عاقبت کسب علم
معرکهگیری، با پسرِ خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسنبازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادربار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
پشتواره پیاز
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.
گدا خانه
درویشی به در خانهای رفت. پاره نانی خواست. دخترکی در خانه بود، گفت: نیست. گفت: چوبی، هیمهای؟ گفت: نیست. گفت: پارهای نمک ؟ گفت: نیست. گفت: کوزهای آب؟ گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانهی شما می بینم، دَه خویشاوند دیگر می باید که به تعزیت شما آیند.
قبرستان
جنازهای را بر راهی میبردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجا میبرند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب، نه هیزم، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا و نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانهی ما می برندش؟
گیوه
درویشی گیوه درپا نماز خواند. دزدی طمع در گیوهی او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد.
حیات پس از مرگ
ظریفی مرغ بریان در سفرهی بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمیخورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.
دعوی نبوت
شخصی دعوی نبوت میکرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزهات چیست؟ گفت: معجزهام این است که هرچه در دل شما میگذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم.