صلح و مراتب آن در تصوّف – دكتر محمّدرضا ريخته‏گران

Imageسالك در بالاترين مرحله صلح معنوى به فناء فى اللَّه مى‏رسد. پس از آن اگر به مقام بقاء باللَّه نايل شود، به مقام احسان درمى‏آيد. واژه احسان برگرفته از ريشه حُسن به‏معناى "خوبى و زيبايى" است و در اين مرحله است كه يگانگى با معشوق و بقاء باللَّه حاصل مى‏گردد. 

يا ايَّتها النّفس المُطْمَئنه اِرْجِعى اِلى رَبِّكِ راضيةً مرضية فَادْخُلى فى عِبادى وادْخُلى جَنّتى(38)

در تصوّف، سه مقام صلح هست كه سالك، بنابر حال معنويش در هر كدام از آنها گام مى‏نهد. البتّه، مقيم مرحله پايين‏تر را راهى به مقامات بالاتر نيست و به‏دليل اختلاف در شأن و رتبه، درباره سالكان اين سه مقام، نمى‏توان معيار واحدى را به‏كار برد.

اين مقامات سه‏گانه عبارتند از: صلح در مرتبه اسلام (تسليم و خودسپارى به اراده الهى)، صلح در مرتبه ايمان (صلح الهى كه بر قلب مؤمن وارد مى‏شود) و صلح در مرتبه احسان (فضيلت تقدّس‏كننده‏اى كه با آن، بساط سيئات و مفاسد برچيده مى‏شود).

صلح، در مرتبه اسلام، به جنبه‏هاى جسمانى و اجتماعى انسان‏ها، در مرتبه ايمان به قلب و جهان صغير؛ و سرانجام، در مرتبه احسان به روح و جهان كبير مربوط است.

واژه peace برگرفته از واژه لاتينى pax است كه خود آن نيز، ريشه در واژه pak به‏معناى "fasten" (بستن و محكم كردن) دارد. ريشه اين واژه نيز سرانجام، fastuz به‏معناى "ثابت و مستحكم" است كه واژه "fast" انگليسى به‏معناى استوار ايستادن، پابرجايى، و آنچه به‏آسانى تزلزل‏بردار نيست، نيز ريشه در آن دارد. در لاتينى براى معناى "استوار ايستادن" از واژه stabilis استفاده مى‏كنند. بنابراين، چنان‏كه از ريشه‏هاى واژه "fasten" پيداست، زمانى آن با واژه  "to establish"(استوار و مستحكم ساختن) هم‏معنا بوده است. مفهوم "تحكيم بخشيدن"، كه شالوده "صلح" است، مفاهيم "ثبات" و "پايدارى" را نيز كه از همان ريشه  stabilisهستند، در برمى‏گيرد. بنابراين، صلح به‏معناى رسيدن به اوضاع ثبات و استحكام است كه از هرگونه عوامل تزلزل و ناپايدارى بركنار باشد.

 صلح سياسى به ثبات اجتماعى مربوط است. وقتى جامعه‏اى به ثبات مى‏رسد، پايدار و پابرجا و مستحكم مى‏شود و از همه ناسازگارى‏ها و عدم تعادل‏ها و جنگ و ستيزه‏ها بركنار مى‏ماند. امّا صلح در معناى دينى، حكايت از ثبات و استحكام در احوال معنوى و استقرار در صراط مستقيم دارد. از اين معنا، صوفيه تعبير به مقام مى‏كنند. همانا مقام، تثبيت هميشگى و درونى جايگاه معنوى سالك است.

سالك زمانى به مقام خاصّى مى‏رسد كه در سفر معنويش، مرحله تلوين (لون به لون شدن و دگرگونى پيوسته حالات)را پشت‏سر گذاشته باشد. مقامات، بى‏شمارند و بر سالك است كه آنها را يك به يك بالا رود تا به‏غايت قصوايى برسد كه فراسوى آن، ديگر راهى نيست. چنين سالكى ديگر به حالات اوّليه‏اى كه در آنها – بالنّسبه به مقام فعلى‏اش – آشفتگى و اضطراب فراوان است باز نمى‏گردد.

سالك، چون در مقام معنوى بالاتر متمكّن گشت، از شرور و آسيب‏هاى مقامات مادون رهايى يافته و آزاد مى‏شود. آزادى (به‏معناى بركنار ماندن و رها شدن از مفسده‏ها و شرور) گوهر صلح است.(39) معناى حقيقى آزاد كردن، بركنار داشتن و صيانت كردن است. صيانت كردن نيز تنها در اين خلاصه نمى‏شود كه ما كسى را كه مصون مى‏داريم به او آسيبى نرسانيم بلكه حفظ و صيانت بخشش حقيقى، امرى اثباتى است و زمانى رخ مى‏دهد كه چيزى را از پيش به ذات خود واگذاريم، آن را به حقيقت آن بازمى‏گردانيم، و به‏معناى واقعى كلمه، آن را در نگاهداشت از هر آفت و بليّه در وضع صلح‏آميزى، آزاد مى‏گذاريم. سكنى گزيدن، در سكونت و صيانت آوردن، در ساحت نگاهداشت و حفظ ماندن است. در ساحتى كه حقيقت هر چيزى مصون و محفوظ مى‏ماند. مشخّصه اصلى سكنى‏گزيدن در همين بركنار داشتن از آفات و بليّات و نگاهداشت ذات هر چيز است.

واژه‏هاى عربى مربوط به نگاهداشت از آفت و بليّه، صلح، سِلْم و سَلامْ است كه همه آنها معنايى ايجابى را مى‏رسانند. سِلْم و سلام، در درون انسان تحقّق مى‏يابد. شايان يادآورى است كه واژه عربى سلام از زمان نزول قرآن، عموماً براى تحيّت و خوشامدگويى ميان مسلمانان به‏كار مى‏رود. قرآن كريم در يكى از نخستين سوره‏هايش، نزول خود را در "شب قدر" مى‏داند. در آخرين آيه اين سوره، آمده است: سلامٌ هى حتّى مَطْلَع الفَجْر (97 :5)، سلامت است آن شب تا هنگام برآمدن سپيده‏دم.

در جاى ديگر، خداوند، آدميان را چه در دنيا و چه در آخرت به دارالسّلام فرا مى‏خواند: واللَّه يَدعوا اِلى دارِ السَّلام (10 :25). باز در قرآن كريم مى‏خوانيم: يا ايّها الّذين امنوا ادخُلوا فى السِّلم كافهً و لا تَتّبعوا خُطُوات الشّيطانِ انّه لَكُمْ عَدوٌ مبين، (2 :208) اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، جملگى در ساحت سلم و سازش و صلح و صفا وارد شويد و از دنباله‏روى شيطان خوددارى كنيد كه اوست به‏راستى دشمن آشكار شما.

اين آيه، به‏روشنى، گوياى اين است كه صلح، تنها از آنِ مؤمنان حقيقى است و عوامّ از آن، بى‏بهره‏اند. افزون‏بر اين، مى‏توان نتيجه گرفت كه دستورات و تعاليم خداوند قابل اجرا و عملى و در حوزه توانايى بندگان است. به ديگر سخن، لا يكلّف اللَّه نفساً الّا وسْعَها، (2 :286) خداوند بر هيچ‏كس فوق طاقت او تكليف نمى‏كند. بنابراين، صلح و همدلى كه منجربه رفاه مادّى و معنوى مى‏شود، در دسترس و به‏دست آمدنى است. معناى ضمنى ديگر اين آيه، آن است كه مخاطب امر الهى، همه مؤمنانند و به اين ترتيب، در اين مقوله هيچ مؤمنى از ورود به صلح، مستثنى نمى‏شود. و باز هم معناى ضمنى ديگر آن، كه بسيار هم مهمّ است، تفسيرى است كه قرآن از راه مقابل صلح مى‏كند؛ يعنى كسى كه وارد مقام صلح نمى‏شود، حتماً پيرو شيطان است. بنابراين، صلح به‏معناى جلوگيرى از يورش، جنبه سفلى وجود آدمى است و سبب رويگردانى دل به‏سوى جنبه علوى، يعنى وجهه يُمنى و طريق استقامت و راستى و درستى مى‏شود. به نظر صوفيان، راه صلح يا راه صفا، همان نزديكى جُستن به گستره دل، محبّت و همدلى، و به‏معنايى يكى شدن دلهاست.

