حکایت
مردی با اسب و سگش در جادهای میرفتند كه صاعقهای آمد و آنها را كشت ولی روح مرد متوجه مرگ نبود و تصور میكرد در اين دنيا هستند پس از مدتی راهپيمايی طولانی به جايی رسيدند كه چشمهای از آن میجوشيد و جاری بود و شخصی در ورودی آن نگهبانی ميداد، مرد رهگذر از دربان پرسيد اينجا كجاست، گفت: بهشت است، آن مرد با اسب و سگش خواست وارد شود كه دربان گفت: متأسفم ورود حيوانات ممنوع است! مرد در عين حال كه تشنه بود حاضر نشد وارد آنجا شود و خودش به تنهايی آب بنوشد، با اسب و سگش راه خود را ادامه داد و پس از مدّتي به باغی رسيد، در ورودی باغ نگهبانی نشسته بود، مرد مسافر به او گفت: من و اسب و سگم تشنهايم اجازه ميدهی آب بخوريم؟ دربان گفت: بفرمایيد هرچه آب میخواهيد بنوشيد، آنها وارد باغ شدند و آب نوشيدند، مسافر از نگهبان پرسيد اينجا كجاست؟ پاسخ داد: بهشت! آن شخص گفت: پيشتر از شما نيز جايی ديديم و سگ و اسب مرا آنجا راه ندادند، گفتند بهشت است، نگهبان گفت: نه آنجا جهنم بود، مرد گفت: پس شما جلوی ديگران را بگيريد تا از نام شما سوء استفاده نكنند، اطلاعات غلط آنها باعث سردرگمی مردم ميشود، نگهبان گفت: نه اتفاقاً آنها موجب میشوند كسانی كه بهترين دوستان خود را از برخورداری مانع میشوند و فقط برای خودشان میخواهند آنجا بمانند و به بهشت نرسند.
حکایت
نقل كردهاند كه شخصی از خداوند خواست جهنم و بهشت را به او نشان دهد، در خواب ديد او را به جايی بردند كه در آن ظرفهايی از انواع مأكولات قرار داده شده و در دست هر كدام از كسانی كه سر سفره نشستهاند قاشقهايی با دستهای بلند قرار دارد ولی دستهی قاشق به ساعدشان چسبيده و نمیتوانند قاشق را به دهان خود ببرند، به او گفتند اينجا همان جهنم است كه وصفش را شنيدهای، و میخواستي ببينی پس از آن او را به اطاق بزرگ ديگری بردند كه مانند اطاق قبلی ظرفهايی در آن قرار داشت و قاشقهايی به همان صورت به دست هر كدام از آنها بسته شده بود و آنها هم استفاده از قاشق برايشان ممكن نبود ولی تفاوتی كه با اتاق قبلی داشت اين بود كه اينها قاشقهای با دستهی بلند را كه نمیتوانستند به دهان خود ببرند به دهان دوستانشان و كسانی كه در اطرافشان بودند میبردند و به يكديگر غذا میدادند، به او گفتند: اينجا بهشت است كه ساكنان آن از اِطعام ديگران و برخوردار ساختن آنها از داشتهی خودشان خودداری نمیكنند.