امروز مستیم ای پدر، توبه شکستیم ای پدر از قحط رستیم ای پدر، امسال ارزانیست این
ای مطرب داوود دم، آتش بزن در رخت غم بردار بانگ زیر و بم، کاین وقت سرخوانیست این
مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام اسحاق و قربان توام، هنگام قربانیست این
ای برادر، روزی با غرایزی اندک، پا به عالم هستی گذاشتی، از سرما و گرما گریزان، و تنها خواب و خوراک میخواستی. پرورش یافتی، دانش آموختی، برنا گشتی و اندک اندک میل و خواستههایت افزون گردید. نهایتاً معجونی شدی از اندیشهها، عادتها و رفتارها، باورها و میلها، و تضادها و چالشها. در فرهنگ «بودن»ها و فزونطلبیها رشد کردی و بزرگ شدی، و در فرهنگ خودپرستیها شکل گرفتی. از «بودن»ها، خسته شدی، فطرتی دیگر بیدار و میلی دیگر در تو پدیدار شد و رو به سوی پروردگار کردی. حاصل آن شد که دست به سوی حق بردی و با او بیعت کردی و راه سیر و سلوک را در پیش گرفتی و عهد بستی که از فرهنگِ خویش و آنچه هستی به در آیی و فرهنگ دوست را سرمشق کنی، تا از «من» و «آنچه هستی»، به سوی «او» و «آنچه باید باشی»، هجرت کنی.
چنان بستم خیال تو، تو گشتم، پای تا سر من تو آمد، خرده خرده، رفت من، آهسته آهسته
و چنین عهد بستی که قربان «او» شوی. اما نه به زبان و در بیان، که در اخلاق، که در رفتار و عمل، که در فرهنگ.
ای دوست
خود را مرید میبینی و او را مراد و «او» را میگویی که «قربانت شوم». ادعای بزرگی است که این کلام مقدس، اصلِ اصل درویشی و مقصد سیر و سلوک است. آنگاه که میگویی: «قربانت شوم»!، از چند حال بیرون نیست:
! اگر زبانی گفتی و به دل نباشد راه کفر پیمودهای، که کلامت نشان از آن دارد که تو را ارادت کم است و بر حسب عادت گفتهای و مقام مراد بر تو تا آنجا پوشیده است که تو او را همچون خویش محتاج تملق دیدهای، و در عمل نهتنها قربان نمیشوی که او را قربان میکنی و این «ماندن» در همان فرهنگ سابق خودپرستی است.
!! و اگر به زبان میگویی «قربانت شوم» و دل مردد است و تردید از آنجاست که هم «خود» و هم «او» را دوست داری، تو مشرکی و کلامت کذب و اگر فرشتهٔ توفیق به دادت نرسد، در عمل، قربان نمیروی و او را در بلا رها میکنی و بازگشت به همان فرهنگ قدیم میکنی.
!؟! و چون به زبان راستی و صدق دل گویی، بدان که او بینیاز است و سکوت اولیٰ، مگر بیاراده شوی و به ناچاری و اضطرارِ دل گویی.
اما بدان که عشق بایستی با معرفت همراه باشد و معرفت با عمل. عشق یک جهتی با مولی و ولیّ وقت است نه اولیای دیروز – و معرفت درک میل او و آن عرفانی است که او میگوید، نه عرفان نظری، کتابی، عرفی و تاریخی و آنچه مدعیان و سارقان کلام میگویند – و عمل، انجامِ دستورات او و تحقق ارادهٔ اوست. سالک باید خود را به مرتبهای از عقل ایمانی برساند که دست ولیّ وقت در انجام خواستههایش را بیگفت و بیامر باز گذارد:
یاریی ده در مرمهٔ کشتیاش گر غلام خاص و بنده گشتیاش
یاریت در تو فزاید نه اندرو گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
و قربان شدن در این طریق به معنای مرگ و نیستی نیست هر چند اگر نیاز باشد افتخار سالک است:
بر امید وصل تو مردن خوشست تلخی هجر تو فوق آتش است
اما بصورت عام، قربان شدن، قربان کردن فرهنگِ خویش در پیشگاه او و تنفس و حیات در فرهنگ اوست. عالمان کلام گفتهاند که واژهٔ «قربان» از قرب و نزدیکی است، و ظرفی است که در آستانهٔ پر شدن است، و ذبح کردن حلالگوشت است، و به معنای فدا و نثار است.
