فرهنگ، از عمیقترین لایههای هر جامعه است. تغییر در فرهنگ، خبر از تحولات عمیق میدهد و بر همهی لایهها و حوزههای دیگر جامعه تأثیر میگذارد. برای آشنایی بیشتر با این مبحث، ردپای فرهنگ در تفکر را در نوشتار زیر مورد بررسی قرار می دهیم.
بخش اول
“مختصری در تعریف فرهنگ و تفکر”
یکی از دشوارترین کارها ارائهی تعریف یا به قول ابنسینا آوردن حدّ است چنانکه در دایرةالمعارفهای مربوط به فرهنگ، گاهی تا دویست تعریف برای آن آوردهاند. هرگونه تعریف از تفکر و فرهنگ، بر مبنایی انسانشناسانه صورت گرفته است. یعنی تلقی ما از انسان، تعریف ما از تفکر و فرهنگ را شکل میدهد. مثلاً وقتی ارسطو میگوید که انسان حیوان ناطق است، اشاره به یک امر ذاتی در انسان دارد که ممیز او از سایر موجودات است. در این تعریفِ ارسطو، یک نوع تعریفِ از تفکر هم هست. یکی از آخرین و مشهورترین اشارات فلسفی به فرهنگ برای نشان دادن ذات و چیستی فرهنگ این است که گفته میشود انسان موجودی فرهنگی است. نزدیک به این تعریف را «یوهان هِردِر فیلسوف آلمانی» نیز گفته است که انسان، موجودِ نیازمندِ متفکر است و بر این اساس، فرهنگ را تعریف کرده است. اگر انسان را موجودی بدانیم که برای زندگی کردن باید به رفع نیازهای خودش بپردازد و بزرگترین توانایی انسان برای رفع نیازهایش تفکر باشد، حاصل تفکر انسان و کوشش او برای رفع نیازهایش فرهنگ است. بر همین اساس است که فرهنگ همواره در طول تاریخ، تحول و تطور پیدا کرده است.
باید توجه کرد که نیازمندی انسان در این تعریف به معنای عام است. از غذا و مسکن و پوشاک گرفته تا نیاز به نظام اجتماعی، نهادهای سیاسی، مناسبات اقتصادی، نیاز به عبادت و نیاز به آفرینندگی. در این تعریف از فرهنگ و تفکر مرز قاطعی بین تفکر والا و اصیل و تفکر به معنای عامش کشیده نشده است. در فلسفههای معاصر هم تمایل به این است که مرزی بین فرهنگ و تفکر والا با فرهنگ و تفکر عمومی و تودهای نکشیم. با این مبنا فرهنگ و تفکر هر دو، جزء اصول و بنمایهی زندگی انسانها هستند و همهی انسانها در مراتب مختلف تفکر و فرهنگ قرار دارند. البته تفکر مراتب دارد. مثلاً تفکر فلسفی، تفکر دینی، تفکر در علم و علوم انسانی و تفکر در زندگی عادی برای رفع مشکلات. فرهنگ هم امروزه امر عامیاست که از سادهترین و بسیطترین شکل آن که رسوم و عادات و شیوههای لذت بردن از زندگی و رفع مشکلات و همهی اینها که با عنوان فرهنگ عامه بدان اشاره میکنند، شامل میشود و سطوح انتزاعیتر آن هم تفکر و اندیشه و هنر و دین است؛ بنابراین در این تعریف، ما تفکر و فرهنگ را از ذاتیات حیات بشر تلقی میکنیم؛ ولی در عین حال برای آنها مراتب قائلیم.
بخش دوم
“تأثیر و تأثرات تفکر و فرهنگ بر یکدیگر و چگونگی آن”
یک رابطهی ذاتی و پیوند درونی بین تفکر و فرهنگ وجود دارد. ما معمولاً برای تحلیل موضوعات، نیاز داریم آنها را تقسیمبندی و تفکیک کنیم. لذا تفکیکهایی مانند «تفکر، فرهنگ و تمدن» انجام میدهیم. و در ادامه در دل هر یک از اینها، تقسیمبندیهای جزئیتری که همه انتزاعی و حاصل ذهن ما هستند، انجام میدهیم. برای فهم بهتر مسائل است که ناچار به این نوع تقسیمبندیهای انتزاعی هستیم. در مورد رابطهی فرهنگ و تفکر ، با بازگشت به تعریف و فهممان از انسان بهتر میتوانیم این نسبت را دریابیم. «انسان زندگی میکند» این اولین و بدیهیترین اصل است. برای زندگی کردن باید بیندیشد و بیافریند. حاصل آفرینندگی تدریجی آدمی، فرهنگ است که دائم پیچیده میشود. «روسو» در بحث فلسفهی فرهنگ برای توضیح چیستی و نقد فرهنگ، انسانِ با فرهنگ را با انسانی که در حالت طبیعی زندگی میکند مقایسه میکند؛ انسانی که در طبیعت زندگی میکند و هنوز معنای مالکیت و قانون و عشق و مجازات و مانند آن را نمیداند. چنین انسانی تا احساس گرسنگی کرد به شکار میرود. انسان تا با مشکلی روبهرو نشود و نیازی نداشته باشد، فکر نمیکند و برای رفع آن چارهای نمیاندیشد. پس انسان ناچار است برای رفع نیازهایش بیندیشد و بیافریند. حاصل کوشش آدمیفرهنگ است. فرهنگ در ابتدا ساده و بسیط است. انسان برای رفع خللهای بعدی و کاملتر کردن دریافتهای قبلی مجدداً فکر میکند. در چنین سیری است که فرهنگ تطور پیدا میکند. انسان دائم میاندیشد؛ همانطور که همهی فیلسوفان اتفاقنظر دارند، بزرگترین توانایی انسان تفکر است. حاصل این تفکر پیدایش اندیشههایی است که مبنای رفتارها و اندیشههای دیگر قرار میگیرد. صورتهای ابژکتیو تحول در طبیعت هم مثل پیدایش صنعت و ابزار زندگی، حاصل همین اندیشههای قبلی است که به صورت بیرونی و مصنوعات دست انسان در میآید. اینکه انسانها چگونه با هم زندگی کنند، شیوههای حکومتداری چگونه باشد، اینکه انسان برای پاسخ به احساسات درونیاش هنر میآفریند یا اسطوره به وجود میآید، همه حاصل اندیشههای اوست. لذا انسان در زندگی، هیچگاه از اندیشیدن فارغ نمیشود. چون با هر آفرینش جدید، پرسشها و نیازهای جدید به وجود میآید که باید بکوشد آنها را رفع کند. انسان هیچگاه فارغ از تفکر و فرهنگ و آفرینش فرهنگ و آفرینش صورتهای جدید از علم و اندیشه و مناسبات نیست. الان هم ما نیاز داریم که بیندیشیم و بیافرینیم؛ برای اینکه بحرانهای فراوان فراروی خود داریم. مثلاً بحران محیط زیست، بحران شبیهسازی، بحران مناسبات فرهنگها، بحرانهای سیاسی و غیره. انسان باید در پی پاسخهای جدید برود و همینکه دنبال پاسخهای جدید است به رفتارها، نهادها و شیوههای جدید میرسد. این امر نشان میدهد که انسان موجودی است دائم در حال صیرورت. نمود این کوشش انسان، تفکر و فرهنگ است. همانطور که همهی فیلسوفان اتفاق نظر دارند، بزرگترین توانایی انسان تفکر است. حاصل این تفکر پیدایش اندیشههایی است که مبنای رفتارها و اندیشههای دیگر قرار میگیرد.