از سوى ديگر، واژه عربى براى دل، قلب است. ريشه اين واژه به‏معناى گرداندن، گرديدن و دگرگون شدن است. دل را از آن‏رو در عربى، قلب مى‏نامند كه دورو دارد: يكى به‏سوى معنويّت و ديگرى به‏سوى مادّيت. بنابراين، دل آدمى يكسره در نوسان ميان دو قطب مخالف است. گذشته از اين، دل، محل ايمان است كه چون پيوند معنوى ميان مريد و مراد، محكم گردد، حاصل آيد. در قرآن كريم به اين مرحله، با واژه "سكينه" اشاره شده است كه جايگاهش در معبد دل، يعنى ساحت قدسى وجود آدمى است. واژه سكينه از ريشه سَكَنَ گرفته شده است كه به‏معناى سكون و سكونت است. اين واژه را مى‏توان با واژه عبرى شخينه (shakhinah) – يعنى شكوه و جلال الهى كه در تابوت عهد مأوى مى‏گزيند – مقايسه كرد. در قرآن كريم مى‏خوانيم كه هُو الّذى اَنْزل السَّكينه فى قُلوب المُؤمنين (48:4) اوست كه بر دل‏هاى مؤمنان آرامش فرستاد.

آنهايى كه دلهاشان به سكينه الهى روشن مى‏شود به‏منزله نفس واحده‏اى هستند. آنها، هرچند در تجلّيات جسمانى‏شان متفاوت به‏نظر مى‏رسند، در اصل، يكى بيش نيستند. اين كثرت تجلّيات را مى‏توان با پرتوهاى بى‏شمارى مقايسه كرد كه از منبع واحدى چون خورشيد بر سطوح گوناگون مى‏تابد.

در هر كدام از اين مقامات سه‏گانه، صلح، تجلّيى مخصوص به خود دارد: نخست در قلمرو اعمال بيرونى و اجتماعى؛ و دوم در قلمرو مقامات درونى و معنوىِ سالك.

درباره جنبه‏هاى بيرونى و اجتماعى صلح، در قرآن كريم مى‏خوانيم كه: اَطيعوا اللَّهَ والرّسولَ لَعلُّكم تُرحَمون و سارِعوا اِلى مَغفرةٍ مِنْ رَبِّكُم و جَنّة عَرْضُها السّمواتِ والارضِ اُعِدَّتْ لِلمتّقين… والكاظمين الغيظ والعافين عن النّاس واللَّه لا يحبّ المحسنين، و خدا و پيامبر را فرمان‏بر باشيد كه درخور رحمت شويد و بشتابيد به‏سوى آمرزشى از پروردگارتان و بهشتى كه فراخناى آن آسمان‏ها و زمين است كه از بهر پرهيزگاران آماده شده است… فروخورندگان خشم و درگذرندگان از مردمند و خدا نيكوكاران را دوست دارد(. (3 :132 – 4)