ای برادر، بدان که سالکی میتواند به قربان «او» شود که از نام و ننگ گذشته و از عشق او لبریز باشد و حرام نفس امارهٔ او، مطمئنه شده، حلال گشته باشد، تا لیاقت قربان شدن را یافته باشد. و از توهّمِ قال، گذشته به حقیقتِ حال رسیده باشد و بر فرهنگ خویش پشت کرده، به فرهنگ او خو کرده باشد (تخلقو باخلاق الله) و طوق بندگی نفس را گسسته و به دوست، دل بسته باشد.
«قربان شدن» چگونه ممکن است؟
برادر، آن زمان که دشمن یا دشمنی دوستنما!، بر نوامیست تعرض و هتک حرمت میکند، خونت به جوش میآید و بی پروا از عواقب کار و بی توجه به شمارهٔ خصم و محاسبات عقل که ممکن است جان شیرین را در این مناقشه ببازی، قد علم میکنی و در دفاع از او، خود را به آب و آتش میزنی تا رفع خطر نمایی. کدام غیرتمندی است که در آن حال به دنبال کسب اجازه از ناموس خود باشد؟!!
برادر، کدام معشوقی یا پدری در هنگامهٔ خطر، دستور به قربانی شدنِ فرزند و عاشق خویش میدهد!؟ که برای دفاع از مولا و ناموس الهیِ خویش، متوسل به کسب اجازه میشوی! و راه صبر و عقل پیش میگیری و طلب مشورت میکنی!؟، چرا مصلحتاندیش میشوی؟!، چرا آیندهنگر میشوی؟! و چرا از ترس پا پس میکشی و دیگران را هم با خویش همراه میکنی؟!، آیا برای آن نیست که فعل زشت خویش را در زشتیهای دیگران پنهان کنی؟. چرا در فرهنگ اغیار تنفس میکنی؟!
آنگاه میگویی: «قربانت شوم»!! تو که از مویی و خویی نمیگذری، چگونه جان میدهی؟!
برادر، نفس سالک باربر است، یا بار شیطان میبرد یا بار رحمان. امر حق را بر زمین گذاشتی به حتم مطیع امر باطل خواهی بود. اگر «زشتی» را در صد زرورق زرین بپیچانی و با صد نیرنگ بزک کنی، «زیبا» نمیگردد و جز فریب خود و خدای توهّمی! خویش، کاری نمیکنی.
برادر، مرید بیعمل گاه بار مراد است وگاه وبال او. نمیدانی که «او» از جهل ما خسته، و از ریای ما دلشکسته میشود؟ نمیدانی که او از دم سرد ما احساس غربت میکند؟ نمیدانی که «او» احساس غربت میکند!؟ و در سکوتی تلخ، بار همهٔ غصهها را به تنهایی بر دوش میکشد؟! نشنیدهای که:
چو برنجد بینوا مانند خلق کز کف عقلست جمله رزق حلق
ای دوست، در قرآن، ایمان صرفاً امری قلبی و انتزاعی نیست و با عمل، لازم و ملزوم است و هر کجا واژهٔ ایمان آمده در ادامهٔ آن به عمل صالح اشاره گردیده است. به اعتبار دیگری عشق و ارادت به مولا که همان ایمان راستین است، سالک را به جنبش و حرکت وامیدارد تا برای شادی و خرسندی دوست و در اجرای امر او و بلکه میل او سر از پا نشناسد و حلاجوش بر دار رود و از سر جان برخیزد و قربان او شود. پس نهال ایمان به عمل و اجرای دستور آبیاری میشود و امر گاهی بر نوشته و بیان است که گوش میشنود و عقل درمییابد و گاه نوشتهای به رنگ خون بر دیوار دلست که تنها چشم عاشق آن را میخواند.
هر کسی اندازهٔ روشندلی غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد، او بیش دید بیشتر آمد بر او صورت پدید
از کتاب «مجموعه مقالات عرفانی»