بخش سوم
“تفاوت درآفرینشهای مختلف انسان به واسطهی اختلاف در تفکر یا تفوت در بسترهای فرهنگی”
این تبیینی که از نسبت بین فرهنگ و تفکر انجام شد؛ مانع میشود که تفکر را یک مبدأ دائمی برای فرهنگ بدانیم. بلکه اینها رابطهی متقابل دارند. انسان میاندیشد و پاسخی پیدا میکند و چیزی میآفریند و این خودش یک تجربهی جدید میشود و تأثیر میگذارد روی تفکرهای بعدی. در ضمن این تجارب به علت شرایط اقلیمی متفاوت، تجارب متفاوت و رفتارهای مختلف انسان تنوع پیدا میکند و صورتهای تألیفی جدیدتر پیدا میشود. تفکر یک چیز مستقل از فرهنگ نیست؛ بلکه تفکر در داخل خود فرهنگ است که شکل میگیرد. این را در مورد خود انسان هم میتوانیم بگوییم؛ یعنی انسان هیچگاه فارغ از یک فرهنگ نیست. انسان در یک فرهنگ متولد میشود و صبغهی آن فرهنگ را به خودش میگیرد و پس از آن در دل این فرهنگ توانا میشود که به خود این فرهنگ هم بیندیشد و آن را احیاناً دگرگون سازد. این امر باعث پیدایش معنای جدیدی به نام خودآگاهی فرهنگی میشود. یعنی انسان تا به دنیا چشم میگشاید ویژگیهای یک فرهنگ را به خودش میگیرد. اما با گذشت زمان با قوهی تفکری که دارد توانا میشود که به چیستی خود و فرهنگش بیندیشد.
بخش چهارم
“مراتب تفکر و میزان تأثیرگذاری اینمراتب روی آفرینشهای انسان و فرهنگ انسان”
تفکر معنایی عام دارد و بنیان زندگی و فرهنگ است؛ اما دارای مراتب است. در تعیین مراتب همواره مبانی برخاسته از دل فرهنگها دخالت دارد، لذا شیوهای عامی برای تعیین مراتب وجود ندارد. در فرهنگ کلاسیک اروپایی و همینطور فرهنگ ما ایرانیها، تصور این است که عالیترین سطح تفکر در فلسفه بروز داشته است. دو نکتهٔ دیگر در توضیح نسبت تفکر با فرهنگ مهم است. یکی جمعی بودن و دیگری تاریخی بودن فرهنگ است. فرهنگ امری جمعی است. افراد با تجارب جمعیشان صاحب فرهنگ میشوند. فلسفهها هم همواره صبغهی فرهنگی دارند که در آن به وجود آمدهاند. یعنی تفکر محض وجود ندارد. تفکر منفک از فرهنگی که این تفکر از آن برآمده نداریم. تفکر جاودانهای که برای همهی زمانها درست باشد هم نداریم. تفکرها همیشه برخاسته از یک فرهنگ و در دل آنند؛ ولی راههای جدید باز میکنند. از سوی دیگر انتظار ظهور هر فلسفهای را در متن هر فرهنگ دیگری، نباید داشته باشیم. تفکرات و فلسفههای به وجود آمده در هر زمان با عناصر آن فرهنگ در آن زمان و مکان یک نسبتی دارند.
مطالعه و فهم تفکر غرب لااقل برای اهل فکر و دانش ما فقط یک امکان نیست، بلکه یک ضرورت است. امروز برای اینکه بصیر باشیم و خودآگاهی فرهنگی داشته باشیم و بدانیم که در چه دنیایی زندگی میکنیم، باید هم فلسفهٔ اسلامی و هم فلسفهٔ غرب را بفهمیم.
بخش پنجم
“تفکر در ساحت فلسفه”
در تاریخ فلسفهی غرب اینگونه است که عمیقترین ساحتی از تفکر که روی فرهنگ تأثیر دارد و همچنین تأثیرپذیری آن از فرهنگ عمیقتر است، تفکر در ساحت «فلسفه» است؛ اما نباید این حکم را به همهجا سرایت دهیم. بلکه باید با احتیاط حکم کنیم. در بحثهایی که در دورهی اخیر در فلسفهی فرهنگ و فلسفهی میانفرهنگی مطرح شده، نشان میدهند که ما نباید انتظار داشته باشیم متناسب با مقولاتی که در فلسفه به معنای یونانی آن وجود داشته است در سایر فرهنگها هم چنین باشد. بهعنوان مثال یکی از امهات مباحث فلسفی بحث معروف «علت و معلول» است. ما در فرهنگ چینی و فلسفههای مرتبط با فرهنگ چینی، حتی اصطلاح علت و معلول را هم نداریم. اصلاً ذهن چینی با آن سابقهی فرهنگیاش با این مقولات آشنا نیست. هایدگر اصلاً فلسفه را یونانی میداند: «سایر انحاء تفکر در دیگر فرهنگها که به ژرفا رفتهاند را نمیتوانیم فلسفه بنامیم». هایدگر تفکر را به معنایی عامتر از فلسفه میگیرد؛ اما اگر فلسفه را به معنای عامتر بگیریم میتوانیم بگوییم که فرهنگهای مختلف، محصولاتی دارند که حاصل عمیقتر شدن در لایههای فرهنگ است و آن را هم فلسفه بنامیم؛ الان ما فلسفههای آفریقایی داریم، فلسفههای آمریکای لاتین داریم، فلسفههای چینی و هندی داریم که همه هم با فرهنگ خودشان تناسبی دارند و برخی برای همهی اینها اسم فلسفه به کار میبرند. مطلب دیگر بستر تاریخیاست؛ یعنی همانطور که در مقدمه گفتم، فرهنگها را باید همواره با تطور و تحولشان ببینیم. لذا ما در دورانهای مختلف، فلسفههای مختلفی خواهیم داشت. نکتهی دیگری که باید تأكید کنم تا مطلب کامل شود این است که وقتی صحبت از فلسفه به میان میآید، صرف بحثهای انتزاعی و تدریس نیست، بلکه آن تفکری است که نسبت وثیقی با وضع زندگی دارد. به فرض، الان ممکن است که ما بخش فلکیات شفا را هم بخوانیم اما این فلسفهی زمان ما نیست؛ یا وقتی داریم موضوعی را در تاریخ فلسفهی اسلامی میخوانیم یا یک اندیشهای را كه در یک زمان دیگری بوده است و اكنون به دست ما رسیده است را از لحاظ تاریخی مورد مطالعه قرار میدهیم. لذا در این هم تردید است که به فرض، الان حکمت مشاء بتواند با زمان ما نسبتی تنگاتنگ برقرار كند. بنابراین منظور ما از تفکر که با این توضیحات یکی از نمودهایش فلسفه است آن تفکری است که درست در جهت پاسخ به مسائلی باشد که در فرهنگ معاصر مطرح است.
بخش ششم
“تأثیرهای فرهنگ بر تفکر، و تفکر تحتتأثیر افقهای فرهنگی و تاریخی”
اگر تفکر و فلسفه را درست همان بدانیم که در پاسخ به مسائل فرهنگ به وجود میآید؛ امکان دارد که ما، هم فلسفهی مدرن را همانگونه كه هست بدانیم و هم فلسفههای سنت خودمان را. ولی ممکن است که ما فرهنگ کهن چینی را نفهمیم. البته ممکن است کسی به صورت تخصصی مطالعهی آکادمیک بکند و چیزهایی بفهمد که این با منظور ما متفاوت است. فهمیدن به معنایی که عرض کردم، یعنی تفکر را به معنای انضمامی، به معنای واقعی و مرتبط با فرهنگ جاری دیدن؛ آن موقعی میسر است که با فرهنگی که منشأ پیدایش آن است درگیر باشیم. یعنی مثلاً ما در عالم معاصر به لحاظ فضای ذهنی، به لحاظ اعتقادات دینی، به لحاظ آداب و رسوم و نحوهی نگاهمان به طبیعت و دیگران، اسلامی و سنتی هستیم. بنابراین میتوانیم با متفکران گذشتهی خود که به گمان من برجستهترینشان عرفا هستند ارتباط برقرار کنیم. چون ما حافظ، مولوی، عطار و عراقی را بهتر از حکمت مشاء میتوانیم بفهمیم، چراکه اینها زبانشان گویاتر و فهمیدنیتر و در ارتباط بیشتر با وضع فعلی ماست. از طرف دیگر چون مدرن هستیم و مناسبات سیاسی و مناسبات فرهنگی جهان ما، مبنایش فرهنگ اروپایی است و فرهنگ اروپایی هم سخنگویانش فیلسوفان بزرگ غربیاند، لذا آنها را هم میتوانیم بفهمیم. البته همینجا تأكید کنم که مطالعه و فهم تفکر غرب لااقل برای اهل فکر و دانش ما فقط یک امکان نیست، بلکه یک ضرورت است. امروز برای اینکه بصیر باشیم و خودآگاهی فرهنگی داشته باشم و بدانیم که در چه دنیایی زندگی میکنیم، باید هم فلسفهی اسلامی و هم فلسفهی دنیای غرب را بفهمیم.
