ما بخش زیادی از زندگی خود را صرف تمرکز دربارۀ هر چیزی جز زمان حال میکنیم.
شما احتمالاً در این لحظه زندگی نمیکنید. اغلبِ مردم اوقات فراغت خود را در دنیایی خیالی به سر میبرند: رمان میخوانند، فیلم و تلویزیون میبینند، بازیهای کامپیوتری میکنند و غیره. وقتی هم که کتاب یا صفحهنمایشی روبهرویمان نباشد، ذهنمان اینسو و آنسو میرود.
ظاهراً این حالت طبیعی مغز است. دانشمندان عصبشناسی بخشهایی از مغز را که در پریشانی ذهن نقش دارند، «شبکۀ پیشفرض» مینامند؛ زیرا معمولاً وقتی باید برای کاری هشیارانه تمرکز کنیم، این بخش وز وز میکند.
پریشانی ذهن چه تأثیری در شادی دارد؟ در مقالهای که در ساینس[۱] چاپ شد، متیو کیلینگورت و دنیل گیلبرت این سؤال را در قالب زیر بیان میکنند:
شادی، طبق آموزههای بسیاری از سنتهای فلسفی و دینی، حاصل زندگی در اکنون است و شاگردان بهگونهای تربیت میشوند که در مقابل پریشانذهنی مقاومت کنند و «در اکنون و اینجا باشند». این سنتها بر این باورند که ذهن پریشان ذهنی ناشاد است. درست میگویند؟
کیلینگورت و گیلبرت با استفاده از یک برنامۀ آیفون از بیش از دوهزار نفر داده جمعآوری کردند. این برنامه در زمانهایی تصادفی افراد هدف را فرامیخواند و از آنها سؤالاتی میکرد دربارۀ ۱. شادی: الان چه حسی دارید؟ از «خیلی بد» تا «خیلی خوب»؛ ۲. فعالیتهایی که در حال انجام آن هستند: الان چه میکنید؟ با گزینههای متعدد؛ ۳. آیا ذهنشان پریشان است یا خیر: آیا به چیزی غیر از کاری که در حال انجامش هستید، فکر میکنید؟ اگر جوابشان بله بود، گزارش میکردند که تجربۀ خیالیشان نامطلوب است یا خنثی یا مطلوب.
همانطور که طبق مطالعات قبلی انتظار میرفت، افراد تقریباً در نیمی از مواقع، پریشانی ذهن را گزارش کردند. پریشانی ذهن حدوداً در تمامی فعالیتهای آنان رایج بود؛ بهاستثنای «لحظات عاشقانه». احتمالاً در این مواقع افراد صبر میکردند و پس از تغییر وضعیت خود به یادآور آیفون پاسخ میدادند.
یافتۀ بدیع این بود که حق با خردمندان است: وقتی ذهن، پریشان میشد، افراد کمتر شاد بودند. درواقع، پریشان بودن یا نبودنِ ذهن بیش از فعالیتی که در واقعیت در حال انجامش بودند، در شادی آنها تأثیر داشت. همانطور که کیلینگورت و گیلبرت در عنوان مقالۀ خود بیان میکنند، ذهن پریشان، ذهنی ناشاد است.
تنها خیالپردازی نیست که ما را ناشاد میکند. قالب دیگری از فرار خیالی را در نظر آورید: خوابدیدن غیرارادی. رایجترین خوابی که افراد گزارش میکنند، اصلاً چیز لذتبخشی نیست: تحتتعقیببودن.
یا داستانهایی را که انتخاب میکنیم و درگیر آنها میشویم ملاحظه کنید. اغلب، داستانهایی هستند مثبت و هماهنگ با رویدادها و تجربیاتی که در زندگی روزمره از آنها لذت میبریم و گاه همراه با همدلی با قهرمانی خیالی که کار خوشایندی میکند. اما بسیاری از انواع رایج داستانها با تجاربی همسو هستند که ناخوشایند یا بدتر از تجارب زندگی روزمرهاند. بسیاری از ما مجذوب وحشت میشویم: داستانهای هولناک مردههای متحرک، آدمخوارها، قاتلان زنجیرهای، اتاقهای شکنجه و مانند آن. بعضی غم را ترجیح میدهند: مادر جوانی که از سرطان میمیرد، بچهای با سرطان خون، ماجراهای خیانت، از دست دادن و رنجهای واقعی بشری. ما برای تجربیاتی پول میدهیم که تنمان را میلرزانند و اشکمان را در میآورند.
دیوید هیوم از «لذتی وصفناپذیر» سخن میگفت که مخاطبان تراژدی تجربه میکردند. او زیرکانه اشاره میکرد که احساس منفیای که در تراژدی برانگیخته میشود، یک ویژگی است و نه یک نقصان: «تماشاچیان هرچهبیشتر تحریک و متأثر شوند، بیشتر از نمایش لذت میبرند.»
عجیب است که ذهن اینگونه عمل میکند. از دیدگاه تکاملی، انتظار میرود بهسوی کارهایی کشیده شویم که عواقبی مثبتگرا دارند و احتمال بقا و تولید مثل ما را افزایش میدهند. اما ارزشِ گذراندنِ اینهمه وقت برای فکر کردن به رویدادهای ناخوشایند و غیرواقعی در چیست؟
شاید اتفاقی تکاملی است. ممکن است احساساتِ ما به تفاوت میان واقعی و خیالی حساس نباشند. هرزهنگاری اینطور عمل میکند. تصویر میتواند واکنشی تقریباً مشابه واقعیت برانگیزد. پس شاید ازاینرو شیفتۀ رویدادهای خیالی وحشتناک میشویم که اهمیتِ فکرکردن به چیزهایِ ترسناکِ واقعی بدیهی است؛ مثلاً اگر کسی برنامه دارد که شما را به قتل برساند، ارزشش را دارد که دربارۀ آن فکر کنید، هرچند نامطلوب باشد. ما دستکم تاحدی، این خیالات را واقعی میانگاریم.
اما شاید چیز دیگری هم در میان باشد. برای مثال، فیلم اخیر مرز فردا[۲] را در نظر بگیرید.
اتفاقات فیلم در آیندۀ نزدیکی رخ میدهد که فضاییها به زمین حمله میکنند. تام کروز در نقش مدیر روابطعمومی بدون هیچ تجربۀ رزمی درنهایت درگیر جنگ میشود و خیلی سریع کشته میشود. بهعللی که بهخاطر پیچیدگی نمیتوان اینجا مطرحشان کرد، او خود را در حلقۀ زمان میبیند و پیش از آنکه جنگ آغاز شود، همراه با خاطرات رویدادهایی که به مرگش ختم شدند، از نو متولد میشود. میتواند از تجربۀ گذشتۀ خود درس بگیرد و ازاینرو بارها و بارها میجنگد. هر بار بهتر میشود تا زمانی که کاملاً فضاییها را شکست میدهد. شعار فیلم این است: زندگی کن، بمیر، تکرار کن.
این فیلم در اصل بیان دیگری از تجربۀ بازی کامپیوتری است که با مرگ، فرد به نقطۀ ذخیرۀ بازی باز میگردد. همین اعتقاد درونمایۀ روز گراندهاگ[۳] است. شخصیتی که بیل مرای نقش او را بازی میکند، یک روز را دوباره تجربه میکند، مهارتهای جدیدی میآموزد و درنهایت انسان بهتری میشود. پیش از این هم در سال ۱۹۰۴ این موضوع در کتاب دفاع از گذرگاه داف[۴] آمده بود. کتاب ماجرای ستوان جوانی را شرح نشان میدهد که در جنگ بوئر مسئول دفاع از روگذر رودخانه است. داستان او در مجموعهای از خوابها بیان میشود که اولینِ آنها کابوسی از شکست نظامی است. اما در خواب بعدی، او درسهایی را که در خواب قبلی آموخته، به یاد میآورد و بهتر عمل میکند. بعد دوباره خواب میبیند و بیشتر میآموزد تا اینکه در خوابِ آخر به پیروزی میرسد. این کتاب سالها بازچاپ میشد و در آموزش نظامی از آن استفاده میکردند.
تجربۀ شکست مداوم ناخوشایند است؛ بهخصوص اگر فرد در حلقۀ زمان گرفتار شده باشد. اما میتوان دید که بررسی مکرر گزینهها و درسگرفتن از شکست، بدون عواقب واقعی و پایا چه قدرت فوقالعادهای به انسان میدهد.
این کاری است که ما با تخیّلمان میکنیم. دنیایی ساختگی را بهجای دنیای واقعی میگذاریم. منتقد ادبی ای. دی. نوتال در کتاب خود چرا تراژدی برایمان لذتبخش است؟[۵] این دیدگاه را به خوبی خلاصه میکند:
نژاد بشر راهی یافته تا اگر نمیتواند چرخ عصار مرگ داروینی را از میان بردارد، لااقل بتواند آن را به تأخیر اندازد یا از قدرتش بکاهد. فرضیههایمان را در قالبِ ارتشی فدایی جلو میفرستیم و سقوط آنها را به نظاره مینشینیم.
در اثر قبلی خود، نام این را نظریۀ «تمرین امن» گذاشتم. این نام، هم به دام خیالپردازی اشاره دارد و هم به شیب منفی آن: به رویدادهای ناشاد فکر میکنیم، چون همانهایی هستند که لازم است برایشان آماده شویم. این ظرفیت را داریم که خواب و خیالهایی مسرتبخش احضار کنیم و اغلب فقط به همین احضار بسنده کنیم. اما نظام ذهنی ما با ناخوشی سازگار است و ما را وامیدارد به بدترین سناریوها فکر کنیم و ذهن خود را به شکست و ازدستدادن مشغول داریم. اینگونه ما را به این سو میراند که بیندشیم اگر آیندهمان تباه شد، چطور با آن کنار آییم. زندگی کن. بمیر. تکرار کن.
________________________________________
پینوشتها:
* پُل بلوم (Paul Bloom) نویسندۀ همکار آتلانتیک و استاد روانشناسی بروکس و سوزان ریگن در دانشگاه ییل است. وی دربارۀ همدردی کتابی نوشته که در دست چاپ است.
[۱] Science
[۲] «Edge of Tomorrow»
[۳] Groundhog Day
[۴] «The Defence of Duffer’s Drift»
[۵] «Why does tragedy give us pleasure؟»
پُل بلوم
ترجمۀ: نجمه رمضانی
مرجع: Atlantic
منبع: ترجمان