مولانا خود در مورد علّت سرايش اشعارش مىگويد: «اين ياران كه به نزد من مىآيند از بيم آن كه ملول نشوند شعرى مىگويم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از كجا شعر از كجا واللَّه كه من از شعر بيزارم و پيش من ازين بتر چيزى نيست».
امروزه سخن از نام و آوازه عالمگير و جهانشمول مولانا در همهجا شنيده مىشود؛ بهطورىكه صحبت از شهرت او نهتنها از بديهيّات بلكه از دسته سخنان مكرّر بهشمار مىرود.
مىدانيم كه اين معروفيّت و سرشناسى به علّت برجستگى آثار و انديشههاى آسمانى و معنوى مولوى است. امّا امر دخيل در اين بلندآوازگى، تلاشها و كوششهاى بىدريغ انديشمندان و ادبايى است كه باعث صدور و شيوع آثار و افكار مولانا به اقصاء نقاط جهان شده است.
"شاعر" و "عارف" دو صفت تفكيكناپذير از اين نام هميشه جاويدان بوده و هست. امروزه نيز با شنيدن نام مولانا اوّلين چيزى كه در اذهان همگان تداعى مىشود، نامِ شاعرى بزرگ و بىهمتاست كه در زمينه عرفان قلم فرسوده است.
البتّه بايد اذعان كرد كه توجّه و التفات ما به جنبه شاعرى مولانا بيش از وجه عرفانى اوست و دليل مدّعاى ما انبوه مطالعات و پژوهشهايى است كه از ديدگاههاى مختلف بر اشعار او صورت گرفته است و صد البتّه از ميزان تحقيق و تدقيق بر انديشههاى عرفانى مولانا فزونى دارد.
شايد علّت اين نوع نگرش آن باشد كه شناخت و معرفت ما از شخصيّت سترگ و نامحدود مولانا غالباً از مجراى قلم ادباء و استادان ادبيات صورت گرفته است. اصولاً مهمترين داعيهداران آشنايى و قرابت با مولانا و محصولات فكرى او را ادباء و رهپويانِ ادبيات تشكيل مىدهند؛ زيرا «اديبان كه خود را پاسدار سنّتهاى ادبى مىدانند قلمرو شعر و ادب را چنان مىنگرند كه گويى يك حيطه اشرافى است خاصّ آنها و ارث پدرشان».(154)
حال كه دانستيم تصوّر و دريافت عمومى ما از مولانا توسّط پايمردى و تلاشهاى اديبان صورت پذيرفته است؛ بد نيست نحوه برخورد يك اديب يا در سطحى فروتر، دانشجوىِ ادبيات را با اثرى همانند مثنوى مورد بررسى قرار دهيم.
يك اديب چيرهدست يا دانشجوى خلف كسى است كه در مواجه با مثنوى بتواند:
اوّل – ابيات را به طرزى شيوا و بىغلط و حتّىالمقدور با رعايت تلفّط زمان و زبان شاعر بخواند.
دوم – به معانى تكتك لغات، اصطلاحات و تركيبات وقوف كامل و جامع داشته باشد.
سوم – اشارات متعدّد به آيات، احاديث، قصص و تلميحات مندرج در ابيات را تشخيص بدهد و حتّىالمقدور آنها را از بر داشته باشد.
چهارم – نكات بلاغى و صناعات بديعى را استخراج و بيان كند.
پنجم – بتواند براى برخى مضامين يا كلمات و اصطلاحات از نهانخانه ذهن ابياتى رديف كند و به قول معروف شاهد مدّعا يا چاشنى كلام خويش سازد.
ششم – بداند كه نظر حضرت مولانا در موارد و مواضع مختلف چه بوده و فىالمثل در باب دنيا و عقبى يا مرگ و زندگى و امثالهم چه عقيدهاى داشته است.
هفتم – به يكى دو كتاب قديم و جديد هم براى تأييد سخنان خود استناد كند.
و سرانجام با استمداد از كلّيه اطّلاعات فوق چنان بيت را فصيح و بليغ شرح و معنا كند كه« نه بر حرف او جاى انگشت كس».
چنين اديب كمياب و دانشجوى ناياب كه اين هفتخان ادبى را پشت سر بگذارد بىشك در حيطه ادبيات داد مثنوى را داده و حقّ مولانا را بهطور مستوفى ادا كرده است. حال سؤال اينجاست كه اين نوع نگاه اديبانه كه درغايت خويش بهمعنى كردن ابيات شعر و اندكى به شاخ و برگ آن مىپردازد يا بهعبارت ديگر منظرى كه محور شناخت مولانا را صرفاً شعر و تنها جنبه ادبيّت او قرار داده قادر است حقيقت وجودى مولانا و نيز كلّيه وجوه شخصيّتى او را در پيش چشم ما قرار دهد؟
ضمناً نبايد از نظر دور داشت كه مولانا هرگز شعر را هدف خود قرار نداده بلكه بارها بىمحابا بر شعر و شاعرى تاخته است و صرفاً آن را بسترى براى سيلاب انديشههاى خود مىدانسته، آن هم بسترى حقير و گاه نامناسب. بهشواهدى كه بهطور خلاصه و اشارهوار درحدّ طاقت اين اوراق گرد آمده است دقّت كنيد:
مولانا خود در مورد علّت سرايش اشعارش(155) مىگويد: «اين ياران كه به نزد من مىآيند از بيم آن كه ملول نشوند شعرى مىگويم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از كجا شعر از كجا واللَّه كه من از شعر بيزارم و پيش من ازين بتر چيزى نيست».(156)
جاى ديگر چنين از شعر فرياد برمىدارد:
رستم از اين بيت و غزل، اى شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا
قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر
پوست بود پوست بود، درخور مغز شعرا(157)
شعر براى او قدرى ندارد. گويا علّت سرودن از آن روست كه )شمس( از او خواسته است.
من كجا شعر از كجا ليكن به من در مىدمد
آن يكى تركى كه آيد گويدم: هى كِيْمسن(158)
حتّى از حرف و گفت هم مىگريزد، شعر كه جاى خود دارد. گويا مشتاق سخنى است از جنس سكوت.
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم(159)
در انديشه مولانا شعر تنها ظرفى است براى بيان معانى آن هم شكسته ظرفى كم حجم.
معنى اندر شعر جز با خبط نيست
چون قلا سنگست و اندر ضبط نيست(160)
بگير و پاره كن اين شعر را چو شَعْرِ كهن
كه فارغست معانى ز حرف و باد و هوا(161)
از غزل و شعر و بيت توبه دهى طبع را
تا دل و جان را به غيب بىدم و دفتر كشى(162)
اگرچه بيت و غزل در نظر مولانا ارجى ندارد و حتّى حجاب اويند ليكن اثر و نشانى روشن از يار براى نارسيدگان و نامحرمان تواند بود.(163)
ماه ازل روى او بيت و غزل بوى او
بوى بود قسم آنك محرم ديدار نيست(164)
در پايان اين شواهد شعرى كه خود گوياى بسيارى از ناگفتههاست. اضافه مىكنيم كه در كيش و اعتقاد اديبانه «تلفّظ صحيح و درست كلمات» يكى از ضروريّات و واجباتى است كه تكتك افراد جامعه حتّى از طبقه عوام هم بايد آن را رعايت كنند و در اين ميان ادباء و شعرا كه ديگر جاى خود دارند. امّا همين شاعر بزرگ يعنى مولانا به تبعيّت از صلاحالدّينِ زركوب – كسى كه برايش «تجسّم و جلوهاى از وجود شمس»(165) بود – قفل را قلف، خم را خنب و مبتلا را مفتلا تلفّظ مىكرد(166) و اگرچه بوالفضولان بر او زبان طعن گشودند از خود هيچ پروا و باكى نشان نمىداد.
حال با دقّت در كلّيه اشعار و مطالب مذكور و با تفكّر در جان سخن و كلام اين عارف اديب بهراحتى مىتوان دريافت كه مولانا به چنان استغناى روحى و اغناى معنوى دست يافته است كه شاعرى را در حدّ و اندازه خويش نمىبيند و به آن وقعى نمىنهد.
نكته قابل توجّه و مهم كه نبايد از ذهن دور داشت آن است كه مولانا حقيقتاً شاعرى بزرگ و سترگ است و مثنوى و كلّيات شمس چنان مهر تأييدى بر اين مدّعا مىزنند كه هيچ جاى شك و شبههاى باقى نمىماند، منتها مسأله اينجاست كه مولانا خود به چنان شكوه باطنى رسيده است كه عظمت شاعرى در مقابل آن، هيچ قدرى براى او ندارد.
پس سخن در ردّ مقام و مرتبت شعرى مولانا نيست؛ بلكه مىگوييم اين همه بزرگى و عظمتى كه مولوى در شاعرى كسب نموده و براى همگان اظهر من الشمس است در ديده بلند همّت او به جوى هم نمىارزد.
