Search
Close this search box.

عقايد و افكار محيى‌الدين ابن عربى چهرهٔ برجستهٔ عرفان اسلامى (قسمت اول)

Ibn Arabiگفتار اول علم و معرفت‏

در عرفان ابن عربى دربارهٔ علم و معرفت مطالب مختلف تحت عناوين متنوّع ذكر شده‌‏اند كه حاصل و غرض اصلى از آنها بيان اين نكته است كه عقل انسان و ديگر قواى ادراكى او را آن استعداد و قدرت نيست كه به ذات و صفات خداوند و نيز احكام شرع معرفت بيابد، بلكه معرفت ذات و صفات حق، از طريق كشف و الهام و موهبت الهى به قلب و عقل انسانى اعطا مى‏‌شود و احكام شرع را هم پيامبران و رسولان كه سفيران حق و معلّمان راستين انسان هستند تعليم مى‌دهند. ما نيز در اين گفتار به پيروى از وى مطالب مربوط را تحت عناوينشان مى‌آوريم و بيشتر روى همان نكته تأكيد مى‏‌كنيم كه او خود تأكيد كرده است. و اگر گاهى مشاهده مى‏‌شود كه ذكر آن نكته تكرار مى‏‌يابد، اين تكرار براى تأكيد و اهتمام به غرض است و لذا اميد است كه زشت و ناپسند ننمايد.

علم، تصور معلوم نيست

به عقيدهٔ ابن عربى معلوماتى هستند كه صورتى ندارند و در نتيجه عنوان تصوّر دربارهٔ آنها صدق نمى‌‏نمايد كه تصوّر حصول صورت شیئ است. در توضيح اين مطلب مى‏‌نويسد كه: «مدرک (به كسر راء) بر دو گونه است: مدركى كه مى‌داند و قوهٔ تخيل نيز دارد، و مدركى كه مى‌‏داند ولى قوهٔ تخيل ندارد. مدرك (به فتح راء) هم بر دو گونه است: مدركى كه صورتى دارد، در اين حال كسى كه قوهٔ تخيل ندارد بدون اينكه تصورش نمايد آن را درمى‌‏يابد و به آن آگاه مى‏‌گردد، امّا كسى كه قوهٔ تخيل دارد به تصور آن مى‌پردازد و به اين وسيله به آن علم پيدا مى‏‌كند. و مدركى كه صورتى ندارد. بنابراين مى‌‏توان گفت كه هر معلومى متصوّر نيست كه تصور به دو شرط تحقق مى‌‏يابد: صورت داشتن معلوم و قوهٔ تخيل داشتن عالم، در صورتى كه‏ هم اكنون مفروض گشت كه ممكن است مدرک و معلومى بدون صورت باشد و عالم و مدركى بدون خيال». بنابراين ملاحظه مى‏‌شود، اين قول را كه علم تصوّر معلوم است، مردود مى‏‌داند.

علم درک ذات مطلوب است آن‏چنان‏كه هست

ابن عربى پس از مردود دانستن قول مزبور و با تصريح به دشوار بودن تصوّر حقيقت علم‏، تأكيد مى‏‌كند كه علم درک ذات مطلوب است، آن‏چنان‏كه هست، چنان‏كه مى‌نويسد: «و انّما العلم درک ذات المطلوب على ماهى عليه فى نفسه وجودا كان أو عدما و نفيا أو اثباتا و احالة او جوازا أو وجوبا، ليس غير ذلک». گاهى هم علم را حقيقتى مى‌‏شناساند در نفس كه بر حقيقت معدوم و موجود آن‏چنان‏كه هست، يا خواهد بود تعلّق مى‌يابد.

علم اثرى در معلوم ندارد. متأخّر از معلوم و تابع آن است

علم تعلّق خاصى است از ذات عالم به معلوم و اين تعلّق نسبتى است كه براى اين ذات از سوى معلوم حادث مى‌شود، پس متأخّر از معلوم است و آن را اثرى در معلوم نيست. انسان محال را محال مى‏‌داند و اين علم را در آن اثرى نيست، يعنى علم انسان به محال بودن محال، آن را محال نكرده است، بلكه خود محال اين علم را به انسان داده است. و لذا علم خدا را هم در ممكن اثرى نباشد، بلكه ممكن همچنان‏كه در حال عدم بر آن بوده، بدون كم و زياد، وجود يافته است.