براساس اين آيات، مقيمان مرتبه نخست بايد "كاظمين الغيظ" باشند. روشن است كه در اين مقام با مطالبى اجتماعى سروكار داريم كه راه حل آن معلوم است: اگر كسى ناسزايى گفت، بر مؤمنان است كه با او رفتارى صلح‏آميز در پيش گرفته و رفتارش را بر او نگيرند. مؤمنان، به هنگام خشم، بايد از خشونت كه گونه‏اى جنون است، بپرهيزند. خشم واكنش طبيعى و فيزيولوژيك در موقعيت‏هاى اجتماعى است. بنابراين، شايد كسى در برابر توهين، به خشم آيد ولى از او انتظار مى‏رود كه به‏رغم جريحه‏دار شدن احساساتش، خشم خود را فرو خورده و رفتار صلح‏آميزى در پيش گيرد. اين، وظيفه ساكنان در اين مقام است؛ بيشتر سالكان از اين جمله‏اند و انجام چنين دستوراتى هم از توانشان بيرون نيست.

امّا در مرتبه ايمان (كه دومين مرتبه است) عفو و بخشش، جايگاه والاترى است كه سالك، فارغ و بركنار از خشم و بيزارى، در آن ساكن است. او در اين جايگاه به كينه‏توزى نمى‏انديشد و تُندى نمى‏كند بلكه مهربانانه درمى‏گذرد زيرا مى‏بيند كه همه دشمنى‏ها ريشه در نادانى دارد. از اين‏رو حافظ مى‏فرمايد:

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم

كه در طريقت ما كافريست رنجيدن

سالك مرحله "ايمان" نمى‏تواند احساس رنجش و بيزارى كند و چنين احساسى هم نخواهد كرد. او در جايگاه معنوى بالاترى نسبت به ديگران است و بنابراين، اگر به شيوه مراحل پايين‏تر عمل كند نه‏تنها اشتباه بلكه گناه كرده است. در اين مرحله، بر سالك است كه به اندازه توان، در عفو و بخشايش بكوشد چون معشوق، بخشش را دوست مى‏دارد؛ از اين گذشته، خود او نيز از معشوق، چشم بخشش دارد. افزون بر اين، بر مؤمن است كه به چنان مقامى برسند كه بتواند گناهان را چه از دوست و چه از دشمن، از جانب خداوند و براى تربيت خويش ببيند و لا حول و لا قوة الّا باللَّه را در خويش بيابد. مؤمن بايد حتّى درباره دشمنانش نيز نيكخواه باشد.

سالك در بالاترين مرحله صلح معنوى به فناء فى اللَّه مى‏رسد. پس از آن اگر به مقام بقاء باللَّه نايل شود، به مقام احسان درمى‏آيد. واژه احسان برگرفته از ريشه حُسن به‏معناى "خوبى و زيبايى" است و در اين مرحله است كه يگانگى با معشوق و بقاء باللَّه حاصل مى‏گردد. در يگانگى الهى است كه دوگانگى از ميان برمى‏خيزد. اين صلح جلوه ذات و ظهور توحيد حقيقى است. در اين باب، حديثى از پيامبراكرم، با اين مضمون نقل شده است: الاحسان اَنْ تَعبدَ اللَّهَ كانّك تَراه و اِنْ لم تكن تَراه فاِنّه يَراك، احسان آن است كه خداوند را چنان عبادت كنى كه گويى او را مى‏بينى، اگر تو او را نمى‏بينى، او تو را مى‏بيند. از قيد "چنان‏كه گويى" برمى‏آيد كه سالك، در اين مرحله، هنوز نمى‏تواند خدا را ببيند زيرا هنوز در بند مادّيت خويش است. به اين ترتيب، براى رسيدن به شهود الهى )مربوط به مرحله احسان( او مى‏كوشد كه همه خودخواهى‏ها و دلبستگى‏هاى مادّى را كنار گذارد. اندرز بزرگان دين اين است كه سالك نخست مرحله‏اى از تأمّلات و تفكّرات الهى )ذكر و فكر صوفيانه( را پشت سر بگذارد و از آن پس، اميدوار باشد كه به‏مقام كشف و شهود الهى راه يابد.

كسى كه به مرحله بقاء باللَّه مى‏رسد خودش جلوه‏اى از صفات الهى مى‏شود. كسى كه به فناى كامل رسيده است، اينك در حقيقتِ خداوند به بقا مى‏رسد و از آن پس، كردار و گفتارش نه از او كه از آنِ خداست. در آن مقام، حاكميّت شرور پايان مى‏يابد. آنجا نه نزاعى، نه خشونتى، و نه شرّى است و نه حتّى صلحى؛ زيرا كسى در ميانه نيست تا در صُلح به سر برد. به فرموده خداوند در قرآن كريم: لِمَن المُلك اليوم لِلّه الواحد القهّار، امروز پادشاهى كه راست؟ خداى راست آن يگانه بر همه چيره (40 :16)؛ يعنى در ديدگاه پاك و بيكران مرشد معنويى كه جهان را جز جلوه واحد الهى نمى‏بيند، همه خطاها و فسادهاى پيش چشم تنگ‏نظران، يكباره از ميان برمى‏خيزد. جهان، سايه خداوند كامل و جميل است. سايه جميل، ضرورتاً جميل خواهد بود و جز اين نمى‏تواند بود. وقتى كسى به مقام احسان مى‏رسد و در آن، به چشم بصيرت، خداى را مى‏بيند و به مرحله كشف و شهود كامل مى‏رسد، خود او نيز داراى حسن و جمال و زيبايى مى‏شود. او، خداوند را كه داراى مطلق زيبايى است مى‏بيند: اِنَّ اللَّهَ جَميلٌ و يُحِبُّ الجمال. درواقع، فضيلت و زيبايى او بيننده را متأثّر مى‏كند.

آدمى به نفس ذاته، جوياى زيبايى و فضيلت است. امّا كمال زيبايى و فضيلت به چه چيز منجر مى‏شود؟ جمال و زيبايى به عشق منجر مى‏شود. به ديگر سخن، آدمى، در پى زيبايى است تا او را به عشق رهنمون گردد. اين عشق، دو سويه است. بارى‏تعالى هم عاشق و هم معشوق است. آيه شريفه يُحِبُّهُم و يُحِبُّونَه (5:54) بر آن دلالت مى‏كند. آدمى، در مواجهه زيبايى الهى است كه حسن حق‏تعالى را مى‏بيند و عاشق مى‏شود، امّا محبوب نيز به عاشق شخص محسن و محبّ خويش مى‏شود. عاشقى كه در اين مقام چيزى جز جلوه ذات كامل و زيباى خود او نيست.

 خداوند در قرآن در آيات گوناگونى اعلان مى‏فرمايد: اِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ المُحْسنين و در مواضع ديگر از زبان پيامبر چنين مى‏فرمايد:

 آن كه جوياى من است، مرا مى‏يابد.

 آن كه مرا يافت، مرا مى‏شناسد.

 آن كه مرا شناخت عاشق من مى‏شود.

 آن كه دلباخته من است، من نيز عاشق او خواهم بود.

 وقتى عاشقش شوم، هستى‏اش را از ميان برداشته و خود ديه و خون‏بهاى او مى‏شوم.

 در بيتى از حافظ مى‏خوانيم كه:

 روى خوبت آيتى از حسن بر ما كشف كرد

زان سبب جز لطف و خوبى نيست در تفسير ما

در مرحله احسان، آفرينش شرّ، خير محسوب مى‏شود. درنتيجه، جهان و آنچه در آن است، جز خير نيست و در آن شرّى به چشم نمى‏آيد و اگر هم شرّى باشد ريشه در خود آدمى دارد. بنابر اين، كلّ آفرينش، تسليم حُكم الهى است. شيطان نيز تجلّى اسم "المضلّ" اوست، چنان‏كه انبياء، تجلّيات صفات هدايت اويند. شيطان، كارش پرده‏پوشى است و او، بر چيزهايى پرده مى‏افكند كه بايد در پرده بمانند. پس شيطان نيز خدمت همين آستانه مى‏كند. ساكن مقام احسان، شيطان و بدكاران را موجوداتى ضرورى مى‏يابد. آنچه از خيّر مطلق صادر مى‏شود جز خير و بركت نيست.

