– – بنده روز قیامت چون نامهی پرگناه بیند، راه دوزخ گیرد. او را گویند: روی دیگر برخوان. برخواند، همه طاعت بیند از بهر آنکه توبهی نصوح کرده، و حقتعالی معصیتهای او را به طاعت مبدل گردانیده است. آن خدایی که ریگ از بهر ابراهیم آرد کرد و آهن را از بهر داوود چون موم نرم کرد و گِل را از بهر عیسی مرغ گردانید و خون حیض را غذای فرزندان گردانید، معصیتها را به طاعت مبدل تواند کردن. (مجالس سبعه)
– – آب دیدهی گناهکاران، داروست، در این جهان و در آن جهان. (مجالس سبعه)
– – پیش او دو «اَنَا» نمیگنجد. تو «انا» میگویی و او «انا» یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد تا دویی نماند. آنکه او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در عالم ذهن، که: «و هوالحی الذی لایموت» او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دویی برخاستی، اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دویی برخیزد. (فیه ما فیه)
– – این أناالحق گفتن را مردم میپندارند که دعوی بزرگی است، أناالحق، عظیم تواضع است زیرا این که میگوید من عبد خدایم، دو هستی اثبات میکند، یکی خود را و یکی خدا را. اما آن که أناالحق میگوید، خود را عدم کرد، به باد داد. میگوید أناالحق، یعنی من نیستم، همه اوست، جز خدا را هستی نیست، من بهکلّی عدم محضم، هیچم. تواضع در این بیشتر است. این است که مردم فهم نمیکنند. (فیه ما فیه)
– – از دیوار سخن بشنوی، دانی که از دیوار نیست، کسی است که دیوار را در گفت آورده است. اولیاء همچنانند پیش از مرگ مردهاند و حکمِ در و دیوار گرفتهاند. در ایشان یک سر موی از هستی نمانده است. در دست قدرت، همچون سپریاند. جنبش سپر از سپر نباشد و معنی أناالحق این باشد. سپر میگوید: من در میان نیستم، حرکت از دست حق است، این سپر را حق میبیند و با حق پنجه مزنید. (فیه ما فیه)
– – اغلب قوم از چشمزخم مردهاند. از آنکه خودپسند و خودرأی و خویشتنآرای بودند، از صدمات زخم چشم بد هلاک شدند. و هیچ چشم بدی، آدمی را چنان مهلک نیست که چشم پسند خویشتن. (مناقب العارفین)
– – مردی آن است که خاک را زر کند، اما مردمی آن است که زر را خاک کند. (مناقب العارفین)
– – در این روزگار، کنج خلوت محشرکدهی شیاطین است شیران را بیم باشد در این زمان از یاران صالح منقطع شدن و به کنج نشستن. (مکتوبات)
– – ای در همهی کویها بیگانه، وی در همه نقدها بیبهره، نمیدانی که کار کردنیست نی گفتنی و این دنیا گذاشتنی است نه داشتنی. (مجالس سبعه)
– – ای محبوسان جهان، چارهای نمیکنید؟ آخر بنگرید در این صورتهای خوب و در این عجایبها آخر این نقشها را حقیقتها باشد، این صورتها و خیالها که بر این دیوار زندان عالم فانی است. با چند هزار کس در عالم دوست بودی و خویش پنداشتی و رازها گفتی، اینک نقش از ایشان رفت. برو به گورستان، سنگهای لحد برگیر، کلوخهایشان میبین محو شده. بیا تا کوتاه کنیم و این زندان را سوراخ کنیم، و به آنجا رویم که حقیقت آن نقشهاست که ما بر او عاشقیم. (مجالس سبعه)
– – در طلب، پوینده چون باد باش. زهر بیماریش همچون شکر نوش کن. دل را بگوی تا عافیت را بدرود کند. تن را بگوی تا سلامت را تبرّا دهد. که هر که خانه بر لب دریا کند، موج بسیار بیند. (مجالس سبعه)
– – آدمی مرکّب است از عقل و شهوت، نیمیش فرشته است و نیمیش حیوان. نیمیش ماراست و نیمیش ماهی. ماهیش سوی آب می کشاند و مارش سوی خاک. در کشاکش و جنگ است. (فیه ما فیه)
– – در هر چیزی که به حقارت نگاه میکنی، گویی به الله به چشم حقارت نگاه میکنی. لاجرم محروم ماندی از منفعتهای آن نعمت. (مناقب العارفین)
– – قرآن دیبایی دو رویه است. بعضی از این روی بهره مییابند و بعضی از آن روی، و هر دو راست است همچنانکه زنی را شوهر است و فرزند شیرخوار، هر دو را از او حظّی دیگر است. طفل را لذّت از پستان و شیر او، شوهر لذّت جفتی یابد از او. خلایق طفلان راهاند، از قرآن ظاهر یابند و شیرخورند. آنها که کمال یافتهاند، ایشان را در معانی قرآن تفرّجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند. (فیه ما فیه)
– – شخصی گفت: در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی بینند و دل بر او بندند، بعد از او بهتر بینند، آن بر دل ایشان سرد شود. فرمود: اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم باید عاشق شدن که در او شاهدان بیحدند. (فیه ما فیه)
– – این مرکب جسم پر علّت، گاهی بیمار و گاهی تیمار، گاهی پلنگ و گاهی خرلنگ. هیچ بر مراد دل هموار نمیرود .گاهی لُک لُک و گهی سُک سُک، گاهی قبله و گاهی دِبَره. نه میمیرد، نه صحت میپذیرد. (مکتوبات)
– – هر که در جان او از حقیقت اسلام بهرهها باشد، میان خلق غریب باشد. خلق با او در نیامیزد و بیگانهوار زندگی کند. چنان که انبیاء و اولیاء را قصد کشتن میکردند، و تهمتها میزدند و از شهرها بیرون میکردند. (مکتوبات)
– – عارفی گفت: رفتیم در گلخنی[آتشخانهی حمام] تا دلم بگشاید که گریزگاه بعضی اولیاء بوده است. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود. میان بسته بود و کار میکرد، و اوش میگفت که: این بکن و آن بکن. او چست کار میکرد. گلخنتاب را خوش آمد از چستی او در فرمانبرداری. گفت: آری همچنین چست باش، اگر پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری مقام خود به تو دهم و تو را به جای خود بنشانم. مرا خنده گرفت و عقدهام بگشاد. دیدم رئیسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود. (فیه ما فیه)
– – هر چند که زن را امر کنی که پنهان شو، او را دغدغهی خود را نمودن بیشتر شود. و خلق را از نهان شدن او، رغبت به آن زن بیش گردد. پس تو نشستهای و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی. آن خود عین فساد است. اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند، اگر منع کنی و نکنی، او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن، فارغ باش و تشویش مخور. و اگر به عکس این باشد، باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن. منع جز رغبت را افزون نمیکند. (فیه ما فیه)
– – بزرگی به خدمت شیخی کس فرستاد که: به من درویشی فرست برای صحبت و همدمی. شیخ گفت در جواب او که: درویش کمیاب است و یافت نمیشود، شیخ بفرستم چندانکه خواهی!