در فتوحات مكّيّه مى‏‌نويسد: «انّ مسمّى العلم ليس سوى تعلق خاصّ من عين تسمّى عالما لهذا التّعلّق و هو نسبة تحدث لهذه الذّات من المعلوم. فالعلم متأخّر عن المعلوم لانّه تابع له هذا تحقيقه فحضرة العلم على التحقيق هى المعلومات و هو بين العالم و المعلوم، و ليس للعلم عند المحقّق اثر فى المعلوم اصلا لانّه متأخّر عنه، فانّك تعلم المحال محالا و لا اثر لك فيه من حيث علمك به و لا لعلمك فيه اثر.و المحال لنفسه اعطاك العلم به انّه محال، فمن هنا تعلم انّ العلم لا اثر له فى المعلوم بخلاف ما يتوهّمه علماء اصحاب النّظر، فايجاد اعيان الممكنات عن القول الالهى شرعا و كشفا و عن القدرة الالهيّة عقلا و شرعا لا عن العلم فيظهر الممكن فى عينه، فيتعلّق به علم الذّات العالمة بانّه ظاهر كما تعلق به انّه غير ظاهر بذلك العلم».

ابن عربى در كتاب فصوص الحكم نيز روى اين نكته اصرار مى ‏ورزد كه علم را اثرى در معلوم نيست، بلكه برعكس معلوم اثر در علم دارد، چنان‏كه مى‏‌نگارد:

«فمشيئته احديّة التّعلق و هى نسبة تابعة للعلم و العلم نسبة تابعة للمعلوم و المعلوم انت و احوالك فليس للعلم اثر فى المعلوم، بل للمعلوم اثر فى العلم»: حق تعالى را مشيّتى است واحد و فراگير و آن نسبتى است تابع علم، همچنان‏كه علم نسبتى است تابع معلوم و معلوم تو، يعنى عين ثابت تو و احوال تست. پس علم اثرى در معلوم ندارد، بلكه معلوم اثر در علم دارد.

گفتنى است: ابن عربى پس از مدلّل ساختن اين نظر كه علم تابع معلوم است نه معلوم تابع علم، تأكيد مى‏‌كند: اين مسأله‌‏اى است عظيم و دقيق و تا آنجا كه اطّلاع دارد كسى در آن بر وى پيشى نگرفته است، و اگر كسى به تحقيق در آن پردازد نتواند انكارش نمايد، چنان‏كه مى‏‌نگارد: «هذه مسألة عظيمة دقيقة ما فى علمى انّ احدا نبّه عليها الّا ان كان و ما وصل الينا و ما من أحد إذا تحقّقها يمكن له انكارها». بالاخره تصريح و تأكيد مى‌‏كند كه: «عندنا اهل الكشف و الوجود و الالقاء الالهى انّ العلم نسبة بين العالم و المعلومات» .

علم با تغيّر معلوم متغيّر نمى‌شود

به نظر ابن عربى علم با تغيّر معلوم تغيّر نمى‌يابد بلكه تنها تعلّق تغيّر مى‏‌يابد و تعلق نسبتى است به معلومى، مثلاً علم تعلق مى‌‏يابد به اينكه زيدى در آينده وجود خواهد يافت، و چون وجود يافت علم به وجود وى در حال تعلق مى‌يابد و تعلقش‏ به وجود مستقبل زائل مى‏‌گردد. پس ملاحظه شد كه تنها تعلّق تغيّر يافت و از تغيّر تعلّق، تغيّر علم لازم نمى‌‏آيد، همان‏طور كه از تغيّر مسموع تغيّر سمع و از تغيّر مرئى تغيّر رؤيت لازم نمى‌آيد، و حتى معلوم نيز متغير نمى‏‌شود و آنچه در واقع تغيّر مى‏‌پذيرد همان تعلق است كه علم را تعلقاتى است به معلوماتى‏.