 در اين مرحله، صلح به صلح كل مى‏انجامد و حق، خويش را جلوه‏گر مى‏كند. اين جلوه‏گرى جز با رسيدن انسان به فناى از خود، ميسّر نيست. به اين ترتيب، هستى فرد از ميان برمى‏خيزد، مرزها ناپديد مى‏شود، و نفس او از تنگناهايش رها مى‏شود. اينك، عالم صغير، عالم كبير و صلح درونى، صلح كل مى‏گردد. روزگار تاريكى به سر رسيده و سپيده حق مى‏دمد.

 در نظر صوفيان، ستمگرى، شرارت، آشوب و هرج و مرج پايدار نيست و در درازمدّت، از ميان مى‏روند. بنابراين، بايد از هر فرصتى براى دستيابى به صلح و نگهدارى آن، بهره جست نه اين كه آشفتگى و بيداد حاكم بر جهان، ما را چنان نوميد كند كه از كوشش براى رسيدن به صلح بازايستيم. راه رسيدن به صلح كل، از عالم صغير به عالم كبير است نه بالعكس. نخست صلح در عالم صغير تحقّق مى‏يابد و تنها پس از آن است كه در عالم كبير هم صلح متحقّق مى‏شود. افزون‏بر اين، صلح كل، در جهان بيرون به‏دست آمدنى است و متون مقدّس، چنين صلحى را نويد داده‏اند. در متون مقدّس اديان مختلف، از مصلح منتظَر كل(ع) با نام‏هاى گوناگونى سخن به ميان آمده است. در همه اديان اين اعتقاد هست كه مصلح كل سرانجام مى‏آيد و صلح كل را بر سراسر جهان حكمفرما مى‏كند. صلح كل، مقامى است كه سالك معنوى در آن، به جسم در ميان انسان‏هاست، درحالى كه دلش وارسته از آنهاست. در اين مرحله، دل سالك متوجّه جهان غيرمادّى است. به اين ترتيب، درحالى كه دست او در كار دنياست )مثلاً سرگرم شغل خاصّى چون تجارت، صنعت و نظاير آن است و يا مشغله رسيدن به صلح به‏معناى سياسى و حفظ آن را دارد( در همان حال، دل با معشوق دارد (و مى‏كوشد از خود برخاسته و نفس را از تنگناهايش برهاند). اين، تنها راه رسيدن به صلح كل است.