بنابراين براساس اين مقدّمات بايد گفت: شناخت مولانا صرفاً از روى معنى كردن ابياتِ او و پرداختن به فرعيّات آن، نسخ بدل، مباحث عروضى و امثالهم از قبيل مهتاب به گز پيمودن است و چهبسا خورشيد به گل اندودن. محدود كردن والامقامى چون او صرفاً در تعابير و بيانهاى ادبى نهتنها ظلمى نابخشودنى است بلكه شناخت حاصل از چنين برداشتى نيز ناقص و ابتر بهشمار مىرود. سخن شمس به پيروان چنين ديدگاهى – كه گويا امثالشان در زمان خود مولانا نيز وجود داشتهاند – در اينجا كاملاً مصداق دارد: «مولانا را بهتر از اين دريابيد، تا بعد از آن خيره نباشيد ذلك يوم التغابن همين صورت خوب و سخن خوب كه مىگويد بدين غرّه و راضى نشويد كه وراى اين چيزى هست، آن را طلبيد از او».(167)
به آنان كه قصد دارند اسرار ضمير مولانا را تنها از روى شعر او يا سخنانش دريابند و با پيمودن چنين راهى به شناختى همهجانبه از او نايل شوند بايد پاسخى را داد كه محقّق ترمذى، استاد مولوى، به آن گزافهگوى داده است:« نقل است كه روزى سيّد (برهانالدّين محقّق ترمذى) قدّساللَّه سرّه سخن مىفرمود. شخصى گفت: مدح تو از فلان كس شنيدم. فرمود: تا ببينم كه فلانكس چه كسست، او را مرتبه آن هست كه مرا بشناسد و مدح من كند. اگر او مرا با سخن شناخته است يقين كه نشناخته است، زيرا كه اين سخن نماند و آن حرف و صوت نماند و آن لب و دهان نماند. اين عرض است و اگر به فعل شناخته است همچنين و اگر ذات مرا شناخته است، نه صورت ذات را راست باشد كه مدح كند».(168)
در اينجا نكتهاى ديگر هم بايد اضافه كرد كه ما قصد تعرّض و تعدّى بهحيطه و اقليمِ ادبيات و استخفاف اين علم شريف را به هيچ وجه نداريم حتّى چنانكه در ابتداى مقاله ذكر كرديم سرشناسى و بلندآوازگى مولانا در جاىجاى اين كره خاكى در بسيارى موارد بهواسطه بلندهمّتى اديبْمردانى از خويش گذشته بوده كه سالهاى عمر را بىدريغ به تحقيق و مطالعه در رابطه با مولانا سپرى كردهاند. از آن گذشته خود نگارنده نيز از دلسپردگان ادبيات و حقيرْپويندگان اين راه است. منتها بىهيچ تعصّب و جانبدارى نيز اعلام مىكنم كه ادبيات نمىتواند آينه تمامنماى مولانا باشد. همچنين اعتراف مىكنم كه نهتنها آثار مولانا بلكه غالب آثار عرفانى ما تنها و تنها عرصه تركتازىهاى اديبانه قرار مىگيرد؛ بهطورىكه در بسيارى از اين آثار شاهد نوعى "قلبْ هويّت" هستيم براى مثال كتاب الهىنامه سنايى معروف به حديقةالحقيقه از ديد يك اديب بهطور مختصر عبارت است از كتابى همراه با ابياتى گاه دشوار و سنگلاخى، در بحر خفيف، متعلّق به قرن ششم و… استفاده از آن بهعنوان مرجعى متقن و معتبر در مقالات، كتابها و سخنرانىها، حفظ و سپس ارائه ابياتى از آن در تأييد ادّعا و نظر و آوردن شاهد مثال نيز غالب كاربردهاى اين كتاب است؛ درحالى كه «حرمت و عزّت آن در نزد ياران مولانا تاحدّى رسيد كه اگر در بين آنها "ماجرايى" مىرفت يا عهدى بسته مىشد الهىنامه حكيم براى آنها حكم و حاكم تلقّى مىگشت. آن را وثيقه عهد مىشمردند و احياناً براى تعهّد به توبه يا صلح سوگند هم به آن مىخوردند».(169)
متأسّفانه برخى ادبا چنان از مولانا سخن مىرانند كه گويى سالها در محضر او بودهاند با او به سماع پرداخته و گاهگاه بر سر خوانى هم نشستهاند؛ ولى بايد پرسيد حقيقتاً چه مقدار مشابهت و نقاط مشترك ميان ما با مولانا وجود دارد؟
در پايان سخن تصوّر نگارنده آن است كه مولانا چونان ساربانى است و بيت بيت شاهكارهاى او حكم "بانگ جرسى" را دارد كه با آن كاروان بشريّت را به حركت، سفر و عبورى بىتوقّف براى رسيدن به آن سوى مرزهاى مادّيت فرا مىخواند. پس توقّف و تأمّل بر فرعيّات ابيات، لغت معنى كردنها، غور در نسخ بدل، كشف صنايع و ظرايف و غيره – اگرچه بىشك امرى ستوده و نيك در ادبيات محسوب است – ليكن ما را از حقيقت دعوت مولانا و پى بردن به مقصود اصلى او دور و مهجور مىكند.(170)
شاعر نيم وز شاعرى نان نخورم
وز فضل نلافم و غم آن نخورم
فضل و هنرم يكى قدح مىباشد
و آن نيز مگر زدست جانان نخورم(171)
پانوشتها:
***این مقاله در فصلنامه عرفان ایران شماره16 به چاپ رسیده است.
154) شعر بىدروغ شعر بىنقاب، عبدالحسين زرّينكوب، انتشارات علمى، چاپ هفتم، تهران، 1372، ص 23.
155) براى تفصيل »علّت اشتغال مولانا به شعر« ر.ك: رساله فريدون بن احمد سپهسالار (احوالمولانا جلالالدّين مولوى)، تصحيح سعيد نفيسى، كتابخانه و چاپخانه اقبال، تهران، 1325، صص68-72.
156) فيه مافيه، مولانا جلالالدّين محمّد (مولوى)، تصحيح بديعالزّمان فروزانفر، انتشارات اميركبير، چاپ هشتم، تهران، 1380، ص 74.
157) كلّيات شمس )ديوان كبير(، مولانا جلالالدّين محمّد (مولوى)، تصحيح بديعالزّمان فروزانفر، انتشارات اميركبير، چاپ چهارم، 1378 ،جلد10، غزل شماره 38.
158) كلّيات شمس، غزل شماره 1949.
159) مثنوى، چاپ نيكلسون، دفتر اوّل، بيت 1730.
160) مثنوى، دفتر اوّل، بيت 1528.
161) كلّيات شمس، غزل شماره 229.
162) همان، غزل شماره 3016.
163) در اين راستا بايد اضافه كرد كه در انديشه مولانا سماع جايگاهى خاصّ و ممتاز دارد. او بهترين وسيله بيان افكار و انتقال احساس و عاطفه را به ديگران سماع مىدانست و شعر را مىتوان از مقتضيات يا ملازمات سماع بهحساب آورد.
164) همان، غزل شماره 469.
165) تعبيرى برگرفته از: سرّنى، عبدالحسين زرّينكوب، انتشارات علمى،چاپ ششم، 1374، ج اوّل، ص 108.
166) ر.ك: رساله سپهسالار، ص 138.
همچنين ر.ك: مناقب العارفين، شمسالدّين احمد افلاكى، تصحيح تحسين يازيجى، انتشارات دنياى كتاب؛ 1362، ج 2، صص 718 – 719.
167) رساله سپهسالار، ص 185.
168) همان، ص 121؛ همچنين: فيه مافيه، صص 16 – 17.
169) پلهپله تا به ملاقات خدا، عبدالحسين زرّينكوب، انتشارات علمى، چاپ هشتم، تهران، 1374، ص 254. همچنين ر.ك: مناقب العارفين، ج اوّل، ص 222.
170) چندى پس از اتمام نگارش اين اوراق و البتّه پيش از مراحل چاپ، مشابه تعبير و تشبيه حاضر در كلام بزرگترين مولوىشناس غرب يعنى "رينولد.آلن.نيكلسون" ديده شد كه مزيد اطّلاع درج مىشود: «مولوى كاروانسالار قافله انديشه و تخيّل بشر است. او هفت قرن پيش كاروانسالارى فكر و انديشه بشر را بهعهده گرفت و تصوّر نمىشود روزگارى برسد كه كاروانسالارى اين قافله بهديگرى تفويض شود».
برگرفته از: "مولانا و آثار او"، خلاصه سخنرانى آقاى مرتضوى، هديه دانشكده ادبيات تبريز بهمناسبت روز مولانا، 1336، تبريز، چاپخانه شفق، صص 16 – 17.
171) ردّ لقب شاعرى توسّط مولانا يادآور و چهبسا ناظر به آيات پايانى سوره شعرا باشد كه در آن شاعرى بهمعناى مذموش ردّ شده است.