– – آن کسی که حلاوت بندگی و مریدی را دریافت، به همه عمر خود آرزوی شیخی نکند. (مناقب العارفین)
– – سخن بقدر آدمی میآید. سخن ما همچون آبی است که میراب آن را روان میکند. من کفشدوزم، چرم بسیار است، الا به قدر پای بُرَم و دوزم. (فیه ما فیه)
– – مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. جماعتی خود را در سماع بر من میزنند، و بعضی یاران ایشان را منع میکنند، مرا آن خوش نمیآید. صد بار گفتهام برای من کسی را چیزی نگویید، من به آن راضیام. آخر من تا این حد دل دارم که این یاران که به نزد من میآیند از بیم آنکه ملول نشوند شعری میگویم تا به آن مشغول شوند. و اگر نه من از کجا شعر از کجا، والله که من از شعر بیزارم، و پیش من از این بتر چیزی نیست. (فیه ما فیه)
– – قوم بر ما میآیند، اگر خاموش باشیم، ملول میشوند و میرنجند، و اگر چیزی گوییم، لایق ایشان میباید گفتن، ما میرنجیم. میروند وتشنیع میزنند که: از ما ملول است و میگریزد. هیزم از دیگ کی گریزد، دیگ طاقت نمیآرد و میگریزد. گریختن آتش و هیزم، گریختن نیست، بلکه چون او را دید که ضعیف است، از وی دور میشود. دیگ میگریزد، گریختن ما گریختن ایشان است. ما آینهایم، اگر در ایشان گریزی است، در ما ظاهر میشود، ما برای ایشان میگریزیم. اگر ما را ملول میبینند، آن ملالت ایشان است. (فیه ما فیه)
– – وصیت میکنم یاران را که: چون شما را عروسان معنی در باطن روی نماید و اسرار کشف گردد، هان و هان تا آن را به اغیار نگویید و شرح نکنید، واین سخن ما را که میشنوید بر هر کس مگویید. تو را اگر شاهدی یا معشوقهای بدست آید، و در خانهی تو پنهان شود که مرا به کس منمای که من از آن توام هرگز روا باشد و سزد که او را در بازارها گردانی، و هرکس را گویی که بیا این خوب را ببین؟ آن معشوقه را هرگز این خوش میآید؟ (فیه ما فیه)
– – این بار شما از سخن شمسالدین ذوق بیشتر خواهید یافتن. زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقاد است. چون بادبان باشد، باد وی را به جای عظیم بَرَد. و چون بادبان نباشد، سخن باد است. خوش است عاشق ومعشوق میان ایشان بیتکلّفی محض، همه تکلّفها برای غیر است.
این مردمان گویند که: ما شمسالدین تبریزی را دیدیم، ای خواجه ما او را دیدیم. ای غرخواهر کجا دیدی؟ یکی بر سر بام اشتری را نمیبیند، می گوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم. خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دوچیز میآید: یکی آنکه زنگی سرهای انگشت سیاه کند. یا کوری سر از دریچه بدر آرد. ایشان همانند. اندرونهای کور و باطنهای کور سر از دریچهی قالب بهدر میکنند چه خواهند دیدن؟ از تحسین و انکار ایشان چه آید نزد عاقل؟ هر دو یکی است، چون هر دو ندیدهاند، هر دو هرزه میگویند. بینایی میباید حاصل کردن، بعد از آن نظر کردن. (فیه ما فیه)
– – از مولانا سؤال کردند که: شراب حلال است یا حرام؟ جواب فرمود که: تا که خورد. چه اگر مشکی شراب را در دریا ریزند، متغیر نشود و او مکدر نگرداند. و از آن آب، وضو ساختن و خوردن جایز باشد. اما حوضک کوچک را قطرهای شراب بیگمان که نجس کند. (مناقب العارفین)
– – روزی یکی شکایت کرد که: فلان داشمند به من گفت که: پوستت بکنم. مولانا فرمود که: زهی مرد که اوست ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکنیم، و از زحمت پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم. زنهار تا بباید و از پوستمان خلاص دهد. (مناقب العارفین)
– – روزی معماری رومی در خانهی مولانا بخاری میساخت. یاران به طریق مطایبه با وی گفتند که: چرا مسلمان نشوی که بهترین دینها دین اسلام است. گفت: قریب پنجاه سال است که در دین عیسیام، از او میترسم و شرمسار میشوم که ترک دین او کنم. ناگاه مولانا از در آمده، فرمود که: سرّ ایمان ترس است. هر کو از حق ترساست، اگر چه ترساست با دین است نه بی دین. (مناقب العارفین)
– – روزی جهودی – از احبار ایشان – به حضرت مولانا مقابل افتاد. گفت: دین ما بهتر است یا دین شما؟ فرمود که: دین شما. فیالحال مسلمان شد. (مناقب العارفین)