صلح سياسى، صلحى نهادينه (institutional) است درحالى كه صلح معنوى، صلحى existential (يعنى مربوط به بُعد معنويّت وجود آدمى) است. صلح سياسى را نهادهاى سياسى پديد مى‏آورند امّا شالوده صلح معنوى، اگزيستانسيال است و به هستى آدمى (existence) مربوط مى‏شود و درنتيجه، امرى است كه در درون تحقّق مى‏يابد. نهاد، عبارت از »نظامى به هم‏پيوسته از نقش‏ها و هنجارهاى اجتماعى است كه براى برآوردن نياز يا كاركرد اجتماعى خاصّى سامان يافته است«. بنابراين، صلح نهادينه، تنها دربرگيرنده ابعاد اجتماعى انسان‏هاست. اين صلح، نشان از مقام همراهى و پيوند فرد با جمع دارد. امّا صلح معنوى حاكى از مقامى است كه در آن، سالك طريق معنوى، در كنارِ پيوندى كه با جمع دارد، دل از آنها بركنار مى‏دارد. او، تنها در ميان آنهاست امّا دل با آنها نمى‏دارد. عملاً دل از اين دنيا بركنده و به عالم ديگر سپرده است. بنابراين نه از مردم عزلت اختيار مى‏كند و نه در دنياى آنها ذوب مى‏شود.(40) راه رسيدن به صلح معنوى و رستگارى و سرانجام به صلح كل، در رويگردانى از in (درون) و روى آوردن به  ex(بيرون( است. از چنبر خود برون جستن است. رستگارى در اين است كه ربوده جذبه الهى بشويم. از خود به‏درآييم و بيرون شويم و در بحر جذبه الهى و وجد و حال عرفانى مقام كنيم. از خود برون شدن به‏معناى رو به پيش بودن و گشوده بودن در برابر فتوح و گشودگى هستى است. به‏تعبير متفكّر بزرگ آلمانى مارتين هَيدگر: "انسان تا آنجا انسان است و وجود دارد كه در معرض گشودگى هستى باشد؛ گشودگى‏اى كه خود هستى است…. جهان، گشايش و فتوح هستى‏اى است كه در آن، انسان از وجود به اين دنيا پرتاب شده‏اش، بيرون مى‏ايستد." به زبان سعدى:

از در درآمدى و من از خود به در شدم

گويى كزين جهان به جهان دگر شدم

سالكى كه ربوده جذبه الهى است، آهنگ مقام دل دارد و پذيرا و دريافتگر حقايق معنوى است. وقتى از پيامبر(ص) پرسيدند: "نشانه گشودگى دل چيست؟" پاسخ فرمود: »روى آورى به آخرت و جايگاه جاودانگى، رويگردانى از دارالغرور و آمادگى براى مرگ پيش از فرارسيدن آن«. ايشان جاى ديگرى فرمود: موتوا قبل ان تموتوا. اين سخن، نشان از نابود كردن صفات نفس، زدودن همه صفات رذيله، زنده گرداندن دل با صفات حميده در عين پايبندى به زندگى دنيوى دارد. در اين مقام، سالك، به نسبت (relation) تازه‏اى با جهان دست مى‏يابد؛ زيرا نسبت پيشين او براى تحقّق اين جايگاه معنوى دچار دگرگونى مى‏شود. به‏عبارت ديگر بعد از گشوده شدن باب دل و پديد آمدن انشراح و سعه صدر، سالك در ربط و پيوند ديگرى با اشخاص و امور و چيزهاى عالم قرار مى‏گيرد. درواقع، ربط و نسبت (relation) او به تحمّل و پذيرش ديگران )تولرانس( و به سماحت و بزرگوارى مبدّل مى‏شود. امّا چگونه ربط و نسبت آدمى با تولرانس ارتباط پيدا مى‏كند؟ در مطالعه الفاظ مى‏بينيم كه واژه relate (نسبت داشتن) برگرفته از relatus لاتينى است كه آن هم به‏نوبه خود، وجه وصفى referee، به‏معناى  backcarry )بازگشت به چيزى در فكر( و refer to )ارجاع دادن( است، امّا واژه latus، وجه وصفى اصلى ferrecarry )تحمّل كردن( نيست بلكه آن، برگرفته از toller به معناى raise (بالا بردن) است كه فعل toleratecarrying (تحمّل كردن) به ريشه هند و اروپايى  bherمى‏رسيم كه هر دو عنصر معنايى اصلى خود، يعنى  carry(تحمّل كردن) و give birth (وضع حمل) را از آغاز پيدايش تاكنون حفظ كرده است. واژه‏هاى انگليسى بسيارى، ريشه در اين واژه دارند كه از همه مهمتر براى بحث ما دو واژه bear )تحمّل كردن( و burden (بار) است. پس از ملاحظه اين نكات ريشه شناختى، به اين نتيجه مى‏رسيم كه تولرانس نسبت به چيزى همانا "تحمّل" آن و "بردوش كشيدن" بار آن است. در اين مقام، سالك، زندگى تازه‏اى مى‏يابد چنان‏كه گويى بار ديگر "زاده مى‏شود" و زندگى پاك و نيكويى را آغاز مى‏كند. درحالى كه دلش صاف و ديده‏اش تيزبين است و در يك كلام، او به گشودگى دل دست مى‏يابد. لاتينى به‏معناى )مدارا( انگليسى ريشه در آن دارد. ما از مفهوم

رابطه، در زمينه‏هاى بين‏المللى نيز الزاماً با "مدارا و روا دارى" )تولرانس( سروكار دارد. اينك شايد بگوييم اگر روابط بين‏المللى مبتنى‏بر مدارا روا دارى و بردوش كشيدن بار مسؤوليت طرف مقابل است، آن روابط برمبنايى درست استوار است. امّا اگر روابط متقابل ميان دو ملّت، مستلزم تحميل بار يكى بر ديگرى باشد در اين صورت، مبنا، اشكال دارد. به ديگر سخن، اگر روابط متقابل برپايه پرداختن به مشتركات ميان دو ملّت و روا دارى و مسامحه نسبت به اختلافات باشد، آنها از روابط سالمى بهره‏مندند و در اينجاست كه نفس رابطه به روا دارى و مدارا تغيير مى‏كند.

روا دارى به دست نمى‏آيد مگر آنكه دلى گشوده و سعه صدرى كامل داشته باشيم. در اين‏صورت جز شفقّت محض، چيزى نخواهد بود. امّا همين كه اين گشودگى از ميان برخيزد، انسان متوجّه اختلافات گشته و آنها را چون نيروهايى تحمّل‏ناپذير در برابر خويش مى‏يابد و در اين حالت البتّه كه روا دارى برنمى‏تابد.

سعه صدر و گشودگى دل، بسترى براى رشد همه اين‏هاست. و اينك براى حسن ختام سخن و يمن و بركت اين گردهمايى، آيه‏اى از قرآن كريم را مى‏آوريم: يا اَهل الكِتاب تَعالوا اِلى كَلِمة سَواء بَيْننا و بَيْنكم الّا نَعبُد الّا اللَّه و لا نُشْرك بِه شَيئاً و لا يَتَّخذ بَعْضُنا بعضاً اَرباباً مِن دونِ اللَّه؛ اى اهل كتاب بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است: اينكه جز خداى يكتا را نپرستيم و چيزى را با او انباز نسازيم و برخى از ما برخى را به‏جاى خداى يكتا به خدايى نگيرد (3 :64).

 

پا نوشتها:

***اين مقاله در آذرماه 1375 در سمينارى تحت عنوان "فرهنگ صلح: تجربه و آزمون" در دهلى‏نو به‏زبان انگليسى ايراد شده و سپس در كتابى با مشخصات زير به چاپ رسيده است:

    Culture of Peace, Boudanat Saraswati Ignga, New Delhi, 9991.

همچنین این مقاله مذکور در فصلنامه عرفان ایران شماره 16 به چاپ رسیده است.

38) قرآن كريم، سوره 89 ، آيه 27 – 30: اى روح آرامش يافته، خشنود و پسنديده به‏سوى پروردگارت بازگرد و در زمره بندگان من داخل شو، و به بهشت من درآى.

39) به‏همين جهت لفظى كه در زبان آلمانى براى تعبير از صلح به‏كار مى‏رود، يعنى واژه friede، به‏معناى آزاد و حرّ (das Frye) است؛ واژه fry به‏معناى مصون ماندن از آسيب و خطر، محفوظ داشتن از گزند و درامان ماندن است.

40) از منظر ريشه شناختى institutin )نهاد( به‏معناى standing in )ايستادن درون( است، درحالى كه existence )قيام به معنويّت( به‏معناى  standing out(ايستادن بيرون) است.