بخش هفتم
“گفتوگوی میانفرهنگی با هدفِ فهمی واحد از یک فرهنگ دیگر”
دنیای امروز ما، دنیایی با قلمروهای بستهی فرهنگی نیست. یکی از فیلسوفان معاصر اتریشی میگوید: «امروزه افرادی که تکفرهنگی میاندیشند و خود را در یک فرهنگ خاص محصور کردهاند، دچار بلاهتند.» ما در شرایطی قرار گرفتهایم که ناچاریم چندفرهنگی باشیم و امروزه هیچ کسی نیست که بتواند با اکتفا کردن به میراث یک فرهنگ و سیر در فضای یک فرهنگ، درست بیندیشد و شرایط امروز دنیا را درست بفهمد. بنابراین نگاه میانفرهنگی نه یک نیاز که حالا با تکلف به سمتش برویم بلکه یک واقعیت است. چرا که شکل امروز زندگی ما برآمده از یک فرهنگ نیست و ما هم موجودات تکفرهنگی نیستیم. البته این حرف به معنای از دست دادن هویت خودمان نیست، بلکه در نگاه میانفرهنگی از ضروریترین مباحث هویتاندیشی است. مردمان با تعلقات فرهنگی مختلف باید ضمن حفظ هویت خودشان و پایداری روی هویت خودشان کوشش کنند که در فضاهای فرهنگهای دیگر رفت و برگشت کنند انسان در زندگی هیچگاه از اندیشیدن فارغ نمیشود. چون با هر آفرینش جدید، پرسشها و نیازهای جدید بهوجود میآید که باید بکوشد آنها را رفع کند.
بخش هشتم
“فهم و شناخت از تفکرهای مختلف”
وضعیت فعلی عالم ما در دورههای تاریخی پیشین سابقه ندارد. فرهنگی از غرب در میانفرهنگها سر برآورده و غالب شده و میراث سایر فرهنگها را در خودش هضم کرده و قالبهایی را فراهم آورده است که سایر فرهنگها ضمن مغلوب بودن هنوز یک حیات ضعیفی دارند و سایر فرهنگها در این قالبها و مدارهایی که ترسیم شده است، به زندگی خود ادامه میدهند. مثلاً سازمان ملل، نظامهای سیاسی دولت-ملت و… محصول فرهنگ و تمدن اروپایی است که به رسمیت شناخته شدهاست و لذا این نظم حاکم بر عالمِ ما محصول سیر و تطور غرب است و هرگونه تحول در آینده منوط به فهم درست ما از این وضع است. امروزه فرهنگ غالب و مرکزی، فرهنگ اروپایی است و سایر فرهنگها مانند فرهنگ ایرانی فرهنگ پیرامونیاند. بنابراین هرگونه حرکت و هرگونه انتظار از فعالیتهای خودمان منوط به درک این شرایط است و بعد از آن باید تواناییهای فرهنگی و میزان توانایی خودمان را برای نقشآفرینی در این عالم بشناسیم.
بخش نهم
“نقد فرهنگی”
نقد فرهنگی به یک معنا کوشش برای استفاده از تجارب گذشته برای استفاده از آنها در آینده است. فرهنگهایی در دویست سال اخیر دوام داشتهاند، که خودشان را دائم نقد کردهاند. نقد نشانهی قدرت تفکر در جامعه است. فرهنگی که در آن نقادی رواج داشته باشد، به وضع موجود دلخوش نیست و کوشش میکند که در وضع موجود آسیبها و نقاط ضعف را ببیند و راههای بهتر را برای آینده باز کند. بنابراین نقد فرهنگی ضرورت است. نقد در زمان ما اهمیت بیشتری پیدا کرده است چون فرهنگها مراودات وسیعی با هم دارند. ما در دنیایی زندگی میکنیم که به راحتی با شیوههای مختلف زندگی در دنیا آشنا میشویم و دیگران را با خودمان مقایسه میکنیم. این مقایسه کردن خود زمینهی نگاه نقادانه را فراهم میکند.
دکتر علیاصغر مصلح استاد دانشکده ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی