Search
Close this search box.

مولوی در تنگنای ادبیات- محمدابراهیم ایرج پور

Imageمولانا خود در مورد علّت سرايش اشعارش مى‏گويد: «اين ياران كه به نزد من مى‏آيند از بيم آن كه ملول نشوند شعرى مى‏گويم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از كجا شعر از كجا واللَّه كه من از شعر بيزارم و پيش من ازين بتر چيزى نيست».

امروزه سخن از نام و آوازه عالم‏گير و جهان‏شمول مولانا در همه‏جا شنيده مى‏شود؛ به‏طورى‏كه صحبت از شهرت او نه‏تنها از بديهيّات بلكه از دسته سخنان مكرّر به‏شمار مى‏رود.

مى‏دانيم كه اين معروفيّت و سرشناسى به علّت برجستگى آثار و انديشه‏هاى آسمانى و معنوى مولوى است. امّا امر دخيل در اين بلندآوازگى، تلاش‏ها و كوشش‏هاى بى‏دريغ انديشمندان و ادبايى است كه باعث صدور و شيوع آثار و افكار مولانا به اقصاء نقاط جهان شده است.

"شاعر" و "عارف" دو صفت تفكيك‏ناپذير از اين نام هميشه جاويدان بوده و هست. امروزه نيز با شنيدن نام مولانا اوّلين چيزى كه در اذهان همگان تداعى مى‏شود، نامِ شاعرى بزرگ و بى‏همتاست كه در زمينه عرفان قلم فرسوده است.

البتّه بايد اذعان كرد كه توجّه و التفات ما به جنبه شاعرى مولانا بيش از وجه عرفانى اوست و دليل مدّعاى ما انبوه مطالعات و پژوهش‏هايى است كه از ديدگاه‏هاى مختلف بر اشعار او صورت گرفته است و صد البتّه از ميزان تحقيق و تدقيق بر انديشه‏هاى عرفانى مولانا فزونى دارد.

شايد علّت اين نوع نگرش آن باشد كه شناخت و معرفت ما از شخصيّت سترگ و نامحدود مولانا غالباً از مجراى قلم ادباء و استادان ادبيات صورت گرفته است. اصولاً مهم‏ترين داعيه‏داران آشنايى و قرابت با مولانا و محصولات فكرى او را ادباء و ره‏پويانِ ادبيات تشكيل مى‏دهند؛ زيرا «اديبان كه خود را پاسدار سنّت‏هاى ادبى مى‏دانند قلمرو شعر و ادب را چنان مى‏نگرند كه گويى يك حيطه اشرافى است خاصّ آنها و ارث پدرشان».(154)

حال كه دانستيم تصوّر و دريافت عمومى ما از مولانا توسّط پايمردى و تلاش‏هاى اديبان صورت پذيرفته است؛ بد نيست نحوه برخورد يك اديب يا در سطحى فروتر، دانشجوىِ ادبيات را با اثرى همانند مثنوى مورد بررسى قرار دهيم.

يك اديب چيره‏دست يا دانشجوى خلف كسى است كه در مواجه با مثنوى بتواند:

اوّل – ابيات را به طرزى شيوا و بى‏غلط و حتّى‏المقدور با رعايت تلفّط زمان و زبان شاعر بخواند.

دوم – به معانى تك‏تك لغات، اصطلاحات و تركيبات وقوف كامل و جامع داشته باشد.

سوم – اشارات متعدّد به آيات، احاديث، قصص و تلميحات مندرج در ابيات را تشخيص بدهد و حتّى‏المقدور آنها را از بر داشته باشد.

چهارم – نكات بلاغى و صناعات بديعى را استخراج و بيان كند.

پنجم – بتواند براى برخى مضامين يا كلمات و اصطلاحات از نهانخانه ذهن ابياتى رديف كند و به قول معروف شاهد مدّعا يا چاشنى كلام خويش سازد.

ششم – بداند كه نظر حضرت مولانا در موارد و مواضع مختلف چه بوده و فى‏المثل در باب دنيا و عقبى يا مرگ و زندگى و امثالهم چه عقيده‏اى داشته است.

هفتم – به يكى دو كتاب قديم و جديد هم براى تأييد سخنان خود استناد كند.

و سرانجام با استمداد از كلّيه اطّلاعات فوق چنان بيت را فصيح و بليغ شرح و معنا كند كه« نه بر حرف او جاى انگشت كس».

چنين اديب كمياب و دانشجوى ناياب كه اين هفت‏خان ادبى را پشت سر بگذارد بى‏شك در حيطه ادبيات داد مثنوى را داده و حقّ مولانا را به‏طور مستوفى ادا كرده است. حال سؤال اينجاست كه اين نوع نگاه اديبانه كه درغايت خويش به‏معنى كردن ابيات شعر و اندكى به شاخ و برگ آن مى‏پردازد يا به‏عبارت ديگر منظرى كه محور شناخت مولانا را صرفاً شعر و تنها جنبه ادبيّت او قرار داده قادر است حقيقت وجودى مولانا و نيز كلّيه وجوه شخصيّتى او را در پيش چشم ما قرار دهد؟

ضمناً نبايد از نظر دور داشت كه مولانا هرگز شعر را هدف خود قرار نداده بلكه بارها بى‏محابا بر شعر و شاعرى تاخته است و صرفاً آن را بسترى براى سيلاب انديشه‏هاى خود مى‏دانسته، آن هم بسترى حقير و گاه نامناسب. به‏شواهدى كه به‏طور خلاصه و اشاره‏وار درحدّ طاقت اين اوراق گرد آمده است دقّت كنيد:

مولانا خود در مورد علّت سرايش اشعارش(155) مى‏گويد: «اين ياران كه به نزد من مى‏آيند از بيم آن كه ملول نشوند شعرى مى‏گويم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از كجا شعر از كجا واللَّه كه من از شعر بيزارم و پيش من ازين بتر چيزى نيست».(156)

جاى ديگر چنين از شعر فرياد برمى‏دارد:

رستم از اين بيت و غزل، اى شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا

قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر

پوست بود پوست بود، درخور مغز شعرا(157)

شعر براى او قدرى ندارد. گويا علّت سرودن از آن روست كه )شمس( از او خواسته است.

من كجا شعر از كجا ليكن به من در مى‏دمد

آن يكى تركى كه آيد گويدم: هى كِيْمسن(158)

حتّى از حرف و گفت هم مى‏گريزد، شعر كه جاى خود دارد. گويا مشتاق سخنى است از جنس سكوت.

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم

تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم(159)

در انديشه مولانا شعر تنها ظرفى است براى بيان معانى آن هم شكسته ظرفى كم حجم.

معنى اندر شعر جز با خبط نيست

چون قلا سنگست و اندر ضبط نيست(160)

بگير و پاره كن اين شعر را چو شَعْرِ كهن

كه فارغست معانى ز حرف و باد و هوا(161)

از غزل و شعر و بيت توبه دهى طبع را

تا دل و جان را به غيب بى‏دم و دفتر كشى(162)

اگرچه بيت و غزل در نظر مولانا ارجى ندارد و حتّى حجاب اويند ليكن اثر و نشانى روشن از يار براى نارسيدگان و نامحرمان تواند بود.(163)

ماه ازل روى او بيت و غزل بوى او

بوى بود قسم آنك محرم ديدار نيست(164)

در پايان اين شواهد شعرى كه خود گوياى بسيارى از ناگفته‏هاست. اضافه مى‏كنيم كه در كيش و اعتقاد اديبانه «تلفّظ صحيح و درست كلمات» يكى از ضروريّات و واجباتى است كه تك‏تك افراد جامعه حتّى از طبقه عوام هم بايد آن را رعايت كنند و در اين ميان ادباء و شعرا كه ديگر جاى خود دارند. امّا همين شاعر بزرگ يعنى مولانا به تبعيّت از صلاح‏الدّينِ زركوب – كسى كه برايش «تجسّم و جلوه‏اى از وجود شمس»(165) بود – قفل را قلف، خم را خنب و مبتلا را مفتلا تلفّظ مى‏كرد(166) و اگرچه بوالفضولان بر او زبان طعن گشودند از خود هيچ پروا و باكى نشان نمى‏داد.

حال با دقّت در كلّيه اشعار و مطالب مذكور و با تفكّر در جان سخن و كلام اين عارف اديب به‏راحتى مى‏توان دريافت كه مولانا به چنان استغناى روحى و اغناى معنوى دست يافته است كه شاعرى را در حدّ و اندازه خويش نمى‏بيند و به آن وقعى نمى‏نهد.

نكته قابل توجّه و مهم كه نبايد از ذهن دور داشت آن است كه مولانا حقيقتاً شاعرى بزرگ و سترگ است و مثنوى و كلّيات شمس چنان مهر تأييدى بر اين مدّعا مى‏زنند كه هيچ جاى شك و شبهه‏اى باقى نمى‏ماند، منتها مسأله اينجاست كه مولانا خود به چنان شكوه باطنى رسيده است كه عظمت شاعرى در مقابل آن، هيچ قدرى براى او ندارد.

پس سخن در ردّ مقام و مرتبت شعرى مولانا نيست؛ بلكه مى‏گوييم اين همه بزرگى و عظمتى كه مولوى در شاعرى كسب نموده و براى همگان اظهر من الشمس است در ديده بلند همّت او به جوى هم نمى‏ارزد.

بنابراين براساس اين مقدّمات بايد گفت: شناخت مولانا صرفاً از روى معنى كردن ابياتِ او و پرداختن به فرعيّات آن، نسخ بدل، مباحث عروضى و امثالهم از قبيل مهتاب به گز پيمودن است و چه‏بسا خورشيد به گل اندودن. محدود كردن والامقامى چون او صرفاً در تعابير و بيان‏هاى ادبى نه‏تنها ظلمى نابخشودنى است بلكه شناخت حاصل از چنين برداشتى نيز ناقص و ابتر به‏شمار مى‏رود. سخن شمس به پيروان چنين ديدگاهى – كه گويا امثالشان در زمان خود مولانا نيز وجود داشته‏اند – در اينجا كاملاً مصداق دارد: «مولانا را بهتر از اين دريابيد، تا بعد از آن خيره نباشيد ذلك يوم التغابن همين صورت خوب و سخن خوب كه مى‏گويد بدين غرّه و راضى نشويد كه وراى اين چيزى هست، آن را طلبيد از او».(167)

 به آنان كه قصد دارند اسرار ضمير مولانا را تنها از روى شعر او يا سخنانش دريابند و با پيمودن چنين راهى به شناختى همه‏جانبه از او نايل شوند بايد پاسخى را داد كه محقّق ترمذى، استاد مولوى، به آن گزافه‏گوى داده است:« نقل است كه روزى سيّد (برهان‏الدّين محقّق ترمذى) قدّس‏اللَّه سرّه سخن مى‏فرمود. شخصى گفت: مدح تو از فلان كس شنيدم. فرمود: تا ببينم كه فلان‏كس چه كسست، او را مرتبه آن هست كه مرا بشناسد و مدح من كند. اگر او مرا با سخن شناخته است يقين كه نشناخته است، زيرا كه اين سخن نماند و آن حرف و صوت نماند و آن لب و دهان نماند. اين عرض است و اگر به فعل شناخته است هم‏چنين و اگر ذات مرا شناخته است، نه صورت ذات را راست باشد كه مدح كند».(168)

در اينجا نكته‏اى ديگر هم بايد اضافه كرد كه ما قصد تعرّض و تعدّى به‏حيطه و اقليمِ ادبيات و استخفاف اين علم شريف را به هيچ وجه نداريم حتّى چنان‏كه در ابتداى مقاله ذكر كرديم سرشناسى و بلندآوازگى مولانا در جاى‏جاى اين كره خاكى در بسيارى موارد به‏واسطه بلندهمّتى اديبْ‏مردانى از خويش گذشته بوده كه سال‏هاى عمر را بى‏دريغ به تحقيق و مطالعه در رابطه با مولانا سپرى كرده‏اند. از آن گذشته خود نگارنده نيز از دل‏سپردگان ادبيات و حقيرْپويندگان اين راه است. منتها بى‏هيچ تعصّب و جانبدارى نيز اعلام مى‏كنم كه ادبيات نمى‏تواند آينه تمام‏نماى مولانا باشد. هم‏چنين اعتراف مى‏كنم كه نه‏تنها آثار مولانا بلكه غالب آثار عرفانى ما تنها و تنها عرصه تركتازى‏هاى اديبانه قرار مى‏گيرد؛ به‏طورى‏كه در بسيارى از اين آثار شاهد نوعى "قلبْ هويّت" هستيم براى مثال كتاب الهى‏نامه سنايى معروف به حديقةالحقيقه از ديد يك اديب به‏طور مختصر عبارت است از كتابى همراه با ابياتى گاه دشوار و سنگلاخى، در بحر خفيف، متعلّق به قرن ششم و… استفاده از آن به‏عنوان مرجعى متقن و معتبر در مقالات، كتاب‏ها و سخنرانى‏ها، حفظ و سپس ارائه ابياتى از آن در تأييد ادّعا و نظر و آوردن شاهد مثال نيز غالب كاربردهاى اين كتاب است؛ درحالى كه «حرمت و عزّت آن در نزد ياران مولانا تاحدّى رسيد كه اگر در بين آنها "ماجرايى" مى‏رفت يا عهدى بسته مى‏شد الهى‏نامه حكيم براى آنها حكم و حاكم تلقّى مى‏گشت. آن را وثيقه عهد مى‏شمردند و احياناً براى تعهّد به توبه يا صلح سوگند هم به آن مى‏خوردند».(169)

متأسّفانه برخى ادبا چنان از مولانا سخن مى‏رانند كه گويى سال‏ها در محضر او بوده‏اند با او به سماع پرداخته و گاه‏گاه بر سر خوانى هم نشسته‏اند؛ ولى بايد پرسيد حقيقتاً چه مقدار مشابهت و نقاط مشترك ميان ما با مولانا وجود دارد؟

در پايان سخن تصوّر نگارنده آن است كه مولانا چونان ساربانى است و بيت بيت شاهكارهاى او حكم "بانگ جرسى" را دارد كه با آن كاروان بشريّت را به حركت، سفر و عبورى بى‏توقّف براى رسيدن به آن سوى مرزهاى مادّيت فرا مى‏خواند. پس توقّف و تأمّل بر فرعيّات ابيات، لغت معنى كردن‏ها، غور در نسخ بدل، كشف صنايع و ظرايف و غيره – اگرچه بى‏شك امرى ستوده و نيك در ادبيات محسوب است – ليكن ما را از حقيقت دعوت مولانا و پى بردن به مقصود اصلى او دور و مهجور مى‏كند.(170)

شاعر نيم وز شاعرى نان نخورم

وز فضل نلافم و غم آن نخورم

فضل و هنرم يكى قدح مى‏باشد

و آن نيز مگر زدست جانان نخورم(171)

 

پانوشتها:

***این مقاله در فصلنامه عرفان ایران شماره16 به چاپ رسیده است.

154) شعر بى‏دروغ شعر بى‏نقاب، عبدالحسين زرّين‏كوب، انتشارات علمى، چاپ هفتم، تهران، 1372، ص 23.

155) براى تفصيل »علّت اشتغال مولانا به شعر« ر.ك: رساله فريدون بن احمد سپهسالار (احوال‏مولانا جلال‏الدّين مولوى)، تصحيح سعيد نفيسى، كتابخانه و چاپخانه اقبال، تهران، 1325، صص68-72.

156) فيه مافيه، مولانا جلال‏الدّين محمّد (مولوى)، تصحيح بديع‏الزّمان فروزانفر، انتشارات اميركبير، چاپ هشتم، تهران، 1380، ص 74.

157) كلّيات شمس )ديوان كبير(، مولانا جلال‏الدّين محمّد (مولوى)، تصحيح بديع‏الزّمان فروزانفر، انتشارات اميركبير، چاپ چهارم،  1378 ،جلد10، غزل شماره 38.

158) كلّيات شمس، غزل شماره 1949.

159) مثنوى، چاپ نيكلسون، دفتر اوّل، بيت 1730.

160) مثنوى، دفتر اوّل، بيت 1528.

161) كلّيات شمس، غزل شماره 229.

162) همان، غزل شماره 3016.

163) در اين راستا بايد اضافه كرد كه در انديشه مولانا سماع جايگاهى خاصّ و ممتاز دارد. او بهترين وسيله بيان افكار و انتقال احساس و عاطفه را به ديگران سماع مى‏دانست و شعر را مى‏توان از مقتضيات يا ملازمات سماع به‏حساب آورد.

164) همان، غزل شماره 469.

165) تعبيرى برگرفته از: سرّنى، عبدالحسين زرّين‏كوب، انتشارات علمى،چاپ ششم، 1374، ج اوّل، ص 108.

166) ر.ك: رساله سپهسالار، ص 138.

 هم‏چنين ر.ك: مناقب العارفين، شمس‏الدّين احمد افلاكى، تصحيح تحسين يازيجى، انتشارات دنياى كتاب؛ 1362، ج 2، صص 718 – 719.

167) رساله سپهسالار، ص 185.

168) همان، ص 121؛ هم‏چنين: فيه مافيه، صص 16 – 17.

169) پله‏پله تا به ملاقات خدا، عبدالحسين زرّين‏كوب، انتشارات علمى، چاپ هشتم، تهران، 1374، ص 254. هم‏چنين ر.ك: مناقب العارفين، ج اوّل، ص 222.

170) چندى پس از اتمام نگارش اين اوراق و البتّه پيش از مراحل چاپ، مشابه تعبير و تشبيه حاضر در كلام بزرگترين مولوى‏شناس غرب يعنى "رينولد.آلن.نيكلسون" ديده شد كه مزيد اطّلاع درج مى‏شود: «مولوى كاروانسالار قافله انديشه و تخيّل بشر است. او هفت قرن پيش كاروانسالارى فكر و انديشه بشر را به‏عهده گرفت و تصوّر نمى‏شود روزگارى برسد كه كاروانسالارى اين قافله به‏ديگرى تفويض شود».

 برگرفته از: "مولانا و آثار او"، خلاصه سخنرانى آقاى مرتضوى، هديه دانشكده ادبيات تبريز به‏مناسبت روز مولانا، 1336، تبريز، چاپخانه شفق، صص 16 – 17.

171) ردّ لقب شاعرى توسّط مولانا يادآور و چه‏بسا ناظر به آيات پايانى سوره شعرا باشد كه در آن شاعرى به‏معناى مذموش ردّ شده است.