پدرزنش مرحوم گلپایگانى است، اینها علمشان همه به جهت، منتهى آن عبارت، کسى که آن چهار شرط در او باشد، مَن کانَ مِنَ الفُقَهاءِ صائناً لِنَفسِهِ مُطیعاً لِأَمرِ مَولاه، مُخالِفاً لِهَواه و… این چهار شرط رو داشته باشد، شما تقلید کنید، بگردید، من از این جهت گفتم که این چهار نفر این شرط را ندارند.
به علاوه آنجا میگوید و للعَوامِ أن یُقَلِّدُوه، لام یعنى مال اوناست، براى تحویل… اینا مىگویند عَلَى العَوامِ أَن یُقَلِّدُوه، بر عوام است که تقلید کنند، نه! للعوام عن یقلدوا، عوام مىتوانند تقلید کنند که وظیفهشان هست، عوام اگر وظیفه مطمئنترى داشتند، آن وظیفه مطمئنتر و آن وظیفه دل که خودشان داشته باشند، این هست که درویشى چون در واقع مجاز از امام هست مثل آن کسی که در دلش هم شریعت را دارد و هم طریقت را. طریقتش اجازه میدهد که در شریعتش فعالیت کند و فعالیتش مفیدتر [هم خواهد بود]، منتها باید به یک چیزى دقت داشته باشه که مخالف شریعت نباشد، نقش درویش هم همین هست. نقش درویش نقض نه! نقش درویشها همیشه این هست، اگر آقایان این تعهد را قبول مىکردند که ما گفتیم آقا هر شخص که میآید که تقلید کند، دیگر از آنها دست بردارید تا بیایند تقلید کنند، شما که مسائل حیض و نفاس و خمس و زکات و این چیزا را مىدانید، اینها را به او بگویید ما که نمىگوییم.
آنها هم اگر مىپرسند چون شما نگفتید بلد نیستند میآیند و میپرسند. ولى شما دلشان را نمىتوانید کارى کنید که به یادِ خدا باشد، این نقش درویشى است. درویش از آنهایی است که در قرآن میگوید اگر صد نفر از شما باشد بر دویست نفر از آنها پیروز میشود، درویشى هر انسانِ درویشى دوتاست، یکى شریعتش یکى طریقتش. پس اگر ده تا درویش با هم توافق کنند، فعالیت کنند درست هست، با هم توافق کنند، این هست که درویشان چون این نقش را داشتند و چون شجاعت هم الحمدالله داشتند تا حالا نقششان مهم بوده، قبلاً هم همینها بود همین کار را مىکردند، منتهى قبلاً چون مزاحمشان نبودند، لازم نبود چیزى بگویند، حالا چون یک عدهاى که باید همراهِ ما باشند یعنى اهل شریعت، با ما مخالفت کردند، [این موضوع] شناخته شده و بررسى شده که نقش درویشها همیشه در درون جامعه همین بوده که دلها رو آماده مىکند، متشکرم.
مجدداً از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید متشکریم.
** وَعَلَى الثَّلاَثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُواْ حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَیْهِمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَظَنُّواْ أَن لاَّ مَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاَّ إِلَیْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُواْ إِنَّ اللّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ ﴿۱۱۸﴾ و [نیز] بر آن سه تن که بر جاى مانده بودند [و قبول توبهٔ آنان به تعویق افتاد] تا آنجا که زمین با همه فراخىاش بر آنان تنگ گردید و از خود به تنگ آمدند و دانستند که پناهى از خدا جز به سوى او نیست پس [خدا] به آنان [توفیق] توبه داد تا توبه کنند بىتردید خدا همان توبهپذیر مهربان است (۱۱۸ سوره توبه)