سخنى از بايزيد:
ابوالحسن نورى از بايزيد بسطامى پرسيد: جناب استاد، ستمگر كيست؟
بايزيد گفت: آن كه يک لحظه بنده بودن خود را فراموش كند و از ياد او غفلت ورزد.
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقة الحقيقه)
بهلول بر تخت هارون:
روزى بهلول به كاخ خلافت هارون رفت و بر تخت، كنار او نشست. غلامان پيش آمدند و با چوب و سنگ به او حمله كردند، پس از آن بهلول زبان گشود و به هارون گفت: يک زمان كه اينجا نشستم اين همه آزار ديدم، تو كه عمرى نشستهاى بند بندت را خواهند شكست.
يک نَفَس را من بخوردم آنِ خويش
واى بر تو زانچه خواهى داشت پيش
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
بيدارى:
كاهلى از على(ع) پرسيد: شب بهتر است يا روز؟
على(ع) فرمود: براى عاشق، دل بريدن و مناجات شبانه بهتر از روشنايى روز است.
در جهانى كه عشق گويد راز
نه تو مانى نه غير عقل تو باز
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقة الحقيقه)
خرقانى و ديدار او با حق:
شيخ ابوالحسن خرقانى شبى در رؤيا يا مكاشفهٔ قلبى خدا را ديد و گفت: پروردگارا، شصت سال است كه روزها و شب ها تو را جستهام.
از وجودِ من رهايى ده مرا
نور صبحِ آشنايى ده مرا
خداوند گفت: اگر تو شصت سال كوشيدهاى، من از ازل تا كنون از نهانخانهٔ نيستى در طلب تو بودهام.
بودهام خواهان تو بيش از تو من
در طلب بودم تو را پيش از تو من
گر طلب از ما نبودى از نخست
كى ز تو هرگز طلب گشتى درست
چون كشنده، هم نهنده يافتى
خويش را بىخويش زنده يافتى
توضيح: منظور از رؤيت خدا در رؤيا يا مكاشفهٔ قلبى، رؤيت در نماد صورت مصوّر يا خيال برين است.
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
داستان پادشاه نوميد و آمرزش يافتن او:
دادگرى، بيدادگرى را به خواب ديد؛ پرسيد: چون مُردى و در برابر حق قرار گرفتى چه بر سرت آمد؟
آن ستمگر گفت: وقتى همه از من رو گرداندند، همان دم:
لرزه در افتاد به من بر چو بيد
روى خجل گشته و دل نا اميد
از دل ناله كردم كه تنها كرم تو كارساز است، خدايا شرمندهام و جز تو يارى ندارم.
چون خجلم ديد ز يارى رسان
يارى من كرد كس بى كسان
پس تو نيز هر چه توانى به راه حق بكوش و هر چه دارى در راه او بده.
يا چو غريبان پى ره توشه گير
يا چو نظامى ز جهان گوشه گير
(داستانها و پيامهاى نظامى گنجوى در مخزن الاسرار)
خداشناسى:
شيخ ابوسعيد ابوالخير مىگويد: روزى خدمت شيخ ابوالعبّاس بودم، او در ميان سخن گفت: يا ابوسعيد، اگر از تو بپرسند كه خدا را مىشناسى؟ مگو كه مىشناسم كه آن شرک است و مگو كه نمىشناسم كه آن كفر است، بلكه بگو: خداى تعالى به فضل خود ما را آشناى خود كرد.
(داستانها و پيامهاى اسرار التوحيد)
گویند روزی ملا نصرالدین از محلی میگذشت.
دید فردی را شلاق میزدند، علت را جویا شد.
گفتند: شراب خورده.
ملا گفت خوب بخورد مگر چه میشود؟
گفتند شراب حرام است.
ملا پاسخ داد برای چه حرامست؟
گفتند چون به بدن ضرر میرساند و در قرآن آمده هرچه به بدن ضرر زند حرام است.
ملا گفت خدا را هزار مرتبه شکر که شلاق نه به بدن ضرر میزند و نه به آبرو.
نيست كس الّا سرگردانِ كار:
يكى از پيران كامل به مريدان مىگفت: هر كه عزم حجّ كند بايد نخست خانِمان را وداع كند و از آنچه دارد دل بَركند و همه را خشنود گرداند و شب و روز با ياد خدا راه پيمايد تا به كعبه رسد، آنگاه دور كعبه طواف كند، تا بداند زندگى سرگردانى و دور خويش گشتن است، امّا باز هم بايد جُست….
آنچه مىجويى نمىآيد به دست
وز طلب يک لحظه مىنتوان نشست
(داستانها و پيامهاى شيخ عطّار در مصيبتنامه)
حكايت بوسعيد مهنه در حمّام:
ابوسعيد ابوالخير روزى در حمّام بود. كيسهكش تن او را كيسه مىكشيد و چرکهاى او را، روى بازو و پيش روى شيخ جمع مىكرد. پرسيد: اى شيخ، جوانمردى چيست؟
شيخ گفت: جوانمردى پنهان كردن چرکهاى تن از برابر چشم است.
كيسهكش منقلب شد و به پاى شيخ افتاد و شيخ از او درگذشت.
خالقا پروردگارا مُنعِما
پادشاها كارسازا مُكرما
شوخى و بىشرمىِ ما درگذار
شوخِ ما واپيش چشمِ ما ميار
(داستانها و پيام هاىعطّار در منطقالطّير)
سؤال درويش از مجنون:
درويشى از مجنون پرسيد: چند سال دارى؟
مجنون: هزار و چهل سال.
درويش: واقعاً كه مجنونى، مگر مىشود!؟
مجنون: يک لحظه كه ليلى بر من نگريست در حكم يک هزار سال بود، چهل سال هم كه عمر زيانبار دارم.
هزاران سال يک دم باشد آنجا
چه مىگويم كز اين كم باشد آنجا
چو دريابد وجود بىنهايت
دو عالم را عدم ماند ولايت
(داستانها و پيامهاى عطّار در الهىنامه)