انواع علوم

ابن عربى به اعتبارى علوم را بر سه نوع مى‏‌داند: علم عقل، علم احوال و علوم اسرار. علم عقل را هم به دو قسم تقسيم مى‌‏كند: علم ضرورى و بديهى، و علم كسبى و نظرى كه اين قسم به دنبال نظر در دليلى حاصل مى‏‌شود، و شرط حصولش اطلاع بر وجه آن دليل و امثال آن مى‌باشد، و علامتش اين است كه هر اندازه عبارتش گسترده آيد معنايش بهتر فهميده شود و شنوندهٔ فهيم را گواراتر گردد.

اما علم احوال، علمى است كه جز با ذوق به دست نمى‌‏آيد و هيچ عاقلى را قدرت تحديد و اقامه دليل بر معرفت آن نمى‌باشد، علم به شيرينى عسل و تلخى صبر و لذت جماع و وجد و شوق و نظاير آنها از اين نوعند كه جز از راه ذوق و جز به ‏وسيلهٔ اتصاف به آنها پديدار نمى‏‌گردند.

اما علم اسرار، علمى است فوق طور عقل، آن القاى روح‌القدس است‏  در قلب‏  و مختص به نبى و ولى است، و بر دو قسم است: قسم اول علمى است كه مانند قسم نظرى علم عقل است، به عقل درمى‏‌آيد و عقل آن را درمى‌‏يابد، اما نه از راه فكر و نظر، بلكه از طريق وهب و عطا. قسم دوم بر دو گونه است: گونه‏‌اى به علم احوال مى‏‌پيوندد، ولى اشرف از آن است، گونه‏‌اى از نوع علم اخبار است كه ذاتاً محتمل صدق و كذب است. مگر اينكه صدق و عصمت مخبر ثابت شده باشد، مانند اخبار انبيا كه احتمال كذب در آنها روا نباشد. گفتار صاحب علم اسرار كه مى‌‏گويد: بهشتى است، از نوع علم اخبار است، و گفتارش دربارهٔ قيامت كه: در آن‏ جا حوضى است كه شيرين‌‏تر از عسل است، از نوع علم احوال است و آن علم ذوق است. و بالاخره وقتى كه مى‏‌گويد: خدا بود و با او چيزى نبود، از نوع علم عقل است كه مدرک به نظر است.

بنابراين عالم به علم اسرار، عالم به همه انواع و اقسام علوم و مستغرق در جميع آنهاست. علم اسرار، وهبى است. علم احوال، ذوقى است. علم عقل بديهى، فطرى است، علم عقل نظرى، كسبى است. علم احوال، واسطهٔ ميان علم اسرار و علم عقل نظرى است كه البته به علم اسرار نزديك‌تر مى‏‌نمايد. علم عقل، أعم از بديهى و نظرى، با ميزان عقول سنجيده مى‏‌شود، به لفظ و بيان در مى‏‌آيد، و ارائه‌‏اش با دليل و برهان ممكن مى‌‏نمايد. علم احوال صرفاً به تجربه درمى‏‌آيد، اما تعريف و تحديدش- چنان‏كه شايد- و نيز اقامهٔ دليل براى شناساندنش امكان نمى‌يابد. درک و فهم علم اسرار از دايرهٔ افهام عادى دور است، عقول با نيروى افكارشان به آن دست نمى‌‏يابند و چه بسا عقل‌هاى ضعيف ناتوان، يا متعصب و نادان كه حق بحث و نظر را ايفا نكرده‌‏اند آن را طرد مى‏‌نمايند، اين علم در عبارت نگنجد و اگر به زحمت به قيد و بند عبارت درآيد زشت نمايد و حق مطلب ادا نگردد. آنان كه مى‏‌خواهند اين علم را به اغيار بفهمانند، از رساندن آن به فهم هاى ناتوان احساس عجز مى‌‏نمايند، مگر به نوعى از أمثله و مخاطبات شعرى. اين علم، علوم ديگر را نيز شامل است و عالم به آن، محيط بر ساير علوم است، و كسى كه به مقام اين معرفت نايل آيد جامع جميع علوم و معارف باشد. علم انبيا و اوليا و اكثر علوم كمّل از اين قبيل است‏. گفتنى است به نظر ابن عربى علم ضرورات عقول (بديهيّات عقلى) از سوى خداست نه حاصل فكر و استدلال، و لذا شبهه و شک بر نمى‏‌دارد.