مولوی شاعر بزرگی است که با آفریدن مثنوی، دیوان شمس و آثاری منثور، جایگاهی در خور اهمیت در فرهنگ جهانی یافته است…
مولوی شاعر بزرگی است که با آفریدن مثنوی، دیوان شمس و آثاری منثور، جایگاهی در خور اهمیت در فرهنگ جهانی یافته است. اندیشه و هنر وی در گسترهی فرهنگ جهان، بهویژه در دهههای اخیر، اهمیتی مضاعف دارد؛ آنچنان که بسیاری از اندیشمندان و شاعران جهان، آثاری متعدد، در قالبهای مختلف، در شناخت وی نگاشتهاند؛ این آثار ویژگیهای اشعار مولوی را از ابعاد مختلف فکری، ادبی، هنری و زیباییشناسی تبیین کردهاند. یکی از مهمترین مسائل در گسترهی تصوف و عرفان اسلامی، تفاوتِ داناییِ حقیقی از نادانی و چگونگی دستیابی به دانایی حقیقی است. از این روی، یکی از مساعی عارفان مسلمان، احیای علم حقیقی است. کتاب «احیاء علوم دین» نوشتهی امام محمد غزالی یکی از نمونههای اولیه و بارزِ این تلاش است. مثنوی نیز از یک جهت، احیای علوم دین دیگری است. مولوی در این کتاب شریف، در عین اینکه به مصادیق حماقت و نادانی اشاره میکند و اصناف نادانان و احمقان را بر میشمرد، علم و عقل و مراتب آن و رابطهی میان علم و جهل و آن جهل را که علم مینماید، و ارتباط میان این علم با علوم دیگر را نیز معین میکند. از اینروی، مولوی در فیه ما فیه تأکید میکند که ایمان همان تمییز و ادراک است. من ضمن نشان دادن مراتب علم در مثنوی، اعم از نقلی، عقلی، قلبی، تجربی و ریاضی، به بیان ارتباط هر یک با دیگری و تبیین هر کدام، از نظرگاه مولانا خواهم پرداخت و همچنین نسبت حقیقت دانایی در مثنوی را با علم در دورهی جدید مطرح خواهم کرد. این پرسش نیز بررسی میشود: آیا چنانچه برخی علما و روشنفکران مسلمان میپندارند، تفکر عرفانی امثال مولانا، مانع پیشرفت علم در تاریخ تمدن اسلامی شده است؟
از اموری که در مثنوی، مولانا را به جوش و خروش و خشم میآورد، حماقت و نادانی است؛ او متجاوز از ۲۳۰ بار در مثنوی و ۱۵۰ بار در دیوان شمس از کلمهی خر، با معلول رایج آن در زبان فارسی و مشتقاتش، استفاده کرده و تقریباً در اکثر موارد، مرادش احمق و نادان است. مولانا میخواهد نشان دهد، چه کسانی مصداق نادانی و اطلاق عنوانِ خر هستند. از منظر مولانا، حماقت نوعی بیماری مثل کوری نیست که به لطف الهی با دم حیاتبخش عیسی شفا یابد؛ حماقت قهر الهی است، که مهر شده به دستان خداوند است و دیگری جز خداوند نمیتواند آن را بگشاید.
علوم به انواع نقلی، عقلی، قلبی تجربی و ریاضی تقسیم شده است. مراد مولوی از علم نقلی حائز اهمیت است. او خود محدث و فقیه بزرگی بوده است؛ در سراسر مثنوی، استناد به آیات قرآن و احادیث نبوی، چه به صورت نقل مستقیم و چه به صورت استفاده از فحوا و مفاد آنها بسیار زیاد است؛ از این حیث، مثنوی تفسیر و فهم قرآن و روایات است، که از ظاهر قرآن به باطن و بلکه بواطن آن سیر میکند. پس نقل، خود سهم بسیاری در علم دین، از منظر مولانا دارد؛ ولی مولانا نمیپذیرد کسی به صِرف نقل و دانستن آیات و احادیث اهل حقیقی عالم دین گردد؛ از این روی، محدثان و فقیهانی که صرفاً متکی به نقل هستند، از نظر او راه به جایی نمیبرند. این است که دربارهی شافعی و ابوحنیفه که بزرگان و اعمهی محدث اهل سنت هستند، می گوید:
آنطرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه، شافعی درسی نکرد
اتکای صرف به ظاهر روایت، چنانکه نزد اهل حدیث معمول است، ما را به دانایی حقیقی که مایهی زندگی است، نمیرساند. به زعم مولانا، معرفت حقیقی به طریقی که اهل ظاهر نقل میکنند، منتقل نمیشود. مولانا در مقابل علم نقلی و تقلیدی، علم تحقیقی را به کار برده است. نکتهی مهم این است که تحقیق به اشتقاق لفظ، از ریشهی حق است، نه آنچه که در علوم جدید معادل پژوهش است؛ پژوهش علمی به سبک رایج، مبتنی بر تقابل انسان به عنوان فاعل شناسایی یعنی سوژه، و عالم خارج به عنوان متعلق شناسه، یعنی ابژه است؛ ولی تحقیق عرفانی مبتنی بر آن چیزی است که در فلسفه و حکمت اسلامی به نام اتحاد عالم و معلوم خوانده شده است. در پژوهش علمی، هرچه میان پژوهشگر و موضوع پژوهش فاصله بیشتر باشد، تحقیق علمیتر است. تحقیق عرفانی، تحقق مراتب مختلف حقیقت به عیان در دل و جان انسان است، نه شنیدن آن از دیگران. نتیجهی تحقیق، یافتن علم حضوری است، و نتیجهی تقلید کسب علم حصولی؛ از اینروی مولوی میان محقق و مقلد تفاوت بسیار قائل است.
علم عقلی، از علم نقلی که نهایتاً به تقلید ختم میشود، بالاتر است. امروزه یکی از شبهات متداول دربارهی مولانا، عقلستیزی وی است. یکی از جهات اصلی طرح و تأکید بر این شبههورزی در روزگار ما، سلطهی مکتب اصالت عقل است. بر مبنای آنچه در فلسفهی مدرن مطرح میشود، و از همان دیدگاه نیز مولانا را به مخالفت با عقل متهم میکنند، عقل، به معنای عقل جزئی حسابگر است. بی تردید نمیتوان مولانا را راسیونالیزم دانست؛ که هیچ حکیم و عارفی در سنت فلسفهی اسلامی نمیتواند چنین باشد.
مولانا به عقل و معرفت عقلی بها میدهد. در مثنوی متجاوز از ۵۴۵ بار از کلمهی عقل، مشتقات توصیفی، شئون مختلف، مراتب و اقسام آن سخن میگوید؛ او بارها و به دفعات، از تعابیری چون عقل کارافزا، عقل دور اندیش، عقل کلی، عقل جزئی، عقل ایمانی، عقل نورانی و عقل عقل، استفاده کرده است؛ و البته نباید تذکر وی را به حفظ مراتب و محدودیتهای عقل نادیده گرفت. اگر نزد مولانا عقل بهایی نداشت، چه حاجت به این مقدار کاربرد مفهوم عقل؟
در مثنوی تفاوت قاطعی که امروز میان علم دینی و علم غیر دینی رایج است، دیده نمیشود. این تفاوت از نتایج تفکر مدرن است. مولانا علوم طبیعی و ریاضی را نیز به نحوی مرتبط با علم دین میداند؛ او در مقام تعظیم و تکریم علوم و صنایع و حرفهها، منشأ همهی آنها را وحی میداند، ولی گسترش آنها را حاصل عقل. اما عدم فهم منشأ و جایگاه این علوم در مثنوی و اصولاً در تفکر عرفانی، موجب القای این شبهه از جانب برخی روشنفکران و علمای مسلمان شده است. روشنفکران به اقتضای اندیشهی روشنفکری، تصور میکنند عرفان سد راه پیشرفت علم در تاریخ اسلام شده است. حال آنکه به شهادت تاریخ علم در اسلام، عرفان و تفکر عرفانی هیچگاه مانع گسترش علم نبوده است. در میان دانشمندان تجربی و ریاضی مسلمان، مشاهیری هستند که یا خود اهل عرفان و طریقت بودهاند یا با آن مرتبط.
اما نکتهای که اندیشمندان مسلمان از آن غافل هستند، این است که اولاً فهم عارفان از مبادی علوم طبیعی و ریاضی، تفاوت اصولی با فهم متفکران مؤسس علوم جدید از مبادی این علوم دارد. باید پرسید، آیا اصولاً جهش علمی که در تفکر غرب، از دورهی مدرن آغاز شده است، میتوانست در معارف اسلامی و حتی وسیعتر از آن، در کل حکمت شرقی پدید آید؟ آیا مبنای اصلی پیدایش علوم جدید، یعنی مبنای جدایی کامل میان انسان و عالم خارج که در آغاز تفکر مدرن، در ضمیر فلسفهی دکارت رشد پیدا کرد و گسترش یافت، اصولاً در تفکر اسلامی قابل تصور بود؟ آیا علم جان و علم جهان و علم حق، آنطور که در حکمت و علم اسلامی میبنیم، قابل جدا شدن از یکدیگر هستند؟ از منظر عرفانی علم جهان، عین علم جان و عین علم حق است و قابل تفکیک نیست.
آیا نفی غایتانگاری را که یکی دیگر از مبادی پیدایش علوم جدید است، میتوان در آثار عرفا و حکمای مسلمان مثل مولانا دید؟ عارفان مسلمان، علم حقیقی را علمی میدانند، که ارائهی طریق معرفت و رستگاری انسان کند؛ به زعم عارفانی چون مولانا، عالِم به علمی که امکان ارائهی طرقِ رسیدن به چنین مقصودی را نداشته باشد، ولی مدعیِ آن باشد و عنوان علم را منحصر به خود کند، در تاریکی راه میرود و هم راهزنِ راه حقیقت است. از منظر مولانا، شناخت حقیقی عالم خارج، از شناخت حقیقی خود و شناخت حقیقی خداوند جدا نیست، چراکه اصولاً ارتباطی وجودی میانشان حاکم است. تصورِ اینکه کسی مدعی شناخت حقیقت عالم خارج باشد، ولی توجهی به شناخت جان خود و شناخت خداوند نداشته باشد، تصوری خام و موهوم است؛ چنین کسی که به دانستههای ظاهریِ خود تکیه میکند، غافل از جان یا حقیقت همهی علمها است.
به زعم مولانا، همهی علمها باید به این علم که جان جملهی علمها است ختم شود؛ مغز و باطن همهی علمها علم قلبی است؛ علم نقلی که به ظاهر میپردازد، اگر متوجه علم قلبی گردد، باطن و معنایش را مییابد وگرنه به خری در آسیاب میماند که دور خود میچرخد و به جلو نمیرود. علم عقلی، اگر از مرحلهی جزءنگری و حسابگری بیرون رود و متوجه علم قلبی گردد، عقل کلنگر و ایمانی میشود. به نظر مولانا همین علم است که منتهی به عمل میشود، بلکه نهایتاً عین عمل است؛ از حیث عرفانی، این علم مانند علم کلام و فقه، دانستن حصولی و تقلیدی اصول اعتقادات یا احکام دینی نیست.
مولانا قدر و قیمت هیچیک از علوم، اعم از دینی و غیردینی را انکار نکرده است؛ او حق هریک را در مرتبهی خویش بهجای آورده است، اما ما را متنبه میسازد، که از تقلیل علم و دانایی حقیقی، به یکی از علوم رایج زمانه، اعم از فقه و کلام یا فلسفه و علوم طبیعی و ریاضی و منحصر کردن اطلاق عنوان علم، صرفاً به یکی از آنها، بپرهیزیم. مولانا اهل این علوم را دعوت به کسب دانایی در مراتب بالاتر میکند. در واقع مخالفت مولانا با خود علم نیست، بلکه با توهم علم است، که باعث میشود هریک از عالمان، علم خویش را علم حقیقی بدانند، و با این کار از رسیدن به حقیقت علم در مراتب بالاتر محجوب و محروم مانند. توجه و تذکری که مولانا میدهد، به خصوص در دورهی فعلی حائز توجهی بیشتر است، چراکه او در زمانه و عالمی میزیست که مدعیان علم و دانایی تا به این حد و تنوع نبودهاند و دعوی دانستن و خود را دانای مطلق دیدن، اینقدر فراوان نبوده است.
امروز گروهی معرفت دینی را محدود به علم نقلی میدانند و دیگران را نیز دعوت به تقلید صِرف و نه تحقیق، به معنای مذکور عرفانیاش، میکنند؛ حتی در اصول دین. اینان هرگاه دعوی احیای علم میکنند، نهایت را به همین معنی از علم تقلیل داده و صرفاً متوجه احیای فقه یعنی علم دین (به زعم مولانا) در پایینترین مرحلهی آن میشوند، و چون از مراتب و ساحتهای بالاترِ دین غافل هستند، احیای دین نزد آنها در حد تقلیل آن به شریعت عاری از معرفت و معنویت نزول میکند و شریعت نیز به یک ایدئولوژی سیاسی جهانخواه و جهانستیز و جهانسوز تبدیل میشود. این گروه از نقل بالاتر رفته، به عقل روی آوردهاند؛ نهایتاً خواسته یا ناخواسته مرادشان همان عقل معتزلی است؛ و یا به تعبیر مولانا، عقل کارافزا است، که در تدبیر دنیا به نحوی مطلوب است، ولی در فهم امر دین قشری.
نزد ایشان، با اتکا به تفکر و فلسفهی مدرن، مفهوم معرفت و دانایی به معرفت علمیِ صِرف تنزل یافته است. بدین سان، فعل دانستن و دانایی نزد آنان به معنای شرح نسبتهای محسوس میان حقایق مفروض بر حسب روابط ریاضی میگردد. به زعم ایشان، هیچ نوع شناخت و دانایی وجود ندارد، مگر آنکه از جهت علمی معلوم و به اصطلاح محصل یا پوزتیو باشد. آنان به تبعیت از دکارت، تصوری را حقیقی میدانند که وضوح و تمایز مفاهیم ریاضی داشته باشد.
در نتیجه، آنها مراتب بالاتر عقل و معرفت قلبی آنطور که مولانا میگوید، و هرگونه سرّ و راز و باطن در امر دین را نفی میکنند؛ راه به باطن دین که به تعبیر مولانا مقام اصول اصول اصول دین است، بسته میشود. به تعبیر مولانا علم آنها نیز علم تقلیدی است؛ به این سبب که از منظر عرفانی دعوت به تقلید، منحصر به احکام شریعت نمیشود. دعوت دانشمندان علوم جدید به پذیرفتن بی چون و چرای احکام و قوانین علمی نیز به یک معنا، علمی تقلیدی است، چراکه آنها نیز ماهیتاً از صنف منقولات هستند؛ کشف درونیات شخص، کشف واقعیاتی است که در بیرون جان انسان است، و بر اساس اطلاعات منقول از دیگر دانشمندان، میسر میشود.
نکتهی جالب توجه و شگفت آنکه، آن قشرینگرهای دینی نیز وقتی در صدد بر میآیند که به اقتضای زمانه مدرن شوند، با وجود تفاوت اصولی مبادی علوم جدید با مبادی علم حقیقی دینی، به سبب سطحینگری در معنای علم، که مشترک هر دو گروه است، خواسته یا ناخواسته از علوم جدی به عنوان کمال مطلوب خویش بهره میجویند. هر دو گروه از پیوند عمیق میان علم جهان و علم جان و نهایتاً علم به حق، و سهم اساسی که معرفت نفس در معرفت عالم و معرفت خدای عالم دارد، غافل هستند. مولانا از منظر علم و دانایی حقیقی، هر دو گروه را نادان میخواند و خطاب به آنان میگوید:
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را درنیابد گوش خر